فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅برای ایران...
🔹 محمد اصفهانی
❣️ @kashkool
💠عبادت واقعی
امام عسکری علیهالسلام فرمودند: «لَيْسَتِ الْعِبَادَةُ كَثْرَةَ الصِّيَامِ وَ الصَّلَاةِ وَ إِنَّمَا الْعِبَادَةُ كَثْرَةُ التَّفَكُّرِ فِي أَمْرِاللَّهِ»؛ #عبادت منحصر در زیاد نماز خواندن و زیاد روزه گرفتن نیست، بلکه عبادت واقعی، #زیاد_فکر_کردن در امر خداست.[1]
حالا اگر کسی در امر خدا زیاد #تفکر کرد، نماز و روزه او هم عبادت واقعی خواهد شد، چه کم باشد چه زیاد.
بنابراین آدم باید نخست به جای اینکه خود را در روزهداری و نماز خواندن خسته کند، در آنها به همان قدر واجب اکتفا بکند و متوجه #تفکر_فی_امر_الله شود.
بعد از کثرت تفکر فی امر الله و نتیجه دادن آن، هر چقدر خواست نماز بخواند؛ زیرا این نمازها و روزهها دیگر از سر حال و #عشق خواهد بود، آنها همه از سر #توجه میشود و به عنوان رفع تکلیف نیست.
[1]. بحارالأنوار، ج۷۵، ص۳۷۳.
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃حاج مهدی رسولی در دانشگاه زنجان
❣️ @kashkool
🖊 #توییت | هرکسی که ایران را دوست دارد. یک نفر را فردا برای #راهپیمایی با خود همراه کند.
همین الان زنگ بزنید، پیامک بدهید، صحبت کنید، گفتگو کنید. هرچه بیشتر فردا مردم بیایند، زودتر این وحوش داعشی از کف خیابانها جمع میشوند.
#برای_آرمان
‼️ مهم: خیلیها اصلا نمیدانند که فردا راهپیمایی هست. اما توی تمام کشور فردا راهپیمایی برگزار میشه و هرچه مردم بیشتر باشند، تأثیرش بیشتر است. پس لطفا به هرکسی که میشناسید بگویید که فردا بیاید.
❣ @kashkool
📸 #عکس_نوشت | مرزبانان قلب و اندیشه
حضرت علامه مصباح یزدی:
🔸امام حسن عسکری علیهالسلام
فرمود: «علمای شیعه، مرزبانانی هستند که از ورود و حمله شیاطین و سپاهیان شیطان به قلوب مردم، جلوگیری میکنند» ... اگر کشوری مورد حمله کسانی واقع شد که هدف تیر آنها، اندیشه و دلهای مردم است، با سخن به دانشجویان ما حمله میکنند، آیا دفاع برابر چنین دشمنانی لازم تر است یا دفاع برابر دشمنانی که به خاک و مال مردم حمله میکنند؟
مبارزه با اینها بسیار سختتر و ارزشمندتر است.
۱۳۷۱/۰۲/۱۲
❣ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیات قتال را چرا نمیخوانید؟ هی آیات رحمت را میخوانید! آن قتال هم رحمت است برای این که میخواهد آدم درست کند. آدم گاهی درست نمیشود مرض گاهی صحیح نمیشود،الّا بِالْکَیّ؛ باید ببرند،داغ کنند تا درست شود جامعه. باید آنهایی که فاسد هستند،از آن بیرون ریخته شوند.
امام روحالله|بهمن۶۳
❣ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻تفسیر بسیاار زیبای قرآن کریم توسط رهبری معظم انقلاب اسلامی و تطابق آن با واقعیت های امروز...👌🏻
📖 ســــوره مبارکه احـــــزاب
❣ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀فقط دهه هشتادیها ببینن!!
✍ یک نفر حرف جدیدی دارد
❣ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هیچ_وقت_برای_شروع_دیر_نیست...
🎥 ماجرای جالب زیبای آیتالله جهانگیرخان قشقایی
#استاد_عالی
❣ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا مدام سرما می خوریم و خوب نمی شویم؟
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدید بعضیا [مأیوسانه] میگن «حضرت آقا داره روحیه میده؛ بالاخره رهبره دیگه، باید امید بده!!!»؟...
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسانی که در راه تحقق اهداف انقلاب هستید، اما از فتنهها به تنگ آمدین و خسته شدین، حتما این یک دقیقه رو ببینید👌
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوریه هم آزادی حجاب و دیسکو داشت..
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | حاج قاسم سلیمانی:
بیش از دویست هزار نفر در جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند، و امروز یک میلیون نفر دیگر شهید بشود؛ این جامعه و این نظام ارزش این فداکاریها را دارد...
❣️ @kashkool
#رمان
#قسمت_اول
جانِ شیعه، اهل سنت
بقلم فاطمه ولی نژاد
صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بیپرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد.
روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالایی خانه پدری را ترک کنند. همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند.
شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگی اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند.
از حیاط با صفای خانه که با نخلهای
بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده
و وارد کوچه شدم.
مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، به راننده کامیون داد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد:
_حاجی! اثاث نوعروسه.کلی سرویس چینی و کریستال و...
که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن:
_خیالت تخت مادر
ِبار را بست. مادر صورت محمد را بوسید،عطیه را به گرمی در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم.
شاید رد خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد:
_فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه!
محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد:
_آیت الکرسی یادتون نره!
و ماشین به راه افتاد...
ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد:
_ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ...
لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید:
_ابراهیم! زشته! میشنون!
اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد:
_دروغ که نمیگم، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده!
همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله.
این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم:
_ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟
و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم:
_با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن!
ولی پدر که انگار غُر زدنهای ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت.
ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود که بی توجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند.
عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت:
_مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم.
که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن:
_برو مادر، خیر پیش!
داخل حیاط شد.
ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد.
عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد.
پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد.
ادامه دارد...
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آزادی
🍃حامد زمانی
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹سحرگاه امروز
🔹دسته تک نفره
🌱بی وقفه در دنیای خودش دور ضریح میچرخید و برای بی بی فاطمه معصومه سلاماللهعلیها زنجیر میزد، انگار نه کسی او را میدید نه او کسی را، اما صدای سخن عشقش عجیب رسا بود.
❣ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱استراتژی عزت
🌱امام گفت تو خودت اصلا کی هستی؟!
❣ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌امر به معروف دختر کشف حجاب سیگار به دست در روز گذشته در تهران
📢یادتون نره این روزها که کشف حجاب ها زیاد شده بی تفاوت از کنارشون عبور نکنید و با شیوه های #دختران_انقلاب امر به معروف کنید.....
❣ @kashkool
#رمان
#قسمت_دوم
جانِ شیعه، اهل سنت
کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: _حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.
صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد:
_عبدالرحمن! ما که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچههاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه.
پدر پیراهن عربیاش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد:
_مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس، شلوغش میکنی!
ولی مادر میخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت:
_ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله!
محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن.
پدر تکیهاش را از پشتی برداشت و خروشید:
_زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!
مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد:
_من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده.
شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد:
_آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه الآن یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا.حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر.
یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونی.
صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد.
چند لقمهای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن «حتماً حائریه!» سراسیمه روانه حیاط شد.
عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت.
مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت:
_من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم.
و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد:
_الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن.
محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت.
چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری میآمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد:
_داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی.تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم میشنوی.
این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستونهای خود حاجیه. حیاط هم که خودت سِیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه!
سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونهات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد.
صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمهای در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد.
فکر آمدن غریبهای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلاً برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند.
ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد.
عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و میخواست به نحوی دلداریاش دهد که با مهربانی آغاز کرد:
_غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمیاومد. پسر ساکت و سادهای بود.
مادر تازه سرِ درد دلش باز شد:
_من که نمیگم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!
سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد:
_اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد.
با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود.
عبدالله خندید و به شوخی گفت:
_شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!
ادامه دارد...
❣️ @kashkool