#داستان
جمعه ۲۱ مهرماه سر ظهر از میدان پلیس قم، مردی را که معلوم بود عجله دارد سوار کردم. حدود ۵۰ ساله بود و پلاستیکی در دست داشت.
تا نشست گفت: «حاج آقا! امروز صبح رفته بودم سر مزار مرحوم پدرم که موتورم را دزدیدند. ۶۰ میلیون پولش بود و هنوز ۲۰ میلیون از قسطهایش باقی مانده است.»
خواستم کمی دلداریاش دهم که گفت: «حالا این که چیزی نیست، سه ماه است همسرم سکته مغزی کرده است و در کماست. دکترها گفتهاند که تا چند روز دیگر به هوش نیاید، اعضایش را به بقیه میدهند. مگر میتوانند بدون اجازه من این کار را بکنند؟!»
این را گفت و با کمی لحن تندتر ادامه داد: «چند روز پیش یکی از دکترها مرا کنار کشید و گفت که یک آمپولی هست که میتواند همسرت را به هوش بیاورد، ولی گران است و یک میلیارد هزینهاش میشود. من هم به او گفتم مرد حسابی چرا میگویی آمپول یک میلیارد است؟ بگو یک میلیارد به من رشوه بده تا جان زنت را نجات بدهم!»
در طول این مدت با خودم می گفتم که این بنده خدا چقدر تحت فشار است و البته سعی میکردم با جملات کوتاهی آرامَش کنم... .
کمی که گذشت، گفت مداح است و در کوچه آهنی، مغازه لباس بچه دارد. میگفت به سبک شیرازی میخواند و به این سبک مشهور است. کمی از او خواستم و برایم خواند؛ سبکی نزدیک سبک دشتی بود (البته با تفاوتهایی).
با زبان گرم و داشمشتیاش خیلی اصرار میکرد که حتما برای خرید لباس بچهها به مغازهاش بروم. به او گفتم به شرط اینکه پول لباسها را بگیرد، حتما به او سر می زنم. به روح پدرش قسم خورد که پول نخواهد گرفت.
دیگر به شهر قائم رسیده بودیم. در حال پیاده شدن از او پرسیدم که اینجا چکار دارد؟ در حالی که در ماشین را میبست گفت: «اینجا فقیری است که برای بچههایش لباس ندارد. از مغازه برایش لباس آوردهام... .»
دو قدم بر نداشته، برگشت. سرش را از پنجره ماشین داخل آورد گفت: «هرکاری میکنم، از صبح تا الان نمیتوانم دزد موتورم را نفرین کنم. با خودم میگویم شاید احتیاج داشته که برده است! ولی از خدا میخواهم که اگر احتیاج ندارد، به دلش بیندازد و موتور من را برگرداند، عصای دستم بود... .»
او رفت و من را مبهوت رها کرد. از ظهر تاکنون ذهنم درگیر این سؤال است: چقدر قدرت ایمان ناشناخته است؟! چقدر میتواند انسان را بزرگ کند و تابآوریاش را فوق تصور نماید!
🚨پ.ن: همهٔ انسانها و مخصوصا بندگان واقعی خدا، مشکلاتی در زندگیشان دارند، اما با زندگی مشکل ندارند. کسی که بندهٔ خدا نباشد، هم مشکل دارد و هم با زندگی مشکل دارد، یعنی تحمل مشکلات زندگی را ندارد.
✨به کمک چلهتفکر، تحمل خود را بالا ببر
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
.
💠#داستان
💢 الاغی که اسیر شد؛
خاطره ای جالب از دوران دفاع مقدس:
💠 در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند.
از قضا #الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود.
💠 یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت #دشمن رفت و #اسیر شد!
💠 چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن #مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم.
💠 اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد #یگان شد.
🔺الاغ زرنگ با کلی #سوغاتی از دست دشمن #فرار کرده بود.
✍️ بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما بعضی ها هم هستند که اشتباهی یا عمدی رفتن داخل جبهه دشمن و هنوز هم به دشمن #سواری میدهند! و قصد #برگشتن هم ندارند / #دشمنان_خانگی
#خواندنی
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾••••┄
💠 #داستان
👈باطن گناه بی حجابی
💥شخصی از معتمدین اصفهان نقل میکرد :
در ایام جوانی، زمانی که تازه ازدواج کرده بودم، خواب دیدم که در حیاط منزلمان در کنار حوض آب نشسته ام.
ناگهان از میان چاه آب، مار بزرگی سر بیرون آورد و پاهایم را نیش زد.
این مطلب گذشت و باز چند شب دیگر خواب دیدم که یک مار دو سر، هر دو پای مرا تا زانو بلعیده است و من در عالم خواب به شدت زجر می کشیدم.
و باز فردای آن روز خوابی قریب به این مضمون دیدم که جزئیات آن در ذهنم نماند.
این خواب های عجیب و معنی دار، من را به فکر انداخت که حتما مفهوم آن را پیدا کنم و به دنبال سرّ آن بگردم.
⚡️نزدیکی های ماه مبارک رمضان بود که در چهار باغ بالا، جناب صمصام را دیدم که روی سکویی نشسته بودند و خوشه ای انگور را دانه دانه می کردند و یکی به اسبشان می دادند و یکی خودشان می خوردند.
رفتم نزدیک ایشان و سلام کردم.
ایشان هم جوابی گفتند و انگورها را دانه می کردند.
من هم فرصت را غنیمت شمردم و داستان خواب هایم را برای ایشان نقل کردم.
جناب صمصام هم وقتی انگور خوردنشان تمام شد بدون این که حتی سرشان را بالا بیاورند
🤔فرمودند: چرا میذاری زنت با پای لخت و بدون جوراب توی کوچه و خیابون قدم بزنه؟
اون مارها، نگاه جوون های نامحر محله است که پاهای تو را نیش می زنند.
بنده که از این تعبیر عجیب جناب صمصام یکه خورده بودم و اشاره دقیق ایشان مرا حیرت زده کرده بود،
عرض کردم : آقا پس چرا مارها پاهای مرا نیش میزدند و میجویدند؟ چرا پاهای زنم را در خواب ندیدم؟
ایشان باز فرمودند:به چ اجازه می دهی با پاهای لخت توی کوچه قدم بزند. اگر تو به او تکلیف کنی که حجاب بگیرد او حتما قبول می کند. پس مسئول این گناه خود تو هستی! مارها هم پای تو را نیش می زنند.
این سخن جناب صمصام آن قدر عجیب و با نفوذ بود که من همان لحظه سراسیمه به خانه رفتم و با همسرم ماوقع را در میان گذاشتم. ایشان هم سفارش جناب صمصام را اطاعت کردند و از آن لحظه پوشش خود را اصلاح کردند.
📚غبار روبی از چهره صمصام، صفحه 129
#خواندنی
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾••••┄
💠#داستان
👈قهرمان مردمی
تختی يک ماشين بنز 170 سبزرنگ داشت. هميشه براي تعمير به تعمیرگاه نادر میآمد که مالکانش دو شريک بودند به نامهاي علی و آوانس. مردمی که گرفتاری يا مشکلی داشتند برای تختی نامه می نوشتند و به صاحبان این تعمیرگاه می دادند تا به دست تختی برسانند.
يک روز در اين تعمیرگاه نشسته بوديم که تختی بدون ماشینش آمد. گفتيم ماشين کو؟ آقا تختی گفت:
ديشب ماشين را دزديدند.
آوانس با شنيدن اين حرف گفت:
آقا موقع رفتن ماشين منو ببر تا ببينم چه خواهد شد.
يک هفته بعد، در تعمیرگاه نادر بوديم که چند نامه به تختی دادند. پهلوان در حالی که یکی از نامه ها را ميخواند، يک دفعه خنده بلندی کرد و گفت:
نامه آقا دزده است! نوشته ماشينت مقابل شير پاستوريزه پارک شده و شرمنده ام که ماشینت رو دزدیدم.
به همراه تختی به محلی که سارق گفته بود رفتيم. ماشین آنجا بود، تختي دور ماشين چرخيد و گفت:
لاستيکها، تودوزي، ضبط و همه چيز ماشین نو شده!
سارق بعد از اینکه فهمیده بود ماشین جهان پهلوان تختی رو دزدیده از کارش پشیمون شده و برای عذرخواهی همه چیز ماشین رو نو کرده بود.
بعد که سوار ماشین شدیم، تختی گفت:
عمو حيدر! بيا مبلغي که برای ماشين من خرج شده را به خيريه بدهيم.
در واقع تختی هر وقت می توانست به مردم خدمت میکرد. حتي زماني که چنين اتفاقی برای او افتاد. در يک کلمه بگويم تختی قهرمانی مردمی بود.
علي اکبر حيدری، دوست جهان پهلوان تختی و دارنده نشان برنز المپيک 1964 توکيو
#خواندنی
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
💠#داستان
👈لذت معنوى در سايه كم خورى
🔸مرحوم فاضل تونى از علما و مراجع به نام شيعه فرموند;
سالى در مشهد مقدس مشغول تحصيل بودم;
در ماه مبارك رمضان آن سال، فقط سه سحر، با نان و ماست به سر بردم و بقيه را بر اثر تنگدستى با نان و پياز گذراندم ولى صفاى باطن و لذت معنوى و روحى را در همان سال يافتم.
📚قصص العلماء، داستانهايى از زندگى علماء، ص 13.
#خواندنی
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
💠#داستان
🍀حکایت پندآموز 3 سوال
🌴سلطان به وزیر گفت۳سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.
سوال اول: خدا چه میخورد؟
سوال دوم: خدا چه می پوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
▪️وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
غلامی فهمیده وزیرک داشت.وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.
اینکه :خدا چه میخورد؟
چه می پوشد؟
چه کار میکند؟
▫️غلام گفت: هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم وسومی را فردا...!
اما خدا چه میخورد؟
خداغم بنده هایش رامیخورد.
اینکه چه میپوشد؟
خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.وزیر به دو سوال جواب داد ،
🔹سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد.
▫️گفت : پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده،
غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
🔸بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟
غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟!
خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.
بار خدایا توئی که فرمانفرمائی،هرآنکس را که خواهی فرمانروائی بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی🤲
#خواندنی
#خندیدنی
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
💠#داستان
👈راز برترى كفّاش روزه دار از عابد
در روايات آمده: عابدى از بنى اسرائيل كه در پناه كوهى به عبادت اشتغال داشت، در عالم خواب ديد، به او گفته شد: "برو نزد فلان كفش دوز، و از او تقاضا كن تا برايت دعا كند".
عابد وقتى بيدار شد، به جستجو پرداخت، و آن كفش دوز را پيدا كرد، و به حضور او رفت و از او پرسيد: "كار تو چيست؟"
او گفت: "من روزها روزه مى گيرم، كفش دوزى مى كنم، و مزدى كه به دست مى آورم، قسمتى از آن را به تهيدستان، صدقه مى دهم، قسمت ديگر را، صرف معاش اهل و عيال خود مى نمايم."
عابد گفت: "اين روش، روش خوبى است، ولى ارزش فراغت و تنهائى براى عبادت خدا را ندارد."
به محل عبادت خود بازگشت، هنگام خواب، خوابيد و براى بار دوّم در خواب ديد، به او گفته شد: برو نزد كفش دوز و به او بگو اين چهره درخشان تو از چيست؟
عابد وقتى بيدار شد و نزد كفش دوز رفت و پرسيد: "به چه علّت داراى اين گونه چهره نورانى شده اى؟!"
كفش دوز گفت: "هيچ انسانى را نديدم مگر اينكه تصوّر كردم، او نجات مى يابد و من هلاك مى شوم."
عابد به راز و رمز كمال و برترى كفّاش پى برد، و آن در يك كلمه خلاصه مى شد كه او "از خود راضى" نيست و غرور ندارد
📚مجموعه ورّام، ج 1، ص 209.
#ماه_رمضان
#بهار_قرآن
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
#داستان
🚨داستان مهم در رابطه با تربیت فرزند
داستان عاقبت تخممرغ دزد
که شتر دزد میشود.
🔻 آوردهاند پسربچهای بود که اصلاً نمیدانست دزدی یعنی چه و به چه کاری میگویند دزدی.
این پسر بچه نیمرو و هر غذایی را که با تخم مرغ تهیه میشد، خیلی دوست داشت. یک روز که خیلی دلش میخواست نیمرو بخورد، به مادرش گفت: مامان برایم نیمرو درست کن، مادر گفت: بعدا درست میکنم. چون تخممرغهایمان تمام شده و باید منتظر بمانیم تا مرغمان تخم کند.
پسر بچه که دوست نداشت به خاطر یک نیمروی ساده، دو روز صبر کند، از خانه بیرون رفت. همسایه آنها چندتا مرغ و خروس داشت که در مرغدانی از آنها نگهداری میکرد. پسربچه به طرف مرغدانی رفت و از لای نردههای مرغدانی، دو سه تا تخم مرغ برداشت و به طرف خانهشان به راه افتاد.
اتفاقا ظهر بود و هوا گرم بود و همسایهها در اتاقهایشان استراحت میکردند. هیچکدام از همسایهها آمدن و رفتن و پسربچه را ندیدند و هیچکس متوجه تخم مرغ دزدی او نشد. پسربچه با خوشحالی به خانه برگشت.
تخم مرغها را به مادرش داد و گفت: بگیر، مادر اینم تخممرغ، حالا برام نیمرو درست میکنی؟
مادر گفت: ای وای! تخممرغها را از کجا آوردی؟
پسر خندید و گفت: از توی مرغدانی همسایه.
مادر به جای اینکه به بچهاش بگوید: چهکار بدی کردهای، این کار دزدی است و باید تخممرغها را به جای اولشان برگردانی، فکری کرد و گفت: کسی هم تو را دید؟
پسر گفت: نه مادر کسی مرا ندید.
مادر با مهربانی گفت: باشد برایت نیمرو درست میکنم، اما یادت باشد که تو کار خوبی نکردهای که از مرغدانی همسایه تخم مرغ برداشتهای.
🚨 پسرک فهمید همسایهها
نبایستی متوجه کارش میشدند.
چند روز بعد، باز هم تخممرغ نداشتند. پسرک اینبار، پاورچین پاورچین به مرغدانی همسایه نزدیک شد و مراقب دور و اطراف بود که همسایهها متوجه نشوند. به مرغدانی نزدیک شد، چندتا تخممرغ برداشت و با سرعت به خانهشان برگشت.
وقتی که تخم مرغها را به مادرش داد، مادر اعتراضی نکرد. فقط پرسید: همسایهها تو را دیدند یا نه؟ و در ادامه با مهربانی گفت: پسرم کاری که کردهای، کار خوبی نیست.
چند دقیقه بعد، نیمرو حاضر شد و مادر و پسر مشغول خوردن نیمرو شدند.
کمکم پسرک بزرگ شد. گاهوبیگاه، چیزی از این و آن میدزدید. چیزهایی را که دزدیده بود یا به خانه میآورد یا با دوستانش که مثل خودش بودند، حیف و میل میکرد. چند سال بعد پسرک دزد که دیگر جوان بلند بالایی شده بود، گرفتار شد.
او به خانهای رفته و شتری را دزدیده بود و صاحبخانه و اطرافیانش او را دستگیر کرده بودند. او که هرگز فکر نمیکرد گرفتار شود، تلاش زیادی کرد که از دست آنان فرار کند، اما هرچه بیشر تلاش کرد، بیشتر کتک خورد. بالاخره دزدِ کتک خورده و ناامید را نزد قاضی بردند.
قاضی بعد از آنکه جرم دزد ثابت شد، گفت: طبق قانون باید انگشتان دست دزد، بریده شود.
وقتی جلاد برای بریدن دست دزد آمد، دزد فریاد زد، دست نگه دارید، به من کمی فرصت بدهید، میخواهم مادرم را ببینم. به دستور قاضی، مادر دزد را آوردند. دزد گفت: اگر قرار است کسی مجازات شود، آن فرد مادر من است، چون او جلو دزدیهای کوچک مرا نگرفت. او از من که فقط چند تا تخم مرغ دزدیده بودم، یک دزد حرفهای ساخت.
قاضی سکوت کرد. مادر به گناه خویش اعتراف کرد. دل قاضی به حال دزد بینوا سوخت و او را بخشید، اما دستور داد مادرش را به زندان بیندازند.
از آن به بعد، هر وقت بخواهند بگویند: اگر جلوی خطاهای کوچک کسی گرفته نشود، او مرتکب خطاهای بزرگتر میشود، این ضرب المثل را بکار میبرند: عاقبت، تخم مرغ دزد، شتر دزد میشود.
🚨 کوچکترین رفتار و صحبت والدین، در عاقبتبهخیری یا عاقبتبهشری فرزند، اینکه انسان بزرگی شود یا سردرگم و بیثمر، موثر است.
💠 #داستان
👈چراغى كه از پشت سر آيد نور و جلا ندارد!
مردى پس از عمرى تلاش و جمع آورى ثروت دنيا مريض شد و به بستر بيمارى افتاد.
مرض روز به روز شدت گرفت و او را در آستانه مرگ و سفر به جهان آخرت قرار داد.
دستور داد فرزندانش حاضر شدند تا وصيّت نمايد.
او خطاب به پسر بزرگش گفت: پسر جان من دارم مى ميرم و ديگر اميدى به زنده ماندنم نيست.
امروز به خود آمده ام و مى بينم دستم خالى است و بايد با كوله بارى از معصيت و شرمندگى به سوى خدا بروم. ثروت و مال زيادى جمع كرده ام و در اختيار شماست. سعى كنيد از اين پولها بدهيد تا برايم نماز بخوانند و روزه بگيرند و از ثروتم در اين راه خرج كنيد و احسان نمائيد، كه من شديداً بدان نيازمندم.
لذا مقدارى كه براى واجبات لازم بود تفكيك و در اختيار وى قرار داد. او از تاريكى راه خود نگران بود و مرتّب مى گفت چراغى از پشت سرم بفرستيد.
از قضا مرد شفا پيدا كرد و نمرد.
روزى او را به ميهمانى دعوت كردند.
او به فرزندش گفت پسرم چراغ همراه خود بياور.
پسر اطاعت كرد.
پدر و پسر راه افتادند اما در ميانه راه پسر چندين قدم از پدر عقب افتاد.
در اين حال پدر دچار مشكل شد و زبان به شكوه گشود و گفت: پسر چرا عقب ماندى، بايد چراغ جلو حركت كند راه را نمى بينم و مى ترسم بيفتم و دست و پايم بشكند.
پسر از فرصت استفاده كرد و گفت: پدر جان يادتان هست كه آن روز وصيت مى كردى و مى گفتى راه آخرت سخت است و خطرناك!! چراغ از پس من بفرستيد، خودت چراغ نبردى و از قبل نفرستادى و چراغ را از پشت سر خواستى،
آرى پدر، چراغى كه از پشت سر آيد نور و جلا ندارد.
ديوان تجليات استاد منعم اردبيلى.
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
📗#داستان
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت
تا آب بنوشد عکس خود را در آب دید،
پاهایش در نظرش باریک
و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید
شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت
و چون چالاک میدوید،
صیادان به او نرسیدند
اما وقتی به جنگل رسید،
شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد
و نمیتوانست به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند
سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که از آن ها ناخشنود بودم
نجاتم دادند،اما شاخ هایم که
به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند.
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها گله مندیم
و ناشکر پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم
مایه ی سقوطمان باشد
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
💠 #داستان💠
🌟 #امیرالمومنین
💮روزی🌟 امیرالمومنین علی صلوات الله علیه در مسجد کوفه نشسته بودند، در همان حال، علی بن درع اسدی وارد مسجد شد.
🌟امام به او فرمودند: دیشب قرآن می خواندی؟
عرض کرد: یا 🌟امیرالمومنین از کجا می دانید؟
🌟ایشان فرمودند: به 🌟خدا قسم اگر بخواهی به تو می گویم چه سوره ای را می خواندی
عرض کرد: بله، دوست دارم به من بگویید
🌟ایشان فرمودند:همانا دیشب سوره عم یتساءلون.. [نباء] را خواندی و درباره آن فکر نمودی، به🌟 خدا قسم من همان خبر بزرگ هستم. در حالی که 🌟خدای تبارک و تعالی هیچ خبری بزرگ تر از من نیاورده است و من در قرآن سیصد اسم دارم که خداوند آنها را به صراحت نیاورده است و اگر آنها را به صراحت می آورد، هنگامی که 🌟پیامبر و 🌟امیرالمومنین و 🌟اهل بیتش صلوات الله علیهم فضل خدا را به مردم می گفتند، مردم به فضل خدای تبارک و تعالی ایمان نمی آوردند.
📚الهداية الكبرى ۹۲
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
💠نمیخواهم به اعتقادات و باورهای او خدشهای وارد شود!
🔻استاد بزرگوار ما فقیه عارف مرحوم آیت الله جعفری تهرانی وقتی از بیمارستان مرخص شدند، به لحاظ آن که آب منطقهای که ایشان در آنجا اِسکان پیدا کرده بودند، مناسب نبود و برای ایشان که دائماً باید از اُکسیژن استفاده میکردند، مضر بود، بنده برای ایشان آب معدنی میبردم.
🔸️یک روز ایشان فرمودند: میشود این کیسه را شما با خود ببرید و در بین راه در سطل زباله قرار دهید؟
عرض کردم مانعی ندارد. وقتی کیسه را برداشتم، دیدم بطریهای خالی همان آب معدنیها میباشد.
❓️با تعجب عرض کردم: چرا اینها را در کیسه زباله نگذاشتید که شبها ببرند؟
🔹️فرمودند: این آقایی که زبالههای محله را جمع میکند، نمیداند که من مریضم و در حال حاضر نمیتوانم از آب این جا استفاده کنم و مجبورم از آب این بطریها بخورم، لذا فکر کردم که اگر این بطریهای خالی را در کیسه زباله قرار دهم، ممکن است در دلش بیفتد که آبِ خوردن این آقا با ما فرق دارد و خدای نخواسته به باورهای اعتقادی و ایمان وی آسیب وارد شود، لذا ظرفهای خالیاش را جمع کردم تا شما زحمت آن را بکشید و با خودتان ببرید.
📚سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از: ندیم شاه نینوا، ص ۳۵، جعفر صالحان، نشر تراث
#داستان
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛