🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
کلیپسم را از روی تخت برداشتم و داخل کیفم گذاشتم.
جلوی آینه ایستادم و همین که موهایم و لباس هایم را چک کردم چشمم به کتابهای آرش افتاد، رفتم روی تخت ایستادم تا بهتر بتوانم عنوانهای کتابها را ببینم.
چقدر کتاب شعر داشت، بین کتابهایش یک کتاب توجهم را جلب کرد، برداشتم و نگاهش کردم، اسمش تکنولوژی فکر بود.
روی تخت نشستم و شروع کردم به خواندنش، چند صفحه که خواندم خوشم امدوتند تند تیتر وار مطالبش را مرور میکردم. ناخوداگاه دراز کشیدم و سرم را روی بالشت گذاشتم.
بالشت بوی عطر آرش را می داد. کتاب را روی سینه ام گذاشتم و به فکر فرو رفتم، چقدربوی عطرش را دوست داشتم.
اصلا فکر نمی کردم پسر مغروری که تا قبل از قضیه ی جزوه حتی به من نگاه هم نکرده بود، روزی اینقدر راحت و بدون غرور از دوست داشتنم حرف بزند.
خودم هم خیلی عوض شدم. بخصوص از وقتی محرم شدیم، دلم می خواهد همه جا کنارم باشد.
به سقف خیره شده بودم وبه فکر هایم لبخند می زدم که در باز شدو آرش در آستانه در ظاهر شدو گفت:
–گفتم ریلکس شو، نه در این حد که بگیری بخوابی.
بعد چشمش به کتاب افتادو دست به سینه گفت:
–خوابیدید دارید مطالعه می فرمایید؟
جلو آمد و دستش را دراز کرد تا بلندم کند که دوباره برگشت و گفت:
–نه، خودت پاشو، دوباره ممکنه رنگ به رنگ بشی.
از جایم بلند شدم واشاره ایی به کتاب کردم و گفتم:
–جالب بود، گفتم نگاهی به فهرستش بندازم.
با همان حالتش گفت:
– که جالب بود. به طرف آینه رفتم خودم را برانداز کردم و گفتم:
–مگه زیاد طول کشید؟
نگاه شیرینی به من انداخت و گفت:
– فقط وقتی پیش منی باید زمان و مکان از دستت در بره. بعد دستم را گرفت و به طرف سالن رفتیم.
مامان آرش با دیدنم با تعجب گفت:
– وای چه موهای قشنگی داری، بعد رو به مژگان گفت:
–ببین چقدر بلنده.
مژگان با سر تایید کردو گفت:
–آرش قبلا عکسش رو بهم نشون داده بود. وای راحیل جون سخت نیست توی این گرما؟ زیر این همه چادرو روسری؟
صورتم رو جمع کردم وگفتم:
– خیلی سخته.
با تعجب نگاهم کرد.
قد موهای مژگان تقریبا تا سرشونه اش بود، حالت دارو قشنگ بود.
با آرش روی کاناپه نشستیم.
آرش پیش دستی جلوی من و خودش گذاشت و از مژکان پرسید:
–بالاخره نگفتی دکتر در مورد بچه چی گفت.
مژگان گفت:
– یه دکتر دیگه یکی از دوستهام بهم معرفی کرد. امروز مطبش بودم، دستگاه سونو تو همون مطبش داشت. گفت مشکلی نداره.
آرش با خوشحالی همانجور که خیار توی دستش را پوست میکندگفت:
– چقدر خوب، دیدی مامان راحیل درست گفت، حالا خوب شد بلایی سرش نیاوردی.
مژگان گفت:
–نه من که نمیخواستم سقطش کنم. کیارش اصرار داشت، میگفت یه وقت بچمون مشکل دار نباشه.
آرش باتعجب نگاهش کردوگفت:
–مطمئنی؟
–آره، بابا. چون خودمم شنیده بودم جدیدا خطا تو سوناها زیاد شده. حالا نمیدونم عیب از دستگاهاشونه یا تخصص بعضی دکترها.
آرش شانهایی بالا انداخت و گفت:
– چی بگم. بعد یک تکه از خیار سر چنگال زد وگرفت طرفم و گفت:
–راحیل از مامانت تشکر کن. اگه با حرفهاش ما رو به شک نمیانداخت، حتما تا حالا اینا بچه رو از بین برده بودند.
مژگان گفت:
–اتفاقا امروز که مطب این دکتره رفته بودم، یکی دو نفرم بهشون گفته شده بود قلب بچشون تشکیل نشده. انگار مد شده.
با صدای زنگ آیفن، مژگان نگاهی به در انداخت وگفت:
– فکر کنم کیارش امد.
رو به آرش گفتم:
– من برم چادرو روسریام رو سرم کنم. با لبخند گفت:
–دوباره نگیری بخوابی. خندیدم و به طرف اتاق رفتم.
وقتی وارد سالن شدم همهی نگاهها به طرفم چرخید. نگاهی به کیارش انداختم وبا لبخند گفتم:
–سلام، حال شما خوبه؟
نگاه تحقیر آمیزی به سرتاپایم انداخت و نفس عمیقی کشیدوسرش را پایین انداخت و آرام گفت:
– سلام، خوش امدید.
نگاهم را روی صورت آرش چرخاندم.
اشاره کرد کنارش بنشینم.
نمی توانستم برادر شوهرم را درک کنم. منظورش از این بی محلیها چی بود.
در افکار خودم غرق بودم که آرش زیر گوشم گفت:
– من از طرفش ازت معذرت می خوام.
ــ برای چی؟
ــ چون ناراحت شدی.
ــ نه، فقط رفتارش برام عجیبه.
دستی به موهاش کشیدو گفت:
– من خودمم نمی دونم چشه.
برای این که قضیه کش پیدا نکند برای آماده کردن میز شام به کمک مادرشوهرم رفتم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_چهل
سر میز شام کنار آرش نشستم.
برادر شوهرم روبروی آرش نشسته بود. هر بار که آرش به من غذا تعارف می کرد، متوجه ی نگاه تیز کیارش می شدم. سعی کردم به روی خودم نیاورم ولی سخت بود.
با این نگاهها مگه غذا از گلویم پایین می رفت، یک جوری خودم را مشغول نشان می دادم.
آرش نگاهی به بشقابم انداخت ومرغ خوری را جلویم گرفت وکنار گوشم گفت:
–اگه قورمه سبزی دوست نداری مرغ بکش.
خیلی آرام جوری که کسی نشنود گفتم:
– لطفا چیزی تعارفم نکن خودم هر چی بخوام برمی دارم.
ظرف مرغ را روی میز گذاشت و گفت:
–اون روز که خونتون بودم خوب غذا می خوردی پس چرا ...
حرفش را بریدم و گفتم:
–باور کن می خورم، نگران نباش.
حرفی نزدو دیگه تعارف نکرد ولی می دیدم بی حرف سعی می کرد حواسش به من باشد.
پیاله ی ماست را کنار بشقابم می گذاشت وداخل لیوانم نوشابه می ریخت.
من هیچ وقت ماست را با غذای گوشتی نمیخوردم و نوشابه هم که...
وقتی دیدم مژگان یک لیوان پر از نوشابه را راحت خورد دلم برایش سوخت، بخصوص برای بچه اش. ولی از ترس نگاه های کیارش حرفی نزدم و با خودم گفتم بعدا یادم باشد حتما بگویم بیشتر مواظب تغذیه اش باشد.
بعدازشام، برای جمع کردن میز به مادر شوهرم کمک کردم.
مژگان روی کاناپه لم دادو کیارش و آرش هم در مورد مسائل کاری شروع به صحبت کردند.
برای شستن ظرف ها آستین هایم را بالا زدم که مادرشوهرم در ظرفشویی را باز کردو گفت:
_ راحیل جان ظرف ها رو میزارم توی ظرفشویی خودت رو اذیت نکن.
رفتم سالن تا لیوان ها را هم از روی میز بیاورم که دیدم آرش گوشش پیش برادرش است و چشمش پیش من.
می دانستم که اگر می توانست حتما بلند میشد و کمکم میکرد. ولی انگار او هم یک جورایی می خواست توجه برادرش را جلب کند و باعث ناراحتیاش نشود.
بعد از تمام شدن کارها، رفتم و کنار مبل تک نفره ی آرش، نشستم.
با لبخند به طرفم برگشت و گفت:
– دستت دردنکنه. نشد بیام کمک.
من هم لبخندی زدم.
–کاری نکردم که، چشمم دوباره به کیارش افتادو لبخندم جمع شد. سرم را چرخاندم به طرف آرش که دیدم نگاهش به مژگان است و با اشاره چیزی به او می گوید. وقتی به مژگان نگاه کردم دیدم با اکراه بلند شد تا به طرف اتاق برود.
از کنار من که خواست رد بشود گفت:
–راحیل جان توام بیا بریم تو اتاق.
با تردید از جایم بلند شدم و با کمال تعجب دیدم که به طرف اتاق آرش رفت و روی تخت آرش دراز کشید و گفت:
–این نامزدت نگذاشت که همونجا دراز بکشم.
اونقدر اشاره کرد تا مجبور شدم بلند شم بیام اینجا.
با شنیدن این حرفها تعجبم بیشتر شدوگفتم:
–چرا؟
ــ چه می دونم، جدیدا خیلی گیر میده. فکر کنم به خاطر توئه.
ــ من؟
به طرف پهلو چرخیدو گفت:
–میگه راحیل خوشش نمیاد. حساسه.
اخمی کردم و گفتم:
– از چی خوشم نمیاد؟
ــ از این که من جلوی آرش اینقدر راحتم دیگه. البته من کلا جلوی همه راحتم، آرش که دیگه خودمونیه.
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
– چه ربطی به من داره، من اگه زرنگم مواظب کارهای خودم باشم، چیکار به دیگران دارم.
یه جوری پیروز مندانه، انگار مچم را گرفته باشه گفت:
– پس چرا اوایل آشناییتون جواب رد بهش دادی و دلیلش رو گفتی، چون با دختر ها راحته و دست میده خوشت نمیاد.
برایم عجیب بود که آرش این چیزها را هم به جاریام اینقدر راحت گفته بود. گفتم:
– اون یه مثال بود. برای این که بتونم براش دلیلم رو توضیح بدم.
ــ ولی اینجوری که خیلی سخته، آرش می گفت توی دانشگاه از اون دسته دخترایی بودی که محل پسرا نمیذاشتی، اینجوری که آدم منزوی میشه، سختت نبود؟
ــ موضوع اصلا سخت بودن یا نبودن نیست، معلومه که هر چیزی که باب دل ما نباشه خوب سخته.
با تمسخر گفت:
–پس موضوع دقیقا چیه؟
ــ موضوع اینه که خدارو از خودم عاقل ترمی دونم و شک ندارم اگر به حرفش گوش نکنم دودش دیر یا زود میره تو چشم خودم.
با دهان باز گفت:
ــ وا! یعنی ما خدارو عاقل نمیدونیم.
مگه خدا گفته معاشرت نکن.
همونطور که بلند می شدم با لبخند گفتم:
–نه، فقط گفته جوری که من تعیین می کنم معاشرت کن، تا بیشتر از زندگیت و همسرت لذت ببری. مژگان فقط نگاهم کردو دیگه چیزی نگفت.
به طرف در راه افتادم و گفتم:
–من میرم پیش آرش، تا تو استراحت کنی.
روی کاناپه نشستم، آرش دنبال فرصت می گشت که از دست برادرش خلاص بشود و بیاید پیش من.
کمی از دستش ناراحت بودم که حرف هایی که باهم زدیم را به مژگان گفتهاست. البته وقتی به ته دلم رجوع می کنم بیشتر از این که اینقدر با زن داداشش احساس راحتی دارد دلخورم. شاید اون حس حسادته بیشتر آزارم میداد.
با خودم فکر کردم بهترین کار چیه الان؟
"فکر کن بعد حرف بزن" آره باید فکر کنم.
بالاخره آرش امد کنارم نشست و من هم از او خواستم که من را به خانه ببرد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹چراخداحاجت بعضی هارونمیده؟
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
خوشبخت، كسى است كه به آنچه از دست رفته بى اعتنا باشد
السَّعيدُ مَنِ استَهانَ بِالمَفقودِ
#امامعلیعلیهالسلام
#میزانالحکمهجلد5صفحه298
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🌼پنجشنبه است و ياد درگذشتگان
✍اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🌼پنجشنبه
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند
با ذکر فاتحه و صلوات
روحشان را شاد کنیم
┅•═༅𖣔✾🌹✾𖣔༅═•┅
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 توسل به حضرت ولی عصر(عجلالله) در گرفتاری ها
🎤 آیتالله بهجت
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🌷 لحظاتی از #نماز باشکوه 🌷آیت_الله_بهجت 🌷
#امام_زمان
.🌱.بر قآمت دلربای مهدی صلوات.🌱.
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
شور شیرین!
حق بده فرهادِ بی تابت شوم...!
#حاج_قاسم
شادی روحش صلوات
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
•💝•
ستایش خداےرا ڪه ما را
بر این مقام رهنمایےڪرد،
ڪه اگر هدایت و لطف الهے نبود
ما خود به این مقام راه نمےیافتیم...
کلیدبهشت🇵🇸』
🍃|| #صبحگاه_انتظار38 ||🌈 سلام دوستان👋🏻 وقت تون بخیر 📌در هفته های گذشته در مورد مسیر از #انقلاب_اس
🍃|| #صبحگاه_انتظار39 ||🌈
سلام دوستان👋🏻
وقت تون بخیر
📌هفته قبل در مورد لزوم تحقق #ظهور صحبت کردیم
و این هفته قراره در مورد رسانه های غرب و #امام_زمان صحبت کنیم.
🙌🏻فکر کنید من میام تو جمع
و میگم الان یه نفر میاد
که خیلی آدم بد ذاتیه ووو
و وقتی اون فرد میاد همه به طور پیش فرض فکر میکنن اون آدم بدیه/:
و باید زمان زیادی بگذره تا این تفکر غلط اصلاح شه⏳⌛️
کلیدبهشت🇵🇸』
🙌🏻فکر کنید من میام تو جمع و میگم الان یه نفر میاد که خیلی آدم بد ذاتیه ووو و وقتی اون فرد میاد همه
📺کاری که رسانه های غربی دارن انجام میدن هم
دقیقا همینه...
دارن موعود مسلمان ها
یا امام دوازدهم رو در افکار مردم جهان بد جلوه میدن...😵
حتی بعضا امام زمان ما رو #ضد_مسیح معرفی میکنن😱
🌱در هفته های آینده
به قسمت هایی از توهین ها و تحریف های رسانه های فاسد غربی بر علیه #امام_زمان میپردازیم.
همراه ما باشید😉💐
📍پایان صبحگاه انتظار سی و نهم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•تا خدا را دارم دنیایم کامل است•
#ساختخودمون
#ڪݪیدبھشٺ
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
✨﷽✨
🌼پیامهای ناب قرآنی
✍ ای زنان! با ناز و عشوه سخن نگویید که بیماردلان در شما طمع می کنند.
📖احزاب آیه۳۲
💟 به مردان و زنانی که عمل زشتی مرتکب نشده اند تهمت نزنید که گناهی آشکار به دوش می کشید.
📖احزاب آیه۵۸
💟خانم ها خود را با مانتو ویا چادر کامل بپوشانید تا مورد آزار دیگران قرار نگیرید.
📖احزاب آیه۵۹
💟 همیشه مرفهان بی درد و خوشگذرانان جامعه از پذیرش حقیقت و دین، دوری می کنند چرا که رفاه طلبی باعث بی تفاوتی انسان می شود.
📖سبا آیه۳۴
💟 صرفاً زیادی مال و فرزند، نشانه نزدیکی به خدا نیست بلکه کسانی که با اموال و اولاد خود، کار خوب کنند دو برابر پاداش می گیرند.
📖سبا آیات۳۵-۳۷
💟 مردم! وعده خدا حق است. مبادا شیطان با وعده آمرزش الهی گولتان بزند. شیطان دشمن شماست، شما هم او را دشمن خود بدانید.
📖فاطر آیات ۵-۶
💟 عزت و آبرو فقط دست خداست و با اعمال نیک بدست می آید. کسی نمی تواند با حیله گری و گناه آبرو بدست آورد.
📖فاطر آیه۱۰
💟کسی که برای حمل بار سنگین گناهش، کمک طلب می کند، هیچ کس، حتی بستگانش هم به او کمک نمی دهند.
فاطر آیه۱۸
💟 با صدقه دادن و انفاق کردن بصورت پنهانی و آشکار، با خدا تجارتی سود آور کنید که حتی یک درصد هم زیان ندارد.
📖فاطر آیه ۲۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•جمعه را سرمه کشیدیم مگر برگردی•
یادمون نره امام زمان(عج)همیشه هستن
اونی که غایبه ماییم
رفیق بیا در مکتب عاشقان آقاجان حاضری بزنیم
بیا تا منتظر واقعی باشیم
امام منتظران را هیچ وقت چشم انتظار نگه نمیدارد=)
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_چهل_و_یک
آرش بلند شدو به طرف آشپزخانه رفت. به مادرش چیزی گفت و برگشت، بعد از چند دقیقه مادر شوهرم با کادویی که دستش بودامد.
کادو را به طرفم گرفت و گفت:
– راحیل جان پا گشای اصلیت بعد از عقدتونه، الان یه پاگشای کوچولو بود با یه کادوی کوچیک. بعد هدیه اش را به طرفم گرفت.
از جایم بلند شدم و بوسیدمش و تشکر کردم.
آرش گفت:
–بازش کن ببینم خوشت میاد.
خیلی آرام و با آرامش کادو را باز می کردم که هم زمان مژگان هم به جمعمون اضافه شدو گفت:
– مگه داری هسته می شکافی زود باش دیگه.
خندیدم و سریع تر بازش کردم.
یک چادر سفید نقره ایی مجلسی زیبا با یک مانتوی سبز یشمی بلند که دکمهایی نداشت. مدلش هم طوری بود که نمیشد برایش دکمه دوخت. با دیدن مانتو کمی وار رفتم. ولی به روی خودم نیاوردم.
دوباره از مادرشوهرم تشکر کردم و گفتم:
–خیلی قشنگه مامان جان، دستتون درد نکنه.
ــ برات مانتو بلندگرفتم که دیگه با چادر اذیت نشی.
بی توجه به حرفش رو به آرش گفتم:
–برم آماده بشم؟
آرش با بازو بسته کردن چشم هایش جواب مثبت داد.
لباسهایم را از کمد در آوردم و روی تخت گذاشتم. حرف مادرشوهرم مدام توی سرم اکو میشد.
دلم می خواست آرش حرفی بزند و حمایتی بکند، خدایا نکند معنی سکوتش یعنی او هم همین نظر را دارد.
چادرو روسریام را از سرم کشیدم و موهایم را محکم تر بستم و شروع کردم به تاکردن چادر رنگیام. آرش با یک نایلون رنگی داخل شدو گفت:
– وسایلت رو داخل این بزار، اشاره کرد به نایلون.
با این کارش همه ی افکار منفی که در موردش برای یک لحظه به ذهنم هجوم آورده بود محو شدند. نگاه قدر شناسانه ایی به او کردم و گفتم:
– ممنون.چقدر توحواست به همه چی هست آرش جان.
امد جلو و چادری رو که تا کرده بودم، را از دستم گرفت، به همراه هدیه ام داخل نایلون گذاشت و گفت:
–می دونم از حرف مامانم خوشت نیومد. اگه من اونجا حرفی می زدم مامانم ناراحت میشد، نمیشد قولم رو بزارم زیر پام.
باتعجب گفتم:
– یعنی حتی بخوای چیزی رو توضیح هم بدی ناراحت میشن؟
ــ پیش مژگان نباید بگم، بعدا باهاش حرف میزنم.
مانتوام را از روی تخت برداشت برایم گرفت تا بپوشم، ولی من باید اول کتم را در می آوردم.
مردد نگاهش کردم و گفتم:
–خودم می پوشم.
نگاهی به کتم انداخت و گفت:
–خب درش بیار دیگه.
با خجالت گفتم:
– میشه لطفا بری بیرون...
دلخور نگاهم کردو گفت:
– نه.
سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم چیکار کنم.
با صدای در به خودم امدم که دیدم رفته.
حتما از دستم ناراحت شده، از این فکر لبم را گاز گرفتم و بعد فوری آماده شدم.
بعد از خداحافظی وارد آسانسور شدیم، اصلا نگاهم نمی کرد.به سویچ توی دستش نگاه می کرد.
سوار ماشین که شدیم بینمون سکوت بود، توی ذهنم مدام دنبال مطالب اون کتاب می گشتم، یعنی الان اقتدارش را نابود کردهام؟ یا بانارنجک زدهام غرورش را پوکاندهام؟ آخه مگه مرد ها اینقدر نازک نارنجیند؟ من که برادر یا پدری نداشتهام تا شناخت حداقل مقدماتی از این جنس مذکر داشته باشم. شاید هم آرش از آن نوع حساسش هست.
از فکرهایم لبخندی بر لبم نشست و این از نگاهش دور نماند.
الان چی بگم که بازهم شادو شنگول شود؟ کاش کتابه اینجا بود یه تقلبی می کردم.
بازهم لبخند به لبم امد. آرش سرش را چرخاند طرفم و دوباره نگاه دلخوری بهم انداخت.
با خودم گفتم طاقت نمی آورد مطمئنم قبل از رسیدن به خانه حرف می زند.
چند بار با خودم تا شماره ی ده می شمردم ومی گفتم الان حرفی میزند.
بالاخره رسیدیم. بدون هیچ حرفی. سایلنت سایلنت بود.
خواستم خداحافظی کنم که دیدم او هم پیاده شدو نایلون وسایلم را از ماشین برداشت وگفت:
– میارم تا در آسانسور.
خوشحال شدم.
وسایل را گذاشت جلوی در آسانسور و زیر لب گفت:
– خداحافظ.
"عه، واقعا رفت. شاید فکر کرده به او اعتماد ندارم و به غرورش برخورده."
نزدیک در که شد صدایش کردم. برگشت و گفت:
– جانم.
این جانم گفتنش آنقدر احساس و عشق داشت که توانستم خیلی نزدیکش بایستم و بپرسم:
– ازمن دلخوری؟ بدون نگاه با اکراه گفت:
– نه.
با خودم گفتم، بایددرستش کنم. نزدیکتر رفتم. آنقدر که حُرم نفس هایش را روی صورتم احساس کردم.
–با اخم وتَخم برم؟
با چشم های از حدقه در امده نگاهم کرد.
لبخندی زدو دستهایش را دور کمرم حلقه کردو گفت:
– وقتی اینقدر بهم نزدیکی مگه میشه دلخور بود، زندگی من.
آغوشش آنقدر حس داشت که دلم نمی خواست دل بکنم، بوی تنش را دوست داشتم، ولی باید می رفتم.
🍁به قلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_چهل_و_دو
دو هفته گذشت، تو این مدت چندین بار دیگر هم آرش من را به خانهشان برد. هربار مژگان آنجا بود.
برایم عجیب بود می گفت، گاهی از سرکار یک راست به اینجا میآیم. پرسیدم:
– پس خونه ی مامانت کی میری؟
–فقط آخر هفته ها.
وقتی تعجبم را دید گفت:
– وقتی دو روز نمی بینمشون اشاره به آرش و مادرش، دلم خیلی تنگ میشه.
مادرآرش خیلی به او می رسید و دوستش داشت. بخصوص به خاطر بارداریاش، مدام برایش خوراکی میآورد تا بخورد.
مژگان میگفت مادر آرش حتی وقتی با دوستهایش دوره داشتند گاهی من را هم می برد واین برایم عجیب تر بود.
در راه دانشگاه بودم که آرش زنگ زدو گفت، فردا سرکار نمیرود تا بعد از دانشگاه برویم خرید کنیم. بعد هم به خانه شان میرویم.
وارد دانشگاه که شدم. آرش را منتظر دیدم با لبخند به طرفش رفتم و دست دادیم.
دیگر تقریبا همه می دانستند که ما با هم نامزدیم.
قبل از این که سر کلاس برویم. سوگند را در سالن دیدم. جور مشکوکی نگاهم می کرد. سوالی نگاهش کردم. نزدیک آمد. لبخند زورکی زد و به من و آرش سلام کرد.
با اشاره به من گفت:
– چند لحظه میای؟
نگاهی به آرش انداختم وپرسیدم:
– برم؟ سرش را تکان دادو گفت:
–پس من میرم کلاس.
وقتی با سوگند تنها شدیم، پرسیدم:
– مگه امروز کلاس داری؟
ــ نه.
با تعجب گفتم:
–پس چرا امدی دانشگاه؟
عصبانی دستم روگرفت و دنبال خودش کشیدو گفت:
– بریم یه جای خلوت باهات حرف دارم و بعد با قدمهای بلند راه افتاد.
ــ یعنی به خاطر این که با من حرف بزنی آمدی؟
سرش چرخید طرفم.
–چقدر بهت گفتم راحیل، گوش نکردی.
رسیدیم محوطه ی پشت دانشگاه، دستم را از توی دستش بیرون کشیدم.
–توچته؟ میشه به جای این حرف ها درست حرفت رو بزنی؟
دوباره دستم را گرفت.
– اول می خواستم بهت زنگ بزنم ولی بعد فکر کردم وقتی این حرف ها رو می زنم پیشت باشم بهتره.
ــ چه حرفهایی؟
سرش را پایین انداخت.
–در مورد آرش.
ناگهان قلبم اسب وحشی شد. در قفسهی سینهام جایی نبود تا بتازد. پس مدام سر میکوبید به این میلههای استخوانی. به سختی پرسیدم:
–چیشده؟
نگاهش غمگین شد.
–چقدر بهت گفتم این پسره لیاقت تو رو نداره، چقدر گفتم من رو آیینه ی عبرت کن. گفتی: نمی خوام فقط به خودم فکر کنم، گفتی: اون خوبی زیاد داره، گفتی: من به خاطر خدا دارم...
دستم را از دستش با شتاب بیرون کشیدم و حرفش را بریدم و با عصبانیت گفتم:
– من میرم سر کلاس، هر وقت غر زدنهات تموم شدبگو بیام حرفت روبزن.
خیلی استرس داشتم. اگر می خواستم بمانم قبل از این که حرفش را بزند سکته ام می داد. به طرف سالن پا کج کردم.
راهم را سد کرد.
زل زد به چشم هایم وفوری گفت:
– آرش خان با یه دختره ارتباط داره.
چشم هایم را ریز کردم.
– چی گفتی؟
ــ درست شنیدی.
در چشم هایش دقیق شدم. شوخی نمی کرد. کاملا جدی بودو غصه داشت. تمام قدرتم را جمع کردم و به همان روش همیشگی چند تا نفس عمیق کشیدم و آرام گفتم:
– کی بهت گفته؟
او هم آرام گفت:
– یکی از بچه های ترم آخری، گفت اسمش رو نیارم.
ــ اون از کجا می دونه؟
با دختره دوسته.
ــ دختره؟
ــ همون که با آرش...
ــ اسم دوستت چیه؟
ــ گفت: بهت نگم.
نگاه غضبناکی بهش انداختم.
– یعنی هر کی بیاد هر ادعایی بکنه تو باور می کنی؟
ــ نه، من بهش اعتماد دارم. تازه گفت، هم می تونم مدرک نشون بدم. هم اونارو با هم دیده. گفت، من راحیل رو می شناسم که چه دختر پاکیه، واسه همین نخواستم یه بدبخت به بدخت های دنیا اضافه بشه.
نگاهم را از چشمهایش گرفتم و روی زمین نشستم.
سرم را بین دستهایم گرفتم.
ــ پاشو راحیل، همه ی چادرت خاک شد.
دستم را به زور گرفت و کشید و چند قدم آنورتر روی یک صندلی شکسته نشاندم و گفت:
–چقدر بهت گفتم...
براق شدم در چشم هایش، در جا ساکت شد.
ــ من باید با این دوستت حرف بزنم، اون داره تهمت می زنه. الان بهش زنگ بزن، فقط باهاش حرف بزنم. از روی صدا که شناخته نمیشه.
سوگند پوزخندی زدو گفت:
– باز داری حرف خودت رو می زنیا، دختره ساده.
گوشییاش را از جیبش در آوردو گفت:
–صبر کن ببینم قبول می کنه باهات حرف بزنه.
شماره توی گوشیاش ذخیره بود. فوری شماره را گرفت و از من دور شد. بعد از چند دقیقه حرف زدن به سمتم امد. انگار دختره قبول نمی کرد بامن حرف بزند و سوگند چند بار با التماس درخواست کرد.
بالاخره گوشی را به سمتم گرفت.
– بگیربالاخر قبول کرد تا برات توضیح بده...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_چهل_و_سه
با ترس به گوشی نگاه کردم.
ــ بگیر دیگه نترس نمی خورتت.
گوشی را از دستش گرفتم و روی گوشم قرار دادم.
با صدای لرزانی گفتم:
– الوو
ــ سلام خانم رحمانی. با اصرار سوگند جون قبول کردم بهتون بگم حرفهایی که سوگند جون بهتون زده حقیقت داره.
اگه بخواهید هم عکس ازشون دارم هم اسکرین شات از پیام هاشون.
با دهان باز به سوگند که بالای سرم ایستاده بود نگاه می کردم.
ــ شما اسکرین شات رو از کجا آوردید؟
ــ از سودابه، وقتی حرفهاش رو باور نکردم خودش برام فرستاد.
ــ سودابه؟
ــ آره دیگه همون دوست دختر شوهرت.
از این لحن حرف زدنش بدم امد، گوشی را گرفتم طرف سوگند و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم.
از استادی شنیده بودم که می گفت:
–هر وقت به مشکلی برخوردید که براتون سخت بود از بالا بهش نگاه کنید.
رفتم روی صندلی ایستادم و به آسمون زل زدم.
در دلم گفتم:
–خدایا الان منظورت چیه؟ متوجه نمیشم. میشه یه کم سطح پایین تر حرف بزنی؟ آخه من سوادم...
با صدای سوگند به خودم امدم.
ــ پایه اش شکسته بیا پایین بابا، الان میوفتی سَقَط میشی بهونه میدی دست آرش خان. بعد دستم را گرفت و از صندلی پایینم آورد.
–آخه کی از روی صندلی بیفته سقط میشه.
ــ پس خبر نداری الان اونقدر علم پیشرفت کرده، طرف راست راست تو خیابون راه میره بَلا سرش میاد.
اصلا تو خونه داره خوش و خرم راه میره پاش گیر میکنه به فرش و بعدشم فاتحه...
اگر در موقعیت دیگری این حرف را میزد، حتما میخندیدم.
– فعلا که خدا نخواست و طوری نشد.
ــ حالا چرا رفتی اون بالا؟
–خواستم از بالاتر به این ماجرانگاه کنم.
پوزخندی زدو گفت:
– به جای از بالا نگاه کردن واقع بین باش.
ــ فکر می کنم هستم. واقعیت باور حرفهای شماها نیست.
پوفی کردو گفت:
– بگم عکس ها رو بفرسته؟
اخم کردم.
–که چی بشه؟
ــ که بهت ثابت بشه.
ــ فکر کن ثابت شد، بعدش؟
با تعجب نگاهم کرد و آرام گفت:
–بعدش دیگه خودت باید تصمیم بگیری.
بی خیال گفتم:
– من تصمیمم رو از الان گرفتم.
با اشتیاق گفت:
–خب؟
ــ من از قبلم می دونستم که آرش با دخترا راحته و گاهی هم باهاشون بیرون میره. همین جوری که هست قبولش کردم.
الانم نیازی نمی بینم اهمیتی به این حرفها بدم. حتی اگه درست باشه.
با عصبانیت تقریبا دادزد:
– پس می خوای سرت رو بکنی زیر برف؟
با خونسردی تمام گفتم:
–آره...وقتی تمام روح وفکر و جسمش با منه، چیزای دیگه چه اهمیتی داره؟ نفس عمیق کشیدم ودنباله ی حرفم را گرفتم:
–به نظر من هیچ برگی بی خواست خدا زمین نمیوفته اگرآرش کاری رو که شما می گید انجام داده، خواست خدا بوده و راهش اینی که تو میگی نیست.
راهم را به طرف ساختمان دانشگاه پیش گرفتم.
چادرم را گرفت و کشید.
– راحیل بیدار شو...می خوای بگی تقدیرت این بوده؟ نخیر. تو انتخابت غلط بوده...
ایستادم و با اخم گفتم:
– سوگند من بیدارم، شماها خوابید...
ــ یعنی حتی نمی خوای به روش بیاری؟
ــ که اینجوری خودم زندگیم رو نابود کنم؟
سرش را گرفت و گفت:
–چطور می تونی دیگه عاشقش باشی، وقتی به این فکر می کنی که اون همون حرف های عاشقونه رو به یکی دیگه هم میگه؟
دستهایش را گرفتم و گفتم:
–اینقدر خودت رو اذیت نکن. من به این چیزا اصلا فکر نمی کنم. سعی می کنم هر چی شنیدم همین جا خاکش کنم. به اون دوستتم بگو دیگه نه از آرش حرفی بزنه، نه به تو خبری بده.
سوگند زمزمه وار گفت:
–مارو باش، اینو عقل کل میدونستیم. این که کلا تعطیله. نمیدونم خدا عقل نذری میداد این کجا بود.
بی توجه به حرفش گفتم:
– راستی باید تا آخر هفته بیام لباس مامان رو تموم کنم، می خوام زودتر بهش بدم.
با حرص گفت:چیزی نمونده، با یک ساعت کار جمع میشه. با شنیدن صدای زنگ گوشیام کمی از سوگند فاصله گرفتم.سلام آرش جان.باشه عزیزم، الان میام، نگاهم به سوگند بود که چهره اش رو مشمئز کرده بود.نه، سوگند کاری باهام داشت، الان دیگه داره میره منم الان میام.وقتی وارد مغازه گیره فروشی شدیم. آرش بادیدن اون همه گیره تعجب کردو مشغول جدا کردن شد.هر کدام را یکییکی بر میداشت و میگرفت کنار گوشم و می پرسید:قشنگه؟ من هم توی آینه ایی که روی پیشخوان بود خودم را نگاهمیکردم و لبخند میزدم.گیرهایی را که نگین یاسی داشت را برداشت و به طرفم گرفت و گفت:نگاه کن راحیل، واسه اون روسری یاسیه خوبه؟ اون روز می گفتی گیره هم رنگش رو نداری، بیا اینم بردار.
نگاه تشکر آمیزی به او انداختم و با خودم فکر کردم "وقتی اینقدر حواسش به همه چیز هست، دیگر چه اهمیتی دارد که با کدام دختر کجا دیده شده است. خود من هم یادم رفته بود برای روسری یاسی رنگم گیره ندارم."
نگاهی به خانم فروشنده که مشغول جابجا کردن وسایل قفسه بود انداخت وکنار گوشم مهربان گفت:راحیلم، چند تا هم به سلیقه ی خودت انتخاب کن دیگه. همه رو که من انتخاب کردم.آرام گفتم:دلم میخواد همه رو تو انتخاب کنی.
🍁به قلم لیلافتحی پور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم
" چطور حرف های سوگند و دوستش را باور میکردم. مگر می توانستم از این لحظه هایم برایشان بگویم. اگر حرفهای سوگند را برای آرش تعریف کنم، یعنی عشقش را باور نکردم، یعنی به او اعتماد ندارم. من نمی توانم اینقدر سنگدل باشم."
بعد از این که یک جعبه ی کوچک منبت کاری شده هم برایم خرید، پیشنهاد داد برویم قدم بزنیم.
داخل پارک که شدیم. بازویش را به طرفم گرفت و من با تمام وجود چنگش زدم و برای لحظه ایی سرم را به بازویش تکیه دادم.
دستهایش را داخل جیبش گذاشت و نگاه مهربانش را روی صورتم گرداند. آنقدر عشق در نگاهش بود که شرمنده شدم از فکرهای بدی که حتی یک لحظه در موردش کردم.
"این چشم ها چطور می تواند به کسی غیر ازمن عشق بورزد. هیچ وقت باور نمیکنم حتی اگر راست باشد. "
برای مدت طولانی در سکوت فقط قدم زدیم.
درذهنم با خودم حرف می زدم.
به نیمکتی رسیدیم که آرش پرسید:
– بشینیم؟
ــ آره.
کنار هم روی نیمکت نشستیم. آرش دوباره به من خیره شد. هر دفعه نگاهم می کرد قلبم ضربان می گرفت.
ــ راحیل.
ــ جان
نگاهش را به روبرو پرت کرد.
–چیزی شده؟
باتعجب نگاهش کردم.
– منظورت چیه؟
ــ آخه همش تو فکری.
یک لحظه هول شدم و سرم را پایین انداختم. باید چیزی می گفتم که دروغ نباشد، برای همین گفتم:
–چیز مهمی نیست.
آرنج هایش را روی پاهایش گذاشت و دستهایش را به هم گره زد.
– حتما خیلی مهمه که اینقدر فکرت رو مشغول کرده، سر کلاسم اصلا حواست به درس نبود.
خدایا چه بگویم.
صاف نشست و با دستش گوشهی روسریام را صاف کرد.
– سوگند حرف ناراحت کننده ایی بهت زد؟
نگاهم را پایین انداختم. حرفی نزدم.
ــ راحیلم، من رو نگاه کن.
نگاهش کردم.
نگاهش تلفیقی از مهرو عتاب بود.
ــ به من مربوط میشه؟
نتوانستم به نگاهم ادامه بدهم. با صدای بالاتری گفت:
– نگام کن.
با چشم های پایین گفتم:
– میشه راه بریم؟
بی معطلی بلند شدو دست به جیب ایستاد.
هم قدم شدیم.
زمزمه وار با خودش گفت:
– پس به من مربوط میشه...
وقتی دوباره سکوتم را دید ادامه داد:
–باشه نگو، اما اگه یادت باشه خودت گفتی اگه مشکلی پیش امد با آرامش با هم حرف بزنیم.
با تردید گفتم:
–الان که مشکلی پیش نیومده. ایستادو به چشم هایم زل زد.
از نگاهش گریزان بودم. به دور دست نگاه کردم و گفتم:
–اگه خودم نتونستم حلش کنم، چشم، اول به تو میگم.
نفسش را عمیق بیرون داد و نوچی کردوسرش را تکان داد.
وقتی به خانهی مادر شوهرم رسیدیم. برای تعویض لباس به اتاق آرش رفتم. مژگان روی تخت آرش خوابیده بود. با حرص بیرون امدم. هم زمان آرش هم می خواست وارد اتاقش شود و لباس عوض کند.
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:
– لطفا نرو، مژگان اونجا خوابیده، لباسش مناسب نیست.
برگشت و به طرف سالن رفتیم وگفت:
– پس لباس هام رو برام میاری؟
خواستم به طرف اتاق بروم که مادرش گفت:
– این مسخره بازیها چیه آرش، برو خودت بردار دیگه.
آرش رفت کنار مادرش و با آرامش گفت:
– بهش بگید دفعه ی بعد تو اتاق شما بخوابه. دونفر آدم رو اینجا علاف خودش کرده. مادرش چشم غره ایی رفت و گفت:
–چه می دونست شماها اینقدر زود میایید. خب شما برید تو اتاق من.
آرش با حرص می خواست حرفی بزند که دخالت کردم و گفتم:
–آرش جان بیا بریم من لباس هات رو برات میارم...
موقع رفتن به طرف اتاق، میشنیدم که مادر شوهرم زیر لب غرغر میکند.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣کثیف ترین گناه...
🎙استاد عالی
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🔹نمازی برای روز جمعه که سبب در امان ماندن از فتنه می شود۰
شیخ طوسى در کتاب «مصباح المتهجد» فرموده است: از امامان(علیهمالسلام) روایت شده:
هر که در روز جمعه پس از نماز ظهر دو رکعت نماز بهجای آورد و در هر رکعت بعد از سوره «حَمد «هفت بار» «قل هو اللّه احد» بخواند و پس از نماز بگوید:
اَللّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ، الَّتِي حَشْوُهَا الْبَرَكَةُ، وَ عُمَّارُهَا الْمَلائِكَةُ، مَعَ نَبِيِّنَا مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، وَ أَبِينَا إِبْرَاهِيمَ عَلَيْهِ السَّلامُ.
خدایا! مرا از اهل بهشت قرار ده، آن بهشتی که انباشته از برکت و نعمت است و آباد کنندگانش فرشتگان هستند، در کنار پیامبر ما، محمّد (درود خدا بر او و خاندانش باد) و پدرمان ابراهیم(بر او درود و سلام باد).
تا جمعه دیگر دچار فتنهای نشود و حقتعالی او را در کنار و به همراه محمّد(صلیاللهعلیهوآله) و اهلبیتش و ابراهیم(علیهالسلام) بگذارد.
👈علامه مجلسى (رحمهاللّه) فرموده: اگر این دعا را فردى که سیّد نیست بخواند بهجای «وَ أَبِینا» بگوید «وَ أَبِیهِ».
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19