eitaa logo
کشکول حاجی
378 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
7.5هزار ویدیو
87 فایل
مدیر کانال : @kashkolPM ادمین تبادل و انتقادات و پیشنهادات @pahlevanan313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه ۵۵۲ مصحف شریف سوره مبارکه صف 🌹🌷🌹
4_5922335798933325989.mp3
2.28M
🔸ترتیل صفحه 552 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده مقام ماهور 🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه 🌹🌷🌹
سلام_امام_زمان(عج ) واجبِ شرعیِ عشق است سلامِ سرِ صبح... السلام علیک یا اباصالح المهدی(عج)💚 اَلّلهُمَّـ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج 🌹🌷🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روز زیبـای شما بخیر روزتون به زیبایی دلهاتون روزی پر از لبخند خـدا یه روز خـوب و زیبـا یه آغاز پر انرژی و یه دنیا خوشبختی آرزو دارم بـراتـون در پناه لطف خـدا آخر هفته تون عالیِ عالی 😊 🌹🌷🌹
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 داستان آمدن علیه السلام بر سر جنازه یکی از دوستاران ایشان 🌹🌷🌹
11.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پیرمرد عارف شهر بابل مازندران می‌گفت: هر کس این دو دقیقه زمان رو گذاشت و کارش حل نشد، به من لعنت کنه. من نود سالمه، آخر عمرمه، الکی لعنت برا خودم نمی‌خرم با عج حرف بزن... 🌹🌷🌹
برای اینکه همسرتان باشما روراست باشد، درکش کنید وبه احساساتش احترام بگذارید اگر حرف‌هایش مطابق میلتان نیست، واکنش تند نشان ندهید زیرا بذر بی‌اعتمادی را در زندگیتان می‌کارید. 🌹🌷🌹
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥لحظه عجیب ورود سیل و حرکت خودروها در کوچه‌های سیدی مشهد دردعاها می گفتندخدایابارون باعافیت ولی این که بلابوده 😳😳😳😳 🌹🌷🌹
✏️ مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد نگهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟» نگهبان گفت: «روز به خیر، اینجا بهشت است.» رهگذر گفت: «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.» نگهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید.» رهگذر گفت: «اسب و سگم هم تشنه‌اند.» نگهبان: «واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.» مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مرد رهگذر گفت: «روز به خیر.» مرد با سرش جواب داد. رهگذر گفت: «ما خیلی تشنه‌ایم؛ من، اسبم و سگم.» مرد به جایی اشاره کرد و گفت: «میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هر قدر که می‌خواهید بنوشید.» مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند. رهگذر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: «هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.»رهگذر پرسید: «فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟» مرد گفت: «بهشت.» رهگذر پرسید: «بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!» مرد گفت: «آنجا بهشت نیست، دوزخ است.» رهگذر در حالی که حیران مانده بود گفت: «باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!» مرد گفت: «کاملاً برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند.» 🌹🌷🌹