eitaa logo
شمیم خانواده همدان🇮🇷
950 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
23 فایل
امام خامنه ای(حفظه‌الله): خانواده کلمه ی طیبه است. کلمه ی طیبه هم خاصیتش این است که وقتی یک جایی به وجود آمد، مرتب از خود برکت و نیکی می تراود و به پیرامون خودش نفوذ می دهد. 🌟ارتباط با ادمین: @ad3137
مشاهده در ایتا
دانلود
✍امام کاظم (ع) فرمودند: بلا و گرفتارى بر مؤمنى وارد نمى شود مگر آنکه خداوند عزوجل بر او الهام مى فرستد که به درگاه باری تعالى دعا نماید و آن بلا سریع بر طرف خواهد شد. ولی چنانچه از دعا خوددارى نماید، آن بلا و گرفتارى طولانى می گردد. 💥پس هر‌گاه فتنه و بلائى بر شما وارد شود، به درگاه خداوند مهربان دعا و زارى نمائید... 📚 الکافی، ج ۲، ص ۴۷۱ ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ ➥ @kashaneh313
🔆نکات کلیدی جزء سیزدهم قرآن کریم 1️⃣خدا را یاد کنید که دل‌هایتان فقط با یاد خدا آرام می‌گیرد. رعد/ ۲۸ 2️⃣داستان گذشتگان را بخوانید تا از شرح حال آنان عبرت بگیرید. یوسف/۱۱۱ 3️⃣شاکر خدا باشید که حتماً نعمت‌ها و سرمایه‌های وجودی‌تان زیاد می‌شود. ابراهیم/ ۷ 4️⃣ اگر به خدا ایمان دارید، چشم امیدتان به دیگران نباشد «مثلاً نگویید اول خدا بعد شما». یوسف/ ۱۰۶ 💞@kashaneh313
🔴 پمپئو: ارزش ترور قاسم سلیمانی را از ظريف بپرسيد 🔻 وزیر خارجه دولت ترامپ در توئیتی با اشاره به فایل صوتی صحبت‌های ظریف نوشت: کشتن [شهادت] سلیمانی توسط دولت ما تأثیر گسترده‌ای بر ایران و خاورمیانه داشته است. 🔺 اگر حرف مرا قبول ندارید از ظریف بپرسید! 📌 پ.ن: قاسم سلیمانی ، فخری زاده و امثالهم مانع مذاکرات خفت بار بودند لذا حذف شدند ...!!! چرا باید حرفی بزنی که دشمن تو را از خود بداند ... شگفتا ... 🔸🔹🔸🔹 ☑️ سواد رسانه ای ➡️ @kashaneh313
آگاه درک عمومیت را جدی بگیرید. بچه ها باید بتوانند دو نفری یا چند نفری از یک وسیله استفاده کنند و با هم‌تعامل کنند. به آنها بگویید که یا باهم صحبت‌کنند و از طریق صحبت وسیله را بگیرند یا نوبتی بازی کنند یا باهم همزمان از اسباب بازی استفاده کنند. انحصار طلبی و زیاده خواهی در بزرگسالان از کودکی و‌نوع تربیتشان نشات میگیرد. 🔷فرزند پروری 💞@kashaneh313
# همسرانه 🔴 💠 بهترين هديه به همسر شناخت و آگاهي نسبت به تفاوتهاي زن ومرد و رفتارهاي متناسب با آن تفاوتهاست. 💠با شناخت اين تفاوتها ديوارهاي رنجش و بي‌اعتمادي فرو مي‌ريزد، چرا كه همه كشمكش‌ها و رنجش‌ها ناشي از عدم درك يكديگر مي‌باشد. 💠زن ومرد نه تنها در روابطشان با يكديگر متفاوتند بلكه در كردن، احساسات، ادراك، عكس‌العمل نشان‌دادن، ، خواسته‌ها، نيازها و قدرداني كردن با يكديگر متفاوتند. 💠با توجه به این نكته كه همسرتان با شما فرق دارد مي‌توانيد به آرامش برسيد و بجاي اينكه در برابر او مقاومت كنيد و يا بخواهيد رفتارهاي او را تغيير بدهيد با او كنار مي‌آييد. 🆔 @kashaneh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری ✒قلمت بشکنه تاریخ اگر ننویسی اگر از سردار بی‌دست و سر ننویسی... 💞@kashaneh313
# فرزند پروری استفاده از تبلت و تلفن هوشمند به عنوان ابزار همیشگی آرام کردن کودکان اشتباه بزرگی است!!! ❌ باعث ایجاد مشکلات ارتباطی؛ ❌ضعف مهارتهای اجتماعی ؛ ❌مانع رشد فکری آنها شود. ✅ارتباط چهره به چهره اعضای خانواده یا تجربه لمسی و گفتاری، با هیچ ابزار دیگری جایگزین نمیشود. 💞@kashaneh313
❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨ همراهان عزیز پوزش میطلبم برای دیر بارگذاری کردن رمان بی تو هرگز _ من باب همین 3 قسمت تقدیم نگاه مهربانتون میشه ☺️🌺☺️🌺☺️🌺
شمیم خانواده همدان🇮🇷
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 #بی_تو_هرگز #قسمت42 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت چهل و دوم: بیا زینبت را ببر 🍃
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت چهل و سوم: زینب علی 🍃برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده... 🍃مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ... - بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ... 🍃هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ... 🍃به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ... 🍃زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ... 🍃نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ... 🍃دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ... 🍃به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... 🍃بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ... 🍃زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ... 🎯 ادامه دارد... ❣
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت چهل و چهارم: کودک بی پدر 🍃مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ... 🍃مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... 🍃همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ... - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ... 🍃من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ... 🍃کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ... 🍃تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ... 🍃هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... 🍃عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ... 🍃از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ... 🎯 ادامه دارد... ❣
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت چهل و پنجم: کارنامه ات را بیاور 🍃تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها ... 🍃بچه یه مارکسیست ... زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره ... - مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه ... 🍃اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید ... 🍃تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ... هر چند توی این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست ... 🍃کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد ... 🍃با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ... 🍃دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ... - دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ... 🍃مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ... 🍃بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم ... 🎯 ادامه دارد... ❣
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام علی(ع): بهترين وسيله ريزش رحمت[الهی] این است که خیرخواه همه مردم باشی. ⏳امروز سه‌شنبه ۷ اردیبهشت ۱۴٠٠ ۱۴ رمضان ۱۴۴۲ ۲۷ آوریل ۲۰۲۱ 🏡 @kashaneh313💞