#تلنگر
#داستانک
❗️خبر گناه ، اولیای خدا را از پا در می آورد
✍ عالمى در شيراز بود كه قبرش در حافظيه است و به حاج ميرزا حسين يزدى معروف است. روزگارى مسجد اين عالم، شلوغترين مسجد بود. او جزء علماى رده اول زمان قاجاريه در شيراز بود.
📌 روزى براى شيراز حكمران و به تعبير امروزى، استاندار فرستادند. جلسه معارفه گرفت. ادارى ها، نظامى ها و انتظامى ها را دعوت كرد، از جمله چند نفر از تاجران معروف بازار شيراز را نيز دعوت كرد.
🎉 براى اين كه ميهمان ها شاد باشند، دسته اى مطرب يهودى نيز دعوت كرد كه بخوانند و بنوازند. جلسه در روز پنج شنبه بود. حاج ميرزا حسين يزدى روز جمعه بعد از #نماز ظهر و عصر به منبر رفت.
👈 گفت: من شنيده ام كه ديروز در اين شهر، در منزل حاكم ميهمانى بوده و چند نفر از شما بازاريان متدين نيز شركت كرديد. دسته مطرب يهودى تصنيف خواندند و تار و تنبور زده و رقصيدند، خبرش را به من دادند.
😔 طاقت من از شنيدن اين خبر طاق شده است. رنج بيشتر من اين است كه شما چهره هاى مذهبى چرا در آن جلسه بوديد و هيچ عكس العملى نشان نداديد.
🔗 از منبر پايين آمد و به خانه رفت و مريض شد. يك ماه نتوانست به مسجد بيايد. اين گونه از پا در آمد.
🔹روزى در طول اين يك ماه، تاجرى آمد تا از بازار شيراز رد شود. به مغازه اى آمد تا جنسى بخرد، صاحب مغازه گفت: چنين پيشامدى در شيراز شده است.
🔺تاجر گفت: عاقبت اين پيشامد به خير است؟ تاجر در فكر فرو رفت كه مهمترين پيشامدى كه شده اين است كه عالمى در اين شهر از شنيدن خبر #گناه مريض شده و امروز و فردا میميرد و مرد.
▪️از شنيدن خبر گناه می مردند.
⁉️اما ما چرا حالتى پيدا نمی كنيم؟ چون خود اين گناهانى كه ما می بينيم، گرچه خودمان اهل آن نيستيم،🔺همين ديدن ها بين ما و خدا حجاب ايجاد كرده است.👈 اين است كه می بينيم و ناراحت نمی شويم.
❗️اما خبر گناه، اولياى خدا را از پا در می آورد.
❓ پس آثار گناه با خود گناهكار، در دنيا و آخرت، چه می كند؟
منبع : استاد انصاریان - سایت عرفان
#باماهمراهباشید👇
eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3
💟حضرت علی(ع):
📛شیطان انسان گناهکار را در آرزوی #توبه نگاه می دارد تا آن را به تاخیر اندازد تا زمانی که مرگ او در حال غفلت فرا برسد.😪
نهج البلاغه خطبه 66
پی نوشت:
و ناگهان چه زود دیر میشود
ناگهان بانگی برآید خواجه مُرد
انالله و ان الیه راجعون
باید از همین حالا بفکر زاد و توشه روز قیامت باشیم که دیر شده است دیر...😰
#باتلنگرهایروزانهماهمراهباشید
eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3
🔶برای غلبه بر وسوسه شيطان هنگام ديدن نامحرم
🔹دكتر فرزام نقل میكند كه جناب شيخ رجبعلی خیاط بعد از ديدن نامحرم، ذکر «يا خَيْرَ حَبِيبٍ و مَحْبُوبٍ صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آله» را بسيار مؤثر و كارساز میدانستند و بارها اين ذكر را به بنده سفارش و توصيه فرمودند، تا از وسوسه شيطان در امان باشيم.
📚كيمياي محبت، ص193
پی نوشت:
و در این روزگار متاسفانه چه عادی شده است نگاه به نامحرم
حال آنکه طبق روایات تیری زهر آلود از ناحیه شیطان است.
و در این ماه که #شیطان در غل و زنجیر است
فرصت را باید غنیمت شمرد برای رخت بربستن این صفات رذیله
#باماهمراهباشید👇
eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3
#کلامولایت
مقام معظم رهبری:
مرد👨 قوام هست و زن👩 ریحانه
اسلام مرد را قوام و زن را ریحانه می داند 🌹
این نه جسارت به زن است نه جسارت به مرد👌
نه نادیده گرفتن حق زن است نه نادیده گرفتن حق مرد🏵
بلکه درست دیدن طبیعت آنهاست.
ترازوی آنها هم اتفاقا برابر است
🏆🏆🏆🏆🏆🏆🏆🏆🏆
#سبکزندگی
🔻به کانال کشکول معنوی بپیوندید🔻
eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3
#درمحضرقرآن
💝آنقدر مهربان و حریص هستی به هدایتمان ای رسول مهربانی، که غفلت ها و زخم هایمان در نبرد با شیطان، طاقت از کفت بریده است روز و شب؛ و سخت بیتابت نموده سربه هوایی هایمان! 👈«عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ»📖[توبه/128]
من ولی چقدر نمک نشناسم در مقابلت!
#باآیهوتلنگرهایقرآنیماهمراهباشید
eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3
#درثوابنشرآیهشریکشوید
♥️🍃
🌺🍃دانی که چرا ماه رمضان ماه خداست
🌺🍃یا آنکه چرا حساب این ماه جداست؟
🌺🍃یا آنکه چرا باب کرم مفتوح است؟
🌺🍃زیرا که تولد حسن عشق خداست
🌺🍃ای کوی تو قبله ی مراد ادرکنی
🌺🍃ای داد رس روز معاد ادرکنی
🌺🍃ای گشته زفرط جود و احسان و عطا
🌺🍃مشهور و ملقب به مجتبی ادرکنی
🌹🌹 میلاد با سعادت امام حسن مجتبی را به شما عزیزان تبریک عرض میکنم🌷🌷
🔰🔰🔰🔰
eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3
#داستانک
#تلنگر
💫قبری در مغازه
ابن بطوطه : در سفرنامه اش می نویسد: در شیراز سه روز بودم و این سه روز در مسجد جامع شیراز ماندم، مردم در این مسجد اعتکاف می کردند که این مسجد مربوط به ششصد سال قبل است
بعد رفتم بازار شیراز چشمم به دکانی افتاد که یک نفر نورانی اهل تقوی ظاهر الصلاح در آن نشسته قرآن می خواند،
رفتم نزدیک سلام کردم نشستم او هم پذیرایی کرد، گفتم شما اینجا چه می کنی؟
گفت: من شغلم تجارت است هرگاه مشتری نباشد قرآن می خوانم، نگاه کن فرشها را عقب زد دیدم قبر است،
گفت: این گور خودم است، کنار قبر خودم می نشینم برای خودم قرآن می خوانم، قبرم را در مغازه ام قرار داده ام که گول دنیا را نخورم.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#باماهمراهباشید
🔰🔰🔰🔰
eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3
#درمحضرقرآن
😴 بیداری دیرهنگام!⬇️⬇️⬇️
🙇 حالا که روز عمل است و فصل کشت و کار، لذت های لذیذ این گهواره ی دنیا، شیرینِ شیرین خوابمان کرده است سرتاپا!«أَهْلُ الدُّنْیَا کَرَکْبٍ یُسَارُ بِهِمْ وَ هُمْ نِیَام/نهج البلاغه/۴۷۹»؛
🏝همین خواب خرگوشی هم، بشدت غافل مان کرده، از قبر و قیامتی که در انتظار رجوع ما با پرونده های اعمال مان هستند از همین حالا! روبه دنیا کرده ایم وپشت به قبر و قیامت! غافل از خدا وآخرت!«إِقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسَابُهُمْ وَهُمْ فِي غَفْلَةٍ مَّعْرِضُونَ/انبیاء۱»
🚑از بد روزگار! واگیردار است این خواب خرگوشی! خلایق را به کلی هوش و عقل زدوده! و بیداری هم درکارشان نیست که نیست! الا با نهیب حضرت عزرائیل علیه السلام«النَّاسِ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا/مجموعه ورام،ص۱۵۰»
😴آری! خوابِ خوابیم وغافل غافل! تا روزی که حرارت شعله های جهنم،کنار بزند پرده های غفلت از روی چشم هایمان وبه وضوح ببینیم تمام حقیقت را به طُرفة العینی! همه آنچه قرآن گفت وما نشنیدیم!«لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ/ق۲۲»
⚖بیدار که میشویم! چشم دلمان هم که باز باز میشود! به خود هم که می آییم!! ولی چه فایده که دیر بیدار شده ایم و کار از کارمان گذشته است یوم الحساب!↘️
«يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ الْإِنسَانُ وَأَنَّىٰ لَهُ الذِّكْرَىٰ/فجر۲۳»🚨
#باآیهوتلنگرهایقرآنیماهمراهباشید
🔰🔰🔰🔰
eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3
#درثوابنشرآیهشریکشوید
#تمثیلات
مثل لباس تمیز❗️
👚👕👖👔👚👕👖
خانم ها لباس های تمیز را کنار لباس های تمیز و لباس های کثیف را کنار لباس های کثیف می گذارند.
🔸هندسه عالم هم همین است.
🔹آنهایی که پاک اند کنار پاکی ها و پاکان قرار می گیرند و آنهایی که ناپاک اند کنار ناپاکی ها و ناپاکان قرار می گیرند.
📖📓و این خود حقیقتی است که قرآن کریم از آن یاد می کند:
« الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَ... وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ ... » آیه۲۶سوره نور
🔹پس پاک بشویم تا دوستانی پاک پیدا کنیم.
🔸پاک بشویم تا کتاب های پاک و خوبی در اختیارمان قرار بگیرد.
🔸پاک بشویم تا شغل های پاک و مناسبی سر راهمان سبز شود.
🔸پاک بشویم تا افکاری پاک و زیبا نصیبمان شود.
🔵کانال کشکول معنوی🔵↙️
eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3
╲\ 🌹🍃 ╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
🌹🍃╲\ 🌹
╲\ 🌹🍃
🌹🍃
╲\
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_4
🌹قسمت چهارم
اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که پسرجوان از پشت سر بند کیفم را کشید و گفت:
🗒»کارتم روبگیر. شماره موبایلم روش هست. حتما بهم تلفن بزن!
😰« نمی دانستم چه عکس العملی نشان بدهم. فوری کارت را گرفتم و به سمت خانه راه افتادم.
💤همین که به خانه رسیدم پدر و مادرم، برادر تازه متولد شده ام را به مطب دکتر بردند و من در خانه تنها ماندم.
😌 پسرجوان حسابی ذهنم را درگیر کرده بود. وسوسه شده بودم که با او تماس بگیرم و حرف هایش را بشنوم اما جرات نمی کردم.
👋 اگر پدرم می فهمید دمار از روزگارم در می آورد.
📱بالاخره آنقدردل دل کردم که تا به خودم آمدم دیدم گوشی کنار گوشم است و دارم با انگشتانی لرزان شماره او را می گیرم. از ترس عرق کرده بودم و صدایم می لرزید. بریده بریده گفتم:
😥»من همون دختری هستم که امروز بهش کارتتون رو دادین!
« پسرجوان خنده ایی کرد و گفت: »می دونستم زنگ میزنی. منتظرت بودم.
😊راستی صدات چقدر قشنگه، درست مثل اون چشمای نازت!« پسرجوان که حالا می دانستم نامش»باربد« است، حرف های قشنگتری هم زد که برایم تازگی داشت. حرف ها و تعریف هایش بوی عشق و محبت می داد،💞
بوی یکرنگی.
حال و روزم در آن لحظات دیدنی بود. از اینکه پسری به زیبایی آن بازیگر در یک نگاه عاشقم شده بود به خودم افتخار می کردم.😎
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚ڪشکول_معنوی👇
➠ @kashkoolmanavi ◆
╲\ 🌹🍃 ╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
🌹🍃╲\ 🌹
╲\ 🌹🍃
🌹🍃
╲\
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_5
🌹قسمت پنجم
دوستی من و باربد از همان روز آغاز شد. با زمزمه های عاشقانه اش که »تو دختر رویاهای من هستی!« و یا »من عاشقت شدم چون تو تنها کسی هستی که می تونم کنارش خوشبخت بشم!
😔« چنان آتشی به جانم انداخت که دیگر نمی توانستم خاموشش کنم.
باربد وحرف هایش یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفتند. دیدارهایمان تکرار شد.
😒باورم نمی شد که این قدر نترس شده باشم. من که از پدرم خیلی می ترسیدم حالا بی هیچ واهمه ایی به بهانه کلاس های فوق برنامه و کامپیوتر و...از خانه بیرون می رفتم و با باربد در جاهای مختلف قرار میگذاشتیم.
همان روزها بود که سه تا تجدید آوردم و با خواهش و تمنا از مادرم خواستم به پدر چیزی نگوید. اگر پدرم از وضعیت درسی ام با خبر می شد حتما شدیدا کنترلم می کرد و آن وقت دیگر نمی توانستم باربد را ببینم.
📙 برای اینکه شک پدر و مادرم برانگیخته نشود سعی می کردم درسم را خوب بخوانم تا خیالشان راحت شود.
💘 باربد دیگر دین و دنیایم شده بود. او را تا حد پرستش دوست داشتم.
😔نمی دانم چه جادویی در کلامش بود که هر چه می گفت دربست و بی چون و چرا می پذیرفتم. ایمان داشتم به اینکه هیچ کس به اندازه ی او خیر و صلاح مرا نمی خواهد
💥و اینگونه شد که وقتی سه ماه پس از آشنایی مان آن اتفاق بین مان افتاد، دل به وعده های باربد که می گفت »یکی دو ماه صبر کن، حتما میام خواستگاریت.« دل خوش کردم!😔
من به باربد ایمان داشتم و چون خودم را همسرش می دانستم در برابر همه خواسته هایش تسلیم می شدم.
✅انصافا او هم بلد بود با کلمات خوب بازی کند و من با سادگی تمام در برابرش که یک هنرپیشه تمام عیار بود، خام شده بودم...
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚ڪشکول_معنوی👇
➠ @kashkoolmanavi ◆
╲\ 🌹🍃 ╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
🌹🍃╲\ 🌹
╲\ 🌹🍃
🌹🍃
╲\
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_6
🌹قسمت ششم
با بودن کنار باربد چنان احساس خوشبختی می کردم که گویی خوشبخت تر از من دختری در دنیا نیست
😞اما صد افسوس که عمر این خوشبختی پوشالی بسیار کوتاه بود. من با تمام وجودم به باربد و وعده هایش اعتماد کرده بودم و او را مرد زندگی ام می دانستم
👈اما زهی خیال باطل!😞
تقریبا یکسال از ارتباط پنهانی مان می گذشت اما باربد هنوزبرای ازدواج و خواستگاری این پا و آن پا می کرد و بهانه می آورد. راستش حالا دیگر این رابطه عاشقانه بیشتر از لذت بخش بودنش برایم هراس آور شده بود.
😔حسم می گفت باربد قصد ازدواج ندارد و فقط مرا سر می دواند!
هرچند آنقدر باربد را دوست داشتم که دلم نمی خواست حتی لحظه ایی به دروغ بودن وعده هایش فکرکنم
اما او بالاخره یک روز بعد از اینکه قاطعانه از او خواستم به خواستگاری ام بیاید، رذالت و پلیدی خود را نشان داد!😈...
😢 آن روز بعدازظهر باالتماس از باربد خواستم تکلیف زندگی مان را هر چه زودتر روشن کند.
😏باربد در جوابم گفت: »آخه مگه این دوستی چه ایرادی داره؟ ازدواج به چه درد می خوره؟ ازدواج یعنی دردسر و مسئولیت در صورتیکه من و تو الان شاد و بی خیال با هم هستیم!
😨« از شنیدن حرف های باربد جا خوردم.
ابتد تصوز کردم شوخی میکند
ابتدا تصور کردم شوخی می کند اما وقتی دوباره با قاطعیت حرف هایش را تکرار کرد فهمیدم که از شوخی خبری نیست!
😧 بهت زده گفتم: »یعنی چی باربد؟ پس عشق مون چی می شه؟ اون همه نقشه ای که واسه آینده داشتیم؟ تو به من قول ازدواج داده بودی، من به تو اعتماد کردم!...
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚ڪشکول_معنوی👇
➠ @kashkoolmanavi ◆
╲\ 🌹🍃 ╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
🌹🍃╲\ 🌹
╲\ 🌹🍃
🌹🍃
╲\
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_7
🌹قسمت هفتم
😏« باربد در حالیکه یقه ی پیراهنش را مرتب می کرد گفت:» خب، خودت خواستی به من اعتماد کنی. تو خودت خواستی بامن رابطه داشته باشی و هیچ اجباری در کار نبوده! بعدش هم،چرا این قدر ناراحت شدی؟ من و تو می تونیم همچنان با هم دوست باشیم. همون طور که تا الان پدر و مادرن نفهمیدن بعد از این هم...
« نگذاشتم حرف هایش تمام شود. سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم: »خیلی پستی باربد... تو هیچ بویی از انسانیت نبردی، یه حقه باز به تمام معنایی. فکر نکن که من همین طوری ولت می کنم، اگر باهام ازدواج نکنی آبروت رو می برم!😠
😰« تمام وجودم می لرزید. باربد اما عین خیالش نبود. با خونسردی از جایش بلند شد و کامپیوتر را روشن کرد و گفت: »
پس قبل از اینکه به بردن آبروی من فکر کنی این فیلم رو نگاه کن چون اگه پا روی دمم بذاری در عرض سه سوت این فیلم رو پخش می کنم. یه نسخه از اون رو هم می فرستم برای بابات. اون موقع ست که بدونه دخترش چه دسته گلی به آبداده!
با وحشت گفتم فیلم!!!😱
« خدایا، داشتم سنکوپ می کردم!
با تماشای فیلم دنیا بر سرم فرود آمد.😭
باربد از تمام لحظاتی که تسلیم هوسش یا بهتر بگویم هوسمان شده بودم با پست فطرتی و شیطان صفتی فیلم گرفته بود!
فریاد زنان گفتم:»تو یه نامرد واقعی هستی آشغال!
😈« باربد لبخند موذیانه ایی تحویلم داد و گفت: »خودت می بینی که، متاسفانه بی اونکه متوجه بشی دوربین همه چیز رو ثبت کرده پس بهتره حواست رو جمع کنی وگرنه نابودت می کنم.
در ضمن از این به بعد هر وقت که خواستم باید بیای اینجا. حالا هم پاشو گورت رو گم کن و فعلا برو پی کارت!
👹« شرارت و ناجوانمردی از نگاه باربد می بارید.
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚ڪشکول_معنوی👇
➠ @kashkoolmanavi ◆
╲\ 🌹🍃 ╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
🌹🍃╲\ 🌹
╲\ 🌹🍃
🌹🍃
╲\
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_8
🌹قسمت هشتم
😔 به دست و پایش افتادم، التماسش کردم که فیلم را از بین ببرد و با آبروی من بازی نکند اما باربد همچون یک تکه آشغال مرا از خانه اش بیرون انداخت.
😣 دیوانه وار با هزار پشیمانی و درد راهی خانه مان شدم. پاهایم به زور تحملم می کردند.
آتشی در وجودم شعله می زد و دنیا در برابر چشمانم تاریک شده بود.به هر بدبختی بود خودم را به خانه رساندم و از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم پدر و مادرم را دیدم که نگران بالای سرم نشسته بودند.
😔 دلم برایشان می سوخت. نمی دانستند دخترشان چطور آبرویشان را بر باد داده. از تب می سوختم. آنقدر حالم بد بود که چند روزی نتوانستم مدرسه بروم.
👈آن روزها فقط یک آرزو داشتم و آن اینکه ای کاش همه این اتفاقات یک کابوس تلخ شبانه باشد!
اما صد افسوس که همه آن اتفاقات واقعیت داشت؛ واقعیتی تلخ که خودم با حماقت خودم آن را بوجود آورده بودم!😔
شب و روزم را گم کرده بودم و نمی دانستم به که پناه ببرم و از چه کسی کمک بخواهم؟ درون مردابی افتاده بودم که رهایی از آن امکان پذیر نبود.
😈باربد تهدید کرده بود که اگر در برابر خواسته های کثیفش تسلیم نشوم فیلم را پخش می کند و از طرفی حتم داشتم که اگر جریان را برای پدر یا مادرم بگویم و از آنها کمک بخواهم، گور خود را کنده ام!
😔 هیچ کس نمی تواند حال و روزم را در آن شرایط درک کند. سرگردان و متحیر بودم. به زور مدرسه می رفتم و سرکلاس می نشستم در حالیکه حواسم جای دیگری بود. مجبور بودم برای خانواده ام فیلم بازی کنم و خودم را خوب و سرحال نشان بدهم.
همان روزها بود که آن فکر به ذهنم خطور کرد. باید هر طور شده بردیا و آن فیلم لعنتی را از بین می بردم و اینگونه شد که وقتی باربد تلفن زد و گفت:
»خانم خوشگله، امروز عصر بابا و ننه ت رو به یه بهونه بپیچون و بیا پیشم که بی صبرانه منتظرتم. اگه نیای هم خودت می دونی که فیلمت در عرض چند ساعت دست به دست می چرخه!«
🔪چاقوی زنجانی پدر را از بین وسایلش برداشتم و به خانه باربد رفتمو درست در لحظه ایی که مشغول بازکردن در بطری شامپاین بود🍾 تا به قول خودش عیش و نوشش کامل شود،..
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚ڪشکول_معنوی👇
➠ @kashkoolmanavi ◆
╲\ 🌹🍃 ╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
🌹🍃╲\ 🌹
╲\ 🌹🍃
🌹🍃
╲\
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_9
🌹قسمت نهم (پایانی)
🔪چاقو را تا دسته در کتفش فرو کردم. حس و حالی که در آن لحظات داشتم قابل توصیف نیست.
من دختری ریزنقش و ضعیف جثه
بودم اما با ضرباتی که با قصاوت تمام بر پیکر باربد می زدم او را نقش زمین کردم. از نفس نکشیدن باربد که مطمئن شدم، سراغ کامپیوتر رفتم.
📀باید آن فیلم را از بین می بردم اما سربزنگاه دوست صمیمی باربد که کلید خانه را داشت، سررسید و با دیدن پیکر غرق در خون باربد مانع رفتنم شد و با پلیس تماس گرفت...😔
هیچ وقت نمی بخشمت فهیمه!
این را پدر بعد از تمام شدن جلسه دادگاه خطاب به من که دستبند به دست همراه ماموران به زندان منتقل می شدم گفت و سپس دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین افتاد. پدرم را فوری به بیمارستان رساندند اما دیگر دیر شده بود. پدرم به خاطر جفایی که
در حقش کردم شوکه شد و در اثر ایست قلبی درگذشت.😢
من هم علیرغم اعتراضی که به حکم دادگاه گذاشتم اما نتوانستم تهدید شدنم توسط باربد را ثابت کنم.
🎥فلشی که باربد آن فیلم لعنتی را در آن ریختهبود هم پیدا نشد. حتم دارم دوست باربد هرچند گردن نگرفت اما قبل از رسیدن پلیس آن فلش را جایی مخفی کرده بود واینگونه شد که حکم در دیوان عالی تایید شد، قصاص!😔
سرگذشت زندگی ام را از پشت میله های سرد زندان برایتان می نویسم. هفده سال بیشتر ندارم اما باید با دنیایی هراسو ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم. نمی دانم چه چیز و چه کس را مقصر بدانم؛ ماهواره،باربد، حماقت خودم؟ دیگر چیزی نمی دانم جز اینکه سرگذشت زندگی من سراپا عبرت است برای تمام دختران جوان تا فریب سخنان زیبا و زمزمه های عاشقانه شیطان صفتان را نخورند!😔
🌹🍃پایان
📚ڪشکول_معنوی👇
➠ @kashkoolmanavi ◆