پارت ⁶
فقط برای او✨
{انچهـ گذشتــ}
دستی برام تکون داد و رفت همین که سرم رو گذاشتم روی پشتی یاد اون خواب افتادم در حال فکر کردن به اون خواب بودم که کم کم به عالم خاموشی فرو رفتم.
{ادامهـ}
با نوری که به چشمام میخورد بیدار شدم کسی داخل اتاق نبود به ساعت نگاهی کردم ۱۱ بود چقدر زیاد خوابیده بودم
از جام بلند شدم و به سمت سرویس داخل اتاق رفتم حمام و دستشویی با هم بود اما تمیز بود
سریع کارهام رو کردم و اومدم بیرون
چشمم به لباسی که به میله ی یکی از تخت ها آویز بود افتاد فکر کنم لباس خدمتکارها بود خیلی قشنگ بود یه سارافون سفید زیرش بود و روش هم یه لباس مشکی بلند دامندار بود که تا پایین زانو میومده با یه دستمال مشکی که یه هاله سفید رنگ بالاش کار شده بود
لباس خیلی قشنگی بود و یه چیزی ازش که خیلی خوب بود این بود که حجاب کامل داشت محو نگاه به لباس شدم
خواستم بپوشمش که پشیمون شدم بهتر بود یه دوش بگیرم بعد بپوشم حیف لباس نو و به این قشنگی بود که با بدن کثیف بپوشمش پس رفتم یه دوش سریع گرفتم و برگشتم.
لباس رو از روی چوب لباسی درآوردم و پوشیدمش وای چقدر قشنگ بود یا شایدم برای من انقدر خاص بود چون من بعد از فوت پدر و مادرم رنگ لباس نو رو هم ندیدم آخه همیشه لباسهای کهنه و پاره پوره ی شیدا بود که میپوشیدم
چقدر سخت بود اون روزها،و منی که غافل بودم از این که آغاز سختی من تازه الانه که به این عمارت اومدم
از فکر و خیالهای مسخره دل کندم و به بیرون اتاق رفتم
چه عمارت قشنگی بود دیروز اصلاً وقت نشد به عمارت نگاه کنم
وسط عمارت پله چرخان میخورد و میرفت طبقه بالای عمارت که فکر کنم اتاق خان اونجا بود جای باصفایی بود کل عمارت سته سفید و طلایی بود و چشمگیر زیادی داشت
خوب الان من باید کجا میرفتم از یکی خدمتکارها جای آهو رو پرسیدم و اون گفت سمت راست که میشد آشپزخونه هست
به جایی که گفته بود رفتم که چشمم به آهو خورد،داشت به بقیه دخترا میگفت با غذاها چه کارهایی بکنن که مزه و عطر بهتری بگیره و خودشم مشغول تزئین غذاهای دیگه بود به طرفش رفتم که ازش بپرسم قراره من چه کارهایی رو انجام بدم
اون هم با دیدن من خوشحال به سمتم اومد و گفت:
بیدار شدی گلم
اره.
چرا زود تر صدام نزدی؟
آخه خیلی مظلوم خوابیده بودی دلم نیومد
با حرفش خندم گرفت که گفت:
بیا بریم عمارت رو نشونت بدم
و شروع کرد به نشون دادن عمارت و بعد هم توضیح کارهای من
https://eitaa.com/kdguen
پارت ⁷
فقط برای او✨
{انچهـ گذشتــ}
و شروع کرد به نشون دادن عمارت و بعد هم توضیح کارهای من.
{ادامهـ}
سامیار🐳
با برداشتن کتم از شرکت اومدم بیرون و به سمت ماشین رفتم و به راننده گفتم
حرکت کنه خودم هم سرم رو تکیه دادم به پشتی ماشین تا کمی استراحت کنم
چون از شهر تا روستا یه دو سه ساعتی راه بود چشمام رو بستم که آروم آروم گرم شد و به خواب رفتم
با صدای بوق ماشین از جا پریدم رسیده بودیم پیاده شدم و به سمت عمارت رفتم
در ورودی رو که باز کردم چشمم افتاد به دختری که در حال چیدن میز بود همون دختر حاضر جواب بود آنیتا رو صدا زدم که سریع اومد و کتم رو ازم گرفت و آویز چوب لباسی کرد حسابی گرسنه بودم پس دیگه نرفتم بالا و از راه به سمت میز شام رفتم اون دختر هنوز اونجا بود و داشت میز رو مرتب میکرد.
با دیدن من نگاهش رنگ سیاهی گرفت و با نفرت بهم خیره شد، نمیدونم توی چشماش چی داشت که مجذوب نگاهش شده بودم
با صدای آهو هر دو به خودمون اومدیم
آهو رو کرد به آرام و گفت:
آرام جون وقتی آقا میان باید بهشون سلام کنیم و احترام هم فراموشت نشه
آرام که معلوم بود حالش بد شده با لبخند صنعتی سری تکون داد و گفت:
چشم
و رو به من کرد و با غیض توی صداش لب زد:
سلام آقا خسته نباشید
منم به تکون دادن سر اکتفا کردم و شروع کردم به کشیدن شام
نیمی از غذا را خورده بودم که نگاهم به آرام افتاد چشماش بیحال و بدنش سست شده بود چش شده یه دفعه،اینکه خوب بود با صدای من که صداش میزدم به خودش اومد و گفت:
بله آقا
+برام دوغ بریز
اومد اون طرف میز تا پارچه دوغ رو برداره وقتی برداشت پارچ سنگینی کرد و نیمی از دوغ روی میز ریخت
ترسیده سریع شروع کرد به معذرت خواهی و بعد هم تمیز کردن میز...
https://eitaa.com/kdguen