فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عمامهای که جانِ کوهنوردی را نجات داد
🔻بنا به روال هفتگیام، برای ورزش کوهنوردی به کوه صفه اصفهان صعود کردم.
🔸در راه مکانی نزدیک به قله وجود دارد که برای استراحت کوهنوردان است؛ در این لحظه یه نفر در محلی پایینتر از این منطقه گیر افتاد که نه راه بالا آمدن داشت و نه راه برگشتن!
🔹شرایط خطرناک بود، امکان سقوطش وجود داشت، زمانِ زیادی تلف شده بود و امکان زنگ زدن به آتشنشانی نداشتیم، به همین دلیل سریع وارد عمل شدم..
🔸چون در آن لحظه دسترسی به طناب نداشتیم، از عمامهام استفاده کردم و دوستِ خود را با استفاده از عمامهام نجات دادم و مانع سقوطش شدیم🧗🏻♂️
🔺حضور با لباس روحانیت، در کوهنوردی مایه خیر و برکات زیادی است.
✍🏻حجتالاسلاممهدیمعینی
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستورالعمل علامه طباطبایی برای خودسازی و مقابله با هوای نفس
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
🌹 ذرهای بودم و مهر تو مرا بالا برد ...
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور خانوادههای شهدا در منزل شهید عجمیان
❣️ @kashkool
*گفتم فقط هر کاری میکنید این نوه ی من زنده بماند*
قسمت اول1️⃣
ما اهل اراک هستیم و همان جا زندگی میکنیم.همسرم وکیل دادگستری ست. خودم هم کار حقوقی میکنم. یک پرونده از دادگاه شیراز داشتیم که باید می آمدیم اینجا. و بعد هم جهت توافقی باید می رفتیم کامفیروز. پدر و مادرم هم در طول عمرشان به شیراز و زیارت حضرت شاهچراغ نیامده بودند. تصمیم گرفتیم همگی با هم به شیراز بیاییم. پدرم، مادرم، من، خانمم و هر دو پسرمان.
چهارشنبه صبح بود که رسیدیم شیراز. نزدیک ظهر پدر و مادر و پسر دو ساله ام (راستین) را گذاشتیم حرم و گفتم:« شما هر سه تایتان زیارت نکرده اید، بروید یک دل سیر زیارت کنید. ما ان شاءالله غروب می آییم سراغ تان.» من و خانمم و پسر هشت ساله ام(رهام) هم راهی کامفیروز شدیم.
نزدیک غروب بود. کارمان دیگر تمام شده بود. صدای اذان داشت پخش میشد که گوشی ام زنگ خورد. پدرم بود. با یک صدای گرفته ای گفت:« بابا کجایید؟»
_داریم میایم. توی راهیم. چطور مگه؟
_بابا فقط زود بیاید که ما تیر خوردیم!
_چی؟؟؟ تیر یعنی چی؟
_ما تیر خوردیم! به شاهچراغ حمله شده! به همه تیراندازی کردند! ما هم تیر خوردیم!
صدایش گرفته بود و به زور حرف میزد. ماتم برده بود. نمیفهمیدم یعنی چه. گیج شده بودم. پرسیدم:« بابا شما تیر خوردید؟ پس چجوری داری صحبت میکنی؟»
_آره بابا. من تیر خورده کنار قلبم. به سختی دارم حرف میزنم!
_مامان چی؟ راستین...؟
_مامانت! تیر خورده توی پایش! راستین... راستین هم تیر خورده توی شکمش! من همین الآن دادمش به چندتا آقا که از اورژانس آمدند تا ببرندش بیمارستان. بهشون گفتم فقط هر کاری میکنید این نوه ی من زنده بماند..!»
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسن نیا با آقای احسان اسلامیراد (پدر راستین)
تنظیم: خانم ثریاگودرزی
❣️ @kashkool
دکتر محمود رفیعی در سال ۱۳۸۴ چله ای را به نیت دیدار مجدد با امام زمان آغاز کرد.
در روز آخرین چله، پیرمردی را دید که او را به اسم صدا کرد و گفت: آقای رفیعی، امام زمان به شما سلام رساند و گفت: دیدار ما فعلا میسر نیست، اما به دیدار نائب ما خواهی رسید.
دکتر رفیعی تعجب کرد، این شخص که بود؟! از کجا می دانست...
همان روز با او تماس گرفتند وگفتند: به همراه دیگر جانبازان برای افطار به خدمت رهبر انقلاب خواهید رسید و در آنجا خاطرات را نقل خواهید کرد.
چند روز بعد، دکتر رفیعی به دیدار نائب امام نائل شد.
ایشان میگفت: دیگر یقین پیدا کردم که ولی فقیه، نائب امام عصر عج است.
📙برگرفته از کتاب منتظر. خاطرات جانباز شهید دکتر محمود رفیعی.
❣️ @kashkool
*یک کودک مجهول الهویه*
قسمت دوم2️⃣
ترافیک سنگین بود و جاده بسته شده بود. حدودا دو ساعت طول کشید تا رسیدیم. اصلا نمیدانم با چه سرعتی و چطور خودمان را به شیراز رساندیم. خدا رحم کرد تصادف نکردیم.
آخرین باری که با پدرم تماس گرفتم، یک نفر گفت:« من مامور اورژانسم. داریم میبریمشان بیمارستان مسلمین.» دیگر نتوانستیم با کسی صحبت کنیم.
به شیراز که رسیدیم پرسان پرسان بیمارستان مسلمین را پیدا کردیم. حدود ۲۰ یا ۳۰ نفری جلوی در بیمارستان بودند. سریع از ماشین پیاده شدیم و خواستیم برویم داخل که گفتند:« آقا! نمیتوانی بروی داخل!»
_ بچه ام اینجاست! پدر و مادرم اینجا هستند!
_هویت هیچ کس مشخص نیست! بچه ای پیش ما نیاورده اند. همه ی کسانی را که اینجا آورده اند بزرگسالند!
یکی دیگر گفت:« آقا فوتی ها را آورده اند اینجا!»
همین را که شنیدم نشستم روی زمین، قلبم درد گرفت. نالیدم:« یعنی چی؟ پدر من فوت کرده؟؟ به من گفتند دارند او را می آورند بیمارستان مسلمین!» خانمم گریه میکرد.پسرم گریه میکرد. بهم ریخته بودم و از شدت ناراحتی نمیدانستم چکار کنم. گفتم:« آقا تو رو خدا پس بچه ی من کجاست؟»
چند نفرشان به بیمارستان های مختلف زنگ زدند و آخر یکی گفت:« یک کودک دو ساله ی مجهول الهویه در بیمارستان نمازی ست! دارند می برندش اتاق عمل!»
_نمازی کجاست؟
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسن نیا با آقای احسان اسلامی راد (پدر راستین)
تنظیم: ثریاگودرزی
❣️ @kashkool
#رمان
#قسمت_سیزدهم
جانِ شیعه اهل سنت
سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 میداد. از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید و صورتم را نوازش میداد.
آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز هم خوابیده باشد.
کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشارهای به پنجرههای قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم:
_داره بارون میاد! حیف که پشت پردهها پوشیدهاس! خیلی قشنگه!
مادر لبخندی زد و با صدایی بیرمق گفت:
_صدای تَق تَقِش میاد که میخوره کف حیاط.
از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم:
_مامان! حالت خوبه؟
دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد:
_آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه.
در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدیتری میداد که پیشنهاد دادم:
_میخوای بریم دکتر؟
سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد:
_نه مادر جون، چیزیم نیس...
سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید:
_الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟
همچنانکه از جا بلند میشدم، گفتم:
_فکر نکنم داشته باشیم. الآن میبینم.
اما با کمی جستجو در جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم:
_نه مامان! نداریم.
نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم:
_الآن میرم از داروخانه میگیرم.
پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت:
_نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.
چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم:
_حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام.
از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد.
چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچههای خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر میکوبید.
پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود.
از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد.
آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بیاختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد:
_سلام، ببخشید ترسوندمتون.
هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد.
لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم.
ادامه دارد...
❣️ @kashkool
#ستاره_ها_چیدنی_نیستند....
....همه محلههای اصفهان از شهدای عملیات محرم سهم داشتند؛ یک منطقه بیشتر و یک منطقه کمتر.
شهدا پاره تن همه بودند و اینگونه بود که روز 25 آبان سال 61 اصفهانیها یک روز خاص را ثبت کردند.
در این روز 370 شهید روی دست مردم تشییع شد و پدران و مادرانی که فرزندان و جگرگوشههایشان را فدایی علیاکبر(ع) کرده بودند،
دیگرفرزندان خود را برای اعزام به جبهه بدرقه کردند تا نام این روز برای همیشه در خاطره تاریخی اصفهان ماندگار شود.
خاطراتی مکتوب از این روز تاریخی، 👇
... با ادای احترام به خانواده بزرگ شهدای انقلاب اسلامی، بهویژه خانواده شهدای عملیات محرم،
... زمانی که شهدای این عملیات را به اصفهان فرستادند ...
برای مراسم تشییع، در شهر اصفهان ستادی تشکیل شد که بزرگان زیادی در این ستاد حضور داشتند.
از چند روز قبل از مراسم، شهدا در سردخانه کهندژ غسل و کفن شدند.
بازاریان اصفهانی کار آمادهسازی مراسم را برعهدهگرفته بودند.
شب قبل از مراسم، تابوت شهدا را به مساجد محل بردند. تا صبح در کنار اجساد مطهرشان، دعای کمیل و زیارت عاشورا قرائت میشد.
.... از پگاه روز 25 آبان، زورقهای سرخ در خیابانهای شهر اصفهان به حرکت درآمدند تا شهدا راهی خانه ابدی شوند. اگر از بالا به این منظره نگاه میکردید، خیابانها نوار قرمزی از زورقهای سرخی بود که شهدا را به سمت میدان امام(ره) رهنمون میکرد.
....جایگاه مراسم روبهروی عالیقاپو بود و تعدادی از تابوتها را از شب قبل پایین جایگاه گذاشته بودند،
...مردم اصفهان همه مردم آمده بودند و هیئتهای مذهبی پرچمدار برنامه بوده و علموکتلهایشان را برای بزرگداشت شهدا آورده بودند.
... در آن زمان گلستان شهدا به گستردگی فعلی نبود.
تعدادی از مردم که همسایههای گلستان شهدا بودند و اصطلاحا تکیه ملک نامیده میشد، وقتی مطلع شدند، برای دفن شهدا به فضایی جدید در گلستان شهدا نیاز است، خانههایشان را سخاوتمندانه تخلیه کردند.
به طوری که شبانه 16 خانه تخلیه و زمین آنها مسطح شده و تبدیل به قبور شهدای عملیات محرم گردید .
....روز مراسم میدان امام و خیابانهای اطراف مملو از جمعیت بود.
سخنران مراسم مرحوم فخرالدین حجازی، سخنور بسیار توانا، بود و اقایان ساکت و مهاجر نیز مجری مراسم بوده و اسامی شهدا را میخواندند.
مردم اصفهان هم درحالیکه چشمهایشان اشکآلود بود و غم سنگین ازدستدادن فرزندانشان بر قلبهایشان سنگینی میکرد، سرافرازانه در مراسم حضور پیدا کردند.
.... مرحوم حجازی طی سخنانی در این مراسم تأکید کرد: امروز آسمان اصفهان ستارهباران است، امروز کهکشانها اصفهان را مینگرند که دریایی از زورق سرخ در اصفهان به حرکت درآمده و اصفهانیها فرزندان مقاومشان را به دوش دارند و همچنان فریاد میزنند: «هیهات منا الذله».
از نکات بر جسته این مراسم 12 شهیدی بودند که با هم برادر بودند، و در روز 25 آبان تشییع شدند.
یک پدر و پسر نیز در جمع شهدا بودند.
🌹شهید محمدعلی حیدری، فرزند حیدرقلی و شهید اسماعیل حیدری فرزند محمدعلی، پدر و پسر اصفهانی بودند که در عملیات محرم شربت شهادت را نوشیدند.
برادران شهید عبارتند از "
🌹رضا رحیمی و محمدکاظم رحیمی،
🌹 علیمحمد و نجف قلی مطلبی فشارکی،
🌹محمدعلی و محمود معتمدی درچه،
🌹اصغر و سعید مکتوبیان،
🌹جلیل و خلیل رستم شیرازی
🌹عزیزالله و مهدی دهقانی ناژوانی
برادران شهیدی بودند که در این مراسم تشییع شدند.
برخی زورقهای این شهدا به هم بسته شده بود و مردم آنها را باهم سردست گرفته بودند.
این اتفاق صحنههای زیبایی را خلق کرده بود و یادآوری این موضوع، اهمیت روز 25 آبان را دوچندان میکرد.
...مردم تشییعکننده از مسیر میدان امام(ره) و خیابانهای حافظ، نشاط، چهارباغ خواجو و فیض یک مسیر پیوسته را تشکیل دادند؛
بخش دیگری نیز از طرف استانداری و خیابان فردوسی به سمت گلستان شهدا حرکت کردند و مسیر باشکوهی از عظمت را آفریدند.
...اولین تابوت شهید به گلستان شهدا رسیده و هنوز در میدان امام دارند نام شهدا را می خوانند و تابوت شهدا از عالی قاپو خارج می شود ....
فردای روز ۲۵ ابان از هر کوچه و خیابانی که رد می شوی حجله شهیدی خودنمایی می کند ....
یادمان باشد که راه را گم نکنیم ، با این ستاره ها حجت بر ما تمام است ....
۲۵ آبان روز حماسه و ایثار مردم اصفهان گرامی باد
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 این فقط یک فیلم نیست، حقیقیت دارد.
❣️ @kashkool
*حرز امام جواد*
قسمت سوم3️⃣
از روی نقشه گوشی بیمارستان نمازی را پیدا کردیم.سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. رفتیم قسمت اورژانس. وارد شدم و گفتم:« پسرم را آورده اند اینجا! در حادثه شاهچراغ تیر خورده.»
_ دو نفر را برده اند اتاق عمل، یکیش بچه بود.
_اتاق عمل کجاست؟
_بالا.
بدو بدو رفتم طبقه بالا و اتاق عمل را پیدا کردم. حالم خیلی بد بود. گفتم:« آقا بچه من را از شاهچراغ آورده اند اینجا. بهم گفتند بردنش اتاق عمل!»
_الان یک بچه دو ساله توی اتاق عمله!
_چی تنش بود؟ یه پیراهن قهوه ای؟
_بله.یک پیراهن و شلوار قهوه ای. با یک حرز امام جواد توی گردنش.
حرز را نشانم داد، قیچی اش کرده بودند. حرز را که دستم داد؛ دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، یک دفعه افتادم. خیلی حالم بد شد. بهم ریختم. ما خانوادگی همهیمان حرز امام جواد گردن مان می اندازیم.
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسن نیا با آقای احسان اسلامی راد،( پدر راستین)
تنظیم: خانم ثریا گودرزی
❣️ @kashkool
*پدرم کجاست؟ مادرم کجاست؟ اصلا این ها زنده اند؟*
قسمت چهارم4️⃣
پسر بزرگترم هشت سالش است. آن طفل معصوم ما را دلداری میداد. دستش را میگذاشت روی شانه ام و می گفت:« بابا! نگران نباش! راستین چیزیش نشده!»
کادر بیمارستان حال و احوال مان را که دیدند، ما را بردند به اتاق استراحت پزشکان و برای مان آب قند و شربت آوردند. اما من حالم خیلی بد بود. اصلا نمیدانستم دیگر چکار باید بکنم. بچه ام در اتاق عمل بود. نمیدانستم پدرم کجاست! مادرم کجاست! اصلا این ها زنده اند؟
به کادر پزشکی التماس کردم، ازشان خواهش کردم:« تو رو خدا زنگ بزنید و پدر و مادرم را پیدا کنید!» هر کس به هر آشنایی که در هر جایی از بیمارستان رجایی و مسلمین داشت زنگ زد. آخر سر جواب همه یکی بود:« در اتاق عمل چند نفر هستند اما هویتشان معلوم نیست! نمیدانیم کی هستند. باید صبر کنید تا هویت شان مشخص شود!»
من اما دیگر نمیتوانستم صبر کنم. برایم خیلی لحظات سختی بود.بار سنگینی بود. نمیتوانستم تحمل کنم. حالم بد شد. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. دست و پاهایم سِر شده بود. در صورتم احساس سِری میکردم. به خودم آمدم دیدم روی تخت اورژانسم...
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسننیا با آقای احسان اسلامی راد (پدر راستین)
تنظیم: خانم ثریا گودرزی
❣️ @kashkool
کشکول
جواب دندانشکن «کیروش» به خبرنگار انگلیسی ▪️چقدر برای این سوال پول گرفتید؟ ⚽️در نشست خبری سرمربی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اصلاحیه| کیروش در پاسخ به سوال خبرنگار انگلیسی که پرسید برای اینکه نماینده کشوری باشی که حقوق زنان را رعایت نمیکند پول میگیری، گفت: شما چقدر پول میدهید که جواب سوال را بدهم؟! بهتر است به اتفاقهایی که در کشور خودت برای مهاجران افتاد فکر کنی
❣️ @kashkool
*وضعیتش پایدار نیست*
قسمت پنجم5️⃣
یکی دو ساعتی در اورژانس نمازی بودم. رئیس بیمارستان آمد دیدنم. تیمی فرستاد بالای سرم. می رفتند و می آمدند. هنوز خبری از پدرم و مادرم نداشتم تا بالاخره یکی آمد و گفت:« آقای اسلامی! مادرت را پیدا کردیم! توی بیمارستان مسلمین است! توی اتاق عمل! هویتش مشخص شده، خانم دربندی!»
_آه. بله. دربندی فامیلی مادر من است. سالم است؟ حالش چطوره؟
_بله.الحمدلله عملش خوب ست. ظاهراً تیر در پایش خورده. دو تا تیر. یکی در ران و یکی هم در قوزک پایش. استخوان قوزک پایش شکسته شده ولی حالش خوب است.
_خدا را شکر. پدرم چی؟
_از پدرت خبری نداریم...
دوباره من بهم ریختم. حالم بد شد. دوباره دنیا مثل آواری روی سرم خراب شد. پرستارها آمدند و چند تا آرامش بخش بهم زدند تا توانستم خودم را کنترل کنم. یک لحظه احساس کردم خوابم برد.
بیدار شدم دیدم دارند از من نوار قلب میگیرند. نیم ساعتی گذشت که همان آقا باز آمد و گفت:« آقای اسلامی خدا را شکر پدرت هم پیدا شده!»
این را که گفت یک نفس راحتی کشیدم و گفتم:« کجاست؟»
_او هم بیمارستان مسلمین است! همین الآن داخل اتاق عمل است. ولی خب...
طاقت مکثش را نداشتم، بلافاصله گفتم:«ولی چی؟»
_وضعیت خوبی ندارد...
_یعنی چی؟
_وضعیتش خیلی پایدار نیست!
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسننیا با آقای احسان اسلامی راد (پدر راستین)
تنظیم: خانم ثریا گودرزی
❣️ @kashkool
📲 آشنایی با قابلیتهای جدید برنامه اندرویدی قرآن نور
◻️ افزودن پوسته
◻️ قرآن تجویدی
◻️ حرکت خودکار متن و...
دریافت قرآن نور
❣️ @kashkool
روزنامه اطلاعات: اکثر روحانیونی که مورد توهین (عمامه پرانی) قرار می گیرند نه تنها دستی در حاکمیت ندارند که منتقد بسیاری از کارها هستند
روزنامه اطلاعات نوشت:
🔹رفتارهای غیرقابل دفاعی توسط عدهای معدود سر میزند و به عمامه پرانی مشهور شده است و اکثراً آنهایی در مقام توهین و تحقیر قرار میگیرند که متأسفانه باید آنان را مصداق آن ضربالمثل دانست که هم چوب را میخورند و هم پیاز را.
🔹خیلی ساده و روشن باید گفت دوستان اشتباه گرفتهاید. حسابی هم….
🔹جدای بخشی از این گروه که به مناصب قدرت رسیده و بعضاً مکنتی به هم زده و از مردم تا حد زیادی فاصله گرفتهاند، بسیاری از این قشر زندگی حتی کمتر و پائینتر از طبقه متوسط جامعه دارند و دهها درد در سینه دارند و بغض در گلو نهفتهاند و بعضاً از همه شاکیترند و حال مظلومانه مورد تحقیر و تهمت قرار میگیرند.
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش امید
خانمی که ازبهائی هاوتجاوزاتشون فرارکرده وبه پارک های اصفهان پناه آورده
بانوان بابت نشر این کلیپ عذرخواهم ولی کم کار کردیم به بهانه حفظ ایمان و حیا در خانه هایمان قایم شدیم و به بهانه حفظ آبرو در برابر فسادها هیچ نگفتیم
یا امام زمان مارا ببخش😞😞😞😞
❣️ @kashkool