eitaa logo
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
250 دنبال‌کننده
26.4هزار عکس
27.1هزار ویدیو
208 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم درشب #میلادحضرت_امام_حسن_عسگری_ع #پدرحضرت_صاحب_الزمان_عج #درسال_١۴٠١ این کانال درایتاراه اندازی می‌شود. #بیادشهیدبسیجی_علیرضا_فرج_زاده_وپدرمرحوممون_کربلایی_حاج_هوشنگ_فرج_زاده. که در ایام چهارمین سالگرد درگذشتش هستیم #صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶🔷 ❤️ 🔶 برای خرید عقد برای آقاجواد ساعت خریدم. بعد از چند روز دیدم ساعت دستشون نیست. پرسیدم: چرا ساعت را دستت نبستی؟ گفت: راستش رو بگم ناراحت نمی شی؟! گفت: توی قنوت_نماز نگاهم به ساعت می افتاد و فکرم می اومد پیش تو... ...می دونی که باید اول خدا باشه بعد خانواده.. 📿 ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ @dastanayekhobanerozegar ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌹 ✍️ : برادران و عزیزان بسیجیم سلام علیکم؛ . عزیزانم اولا : سپرده شده به ما، است که فرمود: حفظ آن از اوجب واجبات است. در حفظ این امانت از هر کوششی دریغ نفرمایید. ثانیا؛: به توجه خاص بفرمایید. ثالثا؛: آنچنان بزرگ بشمارید که آن باشد که توصیه فرموده‌اند. رابعا؛ : ارزش بزرگی است. اما مهم این است که: و برای چه همراهی می‌کنید. خامساً؛: ؛ ؛ ؛ . ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ @dastanayekhobanerozegar وپدران مرحومشان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ ١۵۵ ‍ 📚 📌راوی می گوید: دیدم یک نفر در نخلستان‌ها دارد کار می کند. من هم خیلی گرسنه ام بود؛ چون از راه دور آمده بودم. گفتم پهلوی این مرد که دارد کار می کند، می روم. شاید چیزی داشته باشد. آمدم و سلام کردم و گفتم: «برادر! من گرسنه ام. چیزی هست؟» فرمودند: «پهلوی آن عصا نان هست؛ می خواهی، بردار و بخور». می گوید: «آمدم آنجا. دیدم پارچه اي بود؛ باز کردم. نان جوی خشکیده اي بود؛ برداشتم و هر چه دندان زدم، دیدم نمی شود آن را شکست». گفتم: برادر! این نان خشکیده، مال خودت. من نمی توانم بخورم. تو چطور این نان را می خوری؟» فرمودند: «برو مدینه به منزل . وضع او خوب است و تو را اداره می کند». آمدم آنجا؛ دیدم سفره حسابی است. غذایم را خوردم و پنهاني یک مقدار آن را. زیر لباس‌هایم گذاشتم، تا برای آن پیرمرد که در نخلستان کار می کرد، ببرم. همين‌كه آمدم بروم، حضرت امام حسن علیه السلام فرمودند: «برادر! زیر لباست چه گرفتی؟» عرض کردم: «پیرمردی است در نخلستان کار می کند. من دیدم نانی در توشه او بود که دندان‌های من نتوانست آن را خرد كند. اين غذاها را برای او می برم». حضرت فرمودند: «همه اين دستگاه، مال خود او است؛ اما استفاده نمی كند». 📿 @dastanayekhobanerozegar
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍂 🍁 ١۵۶ 📚یک_داستان_یک_پند 📌 پیرمردی که پشتش خمیده بود، پایش آبله زده بود و چرک و خون از پایش سرازیر بود. که برای مهمانی در میان قوم خود آمده بود. نبی مکرم اسلام (ص) هم در آن مهمانی، برای طعام دعوت شده بودند. پیرمرد، نزد هر کسی که می‌نشست، از کنار او برخواستند و کناری می‌رفتند. اما نبی مکرم اسلام (ص) به پای او برخواستند و نزد خود نشاندند و با او در کاسه‌ای هم غذا شدند. فرمودند: چرا حال عبادت را در شما نمی بینم؟! گفتند: حال عبادت در چیست؟ فرمودند: در تواضع، هرگاه انسان متواضع و مظلوم دیدید با او تواضع کنید و چون متکبری دیدید با او تکبر کنید تا تحقیر شود. به خدا قسم (در عالم الست) خدای تعالی مرا اختیار داد که بنده‌ای رسول باشم، یا فرشته‌ای نبی (مانند جبرییل) باشم. سکوت کردم و دوست من از ملائکه جبرییل بود او را نگریستم، جبرییل گفت: خدای را تواضع کن، گفتم می‌خواهم بنده و رسول باشم. جبرئیل کارش به مراتب از پیامبر (ص) آسان‌تر بود و مشکل شماتت و درد و رنج و... مردم را نداشت. 📿 @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
💐💦💐💦💐💦💐💦💐 🍁 ١۵٧ 📚یک_داستان_یک_پند 📌 پیرمردی که پشتش خمیده بود، پایش آبله زده بود و چرک و خون از پایش سرازیر بود. که برای مهمانی در میان قوم خود آمده بود. نبی مکرم اسلام (ص) هم در آن مهمانی، برای طعام دعوت شده بودند. پیرمرد، نزد هر کسی که می‌نشست، از کنار او برخواستند و کناری می‌رفتند. اما نبی مکرم اسلام (ص) به پای او برخواستند و نزد خود نشاندند و با او در کاسه‌ای هم غذا شدند. فرمودند: چرا حال عبادت را در شما نمی بینم؟! گفتند: حال عبادت در چیست؟ فرمودند: در تواضع، هرگاه انسان متواضع و مظلوم دیدید با او تواضع کنید و چون متکبری دیدید با او تکبر کنید تا تحقیر شود. به خدا قسم (در عالم الست) خدای تعالی مرا اختیار داد که بنده‌ای رسول باشم، یا فرشته‌ای نبی (مانند جبرییل) باشم. سکوت کردم و دوست من از ملائکه جبرییل بود او را نگریستم، جبرییل گفت: خدای را تواضع کن، گفتم : می‌خواهم بنده و رسول باشم. جبرئیل کارش به مراتب از پیامبر (ص) آسان‌تر بود و مشکل شماتت و درد و رنج و... مردم را نداشت. 📿 @dastanayekhobanerozegar ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
👈میدونستید است و هنوز پیدا نشده؟! این گنج بسیار بزرگ از دوران ایران باستان که در دست پادشاهان هخامنشی بوده است را سرنوشت های مبهمی همراهی کرده است. می گویند که بخشی از این گنج را امپراتور مقدونیان، اسکندر زمانی که در سال های حدودی ۳۳۴ قبل از میلاد به قلمروی پادشاهی ایرانیان در زمان امپراطوی هخامنشیان حمله کرد با خود از ایران خارج کرده است. بنا به اسناد باستانی موجود، داریوش هخامنشی قبل از آن که بمیرد دستور داد که تمامی طلاها، نقره ها و اشیای قیمتی دیگر را در نزدیکی شهر دفن کنند. اسکندر نیروهایش را وادار کرد هفته ها در اطراف شهر بدنبال گنج مدفون بگردند که در اصل جستجویی بی حاصل و بی نتیجه بود. ۲۵۰سال بعد، سردار رومی مارکوس لیزینیوس کراسوس به جستجوی این گنجینه ی طلا پرداخت و به نتیجه ای نرسید. بعد از او، پارت ها، سرداران رومی ژولیوس سزار، مارکوس آنتونیوس و همچنین امپراتور روم، نرون نیز، همگی به دنبال گنج داریوش گشتند و به هیچ نتیجه ای نرسیدند. آخرین بار که تلاشی برای پیدا شدن این گنج صورت گرفت، در سال ۱۳۵۲ بود که به هیچ نتیجه ای نرسید. 📿 ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
َڪی‌بود‌میگفت‌ڪوه‌بہ‌ڪوه‌نمیرسہ‌؟؟! بهش‌بگید تو‌ی‌ایران‌ما؛ڪوه‌بہ‌ڪوه‌هم‌مے‌رسہ... دیدار‌مادرشهــیدآࢪمــان‌علے‌‌وࢪدے‌‌🥀 با‌مادر‌شهــید‌ࢪوح‌اللہ‌عجـمیان🥀 🧡 وپدران ومادراشون ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🔷🔶📚📚📚📚📚📚🔶🔷 ١۵٨ 📌 ... 🔹 پدری چهار فرزندش را صدا کرد و به آن‌ها گفت: «این اتاق را مرتب کنید تا من برگردم.» پدر از اتاق خارج نشد، بلکه پشت پرده رفت و از آنجا نگاه می‌کرد تا ببیند فرزندانش چه کاری انجام می‌دهند. 🔸 یکی از بچه‌هایش گیج و بازیگوش بود. حرف پدر را فراموش کرد و سرگرم بازی شد. یکی دیگر از بچه‌ها شرور بود. خانه را به‌هم ریخت و فریاد زد: «من نمی‌گذارم کسی اینجا را مرتب کند!» فرزند دیگر ضعیف و عافیت‌طلب بود. گوشه‌ای نشست و شروع به گریه کرد و داد زد: «پدر جان! بیا و ببین که این‌ها نمی‌گذارند اتاق را مرتب کنم…» فرزند چهارم باهوش و مطیع بود و بلافاصله مشغول مرتب‌کردن اتاق شد. ناگهان سایه پدر را پشت پرده دید و فهمید که پدرش او را می‌بیند. او در حالی که لبخند بر لب داشت، به مرتب‌کردن اتاق ادامه داد. 🔹 ناگهان پدر پرده را کنار زد و بیرون آمد. پدر، فرزند گیج و فرزند شرور را جریمه و تنبیه کرد. فرزندی که فقط گریه و زاری کرده بود، چیزی جز سرزنش گیرش نیامد، اما فرزند باهوش علاوه بر رضایت و محبت پدر، پاداش فراوان دریافت کرد. 🔸 این داستان، عصر_غیبت_است. ما جزو کدام دسته از فرزندان امام زمانیم؟ قطعاً شرور نیستیم. اما خدا کند گیج و بلاتکلیف یا ضعیف و عافیت‌طلب هم نباشیم. فراموش نکنیم که یاران امام زمان عج، فرزندان باهوش ایشان در عصر غیبت هستند. یعنی کسانی که در عصر غیبت بیکار نمی‌نشینند و با هوشیاری و امیدواری، شرایط و مقدمات ظهور را فراهم می‌کنند. 📎 🌸🌸🌸🌸 ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄 ١۵٩ یه روز یه خانم مثل هر روز بعد ازکلی آرایش کنار آینه ،پوشش نامناسب راهی خیابونای شهر شد. همینطوری که داشت می رفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش را جلب کرد: خواهرم حجابت خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن نگاه کرد،دید یه جوون ریشوئه ازهمونا که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار به دوستش گفت : باید حال اینو بگیرم،وگرنه خوابم نمیبره. تصمیم گرفت مسیرش و به سمت اون آقا کج کنه ویه چیزی بگه دلش خنک شه وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناشو روی هم فشار داد وگفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با اون ریشای مسخره ات، بعدشم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن ، پسر سرشو رو به آسمون بلند کردو گفت: پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و به یک بار حمله کردو به زور اورا به سمت ماشینش کشید. دختر شروع کرد به داد و فریاد، اما اینار کسی جلو نیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد، اماهمه تماشاچی بودن ، هیچکس ازاونایی که تو خیابون بهش متلک می انداختن وزیباییشو ستایش می کردن 'حاضر نبودن جونشو به خطر بندازن دیگه داشت نا امید می شد دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه، آهای بی غیرت ولش کن، مگه خودت ناموس نداری ، وقتی بهشون رسید ، سرشو انداخت پایین و گفت: خواهرم شما برو. و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد دختر درحالی که هنوز شوکه بود و دست وپاش می لرزید یکدفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید جوون ریشو از همونا که پیرهن روی شلوار میندازن و ازهمونا که ب نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خون و ناخوادآگاه یاد دیروز افتاد وقتی خواستن به زور سوارش کنن همون کسی ازجونش گذشت که توی خیابون بهش گفت: ! 🌸🌸🌸🌸 ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ کانال @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🍀🍀🍀🌼🍀🍀🍀🌼🍀🍀🍀 ١۶٠ 📚 ✍مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند. بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آوری کرد و خانه پاسخ داد: هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها! . ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ کانال @dastanayekhobanerozegar ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅