🌷🌷🌷
#داستان
🌻🍃روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد.
این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش میكردند، همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر میرسیدند.
🌻🍃پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند. پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند.
🌻🍃ابتدا خطاب به دوست كوچكتر گفت: به من بگو چه میخواهی قول میدهم خواستهات را برآورده كنم.اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم، دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد!
🌻🍃دوست كوچكتر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد: «یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..!»
🌻🍃حسادت اولین درس شیطان
به انسان احمق است!
🌐@kashkool_et
🍁🔅🍁🔅🍁🔅🍁🔅🍁
#داستان
🌺وقتیکه حاکم فاطمی، مسجد قاهره را بنا نمود، پس از اتمام آن حالش تغییر کرد و ادعای خدایی نمود؛ تا آنجا که در نامه مینوشت: «بسم الحاکم الرّحمن الرّحیم.» مردم را به ایمان به خود دعوت میکرد و مال فراوان بین مردم تقسیم مینمود.
🌺روزی از روزهای تابستان مگسهای فراوان اطرافش جمع شده بودند و خدمتکاران آنها را دور میکردند، ولی مگسها بدون فاصله جمع میشدند.
🌺ناگاه یکی با صدای نیکو این آیه را خواند: «ای مردم مَثَلی زده شد، بشنوید، همانا آنان که میخوانند غیر خدا را، هرگز مگسی را نیافرینند، هرچند جمع شوند. اگر از آنان مگس چیزی را برباید، نتوانند آن را باز پس گیرند، هم این طلب کنندگان ناتواناند و هم آن مطلوبان». (سورهی حج، آیهی 73)
🌺وقتی حاکم این آیه را شنید، از روی تخت بر زمین افتاد و بدون مقدمه از قصر فرار کرد و دو روز مخفی ماند. بعد به قصر آمد و دستور داد خوانندهی آیه را بگیرند و در دریا غرق کنند.
🌺وقتی او را غرق کردند و مُرد، در خواب کسی او دید و گفت: «خدا با تو چه کرد؟» گفت: «صاحب کشتی مرا به بهشت رسانید.»
📚(نمونه معارف، ج 3، ص 250 -ثمرات الارواق، ص 35)
🌐@kashkool_et
💐☘💐☘💐☘💐☘💐
#داستان
🔆کارمند بنی امیّه
💥«علی بن حمزه» میگوید: دوست جوانی داشتم که شغل نویسندگی در دستگاه بنی امیّه را داشت. روزی آن دوست به من گفت: «از امام صادق علیهالسلام برای من وقت بگیر تا به خدمتش برسم.»
💥من از امام علیهالسلام اجازه گرفتم تا او شرفیاب شود، امام اجازه دادند و در وقت مقرّر من با او خدمتش رفتیم.
💥دوستم سلام کرد و نشست و عرض کرد: «فدایت شوم، من در وزارت دارایی رژیم بنی اُمیّه مسئولیتی داشتم و از این راه ثروتی بسیار اندوختهام و بعضی خلافها هم انجام دادهام!»
💥امام فرمود: «اگر بنی امیّه افرادی مثل شما را نداشتند تا مالیات برایشان جمع کند و در جنگها و جماعات آنها را همراهی کند، حق ما را غصب نمیکردند.» جوان گفت: «آیا راه نجاتی برای من هست؟»
💥فرمود: «اگر بگویم عمل میکنی؟» گفت: آری. فرمود: «آنچه از مال مردم نزد تو هست و صاحبانش را میشناسی، به آنها برگردان و آنچه صاحبانشان را نمیشناسی از طرف آنها صدقه بده، من در مقابل این کار بهشت را بر تو ضمانت میکنم!»
💥جوان سر به زیر انداخت و مدّتی طولانی فکر کرد و سپس گفت: «فدایت شوم دستورت را اجرا میکنم.»
💥علی بن حمزه میگوید: من با آن جوان برخاستیم و به کوفه رفتیم. او همهچیز خود، حتّی لباسهایش را به صاحبانش برگرداند و یا صدقه داد؛ من از دوستانم مقداری پول برای او جمع کردم و لباس برایش خریداری نمودم؛ و خرجی هم برای او میفرستادیم.
💥چند ماهی از این جریان گذشت و او مریض شد، ما مرتّب به عیادت او میرفتیم. روزی نزدش رفتیم، او را در حال جان دادن یافتیم. چشم خود را باز کرد و گفت: ای علی! آنچه امام علیهالسلام به من وعده داد، به آن وفا کرد، این گفت و از دنیا رفت. ما او را غسل داده و کفن کرده و به خاک سپردیم.
💥مدّتی بعد خدمت امام علیهالسلام رسیدم، همینکه امام علیهالسلام مرا دید، فرمود: «ای علی! ما به وعدهی خود در مورد دوست تو وفا کردیم.» من عرض کردم: «همینطور است فدایت شوم، او هم هنگام مردن این مطلب (ضمانت بهشت) را به من گفت.»
📚(شنیدنیهای تاریخ، ص 55 -محجه البیضاء، ج 3، ص 254)
🌐@kashkool_et
#داستان
📕جوانی به حکیمی گفت:
«وقتی همسرم را انتخاب کردم،
در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است ...
وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند ...
وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم ...
چند سالی را که با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت:
«اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی،
احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.!!»
جوان با تعجب پرسید:
«چرا چنین سخنی میگویی؟!!»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست ...
مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند، آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
🌐@kashkool_et
#داستان
🔆حرف شین
✨ابو عثمان بحرالجاحظ گفت: مردی از رؤسای تجّار، به من خبر داد که در کشتی مردی با من بود که اخمو و خاموش و سرش را از زمین برنمیداشت و هر وقت اسم شیعه را میشنید، خشمگین میشد و چهرهاش دگرگون میگردید و ابروهایش را سخت درهم میکشید.
✨روزی به او گفتم: «از چه چیز شیعه اینقدر بدت میآید که با شنیدن آن نگران و آشفته میشوی؟»
✨گفت: «من هیچ حرف شینی را ندیدم، مگر در اوّل آن، کلمهی زشتی بوده، از قبیل شر، شوم، شیطان، شرارت و … و من چون فال بد به حرف شین میزنم و شیعه شین دارد، بهاینعلت بدم میآید.» ابو عثمان گفت: «پس اساس تشیع واژگون میشود.»
✨شگفتی از سفاهت پیرمرد و حماقت ابو عثمان که چرا کلماتی که با حرف شین شروع میشوند، مانند شریعت، شمس، شهد، شفاعت، شهامت، شجاعت و … را یادآوری و متذکر نمیشود که چه معانی خوب دارد!
📚(تجلی امیرالمؤمنین علیهالسلام، ص 204 -الغدیر، ج 5، ص 158)
🌐@kashkool_et
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
#داستان
🔆چهل سال عقیم
🌱از امام رضا علیهالسلام سؤال کردند: «چطور خدا همه را در زمان نوح پیامبر غرق کرد بااینکه بچّه هایی در آنها بودند که گناه نداشتند.»
🌱 امام علیهالسلام فرمود: در میان آنها اطفال نبودند، چون خدا میخواست این کار بشود، پس نسل قوم نوح تا چهل سال عقیم شدند و خدا وقتی آنها را غرق کرد، طفلی در میان آنها نبود.
🌱آنان که نوح را تکذیب کردند و آنان که راضی به تکذیب بودند، غرق شدند. کسی که غایب از کاری باشد و راضی به فعل دیگران، همانند آنهاست. آب از آسمان چهل روز بارید تا همهی آنجا را آب فراگرفت.
📚(علل الشرایع –رموز اسرار، ص 62)
✨✨خداوند متعال در آیهی 128 سورهی توبه میفرماید: «بیگمان پیامبری از میان خودتان نزد شما آمده است که هر رنجی ببرید بر او گران است. بسیار خواستار شماست، با مؤمنان مهربان و بخشاینده است.»
🌐@kashkool_et
#داستان
روزی پسری از خانواده نسبتا مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست
متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسه ای بزرگ نمک برایت خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب می کنی؟
مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، دوست داشتم از آنها چیز ساده ای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند...
🌐@kashkool_et
#داستان
🔻شرم از خدا و خلایق
یکی از بزرگان پسری داشت یک روز به پسرش گفت: من حاجتی دارم، آیا اگر بگویم، آن را انجام میدهی؟
پسر گفت: بلی
پدر گفت: هرشب که به خانه میآیی، اعمال آن روزخودت را برای من شرح بده.
شب که شد، پسر نزد پدر آمد تا به قول خود وفا کند، تعدادی از کارهای آن روز خود را ذکر کرد و از گفتن تعدادی دیگر، خودداری نمود. آن وقت پدر به او گفت: من بنده ضعیفی از بندگان خدا هستم، وقتی تو خجالت می کشی که اعمال بد خودت را به من بگویی، فردای قیامت، چطور آنها را به خدا میگویی؟ و چگونه اعمالت را در حضور خلایق میخوانی؟
🌐@kashkool_et
#داستان
👈خوشبختی یعنی . . .
خانمی به دکتر گفت:
نمیدانم چرا افسرده ام و خود را زنی بدبخت میدانم
دکتر گفت: باید ۵ نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و از زبان آنها بشنوی که خوشبختند.
زن رفت و پس از چند هفته برگشت، اما اینبار اصلاً افسرده نبود.
به دکتر گفت: برای پیدا کردن آن ۵ نفر، به سراغ ۵۰ نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینهایند رفتم،
اما وقتی شرح زندگیشان را شنیدم، فهمیدم که خودم از همه خوشبخت ترم.
خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت بدست نمی آید.
خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست، نه افسوس بابت نداشته ها.
خدایا شکرت...
💕❤️💕
🌐@kashkool_et
#داستان
فقط بهدنبال رضایت خداوند باش
🔹پیری سالک الی الله بود و شاگردان بسیاری در مسیر معرفت بر گرد حلقه آتش وصل خویش از رحمت حق تعالی داشت.
🔸شاگردی از او، به مقامی بالاتر از او در معرفت رسید، ولی شاگرد اصلی او که خالصانه پا در جای پای استاد میگذاشت، به چیزی نرسید.
🔹شاگردی که به مرتبهای از وصل رسید، استاد هممکتبی خود شد که بیش از او در این راه تلاش کرده بود.
🔸استاد به شاگرد گفت:
رمز موفقیت من یک چیز است، و رمز ناکامی تو نسبت به تلاشهایت هم در یک چیز است. من هرچه میکردم بهدنبال رضایت خدا بودم و چیزی از او جز رضایتش نمیخواستم.
🔹تو هم کارهایت برای رضای خدا بود، ولی هدفت شبیهشدن به استادت و در نتیجه کسب فضایل او بود تا روزی شبیه او شوی.
🔸بدان! هر خواستهای از خدا که به دنیای تو برگردد پس هوای نفست، تو را در این راه میفریبد و از این راه چیزی جز شاگردی کسب نمیکنی.
🌐@kashkool_et
#داستان
گفت : زندگی مثه نخ کردن سوزنه
یه وقتایی بلد نیستی
چیزی رو بدوزی، ولی چشمات انقد
خوب کار میکنه که همون بار اول
سوزن رو نخ میکنی،
اما هر چی پخته تر میشی،
هر چی بیشتر یاد میگیری
چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی،
چجوری زندگی کنی،
تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن.
💢گفتم : خب یعنی نمیشه یه وقتی
برسه که هم بلد باشی بدوزی،
هم چشات اونقد سو داشته باشن
که سوزن رو نخ کنی؟
🖌گفت: چرا، میشه، خوبم میشه
اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه.
💢گفتم چطور مگه؟
🖌گفت : آخه مشکل اینجاست،
وقتی که هم بلدی بدوزی،
هم چشات سو داره،
تازه اون موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن ...👌
🌐@kashkool_et
#داستان
دختر بچه کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و برمیگشت با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد…
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل به دنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد، او میایستاد، به آسمان نگاه میکرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد.
در طوفانها لبخند را فراموش نکنید🙂
🍃
🌺🍃
🌐@kashkool_et