#داستان_آموزنده
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان
#من_ازقعردوزخ_می_آیم...!
💕 #قسمت_سوم
همچین می گین هرماه یه پولی بهتون میدم که انگار قراره صدقه سری بچه هاتون رو به من بدین. نکنه یادتون رفته که شوهر من با شما شریک بود؟
اون خدا بیامرز برای پا گرفتن شرکت شبانه روز زحمت کشید.
حالا خودم به جهنم، اما بچه م از اون شرکت سهم داره!»
عمو در حالیکه با خشم دانه ها تسبیحش را می چرخاند گفت: «کدوم شراکت؟ کدوم سهم زن داداش؟ من و داداش با هم شریک نبودیم.
اون خدا بیامرز برای من کار می کرد!» و به این ترتیب بود که هیچ کس نفهمید عمو چگونه سهم پدر از شرکت را بالا کشید و او را کارمندی ساده جلوه داد.
مادر هم وقتی نتوانست علی رغم تلاش هایش شراکت پدر را ثابت کند برای عمو پیغام فرستاد:
« خوب شد که من با مرگ شوهرم آدمای دور و برم رو شناختم اما شما هم بدون که خوردن مال یتیم تاوان سنگینی داره!»
مادر که نمی خواست برای تامین مخارج زندگی و بزرگ کردن من دستش پیش عمو و دیگران دراز باشد در یک مدرسه به عنوان مستخدم مشغول به کار شد و هر بار پولی که عمو توسط یکی از عمه هایم برایمان می فرستاد را برمی گرداند و می گفت:
«برید به اون بی وجدان بگید نمی خواد خودش رو ناراحت کنه و بار عذاب وجدانش رو با فرستادن این چندغاز کم!
بهش بگید با خیال راحت این پول رو هم بخوره اما منتظر روزی بمونه که مجبور بشه تاوان خوردن مال یتیم رو پس بده!»
مادر هر بار این پیغام ها را برای عمو می فرستاد اما کک عمو هم نمی گزید! خیلی راحت با پولی که پدر با جان کندن روی هم گذاشته و تبدیل به شرکت کرده بود برای خودش می چرخید و جولان می داد. من آن روزها سنی نداشتم اما خوب حس می کردم مادرم چه عذابی می کشد. او که روزی هر آنچه می خواست پدر فوری برایش مهیا می کرد، او که روزی خانمی بود برای خودش حالا دو شیفت در مدرسه مستخدمی می کرد تا امورات زندگی مان را بگذراند. گاهی که خیلی دلم می گرفت کنارش می نشستم و می گفتم:
«کاش می شد منم کمکت کنم مادر. از اینکه می بینم تو بخاطر من انقدر زحمت می کشی حسابی شرمنده ت می شم. اگه بتونم کاری پیدا کنم...»
این جور مواقع مادر با چشم غره ای مرا ساکت می کرد و می گفت: «از این حرفا نزن که خوشم نمیاد. وظیفه تو فقط درس خوندنه. تو باید درس بخونی و به جایی برسی. اگه می خوای به من کمک کنی فقط به فکر دانشگاه رفتن و مهندس شدن باش......
#ادامہ_دارد
📚داستان های واقعی و آموزنده
🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸
💞
📎 شهیدی که برای رفتنش به سوریه نذر کرد لب به آب نزند.
۸ دی ماه ۷۰ درتهران به دنیاآمد، روحیه اش جهادی بود و ارادت خاصی به شهدا داشت، مخصوصا شهید بابایی، شهیدکشوری و شهید کلهر.
اهل نماز اول وقت و امر به معروف بود، با جذبه، خوشرو و کم حرف بود و در رشته های هاپکیدو و جودو و کونگ فو فعالیت داشت و استادهم بود، چندین بار مقام اول کشوری را بدست آورد. از ۲۱سالگی مشتاق دفاع از حرم و اعزام به سوریه بود، ولی بدلیل اینکه تک پسر بود و پدرش جانباز ۸ سال دفاع مقدس بود اعزامش نمیکردند، بعد از ۳ سال تلاش، در سفرش به کربلا، با توسل و مددگرفتن از امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) نذر کرده بود تا زمانی که پایش به حرم حضرت زینب (ع) نرسد آب به لبانش نزند، نذرش هم قبول شد، فردای روزی که از کربلای برگشت پدرش او را همراه خود برای آموزش به پادگان برد، بعد از یک ماه در تاریخ ۱۲دی ماه ۹٤ ساعت ۱۱ ظهر تماس گرفتند که سریع به محل گفته شده برود، سریع غسل شهادت کرد و راه افتاد.
سرانجام در۱۳ دی ماه ۹٤ به سوریه اعزام شد. همیشه آرزو داشت روی شناسنامه اش مهر شهادت بخورد که درتاریخ ۲۱دی ماه ۹۴به آرزویش رسید.
🌷شهید عباس آبیاری🌷
┄┄┅┄┅┄✪﷽✪┄┅┄┅┄
#حجابزیباست 👌
#شهیدےگفت:
«خواهرم…تو در سنگر حجاب
مدافع خون منۍ…»
#شهیددیگریگفت:
«خواهرم…استعمارازسیاهۍ
چادر تو بیشتر از سرخۍخون
من مۍترسد…»
.یادمان باشد ڪه تا ابد مدیون
#اینشهدائیم...
شهدایۍڪه لباس و نوع شلوار
ومُدروز برایشان معنایۍنداشت
حجاب هم فرهنگۍاست ڪه مُد
روزومدلهاےمختلف برنمۍدارد…
خاطرات شهــ✿ـــداییٌ↷↷↷
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
#خدا_عاشقش_شد...
اوایل ازدواجمان
برای شهادتش دعا میکرد ،
می دیدم که بعد از نمـاز
از خدا طلب شهادت میکند...
نمازهایش را
همیشه اول وقت میخواند،
نماز شبش ترک نمیشد،
دیگر تحمل نکردم ،
یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم،
به او گفتم: تو این خونه حق نداری
نماز شب بخونی، شهیــد می شی!
حتی جلوی نماز اولوقت او را میگرفتم!
اما چیزی نمیگفت ....
دیگر هم نماز شب نخواند !
پرسیدم :
چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟
خندیــد و گفت :
کاریو که باعث ناراحتی تو بشه
تو این خونه انجام نمیدم،
رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،
اینجوری امام زمان هم راضی تره ...
بعداز مدتی برای شهادت هم دعا نمیکرد،
پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟
گفت: چرا ، ولی براش دعا نمیکنم!
چون خودِ خدا باید عاشقم بشه
تا به شهـــادت برسم ...
گفتم : حالا اگه تو جوونی
عاشقــت بشه چیکار کنیم؟؟
لبخندی زد و گفت:
مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!
✍ به روایت همسر شهید
#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_مرتضی_حسینپور
@katrat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهـــدا در قهـقــه مستــانه وصــــلشان،
عنــدربــهم یــورزقـوننـــد
سلام بر شهدا🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید محمد کیهانی🌷ازاد سازی نبل زهرا سوریه🌷
❣🍃❣دعا کنید
دعا كنيد شهیـــــــــــــــــــــــد " باشيم"
نه اينكه فقط شهیـــــــــــــــــــــــد" بشويم".
.
اصلا تا شهیـــــــــــــــــــــــد نباشيم، شهیـــــــــــــــــــــــد نميشويم. .
تا حالا فكر كرده ايد،
پشت بعضي دعاهاي شهادت،
يك جور فرار از كار و تكليف است.
.
سريع شهیـــــــــــــــــــــــد شويم تا راحت شويم! . اما ..
.
دعا كنيد قبل از اينكه شهیـــــــــــــــــــــــد بشويم،
يك عمر شهیـــــــــــــــــــــــد باشيم.
.
مثل حاج قاسم سلیمانی که رهبر به او می گوید تو خودت شهیـــــــــــــــــــــــد زنده ای برای ما. مثلا هشتاد سال
شهیـــــــــــــــــــــــد باشیم.... !!!! شهیـــــــــــــــــــــــد كه " باشيم"، خودش مقدمه ميشود تا شهیـــــــــــــــــــــــد هم "بشويم" * ان شاالله❣🍃❣
یکی از اسرا به نام حسین اسکندری،آدم تو دار و پر تحملی بود.
در جزیره مجنون بر اثر اصابت گلوله های آتش زا نیزارهای قسمت خشکی آتش گرفته بود.
حسین لا به لای نی ها سوخته بود.فاصله ی زیادی را میان نی های آتش گرفته دویده بود.سوختگی اش به گونه ای بود که روغن بدنش روی زمین بازداشتگاه می ریخت.
نگهبان ها اجازه نمی دادند او در سایه دراز بکشد،پماد سوختگی هم به او نمی دادند،پشه ها تمام بدنش را تسخیر کرده بودند.
چند ساعتی که نور خورشید به بدن سوخته اش می تابید،عذاب می کشید.صدایش در نمی آمد و فقط زیر لب قرآن میخواند.
به خوبی میفهمیدم حسین با آن بدن سوخته در آن گرمای سوزان تیرماه چه می کشد.
بچه ها که به او دلداری دادند
گفت : شاید خدا خواسته با این بدن سوخته منُ تو این گرما قرارم بده تا تو جهنم کمتر منو بسوزونه!
بهش گفتم : حسین! مگه قراره بری جهنم؟
گفت:همین که خدا درجه ی حرارت جهنم رو برام کمتر کنه،راضی ام!
منبع: کتاب پایی که جاماند
🍃🌺