eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
294 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدا از خواب و خوراک افتادند تا دنیا خوابمان نکند و این است دنیای مردانگی ای کاش مردانه قدر مردانگی هایشان را بدانیم.
📸بسم رب الشهداء والصدیقین؛ سرباز وظیفه مدافع وطن علی بیرامی درگیری با تروریستهای جدایی طلب پژاک در شهرستان سردشت استان آذربایجان غربی به فیض شهادت نائل آمد؛ شهید مدافع وطن علی بیرامی اهل شهرستان پارس آباد مغان استان اردبیل بود؛ روحش شاد و یادش گرامی😔🥀🖤
☀️☀️ سرم درد گرفته بود. چرا اصرار دارند اين زندگي را از هم بپاشند. ديگر چيزي متوجه نمي شدم. فقط مامان را مي‌ديدم كه با عصبانيت حرف مي‌زد ولي صدايش را نمي شنيدم. اتاق مي‌چرخيد، سر من هم به همراهش. با دو تا دست محكم گرفتمش ولي باز هم نايستاد. - نمي دونم!... به خدا نمي دونم! دست از سرم بردارين؛ برين هر كاري مي‌خوايين بكنين... من هيچي نمي گم. هيچي!... من كه نميدونم كدومتون درست مي‌گين! هيچي نمي گم... هيچي! با صداي جيغ من، اتاق ايستاد! سرم هم ايستاد. مادر هم ايستاد؛ مات و متحير. گريه كنان وبا عجله دويدم بيرون! از صداي در، بابا رويش را برگرداند. قبل از اين كه از گيجي بيرون بيايد، من رفته بودم توي اتاق خودم وصداي در به همه چيز پايان داد. - مريم! مريم جان! صدايت ميزنن. «خانم عطوفت، تهران، كابين چهار» پلك هايم را روي هم فشار دادم تا اشكي كه در چشمم جمع شده بود. بيرون نزند. ولي بدترشد. به كابين چهار رفتم. گوشي را برداشتم، باز هم همان بوق آزاد تلفن بود كه مثل سوهان، اعصاب را خراش مي‌داد. پس مادر هنوز نيامده بود! آن روز بعد از دعوايش با پدر، از خانه رفت. حال و روز پدر هم دست كمي از يك مرده نداشت. جسدي كه صبح‌ها مي‌رفت سر كار وشب مانده تر از صبح بر مي‌گشت. چيزي خورده يا نخورده، مي‌خوابيد. در همين يك هفته، به اندازه يك سال رنج كشيدم. وقتي فهميدم كه دانشگاه يك سفر اردويي به راه انداخته، ديگر معطل نكردم. چند تكيه از وسايل را برداشتم، نامه اي هم براي پدر نوشتم و از خانه زدم بيرون. گوشي را با عصبانيت زدم سر جايش و آمدم بيرون. پشت در كابين با چهره متحير فاطمه مواجه شدم. - نبودن؟ سرم را بالا انداختم. از مخابرات كه بيرون آمدم، فاطمه مي‌خواست برود حرم. اما من حال وحوصله نداشتم. مي‌خواستم تنها باشم. - من مي‌رم حسينيه! - مگه نمي آي حرم؟ - نه! حالم خوب نيست. كمي ترديد كرد: - خب بيا حرم تا حالت خوب بشه. - مرسي! سرم درد مي‌كنه. شما برو! من خودم بر مي‌گردم حسينيه! ادامه دارد.... •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☀️ ☀️ 🔸قسمت٨٦ ديگر معطل نكردم. بدون خداحافظي راه افتادم. فاطمه هم به دنبال من آمد. - فاطمه جان! خواهش مي‌كنم شما برو حرم. من مزاحمت نمي شم! - نه! كاري به تو نداره... فكر نمي كنم ديگه به بچه‌ها برسيم. بچه‌ها الان بر مي‌گردن حسينيه. آخه قرار شد همه قبل از ساعت ده برگردن. حالا هم كه ساعت نه و ربعه. ديگر اصرار نكردم. دلم نمي آمد به فاطمه «نه» بگويم. چند قدمي كه رفتيم: گفت: - ديشب ديدم اومده بودي توي ايون وقدم ميزدي. انگار خوابت نمي برد. - اوهوم! - مشكلي برات پيش اومده. از دست من كاري بر مي‌آد؟ مثل اين كه اصرار داشت به من نگاه نكند. به همه جا نگاه مي‌كرد به جز من، اين طوري من هم راحت تر بودم. - هم « آره »! هم « نه»! - واضح تر حرف بزن. - واضح ترش اين مي‌شه كه يعني مشكلي پيش اومده. ولي فكر نمي كنم از دست كسي كاري ساخته باشه! مردد بودم كه جلوتر هم بروم يا نه! « چه اشكالي داره؟ من كه بلاخره بايد براي كسي درد دل كنم، وگرنه بغض خفه‌ام مي‌كنه، چه كسي بهتر از فاطمه؟! » درد دل من كه تمام شد رسيده بوديم سر كوچه حسينيه. آن چند قدم را هم هر دو در سكوت طي كرديم. دم در حسينيه، آقاي پارسا را ديدم. كمي حال واحوال كرديم. آقاي پارسا فاطمه را صدا زد. - مي‌بخشين خانم قدسي، مي‌تونم چند لحظه مزاحمتون بشم؟ به نظر نگران مي‌رسيد. چند جمله اي با فاطمه حرف زد وبعد خداحافظي كرد. نه من از فاطمه چيزي پرسيدم ونه فاطمه چيزي از صحبت آقاي پارسا گفت. من همان طور گوشه اتاق ولو شدم. فاطمه چادر و مانتويش را در آورد وبه سمت من برگشت: - ا! پس چرا مانتوت رو در نمي آري. - حال وحوصله اش را ندارم! حالم خوش نيست. البته به خرابي توي مخابرات هم نبود. بعد از درد دلم براي فاطمه، كمي حالم بهتر شد. شايد هم بدم نمي آمد كمي خودم را لوس كنم. - اين بازي‌ها چيه در مي‌ياري مريم؟ از دختر بزرگي مثل تو بعيده. ناسلامتي تو فردا، پس فردا ازدواج مي‌كني، مادر مي‌شي. بايد به بچه هات اميد بدي، حالا خودت اين طوري با يه تك گل باختي؟! - هه، ازدواج؟! ازدواج كنم كه چطور بشه؟ خودم و يه مرد و دو-سه تا بچه رو بدبخت كنم؟! - پرت وپلا نگو دختر. تو زندگي از اين مشكلات زياده! خب يه مشكلي پيش اومده، خودش هم حل مي‌شه! آتيش گرفتم. مثل اسفند از جايم پريدم ونشستم. - خودش حل مي‌شه؟! چه طوري؟ كي مي‌خواد حلش كنه؟ اون دو تا موجود خود خواه كه هر كدوم سفت وسخت به حرف خودشون چسبيدن. هيچ كدوم هم نمي خوان كوتاه بيان. منم كه اين وسط موندم حيرون وسر گردون، نمي دونم طرف كي رو بگيرم؟ پس چه طوري حل مي‌شه؟ هر چه من فرياد مي‌زدم، او آرام تر مي‌شد. ادامه دارد.... •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☀️☀️ - حل مي‌شه عزيزم! حل مي‌شه مريم جان، تو هر خانوادهاي از اين مشكلات هست. تو خبر نداري؟ - آخه چرا بايد چنين مشكلاتي پيش بياد. - خب موقعي كه دو تا آدم، با دو فكر مختلف، با دو سليقه مختلف، ۲۰سال با هم زندگي كنن، بلاخره بعضي جا‌ها طرز فكرشون با هم اختلاف پيدا ميكنه. مشكلي پيش مي‌آد. بعد هم بلاخره يا يكي شون كوتاه مي‌آد، يا يكي از بزرگ تر‌ها پا در ميوني مي‌كنه وحل مي‌شه. ما كه ۴-۵ روز بيشتر نيست كه پيش همديگه ايم، تا حالا اين همه با هم اختلاف سليقه و اختلاف تظر پيدا كرديم؛ چه برسه به يه عمر. كمي آرام تر شدم. - فاطمه جون، اين حرف‌ها مال يه زن وشوهر جوون وبي تجربه ست، نه مال پدر و مادر من كه بيست ساله با هم ديگه ازدواج كردن. دخترشون هم الان ۱۸ سالشه. - ببين عزيزم، اين مسئله دو تا مشكل داره. يكيش مشكليه كه مربوط به اختلاف پدر و مادرته ومن مطمئنم كه ان شاالله تا تو بر گردي حل شده، بخصوص اگه تو اين دو-سه روز از امام رضا بخواي كه كمكشون كنه. يه مشكل ديگه اش هم خود تويي! - من؟! « همين مونده كه فاطمه كاسه وكوزه‌ها رو روي سر منم بشكنه! » - بله، تو! جون كه هنوز تكليف خودت رو با پدر ومادرت ومشكلتون روشن نكردي؛يعني چيزي كه در حال حاضر تا حدي تو رو آزار ميده، اينه كه نمي دوني حق با كدومشونه. وتا موقعي هم كه اين مشكل حل نشه، حتي اگه اختلاف اون‌ها هم حل بشه، مشكل تو حل بشو نيست. - حالا مي‌گي چيكار كنم؟ - بايد تكليفت رو با خودت روشن كني. - تو كه الان مي‌گفتي تكليفم با اون روشن نيست، حالا مي‌گي تكليفم رو با خودم روشن كنم! - بله! راهش همينه. تكليفت رو با خودت روشن كني، مي‌فهمي كه تو بزرگ تر از اوني كه براي يه همچنين مشكلي اين قدر زود ميدون رو خالي كني. تو بايد خودت رو به عنوان يه زن بشناسي تا بفهمي چه هويتي داري و چه وظايفي. چه نقشي تو خانواده واجتماع داري. البته مشكل مادرت هم همينه كه خيلي از اين چيزها رو نمي دونه. - خب! - حالا اگه تو اين‌ها رو بفهمي، متوجه مي‌شي كه در كجا حق با مادرته وكجا حق با پدرت. و اگه اين چيزها رو نفهمي، نه تنها امروز اين مشكلت حل نمي شه، بلكه فردا هم مرتب به مشكل بر مي‌خوري. مثل پدر ومادرت بخصوص با اين دنيايي پيچيده اي كه زندگي در اون هر روز پيچيده تر هم مي‌شه. - و حالا... - حالا بلند شو لباست رو در بيار تا بعد بهت بگم كه چه كار كني ادامه دارد.... •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🔴از شام بلا شهید آورده اند 🔻‏امام خامنه‌ای: نمک شناسی حق شهدا این است که در راهی که آن‌ها باز کرده‌اند، حرکت کنیم. خوش آمدی به وطن ‎ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎
همه ی ما روزی غروب خواهیم کرد کاش آن غروب را بنویسند: شهادت. ☘☘☘
نگـاه دار دلـی را که بُـرده ای به نگاهـی در سمت چپ تصویر در کنار سردار دلها یکی از بزرگان لشکر۴۱ ثارالله ملقب به "علمدار لشکر" ایستادند . شهیدی که توفیق نداشتیم ازشون مطلب بزنیم ان‌شاالله بزودی لطف حاج احمدآقا نصیب ما بشه و از ایشون یاد کنیم ... شهید_‌حاج احمد_‌امینی فرمانده گردان خط شکن۴۱۰غواصی لشکر ۴۱ ثـــــارالله . شهید_حاج قاسم_سلیمانی دفاع_مقدس. شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات ☘☘☘
سردار شهید ابراهیم همت: شهادت رحمت خاص خداست و بارانی است که بر هر کس نمیبارد.. عاشق ‌دنیا شده ‌را جام ‌شهادت ‌ندهند.. غرق دنیا شده را جام شهادت ندهند ☘☘☘
اے شهـــــادٺ.....!! چه زیبا گلچین می کنی.‌.. خوبان عالم را..!! ومن!! مبهوت هرشهیدم.. چه زیبا می رود.‌‌.. تا عرش اعلا.. شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات ☘☘☘
خستگان عشق راایام درمان خواهدآمد غم مخورروزی طبیب دردمندان خواهدآمد اللهم عجل لولیک الفرج ... 🌹🍃🌹
+مادر: سلام پسرم چرا دیر کردی⁉️ _پسر: با دیگر رفقامون اومدیم میدونه که جونیه بچه ها هم تا بگو بخند کنن دیر میشه! +مادر: دیگه داشت چایی☕️ که برات ریخته بودم سرد میشد _پسر: مادر جان هنوز طعم چای های صبح های ام را می‌دهد، طعم عشق♥️ و... +مادر: دلم تنگ💔 نگاهت بود عزیزم، کاش هر روز بود تا تورا در رویا میدیدم. _پسر: مادر جان هر روز من، روز مادر است هر روزی که سر مزارم🌷 بیایی و با غبار قبرم را تمیز میکنی انگار مانند آخرین روز اعزام میشود که دست 💖 را بر سرم کشیدی. 🌷 🌹🍃صلوات
‍‌زمینی بودند اما زمین گیر نبودند آسمانياڹ دستهايماڹ به سمت آسماڹ بلنداست .. مارا نيزدرڪنارخودجای دهيد رفاقت باشهدا دوطرفه است. 🌷شهید 🌷 🌷شهید 🌷
تلنگر🌸 چه بدانم ، چه ندانم ، شهدا می بینند گاه در حال گناهم شهدا می بینند بی تفاوت شدم و عین خیالم هم نیست بوی نان میدهد آهم ، شهدا می بینند غافلم که همه ی عمر گره خورده به هم تیر شیطان و نگاهم شهدا می بینند از خدا دور شدم ، دور خودم می چرخم مدتی گم شده راهم ، شهدا می بینند مدعی بودم و هستم که شهادت طلبم با همین روی سیاهم ، شهدا می بینند خیلی زود دید می شود خوب باشیم،مثل شهدا
"شهـادت"🕊 معـطل من و تو نمــی مـانـد... تـو اگـر "سـربـاز_خـدا" نشوے، دیگرے مــی شود...👌 🌹 "شهادتــ "را مـےدهنـد ، اما به "اهل_درد"🔥 نه بی خیال ها ... فقط دم زدن از "شهدا" افتخار نیست‼️ باید زندگیمان ، حرفمان ، نگاهمان ، لقمه هایمان ، رفاقتمان ، "بوی_شهدا_را_بدهد"... عـــطر بندگی خالص براے "خــدا"... 🔻
آه ای شهادت ... هر دم به یادت تا کی بسوزیم و بسازیم آخر اینسان چون شمع جامانده به گلزار شهیدان 😔 شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات ☘☘☘
: گفــتم: اگر جنگ تمام شد آرزوی شما به عنوان یک فرمانده چیست؟ گفــت: تنها آرزوی من این است که یک مرکزفرهنگے داشته باشم و روے بچه‌های جوان کــارکنم و بتوانم مسائـل مربوط به دوران را به نسل جـــوان منتقل کنم. 🌷 🕊🕊
☀️ ☀️ 🔶فصل بيست و هشتم 🔸قسمت٨٧ با اكراه از جايم بلند شدم ومانتويم را درآوردم. هنوز هم مطمئن نبودم كه از دست فاطمه كاري بر بيايد. دوباره برگشتم كنارش! - خيلي خوب شد! حالا آماده اي تا يه دست و پنجه محكمي با هم نرم كنيم. تو در اين چند روز كمتر توي بحث بچه‌ها شركت مي‌كردي. - راستش اين مسائل پدرو مادرم ديگه برام حال وحوصله اي نذاشته بود وهم... لبخند كوتاهي زد. - و هم اين كه غريبي مي‌كردي. ولي به خاطر همون مشكلاتي كه گفتي تو بايد خيلي حساس تر و فعال تر اين بحث‌ها رو دنبال مي‌كردي. حركت سر ودست من به نشانه تسليم بود. جواب فاطمه هم يك سوال بود. - راستي بگو ببينم اون جمله بي معنايي رو كه گفتي «ازدواج نمي كني تا خودت وچند نفر ديگه بدبخت نشن» رو كه جدي نگفتي! نه؟ كمي مِن من كردم خوم هم نمي دانستم چرا آن حرف را زده ام. - البته آن موقع كه كمي عصباني بودم، اختيارم دست خودم نبود... ولي بايد اعتراف كنم كه مسائل اخير هم خيلي روي ذهن و روحم اثر گذاشته. ديگه انگيزه ام رو نسبت به خيلي چيزها از دست دادم. خيلي چيز‌ها برام بي معني شده. يكيش هم ازدواجه.. - حالش رو داري يه خورده فلسفه بافي كنيم؟ - اوهوم! - فكر مي‌كني فلسفه ازدواج چي باشه؟ - احتمالا يكيش اينه كه بچه دار بشن ونسل انسان‌ها ادامه پيدا كنه. - بَدَك نيست. ولي كامل نيست. اون مثال تابلوي نقاشي وتنوع در خلقت رو كه ديروز گفتم، يادت هست؟ - آهان! - اين خلقت با اين تنوعي كه به وجود اومده، بايد در طول زمان ادامه پيدا كنه و براي ادامه پيدا كردن خلقت، نياز به تكثير موجوداته. انسان‌ها هم همين طور! براي اين كه خلقت كارش راه بيفته، بايد نقش‌ها هم تقسيم بشن. من اضافه كردم: - «يعني بعضي از نقش‌ها به مردها داده مي‌شه، بعضي به زن ها! - درسته! ولي بذار من همين جا نكته اي رو اضافه كنم. بعضي نقش ثابتن و بعضي متغير. نقش‌هاي متغير نقش‌هايي اند كه بنا بر زمان و مكان و شايد فرهنگ و آداب و رسوم تغيير كنن، ولي نقش‌هاي ثابت معمولا در همه جا به يك شكل اند، مثل نقش زن و مرد در تشكيل خانواده. چون در تمام زمان‌ها و در همه جاي دنيا نقش حمل جنين و به دنيا آوردن بچه، توسط زن‌ها ايفا مي‌شه. - فقط همين؟ نه! خدا استعداد‌هايي رو در وجود مرد گذاشته و استعدادهایی رو در وجود زن! اين طوري هر كدوم اون‌ها بدون اون يكي، ناقص به حساب مي‌آن. مثلا عشق و كشش و جذبه رو در وجود زن گذاشت و ميل و رغبت و مجذوبيت رو در وجود مرد. اين طوري شد كه هر كدوم از اون‌ها بدون وجود اون يكي احساس آشفتگي و پريشاني مي‌كنن. - واگه اين طور نبود، درد سرها و مكافات‌هاي تشكيل خانواده اين قدر زياده كه ممكن بود زن و مردها از زيرش فرار كنن. بله، يعني اگه امكان داشت هر يك از اين دو جنس به طور مستقل و منفرد زندگي كنن، بدون شك صدها مسئله اي كه در حال ارتباط و ازدواج اون‌ها پيش مي‌آد، منتفي مي‌شد. تنها مسائلي مطرح مي‌شد كه مربوط به هويت اصلي زن و مرد بود. و دقيقا هم به همين دليل اون دسته از محقق‌ها و صاحب نظرهايي كه در تحقيقات ونظريه پردازي هاشون هويت مستقل اين دو جنس رو بررسي كردن، كارشون ناقص بود. ادامه دارد.... •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☀️ ☀️ 🔸قسمت٨٨ چون زن و مرد مكمل همديگه اند و در حقيقت هر كدومشون بعد از ازدواج با زمان مجرديشون تفاوت‌هاي زيادي دارن. و نكته ديگه هم اين هدف خلقت فقط بچه دار شدن و ادامه نسل نيست. - اگه اين طور بود احتمالا زن‌ها ومردهايي كه بچه دار نمي شن، در جهت هدف خلقت نيستن و و جودشون بي فايده است. فاطمه هم تاًكيد كرد. - درسته اصلا هدف خلقت رسيدن زن و مرد به كمال انسانيته. پس ازدواج هم در حقيقت به وجود آوردن محل و مجرايي است براي اين كه اين دو نفر بهتر و راحت تر به اين هدف برسن. - و به همين علته كه بايد در ارتباط بين زن و شوهر چيزهاي ديگه اي غير از كشش‌هاي جنسي رو در نظر گرفت. اين طور نيست؟ - چرا، درسته! از قضا استاد ما در همين مورد نكته جالبي رو گفتن. حرفشون اين بود كه هيچ مكتبي غير از مكاتب انبيا براي قبل از ازدواج و انتخاب همسر، رهنمود ندارن. براي دوران حمل جنين مادر و دوران شيردهي، قانون ندارن. اما اسلام رو كه نگاه كني مي‌بيني كه خيلي روي اين موضوع تاكيد داره، چون مي‌خواهد انسان درست حركت كنه. مثل يه دهقان كه قبل از كشت وكار، اول زمين خوبي رو انتخاب مي‌كنه تا بعد تخم گندم خوبي رو هم در اون بكاره! اسلام توجه داشته اين زوجي كه انتخاب مي‌شن، چه خصوصياتي داشته باشن تا از اين زوج، انساني صحيح پيدا بشه. - حالا اون رهنمودها چي هست؟ - اولا اينکه اسلام تاكيد خيلي زيادي روي ازدواج داره. در اسلام همه از رهبانيت و فرار از ازدواج نهي شدن. پيامبرمي فرماين: لارهبانيٍة في الاسلام. غير از اين، تشويق‌هاي زيادي هم در مورد ازدواج شده. به طوري كه پيامبر ازدواج رو سنت خودشون مي‌دونن و ميگن هر كسي از ازدواج روگردان بشه، از سنت من روگردان شده. جاي ديگه اي هم مي‌فرماين: هيچ تاسيس و بنايي در جامعه اسلامي نزد خدا محبوب تر از ازدواج نيست. « اوه! اوه! ازدواج! ممكنه بفرمايين كدوم آدم بي كاري مي‌خواد ازدواج كنه؟ » عاطفه بود. معلوم نبود كي رسيده بود كه ما متوجه نشده بوديم. من و فاطمه پشت به در نشسته بوديم. فكر كنم از ميان حرف‌هاي ما فقط كلمه ازدواج را شنيده بود. با شنيدن صداي عاطفه به سمت او بر گشتم. - سلام! بلاخره اومدين. بقيه بچه‌ها كجان؟ - عليك سلام! تو راهن. نكنه پاي بحث ازدواج تو در ميونه كه مي‌خواي بحث رو عوض كني. و ديگر معطل نشد. دويد توي ايوان و از آنجا فرياد كشيد: - بچه‌ها بدوين كه الان عروس خانم از دستتون در مي‌ره. و دوباره برگشت داخل اتاق. احتمالا براي اين كه جلوي فرار عروس خانم را بگيرد. گ - پس بگو چرا اين چند وقته، اين قدر ساكت و بي سر وصدا بودي. اِي خانم گلِ ناقلا. اصلا حيف من كه بهت گفتم « خانم گل! »بايد از اين به بعد بهت بگم «خانم خُل» چون فقط توي اين دوره و زمونه خُل‌ها جرئت ازدواج دارن!! بچه‌ها خوشحالي كنان وارد اتاق شدند: - كو؟ كجاست؟ عروس كيه ديگه؟ ولي من ترجيح دادم جواب عاطفه را بدهم. - اوه، اوه! يكي دستش به گوش نمي رسيد، مي‌گفت پيف! پيف! بو ميده. فاطمه با خونسردي مخالفت كرد: - شايد هم دستش به گوشت ميرسه و صدايش رو در نمياره! سميه پرسيد: «يعني چي؟ » - يعني اين كه ما بايد از عاطفه بپرسيم عروس كيه؟ چون اين عاطفه خانم بودن كه امروز يه آقا پسر اومدن دنبالشون! ضربه سهمگين بود و باور نكردني. انگارهمه راصاعقه زده بود، البته به غير از من. عاطفه كه داشت چادرش را آويزان مي كرد، دستانش را يكهو عقب كشيد. ادامه دارد.... •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قبرش خاكى ماند تا كسى فراموش نكند كوچه هاى مدينه را... چادر خاكى را... ...اگر در بقيع قبر مادرمان پيدا شود چه بين الحرمينى ميشود از حرمِ پسر تا حرمِ حضرت مادر ... 🥀🍂 🏴شهادت مظلومانه رسول اکرم صلی الله علیه و آله و امام حسن مجتبی علیه السلام را محضر مقدس حضرت ولیعصر ارواحنافداه تسلیت عرض می‌نماییم. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁🖤𖣔༅═┅─ ‎‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خدایا... 🍂به حرمت این شب معنوی ✨دوای درد همـه 🍂دردمندان باش ✨پنهاه همه بی کسان باش 🍂گره ازمشکلات ✨همه بازکن 🍂ای مهربان... ✨دستی که به سوی تو 🍂بلند شد خالی برنگردان " شبتون پراز نگاه خداوند "💫