🕋 اوقات شرعی به افق یزد
🗓 سه شنبه ۵ فروردین ماه ۱۳۹۹
🕌 اذان صبح : ساعت َ۵:۳۱
🌅طلوع آفتاب: ساعت َ۶:۵۱
🕌 اذان ظهر: ساعت َ۱۲:۵۹
🌄 غروب افتاب: ساعت َ۱۹:۰۷
🕌 اذان مغرب: ساعت َ۱۹:۲۴
🌃 نیمه شب شرعی: ساعت َ۰۰:۱۹
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
💠 #پيمان_شكنی و خلف وعده در روایات ۱- خلف وعده، موجب خشم خدا است. ✍ پيمان شكنی از گناهانی است ك
💠 #پيمان_شكنی و خلف وعده در روایات
۲- سريع ترين عقوبت بر پیمان شکن است.
🌷 اميرمؤمنان عليه السلام فرمود:
سريع ترين عقوبت بر مردی است كه با او عهد می بندی بر امری و نيت تو وفاء به آن عهد است و نيت آن مرد نيرنگ (و عدم وفای) به تو است.
🌹 عَنْ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ عليه السلام قَالَ أَسْرَعُ الْأَشْيَاءِ عُقُوبَةً رَجُلٌ عَاهَدْتَهُ عَلَی أَمْرٍ وَ كَانَ مِنْ نِيَّتِكَ الْوَفَاءُ (بِهِ وَ مِنْ) نِيَّتِهِ الْغَدْرُ بِكَ.
📚 مستدرك الوسائل، ج12، ص305.
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
💠 #پيمان_شكنی و خلف وعده در روایات
۳- پیامد های ناگوار پنج گناه
در حديثی از پیامبر مکرم اسلام(ص) آمده كه پنج چيز با پنج چيز مقابله می شود:
1⃣ نقض عهدی قومی نكردند مگر اين كه خدای متعال دشمنشان را بر آن ها مسلط كرد؛
2⃣ و حكم بر غير آنچه خـدا نازل كرده، نكردند؛ مگر اينكه فقر در بينشان گسترش پيدا كرد؛
3⃣ و در بينشان فحشاء ظاهر نشد مگر اين كه مرگ در بينشان زياد شد؛
4⃣ و كم فروشی نكردند مگر اين كه از نباتات و گياهان منع شده و به خشكسالی مبتلا شدند؛
5⃣ و زكات را منع نكردند مگر اين كه باران از آن ها حبس شد.
🌷و فِي الْحَدِيثِ خَمْسٌ بِخَمْسٍ مَا نَقَضَ الْعَهْدَ قَوْمٌ إِلَّا سَلَّطَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ عَدُوَّهُمْ وَ مَا حَكَمُوا بِغَيْرِ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَّا فَشَا فِيهِمُ الْفَقْرُ وَ مَا ظَهَرَ فِيهِمُ الْفَاحِشَةُ إِلَّا فَشَا فِيهِمُ الْمَوْتُ وَ لَا طَفَّفُواالْكَيْلَ إِلَّا مَنعُوا النَّبَاتَ وَ أَخَذُوا بِالسِّنِينَ وَ لَامَنَعُوا الزَّكَاةَ إِلَّا حُبِسَ عَنْهُمُ الْقَطْر؛
📚 نهج الفصاحه، ج 1، ص 460 / بحارالا نوار، ج70، ص370.
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🕋 اوقات شرعی به افق یزد
🗓 چهار شنبه ۶ فروردین ماه ۱۳۹۹
🕌 اذان صبح : ساعت َ۵:۲۹
🌅طلوع آفتاب: ساعت َ۶:۵۰
🕌 اذان ظهر: ساعت َ۱۲:۵۸
🌄 غروب افتاب: ساعت َ۱۹:۰۸
🕌 اذان مغرب: ساعت َ۱۹:۲۵
🌃 نیمه شب شرعی: ساعت َ۰۰:۱۹
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۶ فروردین ۱۳۹۹
میلادی: Wednesday - 25 March 2020
قمری: الأربعاء، 30 رجب 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹مرگ ابوحنیفه، 150ه-ق
🔹مرگ شافعی، 204ه-ق
🔹غزوه نخلة
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
▪️4 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
▪️5 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
▪️11 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️15 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ #عـاشـقـانــہدومـدافـع #قسمت_29 مامان هم اینورو و اونور میدویید که چیزی کم
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#عـاشـقـانــہدومـدافـع
#قسمت_31
چشمهام گردو شد و گفتم: ندیدید؟؟؟
خندید و گفت دروغ چرا ولی نه انقدر دقیق
خوب حاالا میخواید حرکت کنیم مامان اینا رفتن ها...
_ خوب برن ما که خونه نمیریم.
پس کجا میریم
- امروز پنجشنبست ها فراموش کردی؟
زدم رو دستم و گفتم:
واااای آره فراموش کرده بودم
- به خودش اشاره کردو گفت: معلوم نیست کی باعث شده فراموش کنی
حتما خیلی هم برات مهم بوده...
خندیدم و گفتم بله بله خیلی
جلوی گل فروشی وایسادو دوتا دسته گل یاس گرفت.
_ إ علی آقا چرا دوتا دسته گل گرفتید
دستشو گذاشت رو قلبش و گفت آخ...
- إ وااا چیشد
اسممو اینطوری صدا میکنی نمیگی قلبم وایمیسه
- إ خوبه بگم آقای سجادی؟
همون علی خوبه این دسته گلم گرفتم برای عروسم
رسیدیم بهشت زهرا
رفتیم به سمت قطعه سرداران بی پلاک
مثل همیشه دوتا قبرو شستیم و گلهارو گذاشتیم روش
- اسماء
بله
- میدونی از شهیدت خواستم که تو رو بهم بده
خوب چرا از شهید خودتون نخواستید
- از اونم خواستم ولی میخواستم شهیدت پارتی بازی کنه برام
خندیدم و گفت ایشالا که خیره.
یه ماه از محرم شدنمون میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم
علی خوابیده بود. کنارش نشسته بودم و نگاهش میکردم
به این فکر میکردم چطور تونستم به همین سرعت عاشقش بشم.
_ وای که تو چقد خوبی علی
دستم گذاشته بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم
یکم سر جاش تکون خورد و چشماشو باز کرد
و با لبخند و صدای خش دار گفت:سلام خانم کی اومدی؟
- سلام نیم ساعته
إ پس چرا بیدارم نکردی
آخه دلم نیومد...
آخ علی به فدای دلت حاالا دستمو بگیر بلندم کن ببینم
دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم
- علی نمیتونم خیلی سنگینی
إ پس منم بیدار نمیشم
- باشه بیدار نشو منم الان میرم خونم و خدافظ
دستمو گرفت و گفت کجادلت میاد بری؟
- سرمو به نشونهی تایید تکون دادم
باشه باشه بلند میشم تو فقط حرف از رفتن نزن بخدا قلبم میگیره
دوتامون زدیم زیر خنده
در اتاق علی به صدا در اومد فاطمه بود
داداش زنداداش، مامان معصومه میگه بیاید پایین شام.
_ علی دستشو گذاشت رو شکمشو گفت آخ که چقد گشنمه بریم
دستشو گرفتمو گفتم بدو پس
از پله ها اومدیم پایین
بابای علی که بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونه
رفتم سمتش
سلام بابا رضا خسته نباشی
پیشونیمو بوسید و گفت
سلامت باشی دختر گلم
با اجازتون من برم کمک مامان معصومه
فاطمه دستم رو گرفت و گفت:کجااااا
من خودم همه چیو آماده کردم شما بشین آقاتون فردا نگه از خانومم کار
کشیدید
دوتامون زدیم زیر خنده
علی انگشتش و به نشونه ی تحدید به سمت فاطمه تکون دادو گفت:باشه
عیب نداره نوبت توهم میرسه
فاطمه از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونه
بابا رضا و علی زدن زیر خنده
آروم زدم به پهلوی علی و گفتم خبریه
- خانومم همینطوری گفتم
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم حالا دیگه ما غریبه شدیم باشه علی آقا
باشه...
- إ اسماء بخدا شوخی کردم
باشه حاالا قسم نخور
- آخه آدمو مجبور میکنی..
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#عـاشـقـانــہدومـدافـع
#قسمت_32
خب ببخشید
- نمیبخشم
إ علی
- إ اسماء
فاطمه اومد پیشمو دستشو گذاشت رو کمرشو وگفت:دارید پشت سر من
غیبت میکنید؟بسته دیگه بیاید سفره رو آماده کردم.
آخر هفته عقد اردلان بود. نمیدونم به زهرا چی گفته بود که همون جلسه
اول قبول کرده بود
با علی دنبال کارهای خودمون و مراسم اردالان بودیم
تولد امام رضا نزدیک بود و قرار بود عقدمونو تو حرم بخونن و همونجا هم
ثبتش کنیم
لحظه شماری میکردم برای اون روز
حلقه هامونو یه شکل سفارش دادیم. علی انگشتر عقیق خیلی دوست داشت
اما بخاطر من چیزی نگفت
مراسم اردالان تموم شد و از همون بعد عقد دنبال کارهای عروسی بود.
درس زهرا که تموم شده بود اردلان بخاطر تحصیلاتش راحت تو سپاه
استخدام شد و مشکلی نداشتند.
اما من و علی بخاطر درسمون مجبور بودیم عروسیمونو عقب بندازیم
بلیط قطار واسه ۸صبح بود
مشغول آماده کردن ساک لباسامون بودم
علی یه گوشه نشسته بود با لبخند نگاهم میکرد
- علی جان چیه باز اونطوری نگاه میکنی باز چه نقشه ای تو سرته ها؟؟
از جاش بلند شد و همونطور که میومد سمتم با خنده گفت هیچی یاد این
شعره افتادم:
دوست دارم خنده ات را،چادرت
را بیشتر
هست زیبا سادگی از هرچه زیبا
بیشتر
ما دوتا_ماه عسل_مشهد-حرم،
صحن عتیق
عشق میچسبد همیشه،پیش آقا
بیشتر
_ خندیدم و گفتم حاالا بزار ما عقد کنیم ماه عسل پیشکش بعدشم اخمی
کردم و گفتم: نکنه میخوای این سفرو ماه عسل و یکی کنی آره علی
خانومم. ماه عسل جای خود من از الان به اون روزها فکر میکنم.
- لبخندی از روی رضایت زدم و به کارم ادامه دادم
اسماء
- جانم علی
ینی فردا میشی مال خود خودم
_ من الانم مال خود خودتم. حالا هم برو استراحت کن از سرکار اومدی
خسته ای.
کمک نمیخوای؟؟
- دیگه تموم شد منم ساک رو ببندم میخوابم
کارهامو تموم کردم اما خوابم نبرد به فردا فکر میکردم،به روزهایی که
خیلی زود گذشت و روزهایی که قرار بود در کنار علی بگذره ولی ای کاش
نمیگذشت. وقتی پیشش بودم دلم میخواست زمان متوقف بشه و زمین از
حرکت بایسته
هیییییی...
تو حال هوای خودم بودم که یکی دستشو گذاشت روشونم
برگشتم علی بود
إ بیدار شدی
- آره دیگه اذانه خانوم. تو نخوابیدی،داشتم فکر میکردم
_ به چی
به تو
علی همیشه پیشم میمونی؟؟
- معلومه که میمونم. دستشو گذاشت رو قلبش گفت تو صاحب قلب علی
هستی مگه میتونم بدون قلبم نفس بکشم
حالا هم پاشو نمازمون قضا میشه ها...
سجاده هامونو پهن کردم و چادر نمازم سرم کردم.
- آقا شما شروع کنم من به شما اقتدا کنم
با لبخند نگاهم کردو گفت:آخ چه حالی بده این نماز
الله اکبر...
_ واقعا هم چه نمازی شد اون نماز
انگار همه ی فرشته ها از آسمون برای تماشای ما اومده بود.
ُ السلام و علیکم و رحمه الله برکاته
بعد از تموم شدن نمازش دستشو آورد بالا و با صدای تقریبا بلندی دعا کرد
خدایا شکرت که یه فرشته ی مهربونو نصیبم کردی
قند تو دلم آب شد. صاحب قلب مردی بودم که قلبم رو به تسخیر درآورده
بود.
سوار قطار شدیم
پدر مادروها تو یه کوپه نشستن
من و علی و اردالان و زهرا هم تو یه کوپه، فاطمه هم بخاطر امتحاناتش!!!!...
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#عـاشـقـانــہدومـدافـع
#قسمت_33
نیومد...
تقریبا ساعت ۸ شب بود که رسیدیم. از داخل کوپه گنبد طلا معلوم بود
دستمو گذاشتم رو سینمو زیر لب زمزمه کردم
السلام و علیک یا علی بن موسی الرضا«
بغضم گرفت.
موبه تنم سیخ شد و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی گونه هام
چکید
علی دستش رو گذاشت رو سینشو با بغضی که داشت شروع کرد به
خوندن.وای که چه صدایی.دل آدمو به آتیش میکشوند.
"آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده "
خدایا صدای مرد من، حرم آقا مگه میشه بهتر از این دیگه چی میخوام از
این دنیا
بغض هممون ترکید و اشکامون جاری شد
قطار از حرکت وایساد
بابا رضا اومد داخل کوپه ما
- إ چیشده چرا گریه کردید؟؟
به احترامش بلند شدیم
هیچی بابا رضا پسرتون دلامونو هوایی کرد
که اینطور. فقط برای خانومش از این کارا میکنه ها...
خجالت کشیدم و سرمو انداختم ..
_ نزدیک دارالعجابه نشسته بودم
و منتظر حاج آقایی که قرار بود عقدمونو بخونه بودیم.
کلی عروس داماد مثل ما اونجا بود.
همشون دوست داشتن عقدشونو تو حرم اونم تو همچین روزی بخونن
نسیم خنکی درون محوطه میوزید و بوی خوشی رو تو فضا پخش کرده
بود.
همه جای حرم رو واسه تولد آقا چراغونی کرده بودند
علی دستمو محکم گرفته بود.
حاج آقا اومدن خطبه رو خوندن
این خطبه کجا،خطبه ای که تو محضر خوندیم کجا.
حالا دستم تو دست علی،تو حرم آقا باید بله رو میدادم.
این بله کجا و اون کجا
آقا مهمونمون بودن یعنی بر عکس ما مهمون آقا بودیم.
بعد از خطبه چون حاج آقا آشنا بودن رفتیم خارج از حرم و ثبتش کردیم
حالا دیگه هم رسما هم شرعا همسر علی شده بودم.
من وعلی دوتایی برگشتیم حرم و بقیه برای استراحت رفتن هتل.
همه جا شلوغ بود جای سوزن انداختن نبود
بخاطر همین نتونستیم بریم داخل برای زیارت
ته حیاط روبروی گنبد نشته بودیم
سرمو گذاشتم رو شونه ی علی
- علی
جان علی
- یه چیزی بخون
چشم.
"خادما گریه کنون صحنتو جارو میزنن همه نقاره ی یا ضامن آهو میزن...
یکی بین ازدحام میگه کربال میخوام یکی میبنده دخیل بچم مریضه بخدا
برام عزیزه بخدا
دلامون همه آباد رسیده شام میالد
بازم خیلی شلوغه پای پنجره فوالد"
باز دلمو برد با صداش .یه قطره اشک از چشمم رها شدو افتاد رو دستش
سرشو برگردوند سمتم و اشکامو پاک کرد.
- چرا داری گریه میکنی
آخه صدات خیلی غم داره. صدات خیلی خوبه علی مثل خودت بهم آرامش
میده!!!!!😭
حاالا که اینطوره همیشه برات میخونم
- اسماء چند وقته میخوام یه چیزی بهت بگم
- بنظرم االان بهترین فرصته
سرمو از شونش برداشتم وصاف روبروش نشستم
با تسبیحش بازی میکرد و سرشو انداخته بودپایین
- چطوری بگم..إم..إم
علی چطوری نداره بگو دیگه داری نگرانم میکنی ها
- چند وقت پیش اردالان راجب یه موضوعی باهام صحبت کرد و ازم
خواست به تو بگم که با پدر مادرت صحبت کنی.
چه موضوعی؟
- اردلان در حال حاضر تو سپاه برای اعزام به سوریه داره دوره میبینه و
چند ماه دیگه یعنی بعد از عروسی میخواد بره
باتعجب پرسیدم چی سوریه زهرا میدونه؟
- آره
قبول کرده؟
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
علی یعنی چی اول زندگیشون کجا میخواد بره
اگه خدایی نکرده یه اتفاقی...ادامه ی حرفمو خوردم!!!!!...
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#عـاشـقـانــہدومـدافـع
#قسمت_34
خوب حالا از من میخواد به مامان اینا بگم؟
- هم بگی هم راضیشون کنی چون بدون رضایت اونا نمیره
آهی کشیدم و گفتم باشه
- خوش بحالش
خوش بحال کی علی
- اردلان
چیزی نگفتم، میدونستم اگه ادامه بدم به رفتن خودش میرسیم
بارها دیده بودم با شنیدن مداحی درمورد مدافعان حرم اشک توچشماش
جمع میشه
همیشه تو مراسم تشییع شهدای مدافع شرکت میکرد و...
برای شام برگشتیم هتل
تو رستوران هتل نشستیم چند دقیقه بعد زهرا و اردلان هم اومدن
- به به عروس دوماد روتونو ببینیم بابا کجایید شما
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:علیک السلام آقا اردلان
- إ وا ببخشید سلام
علی با ایما اشاره به اردالان گفت که به من گفته
اومد کنارم نشست و گفت:خوب خواهر جان ببینم چیکار میکنی دیگه
زدم به بازوش وگفتم و چرا همه ی کارهای تورو من باید انجام بدم
خندید و گفت:چون بلدی
برگشتم سمت زهرا و گفتم:زهرا تو راضی اردلان بره
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
دستم گرفتم جلوی دهنمو گفتم:جل الخالق
باشه من به مامان اینا میگم ولی عمرا قبول نمیکنن
مامان اینا وارد سالن شدن
اردلان تکونم داد و گفت:هیس مامان اینا اومدن فعلا چیزی نگیا...
خیله خوب..
موقع برگشتن به تهران شده بود نمیتونستیم دل بکنیم از حرم خیلی
سخت بود اما چاره ای نبود...
بعد از یک هفته قضیه ی رفتن اردالان رو به مامان اینا گفتم
مامان از حرفم شوکه شده بود زهرا روصدا کرد
زهرا تو قبول کردی اردلان بره؟
زهرا سرشو انداخت پایین و گفت بله مامان جان
یعنی چی که بله وای خدایا این جا چه خبره حتما تنها کسی که مخالفه
منم در هر صورت من راضی نیستم به اردلان بگو اگه رضایت من براش
مهم نیست میتونه بره بعدشم شروع کرد به گریه کردن
دستشو گرفتم و گفتم: مامان جان چرا خودتو اذیت میکنی حالا فعلا که
نمیخواد بره اووووو کو تا دوماه دیگه.
_ چه فرقی میکنه بره ی بلایی سرش بیاد من چه خاکی بریزم تو سرم.الان
وضعیت این پسر فرق میکنه زن داره ،اول زندگیشه.
مادر من اولا که کی گفته قراره بالایی سرش بیاد دوما هم خودش راضی هم
زنش جای بدی هم که نمیخواد بره...
خالصه یه چیزی من میگفتم یه چیزی زهرا بابا هم همینطوری نشسته بود
و به یه گوشه خیره شده بود و حرف نمیزد
_ اما مامان راضی نمیشد که نمیشد
یه هفته هم بابت این موضوع با هیچکدوممون حرف نمیزد.
هر چقدر اردالان و بابا باهاش حرف میزدن کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم به
بد شدن حال مامان ختم میشد.
_ اون روزا اردلان خیلی داغون بود همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد
هممون هم میدونستیم که بدون رضایت مامان نمیره.
دوهفته گذشت ما هر کاری میتونستیم برای راضی کردن مامان کردیم
حتی علی هم با مامان حرف زد.
_ یه روز بعد از نماز صبح مامان صدامون کرد که بریم پیشش.
نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور که رو سجاده نشسته بود و
تسبیحش دستش بود
آهی کشید و با بغض به اردلان نگاه کرد و گفت:
برو مادر خدا پشت و پناهت....
و قطره ای اشک از چشماش روگونه هاش افتاد
هممون شوکه شدیم.
_ اردلان دست مامانو بوسید، بغلش کرد و زد زیر گریه
از گریه اونها ماهم گریمون گرفته بود .
همونطور که اشکامو پاک میکردم گفتم:خوب دیگه بسته فیلم هندیش
نکنید.
_ اون دوماه به سرعت گذشت و اردلان دو هفته بعد از عروسیش رفت
سوریه
هیج وقت اون روزی که داشت میرفت و یادم نمیره
مامان محکم اردلان رو بغل کرده بود گریه میکرد
من هم دست کمی از مامان نداشتم باورم نمیشد اردلان داره میره.
میترسیدم براش اتفاقی بیوفته.
اما زهرا خیلی قوی بود و با یه لبخند همسرشو راهی کرد به قول خودش
علاوه بر این که همسر اردلان بود همسفرش هم بود
خیلی محکم و قوی بود وقتی ازش پرسیدم چطوری تونستی راضی به
رفتن اردلان بشی؟ لبخندی زد و گفت همه چیزم فدای حضرت زینب...
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🕋 اوقات شرعی به افق یزد
🗓 پنجشنبه ۷ فروردین ماه ۱۳۹۹
🕌 اذان صبح : ساعت َ۵:۲۸
🌅طلوع آفتاب: ساعت َ۶:۴۸
🕌 اذان ظهر: ساعت َ۱۲:۵۸
🌄 غروب افتاب: ساعت َ۱۹:۰۸
🕌 اذان مغرب: ساعت َ۱۹:۲۶
🌃 نیمه شب شرعی: ساعت َ۰۰:۱۸
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۷ فروردین ۱۳۹۹
میلادی: Thursday - 26 March 2020
قمری: الخميس، 1 شعبان 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
▪️3 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
▪️4 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
▪️10 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️14 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
💠 فضیلت ماه #شعبان
✍ شعبان ماه بسیار شریفى است و منسوب به حضرت محمد مصطفی صَلَّى اللهِ عَلِیهِ وَآله و سلم است و آن حضرت این ماه را روزه مىگرفت و به ماه رمضان وصل مىکرد و مىفرمود:
🌷شَعبانُ شَهری و رَمَضانُ شَهرُ اللّه ِ فَمَن صامَ شَهری كُنتُ لَهُ شَفیعا یَومَ القِیامَةِ؛(1)
شعبان، ماه من و رمضان ماه خداوند است. هر كه ماه مرا روزه بدارد، در روز قیامت شفیع او خواهم بود.
✅ اگر توان روزه گرفتن و نماز مستحبی نداریم، ذکر شریف "صلوات" و مخصوصا "صلوات شعبانیه "را در این ماه پر فضیلت دریابیم.
✅ در فضیلت و آثار صلوات بر محمد و آل محمد؛ صلوات الله علیهم اجمعین، روایات متعددی وارد شده است، امام رضا(ع) می فرماید:
🌹 مَنْ لَمْ يَقْدِرْ عَلَى مَا يُكَفِّرُ بِهِ ذُنُوبَهُ فَلْيُكْثِرْ مِنَ الصَّلَوَاتِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ فَإِنَّهَا تَهْدِمُ الذُّنُوبَ هَدْما.(2)
هرکس چاره و راهی برای جبران گناهان خود ندارد، بسیار بر محمد و آل او صلوات بفرستد؛ چراکه صلوات گناهان را نابود میکند.
🌺 پیامبر گرامی اسلام (ص) می فرمایند:
مَنْ صَلَّى عَلَيَّ مَرَّةً فَتَحَ اللَّهُ عَلَيْهِ بَاباً مِنَ الْعَافِيَةِ. ؛(3) کسی که بر من یکبار صلوات بفرستد، خداوند دری از تندرستی و عافیت را به روی او می گشاید».
✅ صدقه دادن و استغفار در این ماه سفارش شده است.
امام صادق عليه السلام در جواب كسى كه پرسيده بود:
چه عملى در ماه شعبان برتر است
فرمودند: صدقه و استغفار(4)
--------------------------
(1) بحار الأنوار، ج 97 ، ص 83
(2) امالی شیخ صدوق، ص73
(3) بحارالانوار،ج 91،ص 63
(4) اقبال الأعمال،ج۳،ص۲۹۴
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🕋 اوقات شرعی به افق یزد
🗓 جمعه ۸ فروردین ماه ۱۳۹۹
🕌 اذان صبح : ساعت َ۵:۲۷
🌅طلوع آفتاب: ساعت َ۶:۴۷
🕌 اذان ظهر: ساعت َ۱۲:۵۸
🌄 غروب افتاب: ساعت َ۱۹:۰۹
🕌 اذان مغرب: ساعت َ۱۹:۲۶
🌃 نیمه شب شرعی: ساعت َ۰۰:۱۸
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۸ فروردین ۱۳۹۹
میلادی: Friday - 27 March 2020
قمری: الجمعة، 2 شعبان 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹اعلام وجوب روزه در ماه مبارک رمضان
🔹مرگ معتز عباسی لعنة الله علیه، 255ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
▪️2 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
▪️3 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
▪️9 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️13 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
عـاشـقـانــہ دو مـدافـع
#قسمت_36
میکرد دعواتون شده؟
پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور که آب رو داخل لیوان میریختم
گفتم: فاطمه جان دوست علی شهید شده.
- با دو دست زد تو صورتشو گفت: خاک به سرم مصطفی
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفی مصطفی کیه؟؟
ِ روصندلی نشست و بی حوصله گفت دوست داداش علی
بیشتر از این چیزی نپرسیدم لیوان آب رو برداشتم چرخیدم سمتش و
گفتم: فاطمه جان به مامان اینا چیزی نگیا
بعد هم رفتم به سمت اتاق علی
یکم آروم شده بود.
پنجره رو باز کردم تا هوای اتاق عوض بشه
کنارش نشستم ولیوانو دادم دستش
لیوان رو ازم گرفت و یکمی آب خورد
از داخل کیفم دستمال کاغذی رو درآوردم و گرفتم سمتش
دستمالو گرفتو بو کرد
لبخند زد و گفت: بوی تورو میده اسماء
تو اون شرایط هم داشت دلبری میکرد و دلمو میبرد.
دستش رو گرفتم و باچهره ی ناراحت گفتم
خوبی علی جان؟؟
تو پیشمی بهترم عزیزم
- إ اگه پیش من بهتری چرا بهم خبر ندادی بیام پیشت؟؟
سرشو انداخت پایین و گفت: تو حال و هوای خودم نبودم ببخشید
- به شرطی میبخشم که پاشی بریم بیرون
دراز کشید رو تخت و گفت: اسماء حال رانندگی رو ندارم
_ دستشو گرفتم و با زور از رو تخت بلندش کردم
دستمو گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم: خب من رانندگی میکنم بعدش
یادت رفته امروز ...
حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ،دلم نمیخواد برم بهشت
زهرا
- با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی
سابقه نداشت علی عاشق اونجا بود. در هر صورت ترجیح دادم چیزی نگم
_ چادرم رو از زمین برداشتم و گفتم:باشه پس من میرم
بلند شد جلوم وایساد کجا
- برم دیگه فکر نکنم کاری با من داشته باشی
یعنی داری قهر میکنی اسماء
- مگه بچم
خب باشه برو ماشینو روشن کن تا من بیام
- کجا
هرجا که خانم دستور بده. مگه نمیخواستی حالمو خوب کنی
- لبخندی زدم و گفتم: عاشقتم علی
لبخندی تلخ زدو گفت من بیشتر حضرت دلبر
_ ماشین رو روشن کردم ساعت۵ بعدازظهر بود داشتم آینه رو تنظیم
میکردم که متوجه جای خالیه پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهای فاطمه
افتادم
_ اسم مصطفی رو تو ذهنم تکرار میکردم اما به چیزی نمیرسیدم مطمئن
بودم علی چیزی نگفته درموردش.
از طرفی فعلا هم تو این شرایط نمیشد ازش چیزی پرسید.
چند دقیقه بعد علی اومد
- خوب کجا بریم آقا
هرجا دوست داری
_ ماشین رو روشن کردمو حرکت کردم. اما نمیدونستم کجا باید برم
بین راه علی ضبط رو روشن کرد
مداحی نریمانی:
"میخوام امشب با دوستای قدیمم هم سخن باشم شاید من هم بتونم"
عاقبت مثل شهیدان شم
میرم و تک تک قبراشونو با گریه میبوسم بخدا من با یاد این رفیقام غرق
افسوسم"
فقط همینو کم داشتیم.
_ تکیه داده بود به صندلی ماشین به رو برو خیره شده بود
بعد از چند دقیقه پرسید: اسماء کجا میری
چند دقیقه مکث کردم. یکدفعه یاد کهف الشهدا افتادم
لبخند زدم و گفتم کهف الشهدا. احساس کردم کمی بهش آرامش میده
_ آهی کشید و گفت
کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکند
هیییی یادش بخیر...
_ چی یادش بخیر
هیچی با رفقا زیاد میومدیم اینجا
إ تا حالا چیزی نگفته بودی...
- پیش نیومده بود
آها باشه
تو ذهنم پر از سوال های بی جواب بود اما نباید میپرسیدم
نزدیک ساعت ۶ بود که رسیدیم کهف...
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
کشکول مذهبی محراب
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ #عـاشـقـانــہدومـدافـع #قسمت_31 چشمهام گردو شد و گفتم: ندیدید؟؟؟ خندید و
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#عـاشـقـانــہدومـدافـع
#قسمت_35
بابا اما یه قطره اشک هم نریخت. اما من میدونستم چه خبره تو دلش
علی هم اصلا حال خوبی نداشت.
_ اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو به جای اینکه اون منو دلداری
بده من باید دلداریش میدادم.البته حال خرابش بخاطر خودش بود.
روز خوبی نبود اما باالخره تموم شد.
_ تازه بعد از رفتنش شروع شد غصه ی مامان
هرروز یا درحال خوندن دعای طول عمرو آیه الکرسی برای اردلان بود یا
بی حوصله یه گوشه
مینشست و با کسی حرف نمیزد
ولی وقتی اردلان زنگ میزد چند روزی حالش خوب بود
_ دوهفته از رفتن اردلان میگذشت
یکی دوروزی بود از علی خبر نداشتم. دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و
رفتم خونشون.
وارد کوچشون شدم ماشین جلوی در بود
زنگ رو زدم.
_ کیه
منم فاطمه باز کن
- إ زن داداش تویی بیا تو
پله هارو تند تند رفتم باالا
وارد خونه شدم و بلند گفتم
سلااااااام
- سلام زنداداش خوش اومدی ازاینورا
اومدم یه سری بزنم بهتون کسی خونه نیست
- اومدی به ما سر بزنی یا آقاتون
چه فرقی میکنه
فرقی نداره دیگه
خندیدم و گفتم:حالا نوبت خودتم میشه علی خونست؟
- آره بالا تو اتاقشه
از پله ها رفتم بالا و در زدم
جواب نداد
دوباره در زدم بازم جواب نداد
نگران شدم درو باز کردم
علی روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود
پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد
دستشو گرفت جلوی چشمش و از جاش بلند شد
سلام
علیک السلام علی آقا ساعت خواب
- دانشگاه چرا نمیای گوشیتم که خاموشه نمیگی نگران میشم؟؟
ببخشید
- همین فقط ببخشید؟
آهی کشید و کلافه به موهاش دستی کشید
نگران شدم دستمو گذاشتم رو شونش
- چیشده علی ؟
چیزی نیست
_ چیزی نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگران میشما
هیچی اسماء رفیقم...
- رفیقت چی؟
رفیقم شهید شده...
مات و مبهوت بهش نگاه میکردم
سرشو بین دو دستاش نگه داشت و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن
هق هق میزد دلم کباب شد
تا حالا گریه ی علی رو به این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود
مامان همیشه میگفت: مردها هیچ وقت گریه نمیکنن ، ولی اگر گریه کنن
یعنی دیگه چاره ای ندارند.
حالا مرده من داشت گریه میکرد یعنی راه دیگه ای براش نمونده
یعنی شکسته
علی قوی تر از این حرفهاست خوب باالخره رفیقش شهید شده.
اصلا کدوم رفیقش چرا چیزی به من نگفته بود تاحالا
گریه هاش شدت گرفت
دیگه طاقت نیوردم، بغضم ترکید و اشکام جاری شد.
- نا خودآگاه یاد اردلان افتادم
ترس افتاد تو جونم
اشکامو پاک کردم و سعی میکردم خودمو کنترل کنم
اسماء قوی باش،خودتو کنترل کن ، تو الان باید تکیه گاه علی باشی
نذار اشکاتو ببینه...
صدای گریه های علی تا پایین رفته بود
فاطمه بانگرانی اومد بالا و سراسیمه در اتاق رو زد
_ داداش زن داداش چیزی شده؟؟
درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پایین بهت میگم. دستشو گرفتم
و رفتم آشپز خونه
فاطمه رنگش پریده بود و هاج و واج به من نگاه میکرد.
_ زن داداش چرا گریه کردی؟ داداش چرا داشت اونطوری گریه!!!
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️