eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷🌷
297 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 سید مجید هاشمی دیروز به یاران شهیدش پیوست 🔸سید‌مجید سالها در گروه تفحص لشگر ۲۷ فعالیت داشته و نیز به عنوان مسئول یگان پاکسازی استان کرمانشاه هم خدمت کرده است.
📚 🎬 به همه چیز دقیق بود، حتی توی شوخی کردن.... به چیزایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم. گردش که می خواستیم بریم اولین چیزی که بر می داشت کیسه ی زباله بود. مبادا جایی که میریم سطل نباشه چیزایی که می خوریم آشغالش آب داشته باشه....! همه چیزش قدر و اندازه داشت. حتی حرف زدنش. اما من پر حرفی می کردم...!! می ترسیدم در سکوت به چیزی فکر کنه که من وحشت داشتم....... نمیذاشتم وصیت بنویسه... می گفتم: "تو با زندگی و رفتارت وصیتاتو کردی. از مال دنیا هم که چیزی نداری." به همه چیز متوسل می شدم که فکر رفتن رو از سرش دور کنم..... همون روزا بود که از تلویزیون اومدن خونمون.... از منوچهر خواستن خاطراتش رو بگه که یه برنامه بسازن منوچهرم گفت... دو سه ماه خبری از پخش برنامه نشد.... میگفتن (کارمون تموم نشده.) یه شب منوچهر صدام زد... تلویزیون برنامه ای از شهید مدنی نشون می داد. از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش رو نشون  داد.... اونم جانباز شیمیایی بود... منوچهر گفت: "حالا فهمیدم... اینا منتظرن کار من تموم شه..." چشماش پر اشک شد.... دستش رو آورد بالا با تاکید رو به من گفت: "اگه این بار زنگ زدن بگو بدترین چیز اینه که آدم منتظر مرگ کسی باشه تا ازش سوژه درست کنه.... هیچ وقت بخشیدنی نیست..." ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظه به شهادت رسیدن مدافع حرم حاج .... 💥حال بگویید قیمت این لحظات چند؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حالـم بہ جز نگـــاهِ تـو بهتــر نمےشود يڪ روزبــدون‌ذڪرِحسيـــن‌ ســرنمےشود مےگریَم از براے حــرم رفتنــم حُسيــن نابــرده رنـــج گنـج مُيســَر نمےشود ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ♥️
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌷شهید اقدم🌷 مادرش با رفتنش به سوریه مخالفت میکرد، یک روز جنایات داعش را در لپ تاپش به ما نشان داد، بعد به مادرش گفت: هر سال روز عاشورا برای عزاداری امام حسین (ع) میروی و گریه میکنی؟ مادرش گفت بله؛ روح الله گفت: مادر به حضرت زینب (س) بگو برایت گریه میکنم ولی نمی گذارم پسرم بیاید. در جواب اطرافیان که می گفتند: بچه ات کوچک است نرو، میگفت: زن و بچه برای آزمایش است، حتی در برابر گریه ها و بی تابی های حنانه در بدرقه اش هم خودش را نگه داشت و اصلا پشت سرش را نگاه نکرد تا مبادا از رفتن منصرف شود. راوی: پدر شهید. 📎 کلام شهید: آخرتتان را به دنیای فانی نفروشید و بدانید در آنجا می خواهیم به خدا در قبال خون شهدا جواب پس دهیم نکند شرمنده امام حسین (ع) شویم. ⭐️ ☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*قرار عقدی که به شهادت تبدیل شد*🕊️ *شهید علی عسگری*🌹 تاریخ تولد: ۱۰ / ۱۱ / ۱۳۶۲ تاریخ شهادت: ۱۰ / ۱۱ / ۱۳۹۱ محل تولد: طاقانک / شهر کرد محل شهادت: سوریه 🌹همرزم← تکفیری‌ها فقط تا ظهر می‌جنگند☀️ اما بعد از ظهرها خمپاره می‌اندازند💥هیچ کس در زینبیه جرأت نمی‌کند پایش را از خانه بیرون بگذارد. خمپاره که می‌انداختند صدای ضجه و ناله بلند می‌شد.🥀 تنها کسی که به این افراد امدادرسانی می‌کرد شهید عسگری بود🌷برای آوارگان غذا تهیه🥖 و شهدا را غسل و دفن می‌کرد🌷 مقداری نان خشک و آب برای آن‌ها از طریق کانال فرستاده می‌شود و لحظاتی بعد شهید عسگری برای پاکسازی *با رمز "علی الله اکبر" به جلو می‌رود* و می‌گوید "با رمز یا حسین پشت سر من بیایید" پس از لحظاتی مدافعان هر چه می‌گویند *"علی الله اکبر" اما هیچ پاسخی نمیشنوند*🥀🖤 برادر← پدر و مادر تعدادی هدیه خریده بودند که برای عقد علی به سوریه بروند🎊 *اما او در روز تولدش که قرار بود در همان روز در سوریه عقد کند💐 یک تیر به سینه و یک تیر هم به پیشانی‌اش اصابت میکند که به حالت سجده به شهادت میرسد*🕊️ بعد از شهادتش وقتی سنگ مزار را میگذاشتند بویی فضا رو پر کرده بود *او وقتی از سوریه می‌آمد عطر مخصوصی داشت تا ۴۰ روز همان بو بر سر مزارش به مشام میرسید🌷* در نهایت او به آرزویش رسید🕊️🕋 *شهید علی عسگری* *شادی روحش صلوات*💙🌹
••✾🌻🍂🌻✾•• یک نفر گفت: خدا کاش که عاشق بشوم.. شد و در پیچ و خم عشق خدا را گم کرد ! :) [سید تقی سیدی] ❗️حواسمون به عشق های زودگذر که مارو از واقعی ترین معشوق دور میکنه باشه!✨ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
وارد منزل علامه جعفری شدیم. ایشان مشغول صحبت بود و چند نفری در اطراف علامه نشسته بودند. ابراهیم با عصای زیر بغل وارد اتاق شد. علامه یکباره نگاهش به در افتاد. از جا بلند شد و به استقبالش آمد. بعد با همان لهجه ی زیبا گفت: به به آقا ابراهیم، بفرمائید، بفرمائید. ابراهیم را با خودش بالای مجلس برد. همه به احترام او بلند شدند. بعد علامه حرفی زد که بسیار عجیب بود. من اگر خودم نمی شنیدم باور نمی کردم. علامه با اصرار گفت: «آقا ابراهیم، برو جای من بنشین، ما باید شاگردی شما را بکنیم.» تا علامه این جمله را گفت، نگاه کردم به صورت ابراهیم مثل لبو سرخ شده بود. همان جا کنار شاگردها نشست و گفت: استاد، تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. علامه بعد از اصرار زیاد به جای خودش برگشت. قبل از اینکه بحث خود را ادامه دهد، رو به دوستانی که در کنارش بودند جمله ای گفت که خوب به یاد دارم: علامه فرمود: این آقا ابراهیم استاد بنده هستند من چیز زیادی از درجات علمی علامه جعفری نمی دانستم، فقط دیده بودم که مرتب در تلویزیون سخنرانی می کند. اما همینقدر می فهمیدم که کلام این فیلسوف و عالم بزرگ، بی دلیل نیست. سلام بر ابراهیم۲ ص۷۷
•••{{توصیه میڪنم جوان ها اگر بخواهند از دستِ شیطان راحت شوند🍃 |عشق به شهادت|♡ را در وجودِ خود زندھ نگه دارند}}••• خُدایا بسیار عاشقَم ڪُـن :)
و ای کاش سنگری داشتیم، امن از تیر و ترکش هوای نفس سنگر شهیدانم آرزوست... ☘☘☘
رفیقان راه سعادت... از قافله های شهدا جاماندیم رفتند رفیقان و چه تنها ماندیم افسوس که در زمانه دلتنگی مجروح شدیم اسیر دنیا ماندیم 🌷 عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸
📚 🎬 《فرشته هم نمی توانست ببخشد... هر چيزی که منوچهر را می آزرد، او را بیشتر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند... چقدر بهش گفته بود گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید... هیچ نگفت اما فرشته توقع داشت روز جانباز از بنیاد کسی زنگ بزند و بگوید یادشان هست... چه قدر منتظر مانده بود.... همه جا را جارو کشیده بود، پله ها را شسته بود. دستمال کشیده بود، میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود. فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده..... نمی خواست بشنود "کاش ما همه رفته بودیم." نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که زیادی است... نمی خواست بشنود «ما را بیندازید توی دریاچه ی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم."》 همه ی ناراحتیش می شد یه حلقه اشک توی چشمش و سکوت می کرد. من اما وظیفه ی خودم می دونستم که حرف بزنم، اعتراض کنم، داد بزنم توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید «اولویت با جانبازان است»، اما نوبت ما رو می دید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید.... چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه.... منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد،💉 تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت: "بوی گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم." این درد ها رو می کشید اما توقع نداشت از یه دوست بشنوه "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم." ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران 🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
💐مراسم سوم و هفتم سردار دلها فرمانده دلسوز پاکسازی و تفحص شهدا جانباز بسیجی عاشق عرصه جهاد و شهادت آقا سید مجید هاشمی فرد جمعه(فردا) ۹ خرداد ساعت ۱۷ الی ۱۹ بر سر مزار آن بزرگوار واقع در بهشت زهرا (س) قطعه ۲۵ 💠 هیئت شهدای تفحص لشگر ۲۷ محمد رسول الله
دنبال معجزه ایم دریغا که معجزه تویی ای شهید معجزه چشمان توست آنگاه که دل یخ زده از گناه را ذوب می کنی و به آسمان میرسانی این زمین خورده را... سلام صبحتون شهدایی ✋ ☘☘☘
💢شهادت 3 مرزبان در درگیری با اشرارمسلح در سردشت 🔹در درگیری مسلحانه مرزبانان هنگ مرزی سردشت با اشرار مسلح ۳ نفر از مرزبانانمان به شهادت رسیدند. 🔹مرزبانان هنگ مرزی سردشت حین کنترل پایش نوار مرزی با اشرار مسلح درگیر شدند که چند نفر از اشرار به هلاکت رسیدند. 🔹در این درگیری مسلحانه، متاسفانه 3 نفر از مرزبانانمان به فیض والای شهادت نائل آمدند. 🔹💢اسامی شهدا هنگ مرزی سردشت اعلام شد 🔹استوار 🔹 گروهبانیکم 🔹 سرباز یاد شهدا با صلوات 🌹
📚 🎬 منوچهر دوست نداشت ناله کنه، راضی میشد به مرفین زدن. و من دلم می گرفت این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست جبهه کجاست و جنگ یعنی چی.... دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟ ما دو سال تو خونه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم. از طرف نیروی زمینی یه طبقه رو بهمون دادن. ماشین رو فروختیم، یه وام از بنیاد گرفتیم و اونجا رو خریدیم. دور و برمون پر از تپه و بیابون بود... هوای تمیزی داشت... منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد... بعدظهرا با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی. یه گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهیتابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم. با یه کتری و قوری کوچیک و یه قمقمه. دوتایی می رفتیم پارك قیطریه... مثل دوران نامزدی...... بعضی شبا چهارتایی می رفتیم پارك قیطریه برای علی و هدی دوچرخه خریده بود. پشت دوچرخه ی هدی رو می گرفت و آهسته می برد و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت. اگه حالش بد می شد می موندیم چیکار کنیم... زمستونای سردی داشت....آنقدر که گازوییل یخ می زد. سختمون بود. پدرم خونه ای داشت که رو به  راهش کردیم و اومدیم یه طبقش نشستیم. فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم اون خونه.... منوچهر دوست داشت به پشت بوم نزدیک باشه. زیاد می رفت اون بالا... 《دستهایش را دور دست منوچهر که دوربین را جلوی چشمش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد، حلقه کرد... گفت: من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا بروییم پایین. نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد. منوچهر گفت: "دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم." فرشته شانه هایش را بالا انداخت؛ "همچین دوربینی وجود ندارد! " منوچهر گفت: "چرا هست. باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است." فرشته دستش را کشید و مثل بچه های بهانه گیر گفت: "من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم اینجا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین" منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت و دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت: "هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا. من آن بالا هستم."》 ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج