eitaa logo
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
44.8هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
12.2هزار ویدیو
38 فایل
مجموعه کانالهای کشکول معنوی مدیریت : 👈 @mosafer_110_2 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝 #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ 🌸سلام به ای گل نرگس! سلام به تو که در سیم خاردار اسیری😔 ما را ببخش!💔 که حتی به اندازه‌ی نجات دادن گلی🥀 از میان تلاش نکرده ایم چه برسد به تلاش برای رهایی شما از زندان 😭 🌸🍃 -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کر
✍️ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
☕️🍰☕️🍰☕️ مثل چاي قند پهلو!☕️ 🌀توی هیئت‌های خیلی بزرگ، حتماً دیده‌اي، یک نفر سینی به دست است و فقط چاي میدهد ☕️ و خیلی طول نمیکشد که دیگري با ظرفی پر از قند از راه میرسد.🍬 👦حالا بچه ها که با هیئت آشنا نیستند تا چاي آمد، از قند می‌پرسند🤔 👱 اما بزرگترها چون ماجرا را خوب می‌دانند آرام و صبورند و از بچه ها می‌خواهند که صبوري کنند.✅ ⬅️حال یادمان باشد: ⬇️ 🌏دنیا هیئت خداست و غم‌ها، غصه ها، ناگواري‌ها و تلخی‌ها چیزي شبیه چاي تلخ است ✔️ و از آنطرف راحتی‌ها و شادي‌ها و شیرینی‌ها همانند قند است.🍬🍬 Ⓜ️پس اگر در زندگی غم و غصه اي سراغت آمد مبادا بیتابی کنی،❎ مبادا بیقراري کنی. ❎ آرام باش چون دیر یا زود قند شادي در راه است.💯 ❤️این سخن امیر المومنین علی(ع) است که فرمود: ↩️« لِکُلِّ هَمًّ فَرَجٌ » براي هر غصه‌اي شادي است.↪️ [اي دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور] [دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نگشت دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور] [هان مشو نومید چون واقف نهاي از سر غیب باشد اندر پرده، بازيها] -------------------------- با تمثیلات ما همراه باشید👇 🆔➯ @kashkoolmanavi 📮نشر دهید و رسانه باشید📡
: 🏃 فرار از گناه! ✌ دو راه اساسی برای رهایی و فرار از آثار ؛ یکی است! ویکی ! 📖که هردو درتلاوت ، به دستت می آید؛ 🌴 بخوان و فرار کن از ! -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
Panahian-Clip-JeneKhoob.mp3
2.36M
فقط انسان براش باقی میمونه... ✔️ حتما با دقت گوش بدید! استاد پناهیان -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 : ان شاءالله 💠⇦•همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟ گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به کوهستان مي روم و علوفه مي چينم. 💠⇦•همسرش گفت: بگو ان شاءالله ملا گفت: ان شاءالله ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!! 💠⇦•از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟ ملا گفت: ان شاءالله كه منم! ✍ : ⚠️ همیشه ان شاءلله بگویید حتی در مورد قطعی ترین کار ها ♥️•☜خداوند در می فرماید: ✨هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم* مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد» (کهف/ 23-24). -------------------------- 📚با های مذهبی ما همراه باشید ڪشکول_معنوی👇 ➠ @kashkoolmanavi
🕸🌸🕸🌸🕸🌸🕸 یک نگاه👀 به میتواند..✔️ سالها عبادتت را بسوزاند..🔥 و یک نگاه نکردن🚫 میتواند برتر از سالها عبادت باشد..💎 فقط یک نگاه رابرگردان..🔑 چشمت را ببند..😌 باخدامعامله کن..💰🍃 چکهای سر وقت پاس میشود...💯 -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
💠 شهیدی که به درخواست مادرش در قبر چشمانش را بازکرد هنگامي‌كه علي‌اكبر را داخل قبر گذاشتند، او را به علي‌اكبر حسين (ع) قسم دادم و گفتم: «پسرم! چشمانت را باز كن تا يك‌بار ديگر تو را ببينم. آن‌گاه چشمانش را باز كرد» و اين‌چنين شهيد علي‌اكبر صادقي، پيك لشكر 27 محمد رسول ا... آخرين درخواست مادرش را اجابت كرد ┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈ ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️🔜 @kashkoolmanavi 🔝™ ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
📖 🕋 سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً 👌به زودى خداوند پس از سختى، آسانى و فراخى پدید می آورد. سوره طلاق آیه 7 -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ 📮نشر دهید، رسانه قرآن و عترت باشید 📡
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺حرمت پدر حُرمت خداست 🍃فرازی از سخنرانی 《حجت الاسلام عالی》 ✔️تا پدر ازت راضی نشه حضرت علی علیه السلام بهت توجه نمیکنه.. -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🔔📣 💛اگر دلت پژمرده است و بایر شده نواحی اش! ⛓اگر زنجیرت کرده اند زشتی ها و معاصی، 👈چاره اش همنشینی همیشگی با است که مرزهای قلبت را احیاء کرده وحفظت می کند از معصیت و !💝 برای ماه مبارک آماده ایم؟ نکند آخرین باری که قرآن خوانده ایم ماه رمضان سال قبل باشد...😔 این چند روز باقیمانده را بیایید با قرآن آشتی کنیم... -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا