🔸منظوراز دائم الذکربودن این نیست که فقط تسبیح به دست بگیری و یا الله کنی.
🔸 بلکه باید تمامی اندام خود را باحق عجین سازی.
🔸حق ببینی،
🔸حق بشنوی،
🔸حق بروی..
🌿علامه حسن زاده املی
#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
قسمت44
با شنیدن سہ ڪلمہ ے آخر ضربان قلبم بالا رفت صداش رو مے شنیدم!
صداے قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم!
آب دهنم رو قورت دادم،چشم هام رو باز و بستہ ڪردم،آروم بہ سمت سهیلے برگشتم. بہ ڪاشے هاے زیر پاش زل زدہ بود،گونہ هاش سرخ شدہ بود. خبرے از اون لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت "نگفت عاشقش نشو " نبود!
دست چپش رو برد بالا و گذاشت روے پیشونیش،از روے پیشونے دستش رو ڪشید همہ جاے صورتش و روے دهنش توقف ڪرد.
چند لحظہ بعد دستش رو از روے دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت:فقط بهم یہ فرصت بدید همین!
نگاهم رو بہ ڪفش هاے مشڪے براقش دوختم.
این مردے ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود،امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوستِ امين!
خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟
مگہ امین بیشتر از یہ پسرہ ے همسایہ ے سادہ س؟
لبخندے نشست روے لب هام.
توے قلبم گفتم:فقط یہ پسرہ همسایہ س همین!
قلبم گفت:سهیلے چے؟
جوابش رو دادم:بهش فرصت مے دم همین!
همین،با معنے ترین ڪلمہ ے اون شب بود!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
صداے شهریار از توے حیاط بلند شد:هانیہ بدو مردم منتظرن!
همونطور ڪہ چادرم رو سر مے ڪردم با صداے بلند گفتم:دارم میام دیگہ!
از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن بہ دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود.
شهریار با خندہ گفت:آخہ مادرِ من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟
چپ چپ نگاهش ڪردم و چیزے نگفتم.
قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم،پدرم بہ سمتم اومد و گفت:حاضرے بابا؟
سرم رو بہ نشونہ ے مثبت تڪون دادم.
پدر و مادرم سوار ماشین شدن،شهریار هم دنبالشون رفت.
عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت:استرس دارے؟ سریع گفتم:خیلے!
جدے نگاهم ڪرد و گفت:عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیاے!
با مشت آروم ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم:مسخرہ!
خندید و چیزے نگفت.
شهریار شیشہ ے ماشین رو پایین ڪشید و گفت:عاطفہ خانم شما دومادے؟
رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد:دارن دل و قلوہ میدن!
با حرص گفتم:شهریار نڪنہ تو عروسے انقد عجلہ دارے!
عاطفہ اخم ساختگے ڪرد و گفت:با شوور من درست حرف بزن.
ایشے گفتم و بہ سمت ماشین رفتم.
عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست،من هم سوار شدم،پدرم با گفتن بسم اللہ الرحمن الرحیم ماشین رو روشن ڪرد.
شهریار با ترس چشم هاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت.
تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت:خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسم اللہ برمیداریم.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
قسمت 44 بخش دوم
شهریار رو بہ من جدے ادامہ داد:خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے!تا قم نمے رسیما!
مادرم با تحڪم گفت:شهریار!
شهریار نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:چشم مامان جونم چیزے نمیگم!
پدرم با خندہ گفت:آفرین.
عاطفہ نگاهم ڪرد و با اضطراب گفت:هانیہ چادرت ڪو؟
خواستم دهن باز ڪنم ڪہ شهریار گفت:رو سرش!
برادر بزرگم نمڪدون شدہ بود!
یعنے خوشحال بود،خیلے خوشحال!
عاطفہ گفت:منظورم چادر سفیدہ!
آروم گفتم:جیران خانم میارہ!
صداے هشدار پیام موبایلم بلند شد،با عجلہ موبایلم رو از توے ڪیفم درآوردم.
رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم.
حنانہ بود.
"عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد"
بے اختیار لبخندے روے لبم نشست،عاطفہ با شیطنت گفت:یارہ؟
سرم رو بلند ڪردم و گفتم:نہ خواهر یارہ!
مادرم برگشت سمت ما و گفت:هانے،بهارم دعوت ڪردے؟
سرم رو تڪون دادم:آرہ میاد حسینیہ!
یڪ ساعت بعد رسیدیم سر خیابون دانشگاہ،پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہ ے حسینیہ شد.
لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن.
نزدیڪ حسینیہ رسیدیم،سهیلے دست بہ سینہ جلوے حسینیہ قدم مے زد.
سرش رو بلند ڪرد،نگاهش افتاد بہ ما.
ایستاد،پدرم براش بوق زد،با لبخند سرش رو تڪون داد.
پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد و پیادہ شد.
سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن.
ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود.
موها و ریش هاش مرتب تر از همیشہ بود!
استادم داشت داماد مے شد!
دامادِ من!
مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت:مام بریم. دستگیرہ ے در رو گرفتم و گفتم:باهم بریم!
شهریار در رو باز ڪرد و پیادہ شد. عاطفہ هم پشت سرش!
نگاهم بہ شهریار و عاطفہ بود ڪہ چند تقہ بہ شیشہ ے پنجرہ ے ڪنارم باعث شد ڪہ سرم رو برگردونم.
پدرم بود،در رو باز ڪردم و پیادہ شدم.
پدرم دستم رو گرفت،باهم قدم برمے داشتیم،چند قدم با سهیلے فاصلہ داشتیم.
با دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہ ے چادرم و گفت:سلام!
آروم جوابش رو دادم.
دیگہ نایستادم و وارد حسینیہ شدم.
با لبخند بہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہ ے اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبود!
ماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون و با پرچم هاے رنگے
چیزے ڪہ قشنگترش مے ڪرد سفرہ ے عقد سفید و نقرہ اے بود ڪہ وسط حسینیہ مے درخشید!
مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہ ے عقد نشستہ بودن.
خانم محمدے با لبخند بہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد.
حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون.
جیران خانم گونہ هام رو بوسید و تبریڪ گفت.
حنانہ با شیطنت گفت:مامان خانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم.
چشم غرہ اے بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہ ے سفیدے بہ سمتم گرفت و گفت:هانیہ جان برو چادرتو عوض ڪن!
تشڪر ڪردم و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہ ے حسینیہ،چادر مشڪے م رو درآوردم و دادم بہ حنانہ.
بستہ رو باز ڪردم،چادر سفید تورے با اڪلیل هاے نقرہ اے!
هم خونے جالبے با سفرہ ے عقد داشت.
شال سفید رنگم رو مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم.
رو بہ حنانہ گفتم:چطورہ؟
با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:عالے!
حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہ ے شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد!
دوربینش رو گرفت سمتم و گفت:وایسا!
با خندہ گفتم:تڪے؟
نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت:چہ هولے تو! خوبہ چند دیقہ دیگہ محرم میشید! چند دیقہ دیگہ عڪس دونفرہ بخواہ.
بشگونے از دستش گرفتم و گفتم:بچہ پررو!خواهر شوهر بازے درنیار.
حنانہ بے توجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا برد و عڪس گرفت!
با لبخند گفت:بفرمایید اینم اولین عڪس دونفرہ!
با تعجب گفتم:وا!
با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد.
سرم رو برگردوندم،سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود.
جا خوردم مثل خنگ ها گفتم:واااا!
سریع دستم رو گذاشتم روے دهنم!
حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن.
سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود،مشخص بود خودش رو نگہ داشتہ نخندہ!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
الهے
در این شبهاےمحرم
امیدوارکن کسے
راکه به آستانت ناامیداست
بگیر دستےکه
بسوے تو بلند است
مستجاب کن دعای
کسے که با اشکهایش
تو را صدا میزند
شبتون حسینی
🏴🏴🏴🏴
خاطرات
#شهید_فرهاد_طالبی ❤️
آخرین تماس فرهاد گفت نگران نباش مادر که #ششم_محرم برمیگردم و همان ششم محرم هم بازگشت💔 و افتخار میکنم که پسرم در این راه و به خاطر حضرت زینب (س) شهید شده است.🕊
راوی؛ مادر شهید
یاور #یخی مدافعان حرم‼️
شهید طالبی در جبهه مقاومت چندین کیلومتر طی میکرد و آبخنک برای رزمندگان مدافع حرم تهیه میکرد.👌
مدافعان حرم به شهید طالبی میگفتند یاور یخی که نمیگذاشت رزمندگان تشنه باشند و کمتر دیدیم خودش روزها آب بخورد.😔💔
شهید طالبی در معرفی خودش میگفت من ایرانیام و انتخابشده حضرت زینب(س) هستم.🌴
راوی: همرزم شهید طالبی
•|میگفت:
اگه میخواید
هر دو دنیاتون
آباد بشه🍃
تا میتونید
خودتونو بچسبونید
به سیدالشهدا(ع)💔
یه ثانیه هم دامانشو رها نڪنید
•|تا مسیرم به درِخانه ات افتادحسین💚
•|خانه آبادشدم،خانهات آبادحسین💚
🍃 #حدیث
❤ امام صادق (علیه السلام):
«همه در آخرالزمان به خطا میافتند
و جدا جدا میشوند ..
جز آن گروهی که بر جدم #اباعبدالله_الحسین گریه میکنند»
📚سفینةالبحار ج ۱۲، ص ۳۵۰