امام خمینی(ره):
ملت ما این روز را عزیز می شمارد و من پانزده خرداد را برای همیشه عزای عمومی اعلام می کنم...
#قیام_خونین_15خرداد
یاد شهدا با صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 مادر شهید مهدی زاده: دیروز زنگ زده مرخصی گرفته بود پسرم.🌷
🌷وداع با پیکر شهید مدافع وطن #ابوالفضل_مهدی_زاده در ستاد انتظامی کرمان
🌷شهید مهدی زاده از سربازان دهه هفتادی یگان تکاوری ۱۱۳ راور کرمان دوازدهم خرداد ۹۹ در درگیری با قاچاقچیان مسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید🌷
4_6010329615719989769.mp3
2.61M
صوت شهدایی
همسنگرای خوبم بار سفر ببستید
با اون نگاه آخر قلب مرا شکستید
من مانده ام سیاهی ، مشتاق آفتابم
دلتنگ خاطرات آن لحظه های نابم😭
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌸
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_چهل_وچهارم🎬
نمی تونستم حرف بزنم چه برسه به این که شوخی کنم. همه قطع امید کرده بودن. چند روز بیشتر فرصت نداشتیم.
لباساشو عوض کردم که در زدن.
فریبا گفت: "آقایی اومده با منوچهر کار داره "
چادرم رو سرم کردم و درو باز کردم. مرد یا الله گفت و اومد تو.
علی رو صدا زدم بیاد ببینه کیه. میدید اومده کنار منوچهر نشسته، یه دستش رو گذاشته روی سینه ی منوچهر و یه دستش رو روی سرش و دعا میخونه....
من و علی بهت زده نگاه می کردیم. اومد طرف ما پرسید: "شما خانم ایشون هستید؟ "
گفتم: "بله "
گفت: "ببینید چی میگم. این کارا رو مو به مو انجام می دید. چهل شب عاشورا بخون { دست راستش رو با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد} با صد لعن و صد سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلا حرف نزن."
زانوهام حس نداشت. توی دلم فقط امام زمان رو صدا می زدم. اومد بره که دوییدم دنبالش.
گفتم: "کجا میرید؟ اصلا از کجا اومدید؟"
گفت: "از جایی که دل آقای مدق اونجاست "
می لرزیدم....
گفتم: "شما منو کلافه کردید. بگید کی هستید "
لبخند زد و گفت: "به دلت رجوع کن"
و رفت.....
با علی از پشت پنجره توی کوچه رو نگاه کردیم. از خونه که بیرون رفت، یه خانوم همراهش بود. منوچهر توی خونه هم دیده بودش. ما ندیده بودیم.
منوچهر دراز کشید روی تخت، پشتش رو به ما کرد و روی صورتش رو کشید...
زار میزد.
تا شب نه آب خورد، نه غذا.
فقط نماز میخوند.
به من اصرار می کرد بخوابم.
گفت: "حالش خوبه چیزی نمیشه"
تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد...
می گفت: "من شفا می خواستم که اومدی و منو شفا بدید؟ اگه بدونم شفاعتم رو می کنید، نمیخوام یه ثانیه ی دیگه بمونم. تا حالا که ندیده بودمتون دلم به فرشته و بچه ها بود، اما حالا دیگه
نمیخوام بمونم".
اینا رو تا صبح تکرار می کرد.
به هق هق افتاده بودم.
گفتم: "خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود اومده که اگر شفات رو بخوای، راحت میشی.
ما که زندگی نکردیم. تا بود، جنگ بود. بعدشم یه راست رفتی بیمارستان. حالا میشه چند سال با هم راحت زندگی کنیم"
گفت: "اگه چیزی رو که من امروز دیدم میدیدی، تو هم نمی خواستی بمونی"
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
شبتــــون شهـــــدایی
🙏امیدواریم شبتون به آرامش خواب شهدامون آرام باشد...
#ان_شاءالله
☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
⚘اَلسَّـــــلامُ عَلَیْــکَ یــــا اَباعَبْدِاللهِ الْحُسَیـــْن(؏)⚘
باز هَــم روزِ مـن وعرضِ اَدب مَحضــرِ یـار
با سَــــــــلامے بَـرکٺ یافته روز و شـبم
عاشق طلوع خورشید بین الحرمینم
همانجا کہ
خورشید هر صبح
اذن طلوع از طلایے گنبدِ تـو میگیرد.
همانجا کہ من هستم و
پرچمے کہ با هر نسیم
قلباش براے تو مےتپد.
همانجا که همیشہ هواے دلم را داشتے
هواےدلِ دلبستہ ام را
دلے کہ هیچ گاه دل کندن بلد نبوده و نیستــ...
⚘اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
🌹🌙🌹
_کجا میری؟
+بگم،جیغ و داد راه نمیندازی؟
_بگو آقا مصطفی قلبم اومد تو دهنم.
+عراق
_میری عراق؟ به اجازه کی؟ که بعد بری سوریه؟
+رشته ای بر گردنم افکنده دوست
_زدم زیر گریه...😭
+کاش الان اونجا بودم عزیز
_که چی بشه
+آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی
_لذت میبری زجر بکشم؟
+بس کن سمیه چرا فکر میکنی من دل ندارم؟
خیال میکنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم؟
خدا حافظ سمیه،مواظب خودت و فاطمه باش
_گوشی را قطع کردی
چندبار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بود.
سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم درحالی که اشک هایم می آمدند
کجا میرفتی آقا مصطفی؟
میرفتی تا ماه شوی.
به روایت همسر شهید
📚برشےازکتاباسمتومصطفاست
#شهیدمصطفےصدرزاده
- Haj Meysam Motiee.mp3
2.9M
(رهبر من طلایه دارلاله هایی ....)حاج میثم مطیعی
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_چهل_وپنجم🎬
چهل شب با هم عاشورا خوندیم.
گاهی میرفتیم بالاي پشت بوم میخوندیم. دراز می کشید و سرش رو میذاشت روي پام و من صد تا لعن و صد تا سلام رو می گفتم.
انگشتامو میبوسید و تشکر می کرد. همه ي حواسم به منوچهر بود. نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو. همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه. اون توي دنیای خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر....
برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه، همین موقع هاست....
کناره گیر شده بود و کم حرف.
کاراي سفر رو کرده بودیم . بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم . دلش می خواست قبل از رفتن، دوستاش رو ببینه و خداحافظی کنه
گفتم: "معلوم نیست کی میریم "
گفت: "فکر نمیکنم ماه شعبان به آخر برسه. هر چی هست توي همین ماهه "
بچه هاي لجستیک و دوالفقار و نیروی زمینی رو دعوت کردیم. زیارت عاشورا خوندن و نوحه خونی کردن. بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدن. منوچهر هی می بوسیدشون. نمیتونستن خداحافظی کنن. میرفتن دوباره بر میگشتن، دورش رو میگرفتن...
گفت: "با عجله کفش نپوشید "
صندلی رو آوردم. همین که می خواست بنشینه، حاج آقا محرابیان سرش رو گرفت و چند بار بوسید. بچه ها برگشتن.
گفتن: "بالاخره سر خانم مدق هوو اومد!
گفتم: "خداوکیلی منوچهر، منو بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستاتو؟!"
گفت: "همتونو به یه اندازه دوست دارم"
سه بار پرسیدم و همین رو گفت.
نسبت به بچه هاي جنگ همین طور بود. هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخنده مگه وقتی اونا رو میدید...
با تمام وجود بوشون میکرد و میبوسیدشون. تا وقتی از در رفتن بیرون، توي راهرو موند که ببیندشون...
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
گوشه ی قلب تمام آدم ها؛
یک صندلی خالی ست !
و باد
همیشه از همان سمت
آدم ها را می برد ....
سمتی که کسی باید باشد و
نیست ...
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#ب_امید_خدا_روزمان_بخیر
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
و هر #صبح از راه می رسد
با نگاه خورشیـ☀️ـد
روی چشم هایت پلک بگشا
زیبایی💖
آن چنان که آفتاب هر صبح،
به #تو حسادت می کند!
تو #زودتر از او، بیدار می شوی
و به من #سلام می دهی
#شهید_احمد_مشلب
#سلام_صبحتون_شهدایی 🌺
🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜🌹🍀🍀🌹💜
💚سلام ای صاحب دنیاکجایی
💖گل نـرگس بگو مولا کجایی
💚جهان دلتنگ رویت گشته بنگر
💖تـو ای روشنگر شبـهـا کجـایی
💚دلیل ندبه خواندن صبح جمعه
💖تـو ای ذکر همـه لبهـا کجایی
🦋🌸▬▬▬▬🦋💓🦋▬▬▬🦋🌸ه
🌺ای نعمت باطنی عالم مهدی
🌸وی نور دل نبی خاتم، مهدی
🌺تکمیل نموده رب به تونعمت ها
🌸ای نعمت جاری دمادم ، مهدی
🦋🌸▬▬ ▬🦋💓🦋▬▬▬▬🌸🦋ه
💖🍃خدایـا🍃💖
🌹ای مهربان ترین مهربانان
🍀بحرمت آقاامام زمان(عج)
🌹ودر این روز آدینه
🍀حاجت ما را روا کن
🌹گناهی برایمان مگذار
🍀جز آنکه مارا بیامرزی
🌹و اندوهی به ما نرسد
🍀جز آنکه برطرفش سازی
🌹و دشمنی مگذار
🍀جزآنکه دور بفرمایی
🌹اللهم عجل لولیک الفرج
🍀برحمتک یااَرْحَمَ والرّاحِمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز و شب به یاد عشقت ای یار
هم صدای گریه و بارانم
رفته ام ز یادت اما ای عشق
تا ابد به تو می مانم
ویدئو کلیپ زیبا تقدیم به شهید مدافع حرم، #جواد_محمدی
☘☘☘
🔰عكسی بسيار شورانگيز و پر رمز و راز:
🔸اين عكس متعلق به كربلايی سيد مصطفی صادقی است كه يك بيت شعر هم با دست خطش✍ باقی مانده است:
🍃نرخ رفتن به #سوريه چند است؟
🍃قدر دل كندن از دو فرزند👥 است
رسانه فقه:
شماره تماس دفاتر مراجع
☘🍀🍀🍀🍀🍀☘
شماره تماس دفتر رهبری:
02537474 و02537746666
شماره تماس دفتر آیت الله مکارم: 02537743110و 02537473
شماره تماس دفتر آیت الله سیستانی: 9 - 7741415 253.
شماره تماس دفتر آیت الله بهجت : 02537476 و02537740219
شماره تماس دفتر آیت الله تبریزی: 02537733419 و02537744286
شماره تماس دفتر آیت الله شبیری زنجانی: 02537740321
شماره تماس دفتر آیت الله سبحانی: 02537743151
شماره تماس دفتر آیت الله صافی: 6- 02537715511
شماره تماس دفتر آیت الله نوری: 02537741850
شماره تماس دفتر آیت الله وحید: 02537740611
شماره تماس دفتر آیت الله فاضل: 2- 02537720500
شماره تماس دفتر آیت الله جوادی آملی: 025337751199
شماره تماس دفتر آیت الله مظاهری:02537739026
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #فایل_تصویری
👤 استاد #رائفی_پور
📝 حیا در مردان
پیشنهاد دانلود👌
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوشیار باشید✌️
حتما ببینید این کلیپ رو و انجامش بدید تا ضربه ای باشه به دشمن👊
بازی اینترنتی سرشار از توهین و نفرت به مقدسات
#توهین
#غیرت_انقلابی
#پایگاه_شهدای گمنام
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_چهل_وششم🎬
روزای آخر منوچهر بیشتر حرف می زد🗣 و من گوش می دادم.
می گفت: "همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم اومده"
گوشه ی آشپزخونه تک مبل گذاشته بودم. می نشست اونجا. من کار می کردم و اون حرف می زد. خاطراتش رو از چهار سالگی تعریف می کرد....
《منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود. سالها غذاش پوره بود. حتی قورمه سبزی را که دوست داشت فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد.
فرشته جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر.
لپش را می کشید و قربان صدقه ی هم می رفتند...
دایی آمده بود بهشان سر بزند. نشست کنار منوچهر.
گفت: "اینها را ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند "》
از یه چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم، اینکه منوچهر رو دوست داشتم و بهش گفتم. از کسی هم خجالت نمی کشیدم.
منوچهر به دایی گفت: "یه حسی دارم اما بلد نیستم بگم. دوست دارم به فرشته بگم از تو به کجا رسیدم اما نمیتونم"
دایی شاعره...
به دایی گفت: "من به شما میگم. شما شعر کنید سه چهار روز دیگه که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخونید "
دایی قبول کرد...
گفت: "میارم خودت برای فرشته بخون "
منوچهر خندید و چیزی نگفت. بعد از اون نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر.
اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین میومد که می رفتم زیر سرم. من که خوب می شدم، منوچهر فشارش میومد پایین....
ظاهرا حالش خوب بود. حتی سرفه هم نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا رو بالا می آورد.
من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزی کنده می شد. اما به فکر رفتن منوچهر نبودم....
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج