kofran nemat.mp3
3.23M
قسم به مادرت نذار که راه بسته بشه..
#اربعین
#من_محمد_را_دوست_دارم 💚
#تلنگـر ⚠️
❧پاڪدامنۍ و عفاف❧
گوهرۍقيمتۍ و مرواريدۍارزنده است ڪه بايد با هزاران چشم👀 از آن مراقبت ڪرد.
اين گوهر اگر گم شود،ديگر بہ دست نمۍآيد و ايݩ مرواريد اگر بشڪند
دیگر درست نمۍ شود آیا مرواريد شڪسته قيمتۍ دارد؟
#غیرت_علوی
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔶فصل يازدهم
🔸قسمت٥١
و بعد لبخند تاسف آميزي زد:
-اين طوري آدم به مادرش هم به چشم مجرمي نگاه ميكنه كه اجازه داده يه مرد بهش مسلط بشه! به همين علت; فمينيسم هم اگرچه شعار مبارزه با تحقير زن و زن ستيزي رو ميده, ولي خودش
هم زن رو تحقير ميكنه. چون كه به احساس مادري و همسري كه از راههاي كمال زنانه ست حمله ميكنه. يعني اگر دشمن قديمي هويت زنها مسائل جنسي بود, امروز به خاطر در نظر نگرفتن شرايط جنسيت زنانه توسط فمنيسم, اين انديشه شده دشمن هويت زن! اگر قبلا مردها زنها رو بي ارزش ميكردن حالا خود زنها اين كار رو ميكنن. ميخوام بگم از اون جا كه انسانيت رو نمي شه صرفا بر اساس جنسيت درك كرد, حتي روشنفكرانه ترين نظريههاي فمنيستي هم نمي تونه درك متعادلي از انسان داشته باشه. اگر به فمينيستها اجازه داده بشه كه خيالات خام خودشون رو تبليغ و ترويج كنن, نتايج اوليه فمنيسم بسيار خطرناك و نتيج نهايي اش فاجعه آميز خواهد بود
پيش بيني فاطمه درمورد اين آينده خطرناك، باعث شد كه جلسه ساكت شود. كسي حرفي نمي زد. شايد همه فكرمي كردند كه چه خواهد شد؟ راحله ظاهرش آرام بود، ولي نگاهش ناراضي به نظر ميرسيد. معلوم نبود او به چه چيزي فكر ميكند! فهيمه همان طور كه با بند عينكش بازي ميكرد، بعضي وقتها از زيرچشم به راحله نيز نگاه ميكرد. به نظر نگران ميرسيد. شايد نگران راحله بود! عاطفه و سميه هيجا ن زده به
نظرمي رسيدند. فاطمه اما آرام و خونسرد بود. به ثريا نگاه ميكرد كه صفحات آخركتا ب را ورق ميزد. نمي دانم چه طوري به اين زودي رسيده بود به آخر كتاب! شايد هم مثل من كتاب ميخواند. جاي پدر خالي كه حرص بخورد:
( (آخه اين چه وضع كتاب خوندنه دختر؟! كتاب رو كامل ميخونن! حتي سفيديهاي حاشيه اش رو هم بايد بخوني! نه اين كه ده صفحه از اولش، ده صفحه از وسطش، و ده صفحه هم از آخرش بخوني! ) )
صداي فرياد هيجان زده ثريا همه چيز را به هم ريخت! سكوت جلسه، رشته فكر و نگرانيهاي بچهها را! خاطرات پدر را، نگاه آرام وخونسرد فاطمه را!
- لعنت به همه تون!
همه صورتها و نگاهها برگشت به سمت ثريا. كمي لحنش آرامتر شد. فقط كمي!
- پس كه اين طور! شما هم ( (بله) )!
به سرعت سرش را بلند كرد. هيجان زده بود! خواست چيزي بگويد كه نگاه بچهها را ديد و چهرههاي متعجب وحيرت زده را! دهانش باز ماند. يادش رفت چه ميخواست بگويد. به آرامي دهانش را بست. زير نگاههاي خيره بچهها سر در گم بود. آرام نگاهش را پايين كشيد. نگاه ديگري به كتاب كرد و دوباره هيجان زده سرش را بلند كرد. اين بار نگاهش به راحله بود. فقط به راحله! هيجان زده و مشوش!
- تو تموم اين كتاب رو خوندي؟
راحله جواب نداد. ترديد داشت. شايد هم متوجه نشده بود كه ثريا با كيست؟ جهت بعضي از نگاهها عوض شد. فهيمه و عاطفه از ثريا به سوي راحله چرخيدند. بالاخره مطمئن شد كه او بايد جواب دهد.
- نه! تا همان جايي كه تو جلسه را به هم زدي و رفتي.
ثريا اين طعنه را اصلا به روي خودش نياورد. شايد هم سوالش مهم تر بود!
- پس، آخر كتاب رو نخوندي؟
- فرض كن نخونده باشم! اشكالي داره؟
- اگه نخونده باشي ( (نه) )! اشكالي نداره، ولي...
و بعد يكهو جهت نگاهش عو ض شد. اين بار همه را نگاه ميكرد و بيشتر فاطمه را.
- داشتم اين كتاب را ورق ميزدم. دنبال همان تكه اي ميگشتم كه راحله خوانده بود! ولي در عوض چيز ديگه اي پيدا كردم. مطلبي در آخر همين كتاب. فكركنم به گونه اي نتيجه گيري نويسنده همين كتاب باشه.
چرخيد به سوي راحله! بي قراربود.
- راستي! گفتي اين خانم ( (فالاچي) ) فمينيست هم هست، آره!
راحله سرش را تكان داد.
- تقريبا!
- پس جالبه كه نظريات همين خانم نويسنده رو راجه به وضعيت زنها در غرب بشنوين. فكر كنم شنيدني باشه. بخصوص براي راحله كه از ديدن اون مادر سالارها اين طوري ذوق زده شده بود!
و بعد چند صفحه آخر كتاب را ورق زد:
- اين توصيفي از شهر نيويوركه كه براتون ميخونم: ( (در درون ساختمانهاي غرق در نور نئون، هرگز نور خورشيد به داخل آنها راه نمي يافت، هزاران تن از زنان، متحد و عليه مردان شرم زده، در تكاپو و مبارزه بودند و خود را نيرومند و فرمانروا ولي سخت تنها احساس ميكردند. هنگام ظهر كه ادارات براي صرف نهار خالي ميشود، اين زنان همچون آبشار پرخاشگر غم زدهاي از اتاقهاي خود فرو ميريختند و در ( (بارها) ) در مقابل يك همبرگر ومقداري سالاد قرار مي گرفتند.
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٥٢
در خلال يك لقمه همبرگر و يك برگ كاهو گاهي سر خود را ميگرداندند تا با مردي كه درمقابل همبرگر و سالادش نشسته بود، سختي مبادله كنند. در اثنايي كه نور تمنايي محبت از مردمك چشمشان ساطع بود، نوري كه مرد به ديدگانش پاسخ نمي داد؛ زيرا از تقاطع تير مژگان هراسان بود. بعد از جايي بر ميخواستند، به شتاب حساب ميز را ميپرداختند و از فروشگاه ( (ماسي) ) چند شيء مورد نياز خود را باعجله خريداري ميكردند و لحظه اي هم به پيش بندهاي مردانه مينگريستند كه تابلوي بزرگي با اين نوشته دربالاي آنها جلب توجه ميكرد: ( (يكي از پيش بندهاي مردانه را براي شوهرتان كه در آشپزي به شما كمك ميكند، خريداري كنيد. ) ) سپس به سرعت به ادارات غرق نور خويش باز ميگشتند تا بار ديگر آن مبارزه تمسخر آميز خود را عليه جنس مرد كه خواهي نخواهي موفقيت آميز بود از سر گيرند. ) )
ثريا كمي صبر كرد. مكث كرد. انگار شك داشت يا چيزي بود كه جلوي خواندنش را ميگرفت؛ جلوي حرف زدنش را. چيزي در گلويش! هر چيزي بود، روي چشمهايش اثر ميگذاشت. نگاهش غمگين بود. ولي در لحنش ذوق و اشتياق غريبي موج ميزد. انگار لذت ميبرد از خواندن اين متن
–غيرازجايي كه آگهي فروشگاه ماسي را ميخواند ( (يكي از پيش بندهاي مردانه را براي شوهرتان كه در آشپزي به شما كمك ميكند، خريداري كنيد. ) )
كمي صبر كرد. دو صفحه ديگر را ورق زد. آب دهانش را به زحمت قورت داد.
- دو- سه صفحه بعد ادامه زندگي اين زنها رو اين طوري تو صيف ميكنه: ( (شامگاهان هنگامي كه مترو آنان را همچون اژدهايي به درون خود فرو ميبرد تا آنان را در مقابل آپارتماني كه با پول اين همه آزادي و استقلال خريداري كرده بودند، دوباره از درون خود فرو ريزد، غم و افسردگي جانكاهي قلب و مغزشان را فرا ميگرفت و گفتي تمام شهر نيويورك از اثر آههاي خشم آلود آنان به ارتعاش در آمده است. بدين طريق بار ديگر فرار از خانه را بر قرار ترجيح ميدادنند و مجددا سوار مترو ميشدند و در مقابل يك سينما يا يك ( (با) ) فرود ميآمدند و چند گيلاس ويسكي ميزدند و بار ديگر به اين حقيقت تلخ ميانديشيدند: اين پيروزي كه توجه تمام جهانيان را به خود جلب كرده است تا چه اندازه براي آنان گران تمام ميشود. آري در مقابل اين مرداني كه در زن، حتي در منشيهاي خودشان تنها يك ( (مادر) ) تجسس ميكنند، زنان امريكايي نفوذ فراوان و خود كفايتي شاياني به دست آورده اند، ولي در عين حال از ته دل آرزو ميكنند چه خوب بود فروتني را جانشين غرور ميكردند و در اين جهان مرد وفاداري داشتند! زيرا درست است كه هيچ كس نمي تواند خويشتن را از قوانين آهنين جامعه رهايي بخشد، ولي در عين حال كاملا صحيح است كه انسان نمي تواند احساسات خويش، حتي ساده ترين عواطف خويش را پايمال كند. ) )
ثريا ديگر نخواند. صفحات كتاب
را محكم به هم كوبيد. شرق! كتاب بسته شد. همچنان سرش پايين بود. سرش را بلند نمي كرد. شايد ميخواست چيزي را كه در چشم هايش بود، پنهان كند. من كه نفهميده بودم بالاخره او چه مرگش است!؟ هر كس به تيپش نگاه ميكرد، مطمئن ميشد كه از آن عشاق سينه چاك غرب است، اما انگار اين طور هم نبود! شايد او هم دريكي از خانوادههاي مادر سالار زندگي ميكرد. فاطمه حواسش به ثريا بود به زحمت نگاهش را از او ميگرفت و رو به بچهها كرد:
- مطلب جالبي بود! خيلي جالب! حداقل براي من كه اين طور بود. نشون ميداد حتي بعضي از خود متفكران غرب خود سردمداران و مدافعان فمينيسم هم فهميدن كه اشتباه كردن؛ فهميدن هنوز هم به زن ظلم ميشه. ولي دليلش رو نمي دونن. شايد اگه ميدو نستن، ميتونستن كاري كنن. استاد ما ميگفت كشورهاي غربي چون ديرتر از بقيه ملتها به مقام زن آگاهي پيدا كردن، ميخوان با اين جنجالهاي تبليغاتي عقب ماندگي شون رو به نحوي جبران كنن. ولي چون به جنبههاي انساني و معنوي زن توجه نمي كنن، برداشتهاي الان اونها هم اشتباهه. من فكر ميكنم براي همين هم هست كه هنوز هم نمي تونن به زنها كمك كنن. يادمه استادمون تاكيد ميكردن كه ( (در مورد مسئله زن اين ما نيستيم كه بايد از موضع خودمان دفاع كنيم، اين فرهنگ منحط غرب است كه بايد از خو دش دفاع كند. ) )
- از بس اومد دم در مدرسه ما ايستاد و پشت سر ما راه افتاد، كار دست خودش داد! يه روز چند تا از مغازه دارهاي اطراف مدرسه يقه اش رو گرفتن: «مزاحم دختراي مردم ميشي مارمولك؟» و بعد هم يه فصل كتك مفصل زده بودندش. ولي پسره لجباز و يه دنده باز هم ...
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🔰فرازی از وصیت نامه شهید؛
جامعه اسلامی، نیاز به متخصص متعهد دارد.
هر کدام، از اینها به تنهایی ارزش ندارد، لذا در کسب این دو فضیلت کوشش کنید.
در کنار کسب علم، فعالانه و پُر توان، در صحنه سیاست و جامعه حضور داشته باشید.
خون شهدا را پاسدار و مراقب باشید که مسئولیتی سنگین بر دوش بازماندگان میگذارد.
🌷شهید سیدمحمد شکری🌷
ولادت: ۱۳۴۱/۸/۱۸ ،کربلای معلی
شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۱۲
عملیات کربلای پنج ،شلمچه
پزشکیار گردان عمار لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)
سه درس ولایت پذیری از سه شهید
#شهیـد_حاجقاسم_سلیمانی
اگـر ڪسی صدای رهبـر خود را نشنود به طور یقین صدای امامزمانِ (عج)خود را هم نمیشنود و امروز خط قرمز باید توجه تمام و اطاعت از ولی خود، رهبریِنظام باشد.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد.
#شهید_حسین_معزغلامی
در بدترین شرایط اجتماعی و اقتصادی و ... پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سیدعلی آقا را تنها نگذارید.
🌹شادی روح طیبه جمیع شهداوبالاخص این سه شهیدبزرگوارصلوات🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨حضرت محمد صلىاللهعليهوآلهوسلم فرمودند:
بلند مرتبه ترين مردم نزد خداوند در روز قيامت كسى است كه در روى زمين بيشتر در نصیحت و ارشاد مردم قدم بردارد✨
#من_محمد_را_دوست_دارم 💚
᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥
#تلنگرانہ🌱
- زمانےڪهعڪسشهدا روبهدیوار اتاقم چسبوندم ،
ولےبهدیواردلمنہ!!
- زمانےڪهاتیڪتخادمالشهدا و ... رو سینهاممیچسبونم.،
اماخادمپدر و مادرخودمنیستم !
- زمانےڪهاسممتوےلیستتماماردوهاے جهادے هست ،
ولےتوےخونهخودمونهیچڪارے انجام نمیدم !
- زمانےڪه براے مادراےشهدا اشڪ میریزم ،
اماحرمت مادر خودم رو حفظ نمیڪنم !
- زمانےڪهفقط رفتن شهدا رو میبینم ،
ولےشهیدانه زیستنشون رو نه!
#بـہخودمـونبیایمیڪم
باز هم حال و هواے
#کربلا دارم بہ سر...
ڪو لباس خاڪے و
سربند یا زهراے من...
#اللهم_الرزقنا_حرم
آقا بطلب اربعین بی حرم می میرم
چقدر سلام از راه دور 😭😭😭😭😭😭😭روزتون شهدایی
🦋🕊🦋
خیلی بهش حساس بودم
دوست داشتم فقط برای من باشه
آخرین دفعه بهش گفتم:میخواهی بروی اجازه میدهم ولی باید قول بدی
آن هم اینکه عروس اول و آخرت من باشم
خندیدو
گفت:باشه❤️
#شهید_حاجی_زاده
🦋🕊🦋
#دوست_داشتن آدمهای بزرگ
انسان را بزرگ میکند .
و دوست داشتن آدمهای نورانی
به انسان نورانیت میدهد .
اثر وضعی #محبوب، آنقدر زیاد است که
آدم باید مراقب باشد مبادا به افراد #بیارزش علاقه پیدا کند.
چه دوستی بهتراز #شهدا⁉️
رفیقت که شهدایی باشد
#توهم_شهید_خواهی_شد...
#اَللّهُمَ_عَجّل_لِولیّک_الفَرَج🌼✨
🥀یافاطمه زَهرا سَلام الله🌹💖
اینجاســـت...
ڪہ با #ڪنایه باید گفت:
عصـــاے دست بابا شد!!
من خاڪ شوم!
پاے پدر شهید را مے بوسم...✨
#پدران_شهدا
#عاشقانہ_شہدا 🌹
چهـل شب با هـم عاشورا خوندیم.😇
گاهـے می رفتیم بالای پشت بوم می خوندیم.
دراز می کشید و سرش رو میذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام رو می گفتم.😊
انگشتامو می بوسید و تشکر می کرد.😍
همه ی حواسـم به منوچهر بود.
نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو.
همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه.😔
اون توے دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر.😞
برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه،
همین موقع هاست....😭
کناره گیر شده بود و کم حرف.😣💚
#شهید_منوچهر_مدق 🌸
°| #شهیدان
#حرف_حساب
🌸اینها و خیلی های دیگه
خوشگلی و جوونی شون رو
فدای خدا و اهل بیت کردند
تو عمر و جوونیت رو
فدای چی می کنی؟؟!!
لایک های بی ارزش
وچشم های ناپاک
به قیمت شکستن
قلب امام زمانت؟
و به گناه انداختن اینهمه
دختر و پسر جوون؟
#به_کجاچنین_شتابان؟؟؟
#حواسمون_هست؟
🥀بِدَمِ المَظلوم،عَجِّل الفَرَجَ المَظلوم🥀
|•❀
•🌴•
وقلبڪ
فیقلبـییاشهید...♥️
قشنگہنہ؟
قلبیہشهیدتوقلبتباشہ...
باهاشیڪیشی
اونقدررفیق
واونقدرعاشق
واونقدرشبیہ... :))🌱
#رفیقشهید
|•-------------------•♡•------------------•|
|•❀•|
#خاطره
از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. از لابهلای صف های نماز میآمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت:
🔹«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا.....
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
#قاسم_سلیمانی
میگفت: دلت که گرفت، *قرآن* بردار؛ بسم الله بگو...صفحه اش روبازکن...بگو
✨خدایایه کم باهام حرف بزن،آروم بشم...❗
فقط تومیتونی آرومم کنی
به خداکه وصل شوی آرامش وجودت رامیگیرد😍
نه به راحتی می رنجی ونه به آسانی می رنجانی...)
*آرامش سهم دلهایست که به سَمت خداست🌱
🌻گاهی نصف غُصه هامون بخاطراینکه باورنداریم اگرخُدابخـوادیه چیزی بشه عَالَمَم نخوان نمیشه....)
واگه خدانخـواد مَحاله بشه...)
پس غصه چیومیخوریم...❓
بهـقولشهیدابراهیمـهادۍ :
هرڪسظرفیٺمشهورشدنونداره
ازمشهورشدݧمهمـتراینهکہ
آدمـبشیم. . .!:)
--
#شهیدابراهیمهادے🍃
.
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔶فصل دوازدهم
🔸قسمت٥٣
ولي پسره لجباز و يه دنده باز هم نگفته بود كه داداشمه! وقت و بي وقت پيدايش ميشد. هر جا ميرفتم مواظبم بود. البته بگم ها! منم خيلي ناراضي نبودم. اين طوري بيشتر احساس امنيت ميكردم. هيچ وقت نمي ذاشت تنها از خونه بيرون برم. هر جا ميخواستم برم، باهام ميآمد. اگر هم نبود بايد صبر ميكردم تا مياومد. هيچ كس ديگه رو هم قبول نداشت. حتماً بايد خودش باشه. امان از روزي كه جرئت ميكردم و تنها ميرفتم. شلوغ بازي در ميآورد كه اون سرش ناپيدا بود. ميگفتم « آخه از كي ميترسي؟ » ميگفت « از مردم ». ميگفتم « بابا جون مردم هم مثل خودمونن. ما هم جزو مردميم » ميگفت « نه! آبجي هنوز اين مردم نامرد رو نشناختي. مثل گرگ ميمونن. به اين قيافه آرومشون نگاه نكن. اداي ميش رو درميارن. تنها گيرت بيارن، كارت تمومه. » خلاصه اومدنش يه جور بود. نيومدنش يه جور ديگه! وقتي هم كه باهام بود، امان از موقعي كه كسي جرئت ميكرد به ما چپ نگاه كنه! ميخواست چشمهايش رو دربياره.
گفتم:
-خب! حالا از چي ميترسي؟ حالا كه اين جا نيست!
نگاهي به سمت پنجره كرد، نگران بود!
-كي گفته كه نيست، تو چه ميدوني؟
-اين جاست؟!
وحشت كردم. نگاه ديگري به پنجره كرد. صدايش را پايين آورد. مثل اين كه ميترسيد كسي صدايش را بشنود.
-مطمئن نيستم! فكر كنم اين جا باشه. از همين جا هم احساسش ميكنم.
خيالم راحت شد. « اين عاطفه هم چه قدر ترسوست! »
- اوه! فقط فكر ميكني؟ برو ببينم بابا تو هم بي خودي برادرت رو « لولو» كردي.
- نه! يواش! صدايت رو بياور پايين. ديدمش!
دوباره وحشت كردم. « اگه واقعاً اين جا باشه چي؟ ميگه اون رو ديده! »
- ديديش؟! كي؟ كجا؟ چه طوري؟
پوزخند زد:
- حالا تو چرا ميترسي؟! چرا هول كردي؟
- من! نه! چرا سر حرف رو برمي گردوني! بگو ببينم كجاست؟
- ديروز عصر كه زنگ زدم، مامانم گفت قراره مسعود بياد مشهد. آدرس رو هم قبلاً از من گرفته بود.
- خب حالا كه اومده؟!
- مطمئن نيستم. امروز صبح كه از پنجرههاي رو به خيابان پايين رو نگاه ميكردم، يه لحظه يكي رو ديدم شبيه اون. فكر كنم خودش بود!
- هنوز هم هست؟
- نمي دونم؟ بايد دوباره برم نگا ه كنم. شايد باشه.
عاطفه كه بلند شد رفت، نفس راحتي كشيدم! « آخيش! چه قدر مرا ترساند. ولي نكنه حرفهايش راست باشه؟ اگر اين جا باشد چه؟ » عاطفه آمد نشست. پرسيدم
- چي شده؟ بود؟
- نه، فعلاً كه نبود! ممكنه جايي قايم شده باشه، يا رفته باشه و برگرده.
- حالا چي شده؟ چي ميخواي؟
دوباره اطرافش را پاييد.
- ميخوام برم بلوز مشكي بخرم. دانشگاه كه نداشتم، اوني رو هم كه اصفهان دارم، برام كوچك شده. مامانم ديروز گفت يكي از همين جا بخرم.
« اين همه جنجال فقط براي همين بود! »
- برو بخر ديگه!
-تنها؟!
« تنها » را چنان گفت كه انگار به او گفتند برو تو دل شير!
- اگه ميخواستم تنها برم كه سراغ شماها نمي اومدم.
- ولي عاطفه جان چطوري بهت بگم؟! شرمنده ام! مانتوم رو شستم، هنوز خيسه!
عصباني شد. مثل بمب منفجر شد.
- مسخره كردي؟ يه ساعت آدم رو سين جيم ميكني، از زير زبون آدم حرف ميكشي، بعد هم آدمو ميذاري سركار. آره ارواح عمه ات! من خودم عالم و آدم رو ميذارم سر كار، حالا تو منو بازي ميدي.
سعي كردم آهسته صحبت كنم.
- خيلي خوب! مي گي چي كار كنم؟
- زودتر ميگفتي ما اين قدر آبروي خودمون رو نمي برديم!
- چه ميدونستم باهام چه كار داري؟ حالا هم طوري نشده. با يكي ديگه برو.
- تو كه ديدي من سراغ همه رفتم، همه شون گفتند « نه»!
بي محابا و بلند حرف ميزد. انگار نه انگار كه اتاق پر بود.
- راحله خانوم كامپيوتره ديروز تا حالا با عالم و آدم قهره. انگار تقصير ماست كه اون زن خلق شده! فقط داره كتاب ميخونه!
راحله از زير چشم نگاهي به عاطفه كرد، عاطفه متوجه نشد. شايد هم متوجه شد و به روي خودش نياورد.
- فهيمه خانم هم كه مثل هميشه خسته ان. بيرون هم شلوغه، گرمه، پر از دوده، چه ميدونم، سر و صداست كامپيوتر كلافه ميشن. سميه هم كه ديشب حرم بوده، خوابيده! فاطمه هم رفته پايين چه ميدونم عزاي من رو بگيره. ثريا خانم رو هم كه ميبيني ديگه! دارن ورزش ميكنن. ميخوان هيكلشون خوش فرم بشه تا تحويلشون بگيرن! تو هم كه يه جور ديگه بهونه ميآري! به شما هم ميگن رفيق! اَه!
اين را گفت و برگشت. فاطمه را كه ديد يكهو آرام شد. فاطمه در دهانه در ايستاده بود، يك سيني پر از ميوه هم دستش بود. با نگاه خيره اي عاطفه را ميپاييد!
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٥٤
عاطفه عوض شد. از اين رو به آن رو. همان شد كه بود، عاطفه قبلي. با زباني كه مرتب لحنش عوض ميشد. مثل لهجه اش.
- به! فاطمه جون! عزيز دلم، معلومه كجايي؟
وبعد دستهايش را به حالت شعر خواني از هم باز كرد: تو كجايي تا شوم من چاكرت چارٌقت دوزم، كنم شانه سرت دستكت مالم، بمالم پايكت وقت خواب آيد برويم جايكت.
فاطمه كفشهايش را در آورد. سيني را گذاشت روي دستهاي عاطفه.
- براي همين بود كه داشتي با همه دعوا ميكردي؟
- نه بابا دعوا نبود كه! بازي ميكرديم.
فاطمه چادرش را جمع كرد:
- پس اين هم تنقلات بازي تون. اين زردآلو و گيلاسها رو هم بگير جلوئي بچه ها. هسته هاش رو هم پخش و پلا نكنين. تو دستتون جمع كنين تا عاطفه دوباره ازتون بگيره!
- عاطفه در حالي كه سيني را گرفته بود جلوي صورت راحله، صورتش را به طرف فاطمه برگرداند:
- نه، لباسهايت رو نمي خواد عوض كني. همين لباسها هم خوبه.
راحله ميوه برنداشت. زير لب تشكري كرد و دوباره خودش را به كتاب مشغول كرد. فاطمه در حالي كه چادرش را آويزان ميكرد، گفت:
- ديگه چي شده؟ من رو كجا ميخواي بكشوني؟
-جاي مهمي نيست! فقط يه بلوز مشكي بخريم و بيايم.
ثريا همان طور كه با سه شماره دولا و راست ميشد، غر زد:
-دست بردار ديگه عاطفه. اين مسخره بازيها چيه در آوردي؟ خوبه نمي خواي ماشين معامله كني. يه بلوز ميخواي. برو بخر، بيا ديگه. چرا مزاحم مردم ميشي؟
عاطفه همان طور كه سيني را از جلوي فهيمه ميبرد طرف سميه، تنه اي هم به ثريا زد:
- تو بگير بخواب ديگه!
ثريا تازه خم شده بود. نتوانست خودش را كنترل كند. افتاد روي زمين. طاقباز!
باز هم از رو نرفت. پاهايش را بالا آورد و توي هوا ركاب زد. خنديد:
-چيه؟ عرضه نداري از يه مرد بلوز بخري، اون وقت براي ما قيافه ميگيري؟
- نمي دونم با اين كارها ميخواد چي رو ثابت كنه؟ ضعيف بودنش رو؟!
راحله موقع گفتن اين جمله حتي سرش را هم بلند نكرده بود. عاطفه همان طور كه جلوي من خم ميشد تا ميوه بردارم، گفت:
- من نمي خوام اداي مردها رو در بيارم. ميخوام خودم باشم. خانم عاطفه صبوري!
ثريا نرمشش را عوض كرد:
-اون وقت اين عاطفه خانم صبوري چرا نمي تونن گليم خودشون رو از آب بكشن بيرون؟
عاطفه سيني را جلو ي فاطمه گذاشت روي زمين و برگشت طرف ثريا:
- براي اينكه......
راحله با عصبانيت حرفهاي عاطفه را قطع كرد. كتاب را به شدت بست و انداخت روي زمين. نگاه خيره اش را دوخت به فاطمه.
- ميبيني فاطمه خانم! بيا تحويل بگير! اين هم نتيجه و محصول نظريات و برداشت ماها از مفهوم زن! يه دختر ۲۰ ساله تحصيلكرده كه از مردها ميترسه.
راحله يكهو فروكش كرد. مثل زلزله اي كه زود ميآيد و زودتمام ميشود. شايد بخاطر خونسردي و آرامش فاطمه بود. چند تا گيلاس از توي سيني برداشته بود و در ميان مشتش گرفته بود. نگاه راحله هنوز آرام نشده بود. خيره و پر قدرت فاطمه را نگاه ميكرد. انگار ميخواست با نگاهش او را هيپنوتيزم كند. چند لحظه مكث كرد. صدايش آرام تر و فرو خورده تر شده بود:
- خب فاطمه! تو كه ادعا كردي برداشت و نگاه غرب به هويت زن اشتباه بوده، گفتي به همين دليل هم زن در غرب هنوز هم مظلومه، تو كه به خاطر ظلم به زن از غرب ادعاي طلبكاري كردي، ميتوني بگي خود ما چه گلي به سر زن زديم؟ چه هويت و كرامتي بهش داديم؟ اصلاً برداشت و نگاه شما به هويت و شخصيت زن چيه؟
فاطمه چند لحظه مكث كرد. انگار داشت روي سوالهاي راحله فكر ميكرد:
- سوالها ي خوبيه. شايد جزو مهمترين سوالهاي زندگي ما هم باشه! ولي حالا وقتش نيست. چون بچهها دارن ميوه ميخورن و هم من ميخوام با عاطفه برم تا يه بلوز مشكي بخره.
راحله مشكوك شد:
- طفره ميري؟
عاطفه چادرش را كه برداشته بود، دوباره گذاشت سر جايش
!نه فاطمه جان.بلوز من ديرنميشه!
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
بامــــاهمـــراه باشــید🌹