🕊یارانِ شهید مان پُراَز خندہ شدند
رفتَندو بہ مِهر وماہ تابَندہ شدند
خیرے زِ تو اِے زمین ندیدند اِنگار
رفتَندو بہ آسمان پَناهندہ شدند🕊
یاد شهدا باصلواٺ.
سلام بر شهدا.
@katrat
4_5789522795822056022.mp3
6.14M
🎼 آرزوی🕊پر زدن با من
حرم با تــــــــــــــو......
🎤 حاج #سیدمجیدبنیفاطمه
اللهمـ الرزقنا زیارت الحسیڹ🙏❤️
بسیاااااار عالی...👌
اگه دلتون #هواااایی شد دلتون #شکست ب یادِ #خادمینشهدا هم باشید🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ملاک کارشهدا چه بود؟
💐💐💐
یا قاضی الحاجات
ذکر روز دوشنبه(100مرتبه)
معنی:ای برآورنده ی حاجات
ویژگی بی نیازی
🚨جوری زندگی کنید که لحظه مرگ به غلط کردن نیفتید!
حاج حسین یکتا: وقتی سنگی رو میندازی داخل دریا مثل دلبستن به دنیاست، ولی وقتی میخوای سنگ رو از ته دریا در بیاری مثل دل کندن از دنیاست؛
بچهها یه جوری زندگی کنید که دم آخری به غلط کردن نیفتید! من توی جبهه وقتی شب عملیات تیر خوردم و لحظات آخرم رو داشتم میدیدم چنان دست و پا میزدم که زمین از جون کندن من مثل چاله شده بود و اونجا فقط یه چیزی به خدا میگفتم، از ته دلم فریاد میدم که خدایا غلط کردم که گناه کردم!
😞😞
4_428830309589452324.mp3
6.93M
دعای روز مباهله 💐💐💐
🌸 با صوت #استاد_فرهمند 🌸
#التماس_دعا
💟 #شهید_مصطفی_چمران .
کسی که دست همسر خود را بوسید .
بخاطر اینکه خدمت به مادر کرده بود.👌👌👌
#حتما_بخونید👇😍
همسر او تعریف میکند:
💟یادم میآید #مادرم به سختی مریض و در بیمارستان بستری بود. به #اصرار مصطفی تا آخرین روز در کنار مادرم و در بیمارستان ماندم.
💟او هر روز برای عیادت به بیمارستان میآمد.
مادرم به مصطفی میگفت: همسرت را به خانه ببر.
ولی او قبول نمیکرد و میگفت: باید پیش شما بماند و از شما #پرستاری کند.
💟بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان، وقتی مصطفی به دنبالم آمد و سوار ماشین شدم تا به خانه خودمان برویم، مصطفی دستهای مرا گرفت و #بوسید و گریه کرد و گفت:
از تو بسیار #ممنون هستم که از مادرت مراقبت کردی.
💟با تعجب به او گفتم: 😳کسی که از او مراقبت کردم مادر من بود نه مادر شما… چرا تشکر میکنی⁉️او در جواب گفت: این دستها که به #مادر خدمت میکنند برای من #مقدس است. دستی که برای مادر خیر نداشته باشد، برای هیچ کس خیر ندارد👌👌👌 و احسان به پدر و مادر دستور خداوند است.
#شهید_مصطفی_چمران 🌷
#مردان_خدا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
حالا بعضی ها که اینقدر گیر و مشکلات در زندگیشان بوجود میآید #کلید_حل_مشکلاتشان رضایت پدر و مادرشان میباشد.👌
4_5972263350640314209.mp3
5.22M
⭕️رابطه مهر و محبت اهل بیت
#بسیار_زیباست👌👌👌
حاج آقا عالی
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸
🌷 #هر_روز_با_شهدا_١٩٦٥
#قسمت_اول (٢ / ١)
#معجزه_در_اسارت....
🌷هر وقت چشم بچه ها به «داوود» می افتاد، بغض گلویشان را می گرفت و سر را به زیر می انداختند. البته افراد دیگری هم بودند که زخم های شدیدی داشتند و حالشان وخیم بود اما هیچ کدام حالشان بدتر از داوود نبود.
🌷گلوله کالبیر ٥٠، لگن خاصره او را در هم شکسته بود و او از کمر به پایین هیچ تحرکی نداشت؛ پزشکان و پزشکیاران بی سواد و وحشی عراقی که به اردوگاه می آمدند، حاضر نبودند کمترین کمکی به داوود بکنند.
🌷او را چند بار به بیمارستان شهر موصل بردند و عکس های رادیولوژی از او گرفتند ولی جراح ـ که خود رئیس بیمارستان بود ـ گفته بود که؛ هیچ امیدی به بهبود او نیست؛ چهار نفر از بچه ها کارهای داوود را انجام می دادند، آنها هر روز او را روی یک برانکارد که بچه ها از شاخه های درخت و یک تکه پتوی سربازی درست کرده بودند، می گذاشتند و برای هواخوری بیرون می بردند، ولی داوود هر روز لاغرتر و رنگ پریده تر از روز پیش می شد؛ سرنوشت او را می شد از حال نزارش پیشبینی كرد....!!
🌷یک روز صدای همهمه ای از بیرون آسایشگاه توجهم را به خود جلب کرد؛ صبح بود و تازه درهای آسایشگاه را باز کرده بودند، یکی از دوستان که داشت بیرون را نگاه می کرد به من گفت: «مهدی بیا نگاه کن! انگار جلوی آسایشگاه ١٠ خبری شده، خیلی شلوغ است.»
🌷بچه ها با شتاب به سوی پنجره هجوم بردند، سپس همه به بیرون ریختند. من که فکر می کردم درگیری پیش آمده، نیم نگاهی به بیرون انداختم و دوباره سر جایم رفتم ولی صدای صلوات های بلند، رشته افکارم را پاره کرد. پیش خود گفتم: «الحمدالله، بالاخره دعوا تمام شد.»
🌷....ادامه صلوات ها حس کنجکاوی ام را بر انگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود....
#ادامه_در_شماره_بعدى....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
_با_شهدا
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#معجزه_در_اسارت....
🌷....ادامه صلوات ها حس کنجکاوی ام را برانگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود. داوود روی دست بچه ها با پیراهن پاره پاره به هر سو رانده می شد، در حالی که همه اشک می ریختند. یکی از بچه ها در حالی که تکه ای از پیراهن او را در دست داشت، با چهره ای آمیخته به اشک و لبخند گفت: «داوود شفا پیدا کرده. امام زمان (عج) دیشب او را شفا داده.»
🌷من تا آن روز فقط چیزهایی از معجزه و شفا شنیده بودم ولی این بار حقیقتاً آن را رو به روی خودم می دیدم. داوود بعداً خودش این گونه تعریف کرد: «آن شب بعد از دعای توسل خیلی دلم گرفته بود. آخر شب هم بدون اینکه با کسی حرف بزنم خوابیدم. تا ساعت یک و نیم بامداد به ناچار، چند بار بچه ها را برای آوردن آب و رفع حاجت و غیره بیدار کردم. حدود ساعت دو و نیم بود که باز بیدار شدم. درد شدیدی از کمر به پایین مرا آزار می داد. خیلی عرق کرده بودم و توان حرکت نداشتم. از شدت درد، دندان هایم قفل و ماهیچه هایم منقبض شده بود. دیگر خجالت می کشیدم تا بچه ها را بیدار کنم.
🌷توانم از دست رفته بود. زیر لب امام زمان (عج) را صدا زدم. اضطرار تمام وجودم را گرفته بود؛ ناامیدانه اشک می ریختم و آقا را صدا می زدم، در همین حال، احساس کردم کسی دستم را گرفته و مرا بلند می کند. با حیرت نگاه کردم. کسی را ندیدم، فقط احساس کردم که دارم از زمین بر می خیزم. دستِ خودم نبود. آن دست نامرئی کم کم مرا روی پاهایم بلند کرد. تا به خودم بیایم دیدم که روی پاهایم ایستاده ام و هیچ دردی را احساس نمی کنم.
🌷سرم گیج می رفت. با دلهره ای که وجودم را در بر گرفته بود، یکی از بچه ها را بیدار کردم. او خواب آلوده نگاهی به من انداخت و یکباره از وحشت و شگفتی فریادی کشید که همه بچه ها بیدار شدند. دیگر چیزی نفهمیدم، همه به من حمله کردند؛ مرا می بوسیدند، به لباس هایم دست می كشیدند یا آن را پاره مى کردند.»