eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
294 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
می گفتم پسرم این تموم بشه یکی دیگه شروع می شه،جنگ بین اسلام و کفر همیشه هست. دشمنان نمی زارن اسلام راحت باشه ،جلوی پیشرفت شو می خوان بگیرن،😠 ولی می گفت من خیلی علاقه دارم برم مدافع حرم باشم😔 یه توفیق نصیب من شده بود،این اواخر برم عراق خدمت مدافعین حرم ،گرد وخاک کفششونو پاک کنم،با وحید هردو ثبت نام📃 کرده بودیم 😭😭👇👇👇👇
زنگ زد📞 و گفت بابا من فلان روز عازم هستم😍 گفتم آخر قرار شد تو بعدا بری،گفتم ممکنه من برم ،چون من و خواستن دوباره،گفت :بابا اون سری هم تو تو نوبت من رفتی،من باید می رفتم.دیگه نمی شد جلو شو گرفت😭😭 به خانم و خانواده اش گفتم نگران نباشید،چیزی نیست من قبلا رفتم،اینا معمولا مستشاری می رن،میرن کمک مدافعین حرم👇👇👇👇
آقا وحید با هرکسی با زبان خودش حرف می‌زدند! با کودکان کودک بودند و با بزرگ‌ترها بزرگ. مادر یکی از دوستان آقا وحید به من می‌گفت: واقعا ما دلمان قرص بود که آقا وحید هست. خیالمان راحت بود فرزندمان را دست کسی سپرده‌ایم که نگرانی نداشته باشیم. از بسیاری از بزرگان و مخصوصا اساتید اخلاق مشورت می‌گرفتند. حتی در خانه هم علی‌رغم اینکه از سرکار برگشته و خسته بودند، در کارهای خانه بخصوص وقتی من کسالت داشتم، کمک می‌کردند😭😭👇👇👇👇
ولی به خاطر من از رفتن وحید جلو گیری کردن ،گفتن یکی باید بره یا پدر یا پسر،هردو نمی شه، خیلی ناراحت شد😔 گفت :بابا تو بمون من برم،خونه بزرگتر می خواد،همیشه بهانه می آورد که شما رفتین تو جبهه و جنگ بودین،شرکت کردین،حالا نوبت من هست که برم😔بعد وحید خیلی تلاش کرد و پیش فرمانده یگانشون رفت ،همه رو واسطه می کرد که بره،نمی فرستادنش که تازه ازدواج کردی،بعد از کلی تلاش آخر سر موفق شد رضایت بگیره😭😭😭👇👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حدود 1 ماه از اعزامشان می‌گذشت و آن یک ماه سخت‌ترین لحظات زندگی من بود. وقتی حتی فقط 5 دقیقه دیرتر تماس می‌گرفتند، دلم هزار راه می‌رفت و بسیار بسیار نگران می‌شدم که خدایا نکند اتفاقی افتاده باشد. قبل از رفتن قول گرفته بودم که هرطوری شده هرروز تلفن گیر بیاورند و با من تماس بگیرند. بسیاری از مناطق به اینترنت دسترسی نداشتند و من با اینکه می‌دانستم پیام‌هایم را نمی‌بینند باز هم پیام میفرستادم. حتی الان هم گوشی مرا نگاه کنید پر از پیام به وحیدم است. دلتنگی‌هایم و حرف‌هایم را مدام برایش می‌فرستم. آن موقع وقتی به اینترنت دسترسی پیدا کرده و پیام‌هایم را دیده بودند، گفتند خانم شما که می‌دانستید من اینترنت ندارم، چرا اینطوری کردید؟! من هم دلتنگ شما شده‌ام و اینجا گریه‌ام گرفته...😭😭😭👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقایی که همراه آقا وحید در بیمارستان بودند، می‌گفتند: وقتی گفتیم با خانواده‌تان تماس بگیریم، خواستند با شما صحبت کنند و انگار همان آقا وحید چند دقیقه‌ی پیش نبودند. تمام انرژی و توانشان را جمع کردند تا با شما صحبت کرده و نگذارند شما متوجه شوید.😭😭 پس از دوروز دچار حمله‌ی ریوی می‌شوند و به شهادت می‌رسند. آن تماس، آخرین باری بود که بنده با ایشان صحبت کردم، تا سه شنبه از حالشان بی‌خبر بودم. به سختی خودم را کنترل می‌کردم تا خانواده‌ی خودم و آقا وحید چیزی از حالم متوجه نشوند و نگرانشان نکنم.😭😭😭👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز جمعه بود که زنگ نزده بودند و من به شدت نگران بودم و استرس داشتم. نگو که روز جمعه دچار تله‌ی انفجاری شده و از ناحیه‌ی پا مصدوم شده بودند😭😭😭. موج انفجار به حدی بود که به سرشان هم آسیب رسیده بود.😭 روز شنبه خیلی نگران بودم. در دانشگاه جلسه داشتیم و من اطلاع داده بودم که اگر گوشی من زنگ خورد بی معطلی جلسه را ترک خواهم کرد. و همانطور هم شد. تلفنم که زنگ خورد با عجله از جلسه بیرون دویدم.😭😭😭👇👇👇👇
آقایی که همراه آقا وحید در بیمارستان بودند، می‌گفتند: وقتی گفتیم با خانواده‌تان تماس بگیریم، خواستند با شما صحبت کنند و انگار همان آقا وحید چند دقیقه‌ی پیش نبودند. تمام انرژی و توانشان را جمع کردند تا با شما صحبت کرده و نگذارند شما متوجه شوید.😭😭 پس از دوروز دچار حمله‌ی ریوی می‌شوند و به شهادت می‌رسند. آن تماس، آخرین باری بود که بنده با ایشان صحبت کردم، تا سه شنبه از حالشان بی‌خبر بودم. به سختی خودم را کنترل می‌کردم تا خانواده‌ی خودم و آقا وحید چیزی از حالم متوجه نشوند و نگرانشان نکنم.😭😭😭👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 عصر سه شنبه پدرم مرا به خانه خودشان رسانده و خودشان بیرون رفتند. تازه وارد منزل شده بودم که تلفن زنگ زد. پدرم بودند؛ می‌گفتند از مجتمع قرآنی نور که آقا وحید آن‌جا فعالیت داشتند، تماس گرفته‌اند و می‌خواهند برای مصاحبه بیایند! من که تا آن موقع نگرانی و اضطرابم را به روی خودم نیاورده بودم، پشت تلفن به هق هق گریه افتادم😭😭😭 و از پدرم پرسیدم: اتفاقی برای وحید افتاده است؟ پدرم هم که نگرانی مرا دیدند، گفتند: نه دخترم؛ حتما با من کار دارند. نگران نباش. کمی بعد پدرم به خانه برگشت و فقط مادرم شاهد بود من در آن لحظات چه کشیدم😭😭😭. مدام در خانه راه می‌رفتم و تمام مدت دستم روی قلبم بود😭 که به تپش افتاده بود. هیچ‌وقت آنچنان تپش قلبی را حس نکرده‌ام. قلبم به حدی محکم و سریع می‌زد که می‌گفتم الآن است که از سینه‌ام بیرون بزند...😭😭😭 کمی بعد پدرم مشغول نماز بود که تلفن زنگ زد و من جواب دادم. دوست آقا وحید از مجتمع قرآنی نور بود که گفت: آمدنمان لغو شد و روزی دیگر خدمت می‌رسیم. کمی خیالم راحت شد و از نگرانی‌ام کم شد. ولی کمی بعد دوباره تلفن زنگ خورد و پدرم جواب داد. از لرزش صدای پدرم حس کردم اتفاقی افتاده و خبری شده است. 😭😭بابا بیرون رفت. نگو دوستانشان خیلی وقت است بیرون خانه منتظرند ولی کسی جرات نداشته خبر را بیاورد.😭😭 نگران بودم و مدام به سمت در می‌رفتم و برمی‌گشتم. مادرم می‌گفت: دخترم! بیا بنشین. خودت را نگران نکن.😭😭😭😭😭
خب دوستان بزرگوارم 😊🖐 سرانجام من هم بر اثر انفجار مین💥 در شهر ادلب سوریه به شدت مجروح شدم، سپس برای مداوا به تهران منتقل شدم و روز سه شنبه 16 آبان ماه 96 در آستانه اربعین حسینی به کاروان شهدای مدافع حرم پیوستم وبه آرزوم رسیدم 😊😊😊🖐💐💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفتم سمت در خروجی. وقتی در را باز کردم، همین که دوستان آقا وحید را دیدم ،فهمیدم چه خبر شده است.😭😭😭😭 همانجا دم در گریه‌ام گرفت.😭 دوستانشان می‌گفتند فقط مجروح شده است و ترکش به پایشان اصابت کرده است.😭😭 فقط گریه می‌کردم و می‌گفتم: شما را به خدا لااقل بگویید نفس می‌کشد! فقط همین را بگویید. خودم تا آخر عمر پرستاری‌اش را می‌کنم. فقط بگویید نفس می‌کشد😭😭😭😭💐.
این جا هم مزارمه گلزار شهدای شهر تبریز💐 تبریز تشریف آوردید خوش حال میشم بهم سربزنید 😊😊🖐💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا خوشحالم من رو دعوت کردید😍 فقط تا می تونین راه شهدا🌹 رو ادامه بدین و تا آخرین قطره خونتون پشتیبان ولایت فقیه باشین 😍 یاعلی✋
💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞 و علی الخصوص شهید 💠 وحید فرهنگی والا💠 🌷 صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج و شهادت ✨ یاعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❤ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ قراراست که یک هفته درمشهد بمانیم.دوروزش بسرعت گذشت و درتمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود ومن دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم.علـےاصغرکوچولو بخاطر مدرسه اش همسفرمانشده و پیش سجاد مانده بود. ازینکه بخواهم به خانه تان تماس بگیرم وحالت رابپرسم خجالت میکشیدم پس فقط منتظر ماندم تا بلاخره پدریامادرت دلشوره بگیرندو خبری ازتو بمن بدهند 💞 چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقدارزیادی کاهو باسس را یک جا میخورم.فاطمه به پهلوام میزند _ اروم بابا!همش مال توعه! ادای مسخره ای در می اورم و بادهان پر جواب میدهم _ دکتر!دیرشده! میخوام برم حرم! _ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه! _ نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصی نمونده! فاطمه باکنترل تلویزیون راروشن و صدایش راصفرمیکند! _ بیا و نصفه شبی ازخرشیطون بیا پایین! چنگالم را طرفش تکان میدهم _ اتفاقا این اقا شیطون پدرسوختس که تو مخ تو رفته تامنو پشیمون کنی _ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن! _ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه! یادت میفتم و سالاد را بابغض قورت میدهم. _ باشه! حداقل به پذیرش هتل بگو برات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریکی! سرم را تکان میدهم و ازروی تخت پایین می آیم. درکمد راباز میکنم ، لباس خوابم را عوض میکنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم.روسری ام را لبنانی میبندم و چادرم را سرمیکنم.فاطمه باموهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و باانگشت اشاره موهایش را نشان میدهم _ مثل خلا شدی! اخم میکند و درحالیکه بادستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید _ ایشششش! تو زائری یافوضول؟ زبانم را بیرون می اورم _ جفتش شلمان خانوم اهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم.ازداخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری اب برمیدارم و بیرون میزنم.تقریبا تا اسانسور میدوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم! شاید ازین خوشحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند! اما یکدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را ازروی دکمه برمیدارم.آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض یک دقیقه به لابی میرسم.در بخش پذیرش خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشیدباقدمهای بلند سمتش میروم... ❣❤️❣❤️❣❤️❣ . ❣❤️❣❤️❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ _ سلام خانوم!شبتون بخیر... _ سلام عزیزم بفرمایید _ یه ماشین تاحرم میخواستم. _ برای رفت و برگشت باهم؟ _ نه فقط ببره! لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظرروی مبل های چیده شده کنار هم بنشینم... 💞 در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم.هوای نیمه سرد و ابری ومنی که بانفس عطر خوش فضا رامیبلعم. سرخم میکنم و ازپنجره به راننده میگویم _ ممنون اقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن به حساب. راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرکت میکند. چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ازاینهمه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم.هوای ابری و تیره خبراز بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه...بی اراده لبخند میزنم و نگاهم رابه گنبد پرنور رضا ع میدوزم.دست راستم رااینبار نه روی سینه بلکه بالا می اورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه ام را امضا کردی.من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلوت است...گویی یک منم و تنها تویی که درمقابل ایستاده ای. هجوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و دراخر این دلتنگی است که چهره ام را خیس میکند.یعنی اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم...ارام ارام حرکت میکنم و جلو میروم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم.یک هدیه میخواهم..یک سوغاتی بده تابرگردم! فقط مخصوص من...! احساسی که الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقابل پنجره فولاد مینشینم...قرارگاه عاشقی شده برایم!کبوترهاازسرما پف کرده و کنارهم روی گنبد نشسته اند....تعدادی هم روی سقاخانه روی هم وول میخورند.زانوهایم را بغل میگیرم وبانگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح مینوشم. صورتم راروبه اسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.یک لحظه درذهنم چندبیت میپیچد.. _ آمده ام... آمدم ای شاه پناهم بده! خط امانـے ز گناهم بده... نمیدانم این اشکها از درماندگی است یا دلتنگی...اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم میسوزد! یک قطره روی صورتم میچکد ودرفاصله چند ثانیه یکی دیگر...فاصله ها کم و کم تر میشود و میبارد رئفت از اسمان بهشت هشتم! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ . ❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این متن👆: 👉 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ کف دستهایم را باز میکنم و بااشتیاق لطافت این همه لطف رالمس میکنم. یادتو و التماس دعای تو...زمزمه میکنم: _ الیس الله بکاف عبده و .... که دستی روی شانه ام قرار میگیرد و صدای مردانه ی تو درگوشم میپیچد و ادامه ایه را میخوانی.. _ و یخوفونک بالذین من دونه... چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم رانگاه میکنم.خودتی!!اینجا؟...چشمهایم راریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم _ عل...علی! لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند! _ جانم!؟ یک دفعه ازجا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. ازشوق یقه پیرهنت را میگیرم و باگریه میگویم _ تو...تو اومدی!!..اینجا!! اینجا...پیش...پیش من! دستهایم را میگیری و لب پایینت راگاز میگیری _ عه زشته همه نگامون میکنن!...اره اومدم! شوکه و ناباورانه چهره ات رامیکاوم.اینگار صدسال میشود که ازتو دور بودم... _ چجوری تواین حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصن کی اومدی!؟...ورا بی خبر؟؟...شیش روز کجا بودی...گوشیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گفت ازت خبر نداره..من... دستت راروی دهانم میگذاری. _ خب خب...یکی یکی! ترور کردی مارو که! یکدفعه متوجه میشوی دستت راکجا گذاشته ای.باخجالت دستت را میکشی ... _ یک ساعت پیش رسیدم.ادرس هتلو داشتم.اما گفتم این موقع شب نیام...دلمم حرم میخواست و یه سلام!..بعدم یادت رفته ها!خودت روز اخر لو دادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایی...فقط...اومدم اینجا چون تو دوست....داشتی! انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! باذوق چشمهایت را نگاه میکنم...خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش! _ ا! بازم ازون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟...نه به اون ترمزی که بریدی...نه به اینکه...عجب! _ نمیتونم نگات نکنم! لبخندت محو میشود و یکدفعه نگاهت رامیچرخانی روی گنبد.حتمن خجالت کشیدی!نمیخواهم اذیتت کنم.ساکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد.باران هرلحظه تندتر میشود.گوشه چادرم را میکشی _ ریحانه!پاشو الان خادما فرشارو جمع میکنن... هردو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم. _ ببینم دعام کردی؟ مثل بچه ها چندباری سرم راتکان میدهم _ اوهوم اوهوم!هرروز ... لبخند تلخی میزنی و به کفش هایت نگاه میکنی.سرت راکه پایین میگیری موهای خیست روی پیشانی میریزد... _ پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟ جوابی پیدا نمیکنم.منظورت را نمیفهمم. _ خیلی دعاکن.اصرار کن ... دست خالی برنگردیم . بازهم سکوت میکنم.سرت را بالا میگیری و به اسمان نگاه میکنی _ اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد! میخندم و حرفت راتایید میکنم. _ خب حالا میخوای همینجا وایسی وخیس بخوری؟ _ نچ! کنارم می ایستی و باشانه تنه ❣❤️❣❤️❣❤️❣ . ❣❤️❣❤️❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹