🇮🇷 #برگی_از_خاطرات 🇮🇷
🔴 #امداد_غیبی
◽️در منطقه حمیدیه، شب بچهها به آقای نیکعیش اعتراض کردند. آقا، نیروهای عراقی عقبنشینی میکنند، شما چرا دستور حرکت به جلو را نمیدهید؟!!
◽️ایشان گفت: یکم صبر کنید تا ببینید چه میشود بعد حرکت میکنیم.
◽️توقف تا صبح ادامه یافت. صبح به قدرت خدا باران آمد مینهای کاشته شده دشمن نمایان شد. آقای نیک عیش با دیدن این صحنه گفت: نگاه کنید؛ اگر دیشب حرکت میکردیم همه کشته میشدیم. حالا وسایلتان را جمع کنید، و به هر جا که میخواهید بروید.
#شهید_غلاممحمد_نیکعیش
🌷🌷🌷🌷
#جفت_پاها
🌷بغض کرده بود از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمی بشود آه و ناله می کند و عملیات را لو می دهد» شاید هم حق داشتند نه اروند با کسی شوخی داشت نه عراقی ها.
🌷اگر عملیات لو می رفت، غواص ها - که فقط یک چاقو داشتند- قتل عام می شدند. فرمانده بغضش را دید و اشتیاقش را، موافقت کرد.
🌷بغض کرده بود توی گل و لای کنار اروند، در ساحل فاو دراز کشیده بود. جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند یا کوسه برده بود یا خمپاره. دهانش را هم پر از گل کرده بود که عملیات را لو ندهد.
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_یازدهم
شب شده بود و همه آماده شدیم که بریم.شالم رو سرم کردم و رفتم جلو.اول ازمادرجون وآقاجون خداحافظی کردم و بعدم ازعمه.
_سلام به خواهرت برسون لیداجان.
_حتما عمه جون.
گونمو با اکراه بوسید و منم ازش جداشدم.
سمت کارن رفتم و گفتم:خداحافظ پسرعمه.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:خداحافظ
با عصبانیت ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت در.کاش میشد خفه اش کنم.آناهید خندید و زد به بازوم،گفت:چت شد؟بادت خالی شد؟
_هیچی نگو آنا حوصله ندارم.پسره نچسب.
خلاصه سوار ماشینامون شدیم و رفتیم.عطا مشغول تبلتش بود که باباگفت:کارن خیلی پسرآقاییه خداییش.
مامان درتایید حرفش گفت:آره خیلی پسر خوبیه.
زیرلب گفتم:خوب؟؟هه خیلی.
رسیدیم خونه و من یک راست رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم.روتختم دراز کشیدم و زیرلب شروع کردم به فحش دادن کارن.اعصابمو امروز حسابی خط خطی کرده بود.منی که پسرا پشت سرم غش میکردن،این همه امروز جلو یک پسر خارجی خودخواه کم آورده بودم.
حتی نگاهمم نکرد،این برام خیلی گرون تموم شد.
_میدونم چیکار کنم به دست و پام بیفتی آقاکارن.به من میگن لیدا نه برگ چغندر.
انقدر باخودم حرف زدم که خوابم برد.صبح باصدای مامان بیدارشدم
_لیدا پاشو دختر دانشگاهت دیرشد.زودبیدارشو دیگه.
چشمام رو مالیدم و گفتم:هــوم؟
صدای زهرا اومد:کلاست دیرشد تنبل خان زود پاشو.
_تو چی میگی حاج خانم؟
به شکم خوابیدم و پتو رو پیچوندم دور دستم.
تو عمق خواب بودم که چیزی کوبیده شد تو کمرم.
_آخخخ کی بود؟
_من بودم قرتی خانم.تاتوباشی بهم بگی حاج خانم.
بلندشدم دنبالش افتادم و اونم فرار کرد.
_وایسا دختره پررو.حسابتو میرسم.
کل خونه رو دور زدیم از آخرم بهش نرسیدم.خیلی تیز بود نامرد.
زبون درازی کرد وبهم گفت:خودتم بکشی بهم نمیرسی خانم.
نفس نفس زنان رفتم سمت دستشویی و گفتم:دعاکن..دستم..بهت...نرسه.
صدای خنده بلندش تو صدای شیر آب گم شد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💍
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_دوازدهم
"کارن"
شب مامانو کشیدم کنار و بهش گفتم که موندن تو این خونه برام عذابه اما مامان اصرار داشت بمونیم چون بعد سال ها میدیدشون.منم پامو کردم تو یک کفش که من ازاین خونه میرم شما دوست داشتی بمون.
ازفرداشم افتادم دنبال خونه اما مگه پیدا میشد؟اگرم بود برای مجرد ها جایی نداشتن.این چه وضعشه؟جوونا با هرسرو وضعی راه میرن تو خیابون اونوقت حق اجاره دادن خونه به مجردا رو ندارن.واقعاعجیب بود.
رسیدم خونه دیدم مادرجون داره با تلفن حرف میزنه.فقط صدای مادرجون میومد.
_قربونت برم مادر که انقدر گلی.
_...
_نه فدات بشم این چه حرفیه حتما درگیر بودی دیگه مادر فدای سرت
_...
_آره آره هستن گلم هروقت دوست داشتی بیا.
_...
_نه چه مزاحمتی عزیزمادر؟تو رحمتی.
_...
_چشم عزیزم حتما.قربونت برم مواظب خودت باش.سلامم برسون.
_...
_حتما حتما.خدانگهدارت.
رفتم تو و گفتم:کی بود هماجون که انقدر قربون صدقش میرفتی!؟چشم خان سالار روشن.
خندید و اومد جلو بغلم کرد،گفت:ازدست تو پسر.دخترداییت بود.زهراخانم.
_همون چادریه؟
_اره مادر خیلی خانومه زنگ زد هم عذرخواهی کرد که نیومده هم اینکه سلام رسوند بهتون.
تودلم گفتم:میخوام نرسونه دختره امل.
رفتم تو اتاقم و درگیر لب تاب و آهنگام شدم.چند تا آهنگ قشنگ دانلود کرده بودم که داشتم گوش میدادم.
دراتاق زده شد و مامان اومد تو.
_در داره اینجاها.
اومد تو و نشست رو تخت.
_واسه اومدن تو اتاق پسرم باید اجازه بگیرم؟
هوفی کشیدم و گفتم:چیکار داری؟
_خونه بهت ندادن نه؟
_خوشحالی؟
باحرص گفت:این چه وضع حرف زدن با مادرته؟
_مامان بس کن تروخدا اعصاب ندارما.
دید به نتیجه ای نمیرسه ازاتاقم رفت بیرون
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💍
🌿🌹
#سلام_بر_شهدا
🌷شهـــدا
ماندهام از کدامتان
★بنویسم..
★بخوانم..
★بشنوم..
🔺هر کدامتان را صفتی ست
که شُهره شدهاید به آن
🔺هر کدامتان را اخلاقی ست
که جادوانه شدهاید به آن..
▫️دعا کنید ما را تا خادم شویم
▫️دعا کنید..
#ســــــلامــ
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌹🕊 #زیارتنامهیشهدا 🕊🌹
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم. فَاَفُوزَمَعَکُم
#سلام_بر_شهدا
🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... احتیاط ڪن!
تو ذهنت باشد ڪه یڪی دارد مرا می بیند،
یڪ آقایی دارد مرا می بیند،
دست از پا خطا نڪنم؛
مهدی فاطمه(س) خجالت بڪشد
وقتی می رود خدمت مادرش ڪه گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد؛
بگوید: مادر! فلانی خلاف ڪرده،
گناه ڪرده است .
بد نیست ؟!!!
فردای قیامت جلوی حضرت زهرا (س) چہ جوابی می خواهیم بدهیم؟؟!!
جانبازشهید سید مجتبی علمدار
موقع اذان صبح به دنیا آمد
موقع اذان مغرب به شهادت رسید
و موقع اذان ظهر به خاک سپرده شد...
ولادت: ۱۳۴۵/۱۰/۱۱
جانبازی: ۱۳۶۴/۱۰/۱۱
شهادت: ۱۳۷۵/۱۰/۱۱
🍃🍂
🍁🍃
🍃🍂
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش مسعود هست🌹✋
* #شهیدے_که_موتورش_رافروخت_تابه_سوریه_برود*
* #شهید_مسعود_عسگری *🌹
تاریخ تولد: 8/ 6 / 1369
تاریخ شهادت : 1394/8/21
محل تولد: تهران
محل شهادت: سوریه
🌹او به پرواز علاقه داشت و رشته خلبانی را به طور حرفه ای دنبال میکرد و همین باعث شد که پرواز کند سمت خدا🕊
🍃 عشق به اهل بیت باعث شد عاشق دفاع از حریم اهل بیت شود و تصمیم به رفتن بگیرد بار اول که رفت سوریه به کسی حرفی نزد دو روز بعد برگشت و شکلات از سوریه آورده بود مامان پرسید کجا بودی ؟؟ گفت جایی کار داشتم دور شکلات نوار عربی داشت. گفت متوجه میشم کجا بودی ):🖤 گفت مامان به کسی نگوگفت باشه مادرش نوار عربی دور شکلات ها را برداشت که کسی متوجه نشود *موتورش را فروخت و وسایل رفتن به سوریه را آماده کرد*
آنقدر رفت به سوریه که آخر در روز شهادتش راننده توپ هنگام چرخاندن لوله به سمت آنها دو پدال زد که در هر پدال 12 تیر خارج شد و هر گلوله نیز بعد از شلیک به چند گلوله تقسیم می شد که همین باعث شد *بدن مسعود پودر دستش قطع و یک چشمش تخلیه شود* ):🖤🕊🕋
*شهید مدافع حرم حضرت زینب (س)*
*شهید مسعود عسگری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝➖
#ڪلام_شهید
امروز حسیـن زمان
یاری دهنده می خواهد ؛
و بـدا به حـال ڪسی ڪہ
صدایِ «هل من ناصر ینصرنی»
امام زمـانش را بشنـود
و به یاری او نشتابد
#پاسـدار_مدافع_حـرم
#شهید_عبدالله_قربانی
◻️تاریخ ولادت : ۱۳۶۰/۰۶/۳۰
◻️محل ولادت : فسا_شیراز
◻️تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
◻️محل شهادت : حلب_سوریه
#ایام_شهادت 🌹🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#یک_حدیث_یک_حکمت 68
🍀 نبی مکرم اسلام (ص) میفرمایند:
💫✨بالاترین لطف و محبت خداوند را کسی دریافت میکند که به او گمان نیک دارد. خداوند انسان سخاوتمند را دوست دارد چون به خدا گمان نیک دارد. (او میداند خدا عوض آن را خواهد بخشید) و از انسان بخیل هر چند مؤمن باشد بیزار است چون او به خداوند گمان نیک ندارد. (اگر گمان نیک داشت کلامش گوش میکرد و مالش را میبخشید تا برکات آن را میدید)
📕نهجالفصاحه