پیشنهاد میشه که : جوری زندگی کنید، اگه بهتون گفتن؛ «انشاالله یکی مثل خودت گیرت بیاد» واستون دعا باشه، نه نفرین…

💎وقتی از آستانه پنجاه سالگیم گذشت فهمیدم هر چه زیستم اشتباه بود ! 🔹هر چه برایم ارزش بود کم ارزش شد . حالا می فهمم چیزی بالاتر از سلامتی، چیزی بهتر از لحظه حال ، با اهمیت‌تر از شادی نیست . حالا می فهمم دستاوردهایم معادل چیزهایی که در مسیر به دست آوردن همان دست آوردها از دست دادم ، نیستند . حالا می فهمم استرس، تشویش ، دلهره، ترس از آزمون کنکور و استخدام، اضطراب سربازی، ترس از آینده ، وحشت از عقب ماندن ، دلهره تنهایی ، نگرانی از غربت، غصه های عصر جمعه ، اول مهر ، ۱۴ فروردین ، بیکاری و . . . . هرگز نه ماندگار بودند و نه ارزش لحظه های هدر رفته ام را داشتند . 🔹حالا می فهمم یک کبد سالم چند برابر لیسانسم ارزشمند است . کلیه هایم از تمامی کارهایم ، دیسک کمرم از متراژ خانه ، تراکم استخوانم از غروب های جمعه ، روحم از تمام نگرانیهایم ، زمانم از همه ناشناخته‌های آینده های نیامده ام ، شادیم از تمام لحظه های عبوسم ، امیدم از همه یاس هایم ، با ارزش تر بودند . 🔹حالا می فهمم چقدر موهایم قیمتی بودند و چقدر یک ثانیه بیشتر کنار فرزندم زنده بمانم ارزش تمام شغل های دنیا را دارد . 🔸 هیچگاه به دنبال خبرهای بد و حرفهای اعصاب خُردی نباشید . چون تمامی ندارد . دنبال شادی باشید . بگذارید ذهنتان نفس بکشد .

#همسرانھ🫀 - هر انتخابی تبعاتی داره‌. مثلا شما اگه کسی رو بخاطر خوشگلی زیاد یا روابط اجتماعی بالا انتخاب کنی نمی‌تونی انتظار داشته باشی خوشگلی‌ش به چشم هیچ‌کس نیاد یا رابطه‌ اجتماعیش فقط با کسانی که شما میخوای زیاد باشه و با بقیه سرد باشه! مهم‌تر از انتخاب، توانایی پذیرفتن‌ تبعات انتخابه,♥️💍 ───  ·  ·  · ☽︎ ·  ·  · ─── 💗🩹 @delane77 ᯓ

🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸 راضیه گفت خانوما به شادی بدوزید که به شادی استفاده کنن همه مشغول شدن و یه گوشه کار و گرفتن چند نفر تشکارو درست میکردن،چند نفر لحاف میدوختن،یکی رو لحاف کرسی گل دوزی میکرد تا موقع ناهار با چایی و میوه و شیرینی از مهمونا پذیرایی شد نزدیک اذان ظهر همه چی و جمع کردیم تا بعداز خوندن نماز و خوردن ناهار دوباره کار و از سر بگیریم بعد از ناهار اولین تشک آماده شد راضیه دستی رو تشک کشید و گفت الهی این تشک همیشه از وجودتون گرم باشه از خجالت سرم و انداختم پایین راضیه میخواست تشک و جمع کنه،ولی آفاق گفت صبر کن همه با تعجب به آفاق نگاه میکردن آفاق بلند شد و پسر و دختر راضیه و گذاشت لای تشک و دستاش و برد بالا و گفت خدایا به این زوج عزیز پسرا و دخترای سالمی عطا کن تا شادی بخش زندگی شون باشن! همگی باهم‌ گفتن الهی آمین راضیه واسه اینکه دل آفاق نشـ.ـکنه اینکارو انجام نداد ولی آفاق از بس مهربون بود خودش برای این دعا پیشقدم شد هر چی بیشتر آفاق و میشناختم بیشتر عاشقش میشدم اون لحظه همه برای من دعا میکردن ولی من تو دلم برای سبز شدن دامن آفاق دعا میکردم بخطار فداکاری آفاق جو یکم سنگین شده بود یهو یکی از زنا شروع کرد به زدن تمبک و آواز سر داد اول از همه بجه ها ریختن وسط و بین اون همه لحاف و تشک می ر،قصیدن راضیه با کمک راحله یکم وسط سالن جا باز کرد و گفت از کار‌ خسته شدیم یکم بزن و بر،قص کنیم خستگی مون در بره دو خواهر قبل از همه شروع به ر،قص کردن تا مجلس گرم بشه آفاق اومد سمت من تا ما هم به اونا ملحق بشیم یه ساعتی بزن و بکـ.،ـوب کردیم و دوباره کار و از سر گرفتیم وسط کار یهو پیرزنا آواز سر میدادن اسفند و نمک پای سماور یک عروس داریم تکه جواهر یه داماد داریم شیر دلاور سیب داریم،هلو داریم عروس خنده رو داریم یار مبارک بادا، ایشاا... مبارک بادا سیب داریم،انار داریم عروس باوقار داریم یار مبارک بادا، ایشاا... مبارک بادا.. لینک کانال جهت ارسال به دوستان👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2040201580C76808488a9 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃