#تجربه_من ۱۵۱
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
میخواستم یه چیزی راجب رزق و روزی که بچه با خودش میاره بگم، اینکه مادرا فکر نکنن بچه میارن، رزق روزی زیاد میشه، این زیاد شدن رزق و روزی یه شرطایی داره، یکیش قناعت هستش... طرف میگه دیدی بچه آوردم، رزقم زیاد نشد، در روایت داریم اسراف، رزق و روزی رو کم میکنه و یا کاهل نمازی و...
وقتی فرزند سومم، به دنیا اومد، مصادف با گرونی ها شد یعنی همه چیز سه برابر شد. همسرم اولش میگفت بیا این بچه، تا به دنیا اومد پوشک گرون شد. ما تا دوماه اول چون دوتا بچه پوشکی داشتیم یه بسته یه بسته میخریدم چون معتقدیم تو گرونی نباید زیاد خرید کرد. منتظر بودیم معجزه بشه همه چی ارزون بشه تا اینکه تصمیم گرفتیم از این پوشکهای قابل شستشو استفاده کنیم. اولش همه میگفتن بدتر اسراف میشه، پوشک کامل بهتره بعد که خریدم و استفاده کردم دیدم خیلی هم اگه بلد باشی آب مصرف نمیشه، چون پسرم ده سالشه یه موکت غیر قابل استفاده گذاشتم تو حماممون که روشویی داره، دخترم رو عوض میکردم میگذاشتم روش و همون بین پوشکش رو صابون میزدم و بعد که پوشکش میکردم پوشک رو میشستم برا همین در عرض ده دقیقه هم بچه رو عوض میکردم هم پوشک رو می شستم. البته الان هم همینکارو میکنم اینکه تو حموم عوضش میکنم چون که پسرام نبیننش اینکارو میکنم.
اما اصل مطلب، ما یه پروژه مسکونی ثبت نام کرده بودیم، واریزیمون خیلی کم بود. به طور معجزه آسایی پول جور شد الان واریزیمون به حد بقیه رسیده و ان شاالله تا سال دیگه تحویلمون میدن...
چند شب پیش به همسرم گفتم دیدی زینب برکت آورد با خودش مگه روزی ما دست دولته که با گرون شدن اقلام بدبختمون کنه حالا دیدی؟! خندید گفت آره راست میگی من اشتباه کردم بچه مون خیلی برکت با خودش آورد...
#تجربه_من ۱۵۲
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
دخترم 5 ماهه بود و هوا داشت سرد میشد🌨🌨
باید براش یک لباس گرم میخریدم. اما دستمون چندان باز نبود.
تو همون روزا از طرف محل کار همسرم به کارمندها برنج دادن.
به ما هم دو کیسه 10 کیلویی دادن.
همسرم وقتی اومدن خونه گفتن ما که از قبل هم حدود 10 کیلو برنج داریم تا بیایم استفاده کنیم دوباره اداره برنج میده و پیشنهاد دادن که یک کیسه برنج رو بدیم به خانواده مستضعفی که مادربزرگم میشناختن. گفتم ما الان شرایطمون خوب نیست بیا ببینیم کسی از اطرافیان برنج لازم نداره از ما بخره. 💰💰😃
همسرم گفتن اصلا این کار رو نکن و گفتن که مگه نمیدونی صدقه دادن خودش باعث افزایش روزی میشه.
خلاصه منم اطاعت امرِ همسر کردم و با مادربزرگم هماهنگ کردم که فرداش که جمعه بود یک سر بریم خونه شون و برنج رو تحویل بدیم.
بعد از تحویل دادن برنج به مادربزرگم رفتیم منزل مادرشوهرم.
خواهر شوهرم هم اومده بودن اونجا. بعد از ناهار من رو صدا زدن و گفتن بیا ببین این لباسی که برا دخترت دوختم اندازه ش خوبه.
وقتی لباس رو از تو پلاستیک در آوردم چشمام گرد شدن😳😳
خواهرشوهرم یک سوئی شرت و شلوار گرم و آستر دوزی شده ی زیبا با کفشک و کلاه برای دخترم دوخته بود. 💗💗
دقیقا چیزی که دخترم لازم داشت. حتی بهتر از اون چیزی که خودم میتونستم براش تهیه کنم...
همسرم وقتی لباس رو دید نگاه مهربونی بهم کرد و گفت خدا روزی رسونه. اونم از جایی که ما فکرش رو نمیکنیم. 🌺🌺
🍃🌹🍃🌹🍃
#تجربه_من ۱۷۰
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
وقتی ۱۸ سالم بود عقد کردیم، تو دوره عقد پدرم دفترچه حدیثی به ما دادن به نام حدیث عنوان بصری، یه بخش از حدیث رو خوب یادمه و با همه وجود، تجربه اش کردم.
امام صادق عليه السلام در این حدیث فرموده بودند: بنده تدبیر امورش رو نمیکنه... من اونموقع نتونستم معنی این حرفو بفهمم... یعنی چی؟! برای زندگی برنامه ریزی نکنیم؟! به فکر آینده نباشیم؟!... 🤔
گذشت تا اینکه عروسی کردیم و رفتیم سرخونه زندگیمون...
همون سالها بود که حضرت آقا فرمودند باید جمعیت کشور به ۱۵۰ ملیون برسه!💪🏻
آقای همسر گفتن خب پس بچه دار شیم! اون گفت، منم گفتم چون آقا گفتن باشه...
ما اول زندگی یه خونه یه خوابه کوچیک داشتیم، همسرم کار ثابت نداشت، ماشین نداشتیم، یه موتور بود که همسر از مجردیش داشت... همین! نه پس انداز خاصی نه هیچی... فقط هدایای عروسی...
قبل از اینکه بچه مون به دنیا بیاد یه روز صبح همسر رفت سرکار شب دیر کرد، بهش زنگ زدم گفتم کجایی؟☺️
گفت دارم ماشین میخرم!😃
گفتم مگه پفکه؟!😳
گفت حالا میام خدافظ!😁
و با ماشین برگشت!😳🙄
که الحمدلله هنوزم چرخش داره برامون میچرخه!🚗
وقتی پسرم دوماهش بود یه خونه بزرگتر دوخوابه خدا بهمون داد!🏠
پسرمون دوسالش نشده بود که همسر گفت دومی! من بخاطر کوچیک بودن پسرم مخالف بودم ولی ایشون اصرار کردن تا اینکه خدا یه دختر خوشگل بهمون داد و پسرمم خیلی خوشحال بود! با تولد دخترم همسر صاحب یه شغل ثابت خیلی خوب شد!😊
دخترم هنوز یه ساله شم نشده بود که دوباره باردار شدم!!😳
ولی با تولد پسر دومم زندگیمون قشنگتر شد!😍
به شکل ملموسی زندگیمون مرفه تر شد! هرچی میخواستم میخریدم، کلی سفر زیارتی و سیاحتی رفتیم...✈️🚂🏖🕌
بعد من پیشنهاد چهارمی رو دادم! به همسر گفتم حالا که دوتا پسر داریم، چهارمیم بیاریم که دخترامونم دوتا شن (به خدام گفتم دختر باشه ها!😁).
خلاصه دختر دوممون که بچه چهارم میشد تو راه بود که گشایشهای عظیمی تو زندگیمون رخ داد!
به یه خونه ۱۸۰ متری نوساز اسباب کشی کردیم و نصف وسایل خونمونو عوض کردیم! همشم از خان کرم خدا رسید و هیچ فشاری به همسرم نیومد!🏡
الان بین فامیل و دوستان تو تعداد بچه ها و سنشون تکیم، اما تو سطح رفاهمونم تکیم! و زندگی واقعا مرفهی داریم بدون اینکه فشار زیادی به خودمون وارد کنیم...😌
و من حالا میدونم تدبیر امور رو نکردن یعنی چی...😌
اون اول وقتی تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم، فکر خرج و مخارجشو نکردیم... فقط تکلیفو انجام دادیم!
ما بنده های خدای مهربونی هستیم که خرج و روزیمونو تضمین کرده و فقط ازمون میخواد به تکالیفمون عمل کنیم...
دوستای عزیزم! من حقیقتا اینو تو زندگیم تجربه کردم که نباید نگران روزی بچه باشیم...در واقع به این نتیجه رسیدم که یکی از راه های ثروتمند شدن بچه دار شدنه!!😎😄
#تجربه_من ۱۷۱
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
من 19 سالگی ازدواج کردم... درحالی که دانشجوی سال دوم کارشناسی بودم...
سال آخر کارشناسی باردار شدم و پسر اولم به دنیا اومد... واسه تربیتش خودم و البته پسرم رو کُشتم تا مثلا عنصر مفید برای جامعه امام زمان و باهوش و با استعداد و خلاصه با کلی کلاس رفتن همه چی تموم بار بیاد ..... که نتیجه شد یه بچه بسیار خوب اما با احساس گناه شدید از اینکه آیا میتونه خواسته های مادرش رو برآورده کنه یا نه؟!!
خدا رو شکر چهار سال بعد با به دنیا آمدن فرزند دومم متوجه این مشکل پسر اولم شدم و تا حد زیادی برطرف شد و آنقدر از سر و کله زدن با بچه اولم و کلاس بردن هاش خسته شده بودم که عملا پسر دومم را رها کردم تا هر طور که میخواد بزرگ بشه و فقط به این حدیث عمل کردم که پیامبر فرمودند تا سن 7 سال به فرزندانتان حب خدا، پیامبر و خواندن قرآن را بیاموزید... و من فقط رو این حدیث متمرکز شدم... و البته سبک زندگی مودبانه و با ایمان و پر از انرژی مثبت را در خانواده داشتیم...
واسه پسر اولم کوهی از اسباب بازی خریده بودم ولی واسه دومی اصلا... و اون با اسباب بازی های های به ارث رسیده از پسر اولم گاهی! بازی میکرد و وقت این دوتا بچه، همش با بازی با هم سپری میشد و دغدغه های تربیتی من یک دهم شده بود و البته کارهای دیگه با بچه دوم شاید 30 درصد اضافه شد...
دوسال بعد ارشد قبول شدم و با خیال راحت درسم رو خوندم البته برنامه ریزی که باشه هم به کار خونه میرسید و هم درس... البته خب یه کم به آدم فشار میاد اما انسان آنقدر انعطاف پذیره که با شرایط جدید زود خودشو وفق میده و البته اطرافیان هم که می بینند خودمان انقدر پرتلاش هستیم خیلی کمک میکنند...
خلاصه هیچ برنامه ای برای فرزند سوم نداشتیم که رهبر فرمان جهاد فرزندآوری دادند... اولا همسرم خیلی مخالفت میکردند و از من اصرار و ایشون انکار...
تا اینکه من خسته شدم و توسل کردم... که خدایا دلها دست توست، خودت همسرم رو راضی کن...
بعد از مدتی دعا و توسل در کمال ناباوری همسرم گفتند که موافقند و حالا نه به یکی دیگه بلکه 4 تا دیگه...
دو روز بعد از دفاع ارشدم پسر سومم به دنیا اومد و بعد از 6 سال زندگی ما دوباره بهار شد...
برکت سرازیر شد به زندگی ما، خونه خوب و بزرگ، همسایه های گل، محیط فرهنگی خوب و درآمد همسرم که پر برکت شده بود، رابطه من و همسرم خیلی بهتر از قبل شده بود. حتی معلم کلاس اول پسر دومم طوری بود که اصلا مشق زیاد به بچه ها نمی داد و من با خیال راحت به بچه میرسیدم.. . خلاصه همه چیز عالی بود... (توی پرانتز اینم بگم که برای بچه سوم تا دوسالگی فقط 4 تا اسباب بازی خریدم چون یا داره با اسباب بازی برادرها بازی میکنه یا کلا سه تایی باهم بازی میکنند و صدایی خنده هاشون قند تو دلم آب میکنه... لباس و چیزهای دیگه هم از قبلی ها به ارث رسید و اصلا خرجمون بالا نرفت)..
تا دوسال بعد دکترا قبول شدم و دانشگاهم نزدیک خونمون و با کمک همسر و بچه های گلم الان دانشجوی دکتری هستم و زندگی به زیبایی و البته تلاش بسیار و کمک خدا ادامه دارد...
شاه کلید شاد زیستن نیت کردن برای رضایت خداست...
#تجربه_من ۱۷۹
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
از اول بگم که ۱۹-۲۰ساله بودم، نامزد کردیم و شرط اولیه ازدواجمون مکه بود و عدم مراسم...
البته مکه رفتیم، یه مرااااسمِ خیییلی کوچولو هم گرفتیم (اینو یاد رفت بگم که خرید عروسی هم خیییلی خیییلی مخخختصر و مفییید انجام دادیم ) و در عوض تونستیم با اندک پولی که همسرم داشت و اخذ وام، خونه بخریم، البته تو یک منطقه شلوووغ و پایین (هییییچ پشتوانه ای هم نداشت) البته مهم ترین پشتوانش خدا بود و بعدش خودم😉
بعد دوسال با اصرارهای من باردار شدم و پشتش ناچار شدیم به هر شکلی شده سختی رو تحمل کنیم و با گرفتن وااام صاحب ماشین بشیم که این هم از قدم خووووب دختر ناااززمون بود.
مجدد بعد پنج سال بازهم با اصرارهای من 😅🙈 صاحب گل پسری شدیم که اونم خیییلی خوشش روزی بود که خونه و ماشینمون رو ارتقا دادیم.
(هردفعه همسرم میترسید و خییلی اضطراب میگرفت و نگران بود. بهش میگفتم تو برو جلو من پشتت هستم -باور کن چیزی نمیخرم -کار اضافه نمیکنم - نهایت بجای سه نوع میوه یکی دوتا میخریم ووو خلاصه کلی امید بهش می دادم 💪👏😅😇
واقعا هم نمیخریدم خیییلی خیییلی محدود و جزئی خرید میکردم - قناعت میکردم و مواظب بودم ....)
بعد پنج سال مجدد اقدام کردم برای فرزند سوم که متاسفانه قسمت نبود😔 و خدانخواست که بمونه الان باید بدنیا میومد اشکال نداره ☺️ حکمتی داشته باز این فرزندمون هم خوش روزی بود و شغل دیگری همسرم شروع کرد و چندین کار واتفاقات خوووب دیگه...
الان اگر خدا بخواد، میخوام از امکاناتی که خدا جونم داده استفاده کنم که فرزند سوم وچهارمم باهم بدنیا بیان و دوقلو بشن 😂🙈البته اگر صلاح باشه
محاسن تعدد فرزندان 👇
شاااد بودن زندگی 👨👩👧👦
شااادبودن خود فرزندان 👧👶👦👧
داشتن خواهر و برادر و هم بازی در کودکی🎡🎠🎢🏟
بهره مند شدن نوه هام از دایی و خاله وعمه وعمو 😂
داشتن هم صحبت درجه یک عسلام در بزرگسالی 😄
مهم ترینش افزایش شیعه ✊
درآوردن چششم دششششمن👁 از حدقه🗡 ونابووود کردن اهدافشون⚔
😂😂
یه امید افزایش شیییعه 👌
به امید داشتن فرزندان صااالح 👌
به امید روزی که خداوند به تمااام شماعزیزانی که آآآرزووووی فرزند دارید فرزندانی صااالح عنایت کند .✋
ببخشید خیلی طولانی شد 😅🙈🙈🙈🙈
دراین شبهای مبارک دعا برای یکدیگر فراموش نشود .
یاعلی✋😊🌸
#تجربه_من ۱۸۴
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
اوایل سال 90 بود که مادرم قبول کرد اولین خواستگار به خونمون راه پیدا کنه... قبل از اون هر کسی که خواستگاری میکرد، مامانم میگفت هنوز زوده، جواب منفی رو میداد... اما این یکی با بقیه فرق داشت😌
خلاصه آخر سال 90 عروسی گرفتیم و رفتیم سر خونه خودمون... از همون اول منو همسرم، تصمیم داشتیم که زود بچه دار بشیم... وقتی هم که حضرت آقا فرمان دادن که دیگه ما بیشتر مصمم شدیم... هرجا میرفتم میگفتم خودم نصف جمعیت رو به عهده میگیرم😅
خدا رو شکر تو سن 20 سالگی اولین دخترم بدنیا اومد... رزقش هم با خودش آورد و ما خونه دار شدیم... تو شرایطی که اصلاااااا فکرشو هم نمیتونستم بکنم و فقط تو آرزوهام بود..😍
وقتی دختر اولم 1سال و 3ماهه بود فهمیدم باردارم!!! اونم خدا خواسته... درشرایطی که اصلا انتظارشو نداشتم.. من بچه میخواستم اما نه به این زودی.. اونشب خیلی ناراحت شدم و گریه کردم😭از اون طرف اما همسرم خیلی خوشحال بود و خداروشکر میکرد☺️
فرداش رفتم دکتر... موقع سونو بهم گفت که قلب بچه تشکیل نشده😱
پاهام شل شده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم😭 تو دلم به خدا گفتم خدا جونم من که نمیخواستم خودت بهم دادیش.. حالا که دادی سالم باشه و سالم بمونه😢
خلاصه دو هفته بعد رفتم دوباره سونو دادم که گفتن خدا رو شکر قلبش میزنه😍
الحمدلله تو سن 22 سالگی دختر دومم سالم بدنیا اومد و باخودش رزقش رو که هیئت هفتگی خونمونه آورد😍
با همه سختیایی که داشت اما شیرینایی که وجود دوتا دخترام تو زندگیمون بوجود آورد، تصمیم گرفتیم که یه فرشته کوچولو دیگه داشته باشیم😍
دقیقا 1هفته مونده به اینکه پاسپورتمو برای اربعین بگیرم، فهمیدم باردارم☺️
برای اینکه خانواده هامون مخالفت نکنن به هیچکس نگفتیم و تو 2 ماهگی بارداریم رفتیم به سفر عشق🙂
تو راه که میرفتیم من بدون اینکه یادم باشه تو موکب شهرستان قائنات کلی شربت زعفرون غلیییییییظ خوردم🙈
و اون روز پیاده روی مون شروع شده بود.. تو یه موکب که برای استراحت رفتیم، احساس بدی داشتم ولی نمیدونستم که چه حالی دارم.. برای همین دخترامو دادم به مامانم و با همسرم رفتیم درمانگاه همون موکب. دکتر که داشت فشارمو میگرفت گفتم خانوم دکتر اینم بگم که من باردارم🙊یهو دکتر عصبانی شد و گفت بارداری؟؟😠 میدونی این فشار برای زن باردار یعنی چی؟؟؟ و خلاصه شروع کرد به سرزنش کردن😐اما ما که هدفمون از سفر چیز دیگه ای بود و همه رو سپرده بودیم به اهل بیت، انگار حرفاش رو نمیشنیدیم😅
دیگه از اونجا به بعد همه خانواده چون فهمیدن حال من بده پیاده روی کنسل شد و تا کربلا رو با ماشین رفتیم .
ورودی کربلا هم دوباره فشارم افتاد و کارم به دکتر کشید. همین که دکتر نبضم رو گرفت گفت، خانوم شما بارداری؟!
مامانم گفت:نه!! منم که دیگه دیدم نمیشه بیشتر از این پنهون کرد گفتم: بله🙈
چهره خانواده:😳
چهره من:☺️
با این اوصاف پدرم تصمیم گرفت که سامرا و کاظمین نریم و بعد از دوروزی که خونه دوستمون تو کربلا بودیم برگشتیم ایران..
خداروشکر تو سن 24 سالگی دختر سومم بدنیا اومد و با خودش رزقش رو که کار گسترده پدرش هست، آورد😍
الانم خیلی دوست داریم که چهارمین فرشته وارد زندگیمون بشه.. اما دکترم گفته صبر کن زمان بیشتری بگذره تا بتونیم بعد از سه سزارین، طبیعی بدنیا بیاریم😍
🌿💞🌿💞
#تجربه_من ۲۰۱
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#بارداری_بعداز_35_سالگی
من هم مثل خانمی که تجربه ۱۹۷ رو نوشته بود، مادر پنج فرزند هستم.... اصلا اولش فک کردم یکی اومده و تجربه زندگی منو نوشته 😂😂😂
آخه من هم فرزندان آخرم دوقلو هستند ... دوقلو ها با اومدنشون دنیایی از برکت و رحمت و به خونه ی ما آوردن...
فرزند سومم حدود ۲ ساله بود که حضرت آقا فرمودن که به جوانها توصیه فرزند آوری میکنم.... من که خودمو جوان نمی دیدم و اینکه میدیدم خوب ۳ تا فرزند دارم..... خیلی با وجدان راحت میگفتم آقا خطابشون به هرکی باشه.... به تو نیست 😂😂😂😂
ناگفته نمونه از وقتی فرزند سومم به دنیا اومد من به طرز عجیبی با کلاسهای تدبر در قرآن آشنا شدم، که میدونم این از روزی این کوچولوی تازه به دنیا اومده بود.... قرآن نگاه آدما رو به زندگی عوض میکنه..... قرآن بایدها و نباید ها رو جهت میده.... اون جهتی که خدا دوست داره....
در حین مطالعه قرآن با سبک زندگی قرآنی بیشتر آشنا میشدم و همش یکی میگفت تا دیر نشده دست به کار بشو و فرزند بعدی رو هم بیار تا به فرمان رهبرت لبیک بگویی و اونو تقدیم امام زمانت کنی...
ولی از طرفی سنم و نیز تعدا سه بچه و همچنین برنامه ریزی هایی که برای آینده ام کرده بود، مرتب منو برای عدم انجام این کار وسوسه میکرد.
یه شب خواب دیدم جمع بسیار زیادی از جوونای انقلابی و مومن که به خاطر لبیک به ندای رهبر عزیزمون بچه دار شدن تو یه سالنی جمع شدن و یکی یکی می اومدن و فرزند دلبندشو نو تقدیم امام زمان عج میکردن..... ایشون هم با آغوش باز بچه ها رو میپذیرفتن 😭😭😭😭
خلاصه تو سن ۴۱ سالگی، وقتی فرزند سومم ۵ ساله شده بود، تصمیم گرفتم که باردار بشم و همسرم هم از این تصمیم خیلی استقبال کرد...... خدا هم سنگ تموم گذاشت و یه دوقلو بهمون داد😁
دو تا دختر شیرین، عزیز و بابرکت
الان دوقلوها یک سال و نیمه هستن و من هر لحظه خدا رو شکر میکنم که این تصمیمو گرفتم و خدا رو بیشتر شاکرم که همسری همراه دارم.
تصمیمی که هرچند با سختیهای بسیار بسیار زیادی همراه بود ولی خدا دست ما رو جاهایی میگرفت که بدجوری شرمندش میشدیم.
هم از لحاظ مالی برکت زندگیمون بیشتر شد و هم از لحاظ نشاط و شادی زندگی
البته کلاسهای قرآن هم به لطف خدا به قوت خودش و با برکت بیشتری هنوز ادامه داره...
الحمدالله.... الحمدالله..... الحمدالله
💖✨💖✨💖
#تجربه_من ۲۰۵
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
من یه مادر سی و شش ساله هستم که هجده سالگی ازدواج کردم و تو شهر غریب دور از والدین و اقوام زندگی میکنم.
همسرم از ابتدای ازدواج هم کار میکرد و هم درس میخوند و خلاصه با مشکلات مالی زیادی مواجه بودیم. الان هم همسرم دارن دکترای روانشناسی میگیرن و من لیسانس معارف دارم 😊
خدای مهربون به ما چهار تا پسر عنایت کرده، من در زمان ازدواج فکر میکردم موفقیت یعنی مدارج بالای علمی و دانشگاهی و پیشرفت یعنی دکترا گرفتن و اصلآ به بچه فکر نمیکردم 😔
ولی تا داشتم در مقطع کارشناسی درس میخوندم فهمیدم که باردار شدم... خدا میدونه چقدر خوشحال شدم 😀😀
تو شهر غریب هم درس خوندم، هم همسرداری و هم پسر اولم رو به دنیا آوردم.
و تازه پسر اولم داشت مستقل میشد که منم بتونم ارشدم رو بخونم که فهمیدم دوباره باردارم 😳 دوباره ویار و تنهایی و بی کسی... البته خدا رو شکر همسرم خیلی کمک حالم بود.
پسر اولم دو سال و هفت ماهه بود که پسر دومم به دنیا اومد و چون فاصله ی سنی شون کم بود مراقبت های بیشتری میخواستن و خودم هم دچار کم خونی مزمن شدم به خاطر این که زیاد به خودم نمیتونستم برسم...
دوست نداشتم بچه ها رو مهد بذارم و به درسم برسم چون مادر شدن منو تغییر داد با خودم فکر کردم حالا من ارشدم رو گرفتم ولی پسرام دچار مشکل بشن چه فایده داره... من مدرک روی مدرک گذاشتم روی طاقچه ولی بچه هام دچار مشکلات روحی و روانی بشن، به چه دردم خواهد خورد اون مدرک های کذایی..... خلاصه مهم برام بچه هام بودن ☺️
پسر اولم کلاس سوم میرفت و پسر دومم به کلاس اول که پسر سومم به دنیا اومد.... همه فامیل فکر میکردن ما دختر میخوایم و به خاطر همین باردار شدم و وقتی فهمیدن سومی هم پسره میگفتن دیگه نیار سه تا کافیه 😕 شاید خدا نمیخواد بهت دختر بده... 😳😢😢
اما من و همسرم دوست داشتیم به امر ولی بازم بچه بیاریم این رو هم بگم که خدا به من و همسرم لطف کرد و هر بار که باردار میشدم، خدا برکت و رزق فراوانی رو میرسوند ومن تازه فهمیدم که برکت تو مال که میگن چیه...
پسر سومم دو سال و چهار ماهه بود که پسر چهارم رو خدا به ما داد 😊
اقوام و اطرافیان رو هر وقت میدیدم همه متعجب بودن و میگفتن چه حوصله ای داری با این خرج و مخارج زندگی چطور به بچه فکر میکنید 😞 اما خب این قدم کوچیک بود برای امر مولامون و وقتی به دیگران میگفتم که خدا روزی مون رو زیاد میکنه باور نمیکردن... فکر میکنن که دارم شعار میدم ولی خوب این از اون مسائلی که آدم تا خودش تجربه نکنه، متوجه نمیشه....
حالا تو این گرونی به لطف خدا ما هم یه خونه ی 92 متری داریم و هم ماشین خوب و خلاصه خیلی از لحاظ اقتصادی پیشرفت کردیم....
من حالا بعد از هجده سال به این باور رسیدم که موفقیت یعنی رشد معنوی و این امر میسر نمیشه مگر در سختی مادر شدن.. بله مادر شدن راحت نیست ولی ارزش داره...
حالا معتقدم بچه ی زیاد نشاط و شادابی و طراوت و امید میبخشه به زندگی...
البته ناگفته نماند که هنوز هم حرف های منفی دیگران اذیتم میکنه مثلأ بعضیا بهم میگن تیم فوتبال میخوای درست کنی! 😳😞😞
آره وقتی میبینم همسرم با پسرای قشنگم فوتبال بازی میکنه و من و پسر آخرم که الان شش ماهه است تشویق شون میکنیم، چقدر حس خوبی دارم و احساس جوانی میکنم و روح و امید جریان داره تو زندگیم..
من امیدوارم همه مؤمنین با بصیرت به امر ولی گوش بدن و بچه شیعه ها رو زیاد کنن...
چون ما مامان و بابا ها تا ابد که نمیتونیم بالای سر بچه هامون باشیم باید به فکر آینده ی اونا باشیم تا تو این دنیای بی رحم تنها نمونن...
با من موافقید که دوست و همسایه و آشنا، برادر و خواهر نمیشن... 🤔🤔
برای ما هم دعا کنین تا بتونیم فرماندهان خوبی برای لشکر آقا صاحب الزمان روحی و ارواحنا له الفدا تربیت کنیم... انشاالله
🌸🍃🌿
#تجربه_من ۲۰۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
من ۱۸ ساله و همسرم ۲۰ ساله بود که با هم ازدواج کردیم، با توجه به ریزه میزه بودن هر دوتامون مخصوصا همسرم همه به چشم دوتا بچه بهمون نگاه میکردن، مخصوصا وقتی برای بار اول در کنار هم می دیدنمون.
پیش دانشگاهی رو دوران عقد خوندم اما نمراتم خیلی بهتر از سال قبل شد📈بعد از پایان امتحانات درست بعد یک سال از عقدمون با کمترین هزینه رفتیم خونه خودمون، حتی حلقه عقد رو هم نقره خریدیم💍 ولی به هیچ کس حتی پدر و مادرهامون هم نگفتیم.
با اینکه مستاجر بودیم اما بعد از ۱۰ ماه، به لطف خدا و قدم مبارک و پر برکت دخترم، خدا بهمون یک خونه ۶۰ متری هدیه کرد. بعد از ۱۱ ماه هم همسرم که کارگر بودن با فروش ماشین 🚗 و باز هم کمک خدا و عنایتی که خدا توی دل صاحب کارشون گذاشت، تونستن یه سرمایه ۱۰ میلیونی جور کنن و مستقل بشن، منم پا به پاشون میرفتم کمکشون چون کارشون یه طوری بود که میشد منم توی اون فضا با چادر و حجاب اسلامی کار کنم. تا اینکه مدت کمی بعد متوجه شدم مجددا باردارم. با اینکه هنوز دخترم فقط یک سالش بود. باز خدا از غیب و جایی که اصلا امید نداشتیم و فکر هم نمیکردیم یه پول قابل توجه گذاشت در مسیر زندگی مون، دوباره یه ماشین🚖 خوب خریدیم و خونه ۶۰ متری🏡 رو دادیم اجاره و رفتیم خونه ای 🏠بزرگتر اجاره نشینی...
منم شروع کردم به ادامه تحصیل👩🏫 اما نه دانشگاه بلکه با تشویق همسر عزیزم حوزه علمیه... درسهام هم با اینکه حجمشون زیاد و سخت بود دو تاهم بچه داشتم👩👧👦 ولی خیلی خوب بود. بعد از یه مدت حدود ۲ سال متوجه عضو جدید خانواده شدیم. در همین حین اون سرمایه ۱۰ میلیونی کم کم شد حدود ۱۰۰ میلیون...
من هم روز به روز بر فعالیتهای اجتماعی و فرهنگیم اضافه کردم. همسرم هم وارد فعالیتهایی شدن که باعث میشد کمتر بتونن سر کار برن اما این کمک به دیگران در هر زمینه ای، باعث نشد از روزیمون کم بشه که بیشتر هم شد.
الان هم بعد از یک سال و نیم حس می کنم فرزند چهارم و عضو ششم خانواده توی راهه نمیدونم ایندفعه خدا قراره چه هدیه ی🎁 باعظمتی بهمون بده😌
کاملا سیر زندگی رو توضیح دادم تا اونهایی که میگن زندگی خرج داره، بچه داری خرج داره ببینن که بیشتر از اینکه ما خرج کنیم، خدا به دخل ما اضافه کرده.
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی بن ابی طالب والائمه المعصومین عليهم السلام
💖✨💖✨💖
#تجربه_من ۲۱۷
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
يك سال بعد از ازدواجم، خدا پسرم رو بهمون هدیه داد. چون اولين بچه ام بود و توي شهر غريب زندگي مي كرديم، نه خانواده خودم و نه خانواده ي همسرم پيشمون نبودن، خيلي سختم بود. انقدر كه بعدش، از زايمان و بارداري به شدت ترسیدم، يادمه همش ميگفتم ديگه نميارم... اون موقع مستاجر بوديم تو زير زمين...
وقتي پسرم يك ساله شد، شبا شروع كردم به خوندن احادیث، يادمه يه حديث از پیامبر صلیاللهعلیهوآله خوندم كه مضمونش اين بود: "فرزند زياد بياريد كه من در قيامت به فزوني امتم افتخار ميكنم" اين دست احاديث خيلي فكرمو مشغول كرد.
از طرفي ميدونستم اگر روي ترسم براي بارداري و زايمان غلبه نكنم براي هميشه پسرم تنها ميمونه...
خلاصه فقط به حب پيامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله وقتي پسر اولم يك سال و ده ماهش بود، پسر دومم بدنيا اومد، بارداري و زايمان بسيار راحت...
از بركت بچه ها خونه دار شديم
حسابي با هم هم بازي شدن و غربت و دوري كلا يادم رفت.
پسر دومم، دو سال خورده ايش بود، كه عذاب وجدان براي نگفتن لبيك به حرف رهبرم گريبانمون گرفت...
دو ماه بود كه همسرم بيكار بود، اما به لطف دردانه امام رضا عليه السلام، آقا امام جواد عليه السلام روزي ما بيشتر از ايام شاغل بودن همسرم ميرسيد. و من با تمام وجود فهميدم حتي شغل هم متضمن روزي نيست...
تو اين مدت فرزند سوم را از خدا درخواست ميكرديم.
يك شب خواب حضرت آقا را ديدم. ايشون جلو رو به جمعيتي از خانم ها ايستاده بودند. و ما هم شعار ميداديم:
اين همه لشكر آمده به عشق رهبر آمده
همون روزا فهميدم خدا بهم لطف كرده و باردارم.
هنوز بدنيا نيومده، همسرم يه شغل خوب پيدا كرد شكر خدا...
گرچه اگر پيدا هم نميشد، با وجود اهل بيت عليه السلام غمي نبود...
💖✨💖✨💖