eitaa logo
{فریاد خاموش}🖤
106 دنبال‌کننده
76 عکس
130 ویدیو
0 فایل
بسمـﷲ ــ• aghaz ma: " ¹⁴⁰⁴/¹⁰/⁶ " به نام عشقی که خاموش ماند The first rule of life is being wolf ... 🌸✨ تابع قوانین ایتا درخواستی بود اینجا @kosar15313 @E_E_18 لینکمون https://eitaa.com/kdguen 🌱🌪️
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت ¹ فقط برای او✨ برای هزارمین باری بود که داشتم زیر مشت و لگد هاش جون میدادم و فقط اسم مامان بابام رو زمزمه میکردم تا آخرش مهران اومد و جلوش رو گرفت اون هم رو کرد به من و گفت: وای به حالت ببینم پات رو از خونه گذاشتی بیرون دختره ی هرzه اره،اره اون برادرم بود مهراد مهراد از بچگی من رو دوست نداشت و بعد از فوت پدر و مادرم هم مثل یه اضافی باهام رفتار کرد وقتی مهراد رفت بیرون زنش اومد داخل و گفت: خوب زد دختره ی عفrیته ی حال به هم زن کی میشه از اینجا بری نون خور اضافی به حرفاش عادت کرده بودم اما گاهی هم میسوختم چشمام رو بستم و به دیوار تکیه دادم به امید این که یه خوابی چیزی از مامان بابام ببینم و کمی آرامش بگیرم چند روزی شده بود که نزاشته بودن از خونه برم بیرون دلم برای چشمه ی زلال وسط روستا تنگ شده بود توی عالم دفتر و کتاب هام و فکرای رنگی رنگیم بودم که مهیار کوچولو اومد داخل اتاقم و پرید بغLم و گفت: قاله میچه با مم باجی چنی؟ (خاله میشه با من بازی کنی؟) لبخندی به صورت کوچولوش زدم و گفتم: چرا نمیشه خوشگل خاله و شروع کردم به بازی کردن باهاش یه رب ساعتی شده بود که باهم بازی میکردیم که دیدم در با شدت زیادی باز شد و شیدا اومد داخل اتاق و گفت: ها چیه دختره ی هرZه دو روزه از مهراد کتک نخوردی فک کردی جایی خبریه دفتر کتاب باز کردی؟؟ و رو به مهیار گفت: بیا بریم مامان پیش این دختره ی هرzه نشین و مهیار رو با چشمای اشکی بغL کرد و از اتاق خارج شد..... https://eitaa.com/kdguen
پارت ² فقط برای او✨ {آنچهـ گذشتــ} بیا بریم مامان پیش این دختره ی هرzه نشین و مهیار رو با چشمای اشکی بغL کرد و از اتاق خارج شد. {ادامهـ} حال خوبی نداشتم،با صدای در خونه که با شدت بدی کوبیده میشد از اتاق خارج شدم و متوجه دو تا مرد کله گنده شدم انگار اومده بودن دنبال مهراد. با ترس بهشون زل زده بودم که از پشت سرشون مهراد حاظر شد یکی از مرد ها یقه ی مهراد رو گرفت و رو به صورتش گفت: از طرف آتش خان اومدیم که بدهیت رو بگیریم مهراد که رنگ به رخش نمونده بود با تته پته گفت: میدم میدم اما الان ندارم با سیلی که یکی از اون مرد ها به مهراد زد از جا پریدم و جیغ خفیفی از بین گلوم خارج شد و یه دفه متوجه مردی شدم که با تیپ آراسته ای به داخل خونه اومد همون لحظه مهراد به پای مرد افتاد و گفت: آتش خان وقت بدین میدم بخدا میدم مرد که توجهی به مهراد نمی‌کرد لگد محکمی به پهلوی مهراد زد که مهراد پرت شد جلوی پای من و چشمش به من خورد یه دفه از جاش بلند شد و گفت: آتش خان من که پولی ندارم یه خواهر از دار دنیا دارم که اون رو میدم جای بدهیم با حرفی که زد اشک از گونه هام سرازیر شد و با چشمای اشکی به شیدا نگاه کردم که شاید اون طرف من رو بگیره اما اون هم گفت: درسته درسته میتونید آرام رو با خودتون ببرین جای بدهیمون با حرف شیدا روی دوتا زانو افتادم که کفش های مردی جلوی چشمام به حرکت در اومد و بعد صدای همون مرد: شاید معامله ی خوبی باشه و رو کرد به اون داداش پست فترتم و گفت: میبرمش لبخند رضایت بخشی روی لب های مهراد و زنش نقش بسته بود اشغaل های بی همه چیz https://eitaa.com/kdguen
پارت ³ فقط برای او✨ {انچهـ گذشتــ} لبخند رضایت بخشی روی لب‌ های مهراد و زنش نقش بسته بود اشغaل های بی همه چیزz {ادامهـ} و بعد با نشانه مرد اون دونفر اومدن و زیر کت هام رو گرفتن و شروع کردن به کشیدنم به سمت بیرون با تمام توانم مهراد و شیدا رو التماس می‌کردم اما اونا جز خنده کار دیگه‌ای نمی‌کردند. اون روز صدای تکه تکه شدن قلبم رو به وضوح شنیدم!. مرد ها پرتم کردن داخل ماشین و اون مردی که تا الان فهمیده بودم آتش خان صداش میزنن هم کنارم نشست و ماشین راه افتاد. نگاهی بهش انداختم که سیگاری روشن کرده بود و در حال کشیدنش بود،با نفرت گفتم: حالم از تو و امثال بی غیرت تو به هم می‌خوره نگاهی همراه با پوزخند کنار لبش بهم انداخت و گفت: دیگه چی؟ مردک نفرت انگیز منم هرچی آب داخل دهنم بود جمع کردم و توی صورتش پاشیدم با کاری که کردم خون داخل رگ‌هاش یخ زد و هجوم آورد سمتمو گردنم را گرفت و شروع کرد به فشار دادن و گفت: چه غلطی کردی؟ با اینکه نمی‌تونستم نفس بکشم اما گفتم: جواب پست فترتی های تو و امثال تو رو دادم با این حرفم فشار دستش بیشتر شد تا جایی که دیگه حس کردم نفسم داره بند میاد که ولم کرد. شروع کردم به سرفه کردن تا نفسم بالا بیاد که گفت: بار دیگه تکرار بشه زندت نمی‌ذارم!! راستش انقدر حرفش رو با تحکم گفت که ترسیدم پس فقط سرم رو تکیه دادم به شیشه تا کمی آرامش بگیرم https://eitaa.com/kdguen
اهم اهم امارمون بره روی ⁴⁰ دو تا پارت دیگه میزارم🙃
خوب خوب بریم برای دوتا پارت دیگه🌸🌱
پارت فقط برای او✨ {انچهـ گذشتــ} راستش انقدر حرفش رو با تحکم گفت که ترسیدم پس فقط سرم رو تکیه دادم به شیشه تا کمی آرامش بگیرم. {ادامهـ} با توقف ماشین سرم رو از روی شیشه برداشتم و به بیرون نگاه کردم یک عمارت بزرگ با کاشی‌های طلایی که به شدت برق می‌زد. عمارت قشنگی بود اما قرار بود برای من تبدیل به جهنم بشه!. در باز شد و باز اون دوتا مردی که فکر کنم بادیگاردهای آتش‌خان بودن اومدن و تا خواستند بهم دست بزنن شروع کردم به جیغ کشیدن، نمی‌خواستم دست مردهای غریبه به من بخوره ضربان قلبم رفته بود بالا و حس اینکه روسریم از سرم افتاده آزاردهنده بود. با داغی که روی بازوی دستم حس کردم مردم و زنده شدم با تمام توانم جیغ زدم و از خدا کمک خواستم سر برگردوندم و دیدم همون مردک آشغال داغی سیگارشو روی بازوی دست من که الان به خاطر پارگی لباسم بیرون بود خاموش کرد و با آرامش شروع کرد به قدم زدن جلوی من و در صدم ثانیه روی پاشنه ی پاش چرخید و بعد سوزش سمت چپ صورتم و دوباره سوزش سمت راست صورتم و در آخر منی که بی جون وسط عمارت پرت شدم بعد هم با لگدی به پهلوی من از دیدم محو شد. اون دوتا مرد هم به زور من رو بلند کردن و به داخل عمارت بردن و داخل یک اتاق پرتم کردند حالم خوب نبود و سوزش دست و صورتم روی اعصابم بود سرم رو گذاشتم روی زمین که شروع به سوختن کرد دستم رو بردم زیر سرم متوجه داغی روی دستم شدم دستم رو به جلوی چشمم آوردم و با دیدن خون روی دستم از حال رفتم‌. شروع کردم به دویدن مطمئن بودم که اون مادرمه کل صورتم از اشک خیس شده بود اما،اما چرا نمی‌تونستم صداش بزنم فقط می‌دویدم تا بهش برسم و اون هم هی دورتر و دورتر می‌شد و در آخر کسی رو دیدم که مادرم رو گرفت و به آسمان‌ها برد. منی که فقط گریه می‌کردم در آخر یه صدا به گوشم رسید که می‌گفت: دخترم آروم باش همه چیز درست میشه با حس نوازش روی سرم خوشحال از اینکه همه چیز خواب بود و الان مامانم داره نوازشم می‌کنه تا بیدار بشم و آماده صبحانه بشم چشمم رو باز کردم و با یه دختر ریزه میزه‌ای که تقریباً بزرگتر از من می‌خورد روبرو شدم آه از نهانم بلند شد ای کاش خواب بود خدایا کی تموم میشه فقط کمکم کن و بهم صبر بده. تازه نگاهم به دختر کنارم افتاد دختر زیبایی بود وقتی دید بیدار شدم با لبخندی که نشانه رضایت بود گفت.... https://eitaa.com/kdguen
پارت ⁵ فقط برای او✨ {انچهـ گذشتــ} تازه نگاهم به دختر کنارم افتاد دختر زیبایی بود وقتی دید بیدار شدم با لبخندی که نشانه رضایت بود گفت {ادامهـ} گفت: بیدار شدی عزیزم حال خوبی نداشتم پس به تکون دادن سرم اکتفا کردم که گفت: بزار برم برات سوپ بیارم باز میام از جات بلند نشی ها و بعد به سمت در رفت و از اتاق خارج شد. نگاهی به اطرافم انداختم اتاق کوچیک و خیلی ساده‌ای بود با تخت‌های دو طبقه بیشتر شبیه یک خوابگاه بود داشتم اطرافم رو رصد می‌کردم که اون دختر با یه کاسه سوپ به داخل اتاق اومد و به کنار من نشست و گفت: بیا گلم بخور بهتر بشی با کمکش از جام بلند شدم و روی تخت نشستم و شروع کردم به خوردن که اون دختر شروع کرد اسم من اهو هست از امروز قراره تو همکار ما و همچنین خدمتکار خونه آقا بشی سوپت رو بخور و کمی استراحت کن تا از فردا کارت رو شروع کنی. مطیعانه سرم رو تکون دادم که با تک خنده‌ای گفت: زبون نداری خانم خوشگله اون موقع که خیلی جیغ جیغ می‌کردی با یادآوری اون لحظه‌ها اخمام در هم شد که گفت: ببخشید گلم ناراحت شدی؟ قصد بدی نداشتم نگاهش کردم صورتش خیلی مظلوم بود لبخندی زدم و گفتم: نه عزیزم ناراحت چی؟ فقط یادآوری اون لحظه‌ها آزارم میده حالا این‌ها رو بیخیال منم اسمم آرامه خوشبختم دستش رو آورد جلو و با لبخند خیلی قشنگی گفت: همچنین فقط چند سالته آرام جون؟ ۱۷ سالمه آخی چه کوچولو منم ۲۰ سالمه من از ۱۵ سالگی اینجا خدمتکارم الان یه ذره حرفم برو داره و بعد با چشمکی به من،گفت: شاید با پارتی بازی بتونم این چند روز کارهای آسون‌ تر رو بهت بسپارم یه دفعه صدای در اومد و با بله‌ای باز شد یه دختر تپلو که خیلی هم بامزه بود گفت: خانم شام حاضره بیاین میز رو بچینین آهو رو کرد به من و گفت: خب خوشگله استراحت کن تا من برم به کارام برسم فعلاً و دستی برام تکون داد و رفت همین که سرم رو گذاشتم روی پشتی یاد اون خواب افتادم در حال فکر کردن به اون خواب بودم که کم کم به عالم خاموشی فرو رفتم. https://eitaa.com/kdguen
بفرما اگر تا فردا امارمون بره روی ⁶⁵ بازم پارت میزارم
امشب برم خونه عکس شخصیت ها رو هم میزارم🙃🌸
مهراد و خانمش شیدا😅😞
مهیار کوچولو بچه ی مهراد و شیدا🥺✨