فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#پنجشنبہهایامامحسینے
اگہ خـیــلے بہ هم ریختم
حرمم عقب افتاده...💔
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️اشتیاق خدا به بندگان 🌹
#استاد_عالی
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#پندانه
✍ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﻮﭼﮏ ، ﯾﮑﯽ ﺑﺰﺭﮒ، ﯾﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪ، ﯾﮑﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ
ﯾﮑﯽ ﻗﻮﯼ، ﯾﮑﯽ ﺿﻌﯿﻒ
ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ...
ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻟﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ
ﻭ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻌﻈﯿﻢ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ
ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﮔﺎﻩ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ , ﻟﻬﺶ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺎﯾﯿﻨﺘﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﯿﻢ
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ،
ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﺎﺳﺖ ,
ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺎ ،
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ
ﺁﻓﺮﯾﺪ
ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ،
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻟﺬﺕ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ می فهمیم...
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
⚜آيتالله بهجت:
📌 اگر گرفتاری و حاجت داری،
پدر و مادرت را خوشنود کن
🌹اگر زنده نيستند
برایشان ✨صدقه بده
چون مردگان زندهاند و ما توانایی ديدنشان را نداريم✨
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
{ #شهیدنوشت }
درکوچه وخیابان سرتان
رابالانگیرید وباصدای بلند
درجلوی نامحرم صحبت نکنید..
بانامحرم زیاد وبیدلیل حرف نزنید
حیا و عفت ازدست میرود.
#_شهید_هادی_ذوالفقاری
💚...اینجا صحبت•°عشق°•در میان است.
🌈🌈
ﺣﺘﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺨﻮﻧﯿﻦ :« ﺩﻭ ﺯﻥ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﻭﺿﻊ ﺣﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﯾﮑﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﮑﯽ ﭘﺴﺮ . ﺑﻪﺩﻟﯿﻞ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﺴﻮﻻﻥ ﺯﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻦ ﮐﺪﻭﻡ ﺑﭽﻪ ﻣﺎﻝ ﮐﯿﻪ ؛ﺑﻌﺪ ﺑﻪآﺯﻣﺎﯾﺶ DNA ﻣﺘﻮﺳﻞ ﻣﯿﺸﻦ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﺴﺖ ﺩﯼ ﺍﻥﺍﯼ ﻫﺮﺩﻭ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻦ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺑﺪﻥ ﮐﺪﻭﻡ ﺑﭽﻪ ﻣﺎﻝ ﮐﺪﻭﻡ ﺯﻧﻪ . ﮐﺴﯽ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﯿﺘﻮﻧﻦ ﺣﻞﮐﻨﻦ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﻭﻧﻢ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺸﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﺯ ﻫﺮﺩﻭ ﺯﻥ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺷﯿﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭﺑﺮﺭﺳﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﻌﺪﻧﯽ ﻭ ﻣﻐﺬﯼ ﺷﯿﺮ ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻥ ، ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﻭﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﺩﺭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺖ . ﭼﻮﻥ ( ﻟﺬﮐﺮ ﻣﺜﻞ ﺣﻆﺍﻻﻧﺜﯿﯿﻦ ) ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﻣﺬﮐﺮ ﺳﻬﻢ ﺩﻭ ﻣﻮﻧﺚ ﻫﺴﺖ ﻃﺒﻖ ﻗﺮآﻥ . ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﻮﺍﺩﺵ ﻧﺼﻒ ﺯﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﺳﺖ.ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﯾﻨﻢ ﺍﺯ ﻗﺮآﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﮑﻨﻮﻟﻮﮊﯼ روز ﺑﻪ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺭﺳﯿﺪ .
ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ " ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ و اله ﻭﺳﻠﻢ" ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ :( ﺑﻠﻐﻮا ﻋﻨﯽ ﻭﻟﻮ ﺁﯾﻪ ) ((ﺍﺯ ﻣﻦ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﮐﻨﯿﺪ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺁﯾﻪ ﺑﺎﺷﺪ ))
ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﻮﻟﮏ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟🐋🐳🐬🐟🐠
ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺍﺭﻭﭘﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺕ ﻭ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ تنها ﻣﺎﻫﯿﺎﻥ "ﺑﺪﻭﻥ ﻓﻠﺲ=پولک" ﺟﻬﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﻓﺸﺎﺭ ﺁﺏ ﺧﺼﻮﺻﺎ ﺩﺭ ﺍﻋﻤﺎﻕ بسیار ﭘﺎﯾﯿﻨﺘﺮ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻫﺴﺘﻨﺪﮐﻪ ﺍﺩﺭﺍﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺣﺒﺲ ﮐﻨﻨﺪ.
ﻟﺬﺍ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺳﺒﺐ ﺳﻤﯽ ﺷﺪﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯿﻬﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯿﻬﺎ ﺩر ﻃﯽ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺳﺒﺐ ﺑﺮﻭﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﻬﺎﯼ ﮔﻮﺍﺭﺷﯽ
ﻭ ...ﺧﻮﺍﻫﺪﺷﺪ .👏👏👏
به دينتان افتخار كنيد..
🎀 آیا دلیل تاکید
بر نماز صبح
را میدانید ؟ 🎀
با خواب غلظت خون بالا میرود
وهرچه به صبح نزدیک میشویم خون غلیظ تر میشود.📛
و درست لحظات نزدیک شدن به اذان به حداعلا می رسد
💥 حالا دانستید که چرا اکثر سکته ها ، سحر اتفاق میفتد؟ 💥
✨👈 کسانی که بیدار میشوند با وضو گرفتن قدری خون تنظیم میشود
و با خواندن نماز ، بدن کاملا بالانس شده و به حالت نرمال باز میگردد.
👏👏👏👏 👏👏
بیخود نیست میگوییم خدا از مادر هم مهربانتر است.💖💔
🌼ولله الحمد🌼
كسانيكه با يوگا و نرمش هاي آرامش بخش و انرژي درماني آشنايند ميدانند،
چاكراهها ، نقاط ورود و خروج انرژي به بدن هستند.
اگر دقت کرده باشید هنگام وضو گرفتن
تنها جایی که از پایین به بالا شسته میشود مسح پاست .☝
شما از نقطه ی انگشت شست پا دست خود را به سمت بالا میکشید
چرا ؟؟؟ ... ❓❓❓
تنها جاییکه انرژی مثبت به بدن برمیگردانید مسح پا میباشد.👣
در تمام مراحل وضو گرفتن با هفت چاکراه بدن سر و کار داریم.
در تمام مراحل از تمام چاکراهها به وسیله ی آب💦💧
که منبع پاکی و قداست است، انرژ ی های منفی بدن رو به سمت خارج دفع کرده
و در مرحله ی آخر وضو گرفتن انرژی مثبت رو وارد بدن ميكنيم.
🔶〰🎊🎊🎊〰🔶
💢🌿 پخش اين پيام ديني صدقه جاريه است.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺#
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•💗•|•🌸•|•💗•|•🌸•|
#سلام_به_چهارده_معصوم
السلام علیکَ یا رسولَ الله🧡🍀
السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین💛☘
السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ❤️🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی💙🌱
السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ💚🥀
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ💜🌱
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ💖🌱
السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ🧡🍃
السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ💛🍃
و رحمة الله و برکاته🌝🖐🏽
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی❤️🍀
و رحمة الله وبرکاته🙂🖐🏽
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ💙🌿
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی💚🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری💜🌿
السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان🌼💗🥀
و رحمة الله و برکاته🌙🙃✋🏻
التماس دعا...
#حال_خوب😊
#دوستانه❤️✨
یہ زمانے رو بࢪای خودتون تعیین کنید بگید تو این زمان فقط می خوام واسه خدا باشم
_از خدا تشکر کنید واسه همه نعمت هایی که به ما داده و نعمت هایی که در آینده به ما خواهد داد و نعمت هایی که به صلاح دید ما بهمون نداده.
_ذکر بگید و به معنی هاش هم توجه داشته باشید (الله الکبر=خدا بزرگ است)فکر کن به معنیش میتونی بزرگی خدارو وصف کنی؟!
رفیق خدا خیلی بزرگ تر از تصورات ماست.
_دنبال راه کار بگردید که عاشق خدا بشید
نمی خواهید شماهم مثل شهدا متفاوت باشید؟!
نمی خواهید با لذت از دنیا برید؟!
حرف سردار دلها رو هر روز به یاد میارم
(حیفه نعمت شهادت رو از دست بدیم)
_چه جوری با رفقات یا بقیه درد و دل می کنی؟!
بشین با خدا حرف بزن. درد و دل کن.
کی بهتر از خدا به حرف هامون گوش میده؟!
کی بهتر از خدا راز داره؟!
کی بهتر از خدا بعد از حرف هامون بهمون آرامش و لبخند میده؟!
_یه صفحه از قرآن رو بخون؛نخواستی اصلا یه چند تا آیه از قرآن رو بخون اینجا هم معنی خیلی مهمه.ببین خدا چقدر تو قرآن از بنده هاش گفته
چقدر بهت راهنمایی داده
خدا میگه بنده من هر چیزی که بهت آسیب میزنه رو حرام کردم.⇨فکر کن به این معنی تو تک تک کلمه ها دوست داشتن موج میزنه
خدا میگه صبور باش بنده من من صبر بنده هامو دوست دارم و همراهیشون میکنم⇨فکر کن واقعا وقتی به یک هدف خوب علاقه داریم و صبر میکنیم و کم کم پله های رشد رو پشت سر میزاریم اون نتیجه ای که به دست میاریم چقدر ارزشمنده و دوسش داریم
(الا بذکر الله تطمئن القلوب=آیه ای تقریبا همه باهاش آشناییم از خدا یاد کنید تا دلهایتان آرام بگیرد.
_تا حالا به خدا گفتی دوست دارم؟!
خدا عاشق بنده هاشه حتی اگه صد بار توبه شکسته باشن
(صد بار اگر توبه شکستی باز آ)
به خدا بگو دوسش داری؛
و یادت باشه مثل همیشه گفتن کافی نیست
عمل کن و به خدا ثابت کن عشق رو بلدی
_به نعمت های خدا فکر کن.
فکر کردی اگه یکی از اعضای بدن رو خدا برای ما قرار نداده بود ممکن بود چه آسیب هایی مارو تهدید کنه؟!
پیشنهاد میکنم دربارش تحقیق کنید.
همین مژه های چشممون
انشاالله در ایستگاه های دوستانه بعدی راه های دیگه ای رو هم معرفی خواهیم کرد.
ڪݪید بھشت↯🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_نود_و_هفتم
به خاطر کفشهایم به همان قدم زدن اکتفا کردیم و بعد از نیم ساعت رفتیم که صبحانه بخوریم.
آرش دوتا کاسه حلیم سفارش داد ولی من نگذاشتم و گفتم:
–یه کاسه کافیه، باهم می خوریم. باتعجب نگاهم کرد.
–آخه یه کاسه به کجای ما میرسه؟
با اصرار همان یک کاسه حلیم را سفارش دادیم و بعد برایش توضیح دادم که قبلابا یکی از دوستهایم که امده بودم و دوتا کاسه سفارش دادیم و کلی از هر دو کاسه موند و چقدر اصراف شد.
–آخه یه کاسه ضایس.
–ضایع شدن نعمت خدا خیلی بدتره.
– سیر میشیم؟ ببین من مرد تشریف دارمها، مثل شما خانما کم غذا نیستم.
–سیر میشی، تازه سر معده ات هم یه کم خالی بمونه بهترم هست واسه هضم غذا و سنگین نشدن معدی خودت خوبه. بعد هم به قول مامانم، شکم رو پهنش کنی دشته، جمعش کنی مشته.
حلیم را آوردند و آرش همانطور که شکر را برمی داشت تا توی کاسه بریزه گفت:
–پس دلیل خوش هیکل بودن مادر زن عزیزم عمل کردن به این ضرب المثله، چقدر هم خوب تونسته به دخترهاش هم یاد بده.
بعد قیافهی سوالی به خودش گرفت و پرسید:
–ببینم اصلا مگه شماها خانوادگی معدتون رو دشت هم کردید؟ همیشه مشت بوده.
خندیدم و شکر را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم.
–آدمیزاد به همه چی عادت می کنه. اگه پر شکر دوست داری طرف خودت رو بریز.
همانطور که حلیم را زیر رو می کرد نگاهم کرد و گفت:
–عه، زیاد ریختم؟ حواس برای آدم نمیزاری که...
واسه خریدن کتانی چندتا مغازه را از نظر گذراندیم. آرش هر کتانی قرمزی که می دیدمی گفت قشنگه.
–حالا چرا قرمز؟ خیلی توچشمه.
–چون می خوام با کتونی من ست باشه.
–وای، چه رومانتیک و قشنگ. آرش تو خیلی باسلیقه اییها.
–اگه با سلیقه نبودم الان تو اینجا (به قلبش اشاره کرد)نبودی.
–خندیدم وگفتم:
–آرش.
–جونم
–کاش می تونستم طبق سلیقهی تو قرمز بخرم، ولی نمیشه، خیلی جلب توجه می کنه.
فکری کردو گفت:
–خب، مگه چه اشکالی داره؟ دقیقا منم گفتم ست باشیم که جلب توجه کنه دیگه.
–از این که همه بهم نگاه کنند معذب میشم و حس خوبی ندارم.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت ولبش را به دندانهایش گرفت و گفت:
–واقعا؟ آخه چرا؟
–چرا اون روز مژگان رو زور کردی که بره لباسش رو عوض کنه؟
–آخه اون دیگه خیلی تابلو بود، مرد نیستی، واسه همین شاید متوجه نشی...
–چرا متوجه میشم، توام الان شاید نتونی حرف من رومتوجه بشی...
من دلم می خواد فقط توجه تو رو جلب کنم نه هیچ کس دیگه.
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–باشه عزیزم هر جور تو دوست داری، خودت می خوای بپوشی پس هر جور که راحتی بخر.
بالاخره یک کتانی طوسی که خط های سفید داشت خریدیم، همین که از مغازه بیرون رفتیم گوشی آرش زنگ خورد...
صدای مژگان آنقدر بلند بود که از پشت گوشی واضح میآمد.
همانطور که گریه می کرد می گفت:
آرش من دیگه تحمل ندارم، می خوام جدا بشم.
بیچاره آرش هم فقط می گفت:
–آخه چی شده دوباره. دیشب که گفت می خواد باهات حرف بزنه.
–اون اصلا حرف زدن بلده؟ دیگه نمی خوام قیافهاش رو ببینم.
سرو صدای خیابان و ماشین ها باعث شد که آرش بپرسه.
–آروم باش... باشه ، باشه، الان کجایی؟
–جلوی شرکتش.
–من الان میام دنبالت تا با هم حرف بزنیم ببینم چی شده. همونجا وایسا.
انگار مژگان آرام شد، چون آرام چیزی پرسید که من متوجه نشدم.
فقط آرش جواب داد.
–آره باهمیم.
بعد نگاهی به من انداخت و گفت:
–باشه، حالا یه کاریش می کنم.
بعد از این که گوشی را قطع کرد آنقدر مِنومِن کرد که خودم متوجه شدم و گفتم:
–من از همین جا میرم خونه تو برو به کارت برس.
دستم را گرفت.
–ببخش راحیل، الان نگرانم نمی تونم برسونمت باید زودتر برم، ممنون که درک می کنی. البته تا یه جایی می رسونمت.
–نه تو برو...
–تا یه ایستگاه مترو که می تونم برسونمت...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_نود_و_هشتم
در چشم هایش نگاه کردم غم داشت. از این که آرامشمان به هم ریخته بود ناراحت بودم. از این که مژگان اصرار دارد آرش باید مشکلاتش را حل کند خوشم نمیآمد ولی کاری هم نمی توانستم بکنم. اخم و تخم و غر زدن من فقط باعث میشد اوضاع بدتر شود. دلم نمی خواست کارهایم باعث شود با من بودن برای آرش استرس زا بشود. مژگان دوباره به آرش زنگ زد و گفت که نمی تونسته در خیابان بایستد، رفته در کافی شاپی نزدیک شرکت نشسته است و منتظر آرش است. «خدایا کی این مژگان و شوهرش دست از سر زندگی ما بر می دارن، حالا با شوهرت دعوا کردی آرش چیکار کنه، چرا هی به این زنگ میزنی»
آرش من را تا ایستگاه مترویی که توی مسیرش بود رساند و دوباره عذر خواهی کردو رفت.
دل من هم شور میزد. یعنی چه شده که مژگان آن طور گریه می کرد. آرش گفته بود در اولین فرصت زنگ میزند و برایم توضیح میدهد.
سعی کردم تا زنگ زدن آرش به این موضوع فکر نکنم و از وقتم بهترین استفاده را بکنم. زنگ زدم به سوگند و گفتم که میروم پیشش. دلم نمی خواست فکرم مشغول کسی باشد که اصلا هیچ ارزشی برای وقت و برنامه ریزی دیگران نمیگذارد. حتی دلم نمی خواست از دستش حرص بخورم و به خودم آسیب بزنم. به نظرم رفتار این زن و شوهر خیلی بچه گانس، تا وقتی می توانند باهم حرف بزنند چرا اینقدر پای این و آن را وسط دعوایشان می کشانند.
وقتی به خانهی سوگند رسیدم، برق خاصی در چشم هایش دیدم. به خودشم هم خیلی رسیده بود.
با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم:
–خبریه سوگند؟
لبخندی زدوبی مقدمه گفت:
–یکی از مشتریهامون من رو به همسایشون معرفی کرده، که برای پسرش دنبال دختر می گشته، حالا امروز خانمه میخواد بیاد که باهم آشنا بشیم.
با خوشحالی گفتم:
–مبارکه عزیزم. بغلش کردم و بوسیدمش.
سوگند خنده اش گرفت.
–چی مبارکه، هنوز که خبری نیست شاید اصلا ازم خوشش نیومد یا برعکس.
–انشاالله که هر چی خیره برات پیش بیاد.
یک ساعتی به دوخت و دوز مشغول بودیم. سوگند از خانوادهایی که ندیده بود طبق گفته های مشتریاش تعریف می کرد.
بعد از این که کارم تمام شد و خواستم به خانه برگردم سوگند نگذاشت و گفت:
–راحیل میشه توام بمونی و باهاش آشنا بشی، می خوام نظرت رو بدونم.
–آخه شاید درست نباشه که من باشم.
سوگند اخمی کرد و رویش را برگرداند.
–اگه واسه من وقت نداری، بهونه نیار.
چاره ایی نداشتم جز ماندن.
–پاشو اینجارو یه کم مرتب کنیم، می خوای همین اول کاری لو بره که چقدر شلخته ایی؟
اخم هایش تبدیل به لبخند شدوذوق زده بلند شدو باهم همه جا را مرتب کردیم. مادر و مامان بزرگش هم که برای خرید بیرون رفته بودند امدند.
بعد از ناهارو نماز و من و سوگند میوهها و وسایل پذیرایی را روی میز چیدیم و منتظر نشستیم.با صدای زنگ در سوگند از جا پرید و باعث شد که همگی بخندیم.پشت در، خانم مانتویی که حجاب معمولی داشت ایستاده بود. با تعارفهای مادر سوگند واردخانه شد.بعد از احوالپرسی و خوش بش، نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و این از چشم مادر بزرگ سوگند دور نماند. برای همین فوری من را معرفی کرد و پشت بندشم تاکید کرد که نامزد دارم.خانمه لبخندی زد و آرزوی خوشبختی برایم کرد ونگاهش را به سوگند دوخت وبا لبخندی، فوری سر اصل مطلب رفت. رو به مادر بزرگ سوگند گفت:راستش حاج خانم من سه تا پسر دارم که دوتا بزرگها ازدواج کردن، مونده این آخریه که خودش ازم خواست که همسر آینده اش رو من براش پیدا کنم.برعکس دوتا پسرهام که خودشون با همسرشون آشنا شدند و بعدشم ازدواج کردن، کلا نظر این پسر من فرق داره، کاملا به آداب و رسوم اعتقاد داره و دوست داره همه چی همونجوری پیش بره.پسرم استاد دانشگاهه، البته تازه شروع به کار کرده، توقعی هم که از همسر آینده اش داره اینه که بیرون از خونه کار نکنه، ولی این به این معنی نیست که کلا نباید کاری انجام بده، مثلا کاری مثل خیاطی، یا تدریس خصوصی، یا هر کاری که توی خونه بشه انجام داد موردی نداره.حرفش که به اینجا رسید سکوتی کرد ونگاهش را از صورت تک تک ما گذراند تا نتیجه ی حرفهایش را از چهره ها برداشت کند.
در آخر نگاهش روی سوگند ثابت ماند. سوگند سر به زیر با گوشهی بلوزش مشغول بود.
خانمه این بار روکرد به مادر سوگند و ادامه داد:راستش من قبل از این که اینجا بیام قبلا جاهای دیگه هم رفتم برای پسرم خواستگاری، ولی همین که مورد کار نکردن دختر رو بیرون از خونه مطرح کردم، بهم جواب رد دادند، برای همین قبل از هر چیزی اول رک و راست این رو میگم، که اگه مخالفتی هست گفته بشه و من بیشتر از این مزاحم نشم. خب بعضی دخترها براشون مهمه، میگن ما درس نخوندیم که بشینیم گوشهی خونه.دیگه هر کس با توجه به برنامهایی که داره زندگی میکنه. پسرم میگه زن مثل گل میمونه، حیفه که با کار کردن طراوتش رو از دست بده. البته با فعالیتهای اجتماعی زن مخالفتی نداره ها.
🍁 به قلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_نود_و_نهم
–من دختر شمارو بیرون از خونه دیدم، دقیقا همون چیزیه که پسرم می پسنده،
از لحاظ مالی هم پسرم اونقدری داره که بتونه تامین نیازهای معقول همسر آینده اش روبکنه، حالا اگه سوالی دارید بپرسید تا جواب بدم. بعدگوشیاش را از کیفش در آورد وعکس مورد نظرش را پیدا کرد وگوشی را به مادر سوگند داد و گفت:
–این عکس پسرمه، البته ظاهر به نظر من و پسرم جزء اولویتها نیست، ولی خب نظرها متفاوته.
وقتی نوبت من شد که عکس را ببینم گوشی را جلوی صورت سوگند گرفتم و هر دو نگاه گذرایی به صفحهی گوشی انداختیم. پسری با قد متوسط و لاغر اندام و خیلی خوش تیپ، کنار مادرش ایستاده بودو باهم عکس گرفته بودند. لبخند دندان نمایی هم روی لبش بود که به نظرم جذابترش کرده بود.
گوشی را به خانمه دادم و زیر چشمی نگاهی به سوگند انداختم. فقط من می دانستم که الان چه قندی در دلش آب میشود.
مادر بزرگ سوگند بعد از کمی مقدمه چینی قضیه ی نامزد قبلی سوگند را مطرح کرد و دلیل به هم خوردنش را هم توضیح داد.
خانمه گفت که می دونسته و این رو هم به پسرش گفته و برایشان اهمیتی ندارد.
نیم ساعتی گاهی خانمه و گاهی مادر سوگند حرف زدند. بعد خانمه چند تا سوال از سوگند در مورد درس و دانشگاهش پرسید و خداحافظی کردو در آخر هم تاکید کرد که دو روز دیگر برای گرفتن جواب زنگ میزند. که اگر جواب مثبت بود با پسرش برای آشنایی بیشتر بیایند.
از این حرفش معلوم بود خودش پسندیده و حالا میخواهد پسرشم هم با سوگند آشنا بشود.
بعد از رفتن خانمه، نیشگونی از سوگند گرفتم و گفتم:
–از کی تاحالا تو اینقدر خجالتی بودی من نمی دونستم. حداقل کمی سرت رو بالا می گرفتی.
سوگند جای نیشگون را ماساژ دادو گفت:
–وای راحیل درد گرفت، خب چیکار می کردم. بعد توی گوشم گفت، از خوشحالی بود. آخه من همیشه دلم می خواست بعد از ازدواجم کار نکنم و بشینم توی خونه و خانمی کنم، از کار کردن خسته شدم. قربون خدا بشم که صدام رو شنید.
–واقعا؟
–باور کن، آخه کار نکردی، نمی دونی چه دردسریه.
–آخه اصلا بهت نمیاد، شاید کار خیاطی خستت کرده، اگه یه کار اداری باشه چی؟
صورتش را جمع کرد.
–صد رحمت به این خیاطی، کار اداری که همش زیر آب هم دیگه رو زدنه. یعنی ازش متنفرم.
بوسیدمش وبلند گفتم:
–پس دیگه مبارکه.
مادر و مادر بزرگش برگشتند طرف ما و با لبخند گفتند:
–چه عروس هولی، حداقل صبر می کردی طرف از در خونه پاش رو بزاره بیرون دختر...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_دویست
هنگام برگشتن از خانهی سوگند با خودم فکر کردم بروم به ریحانه هم سر بزنم، ولی وقتی یادم آمد که الان پدرش خانه است. پشیمان شدم.
گوشی را برداشتم و شمارهی عمهی ریحانه را گرفتم تا حال ریحانه را بپرسم.
چندین بار زنگ خورد، تا بالاخره صدای زهرا خانم توی گوشم پیچید که با ذوق سلام و احوالپرسی کرد.
وقتی حال ریحانه را پرسیدم گفت:
– اون روز که بردیش پارک تا چند روز حالش خوب بوده.
فکری کردم و گفتم:
–فردا صبح تا ظهر می تونم بیام پیشش.
ذوق زده شدو گفت:
–پس به باباش میگم که مهد کودک نبرش، تا تو بیای هم میارمش پیش خودم.
–باشه، دستتون درد نکنه.
–خدا خیرت بده راحیل جان، به نظرم اگه کمکم از خودت جداش کنی اون بچه هم عادت میکنه، یهو میری نمیای بهانه ات رو می گیره.
بعد خنده ایی کرد و ادامه داد:
– به حرف افتاده، دیروز صدام می کرد عمه.
از حرفش ذوق زده شدم و پرسیدم:
– دیگه چی میگه؟
–اکثرا یه کلمه اییها رو میگه و کلمه هایی رو که قبلا می گفت رو قشنگ تر ادا میکنه. دو کلمهایی فقط میگه، "آب بده."
دوماه دیگه میشه دوسالش، من همش نگران بودم این بچه چرا فقط دو کلمه حرف میزنه، ولی الان خیالم راحت شد.
–آره، فقط می گفت، «بابا و آب»
خدارو شکر که حرف زدنش بهتر شده.بعد از این که از زهرا خانم خداحافظی کردم، شمارهی آرش را هم گرفتم. الان باید سرکار باشد...ولی زود پشیمان شدم و قطع کردم. قرار بود او با من تماس بگیرد. نکند مزاحمش باشم. شاید هنوز مژگان پیشش باشد و نتواند راحت حرف بزند. چون اگر تنها بود حتما زنگ میزد. فقط به یک پیام اکتفا کردم.
«سلام، خوبی؟ نگرانتم و منتظر تلفنت.»
به خانه رفتم و بعد از این که کمی درس خواندم، به مادر گفتم که شام را من می خواهم درست کنم.
اسرا با خوشحالی گفت:
– راحیل پس سعیده رو هم بگم بیاد اینجا؟ حالا که هستی دور هم باشیم.
اخمی مصنوعی کردم.
–یه جوری میگی، انگار من هیچ وقت خونه نیستم، جدیدا خب با سعیده جیک تو جیک شدیدها.
–آره، هردفعه کلاس داریم با ماشینش میریم می گردیم خیلی خوش می گذره.
–خب، دیگه چیکار می کنید؟
–اسرا کنارم ایستاد و در مورد کلاس طراحیاش که با سعیده میرفتند، حرف زد. من هم شروع کردم به درست کردن شام. اسرا آخر حرفهایش گفت:
–راحیل برام دعا کن هر چی به جواب کنکور نزدیکتر می شه دلم بیشتر شور میزنه.
–اصلا بهش فکر نکن، با دلشورهی تو که کاری درست نمیشه.
–آره خودمم به این موضوع فکر می کنم ولی انگار دست خودم نیست، فکرش اذیتم میکنه.
–البته طبیعیه، ولی نه اونقدر که اذیت بشی.
صدای تلفن خانه باعث شد اسرا به سمتش برود.
از حرفهایش مشخص بود که دایی پشت خط است. بعد از چند دقیقه حرف زدن اسرا گوشی را به طرف من گرفت.
خیلی وقت بود با دایی حرف نزده بودم با لبخند گوشی را گرفتم.
–سلام دایی جان.
–سلام بی معرفت...اگه من می دونستم شوهر کنی سراغی از ما نمی گیری یه عیب و ایرادی می ذاشتم روی آرش و شوهرت نمی دادم.
از حرفش خندیدم.
–ببخشید دایی جان. باور کنید وقت نمیشه.
–بله، آمارت رو دارم، هر دفعه زنگ زدم صدات رو بشنوم آبجی گفت، بیرون تشریف داره با آرش خان. حالا این نامزدت اذیتت که نمیکنه، پسر خوبیه؟
دوباره خندیدم و چیزی نگفتم.
–دایی جان اگه اذیتت کرد فقط لبتر کن تا حسابی گوشش رو بکشم.
چقدر خوبه که دایی همیشه حواسش به من و اسرا هست.
–چشم دایی جان، چند دقیقه ایی که حرف زدیم دایی گفت:
–راحیل جان آخر هفتهی دیگه میام دنبال تو و مامانت بریم گازو یخچال و این چیزها رو ببینیم. هر کدوم رو که می پسندی بگیریم. مامانت که اجازه نداد من برات بخرم، فقط ازم خواست یه جا قسطی پیدا کنم براش، اینجا که می خواهیم بریم خیلی مردبا انصافیه، قیمت هاشم مناسب تره.
–دایی جان هفتهی دیگه من نیستم. شاید با خانواده آرش بریم شمال.
–عه... باشه پس هفتهی بعدش میریم، چون من وسط هفته تا دیر وقت سر کارم.
–باشه، دایی جان، ممنون.
سعیده امد و با هم دیگر شام خوردیم. ظرف شستن و جمع و جور کردن را سپردیم به اسرا و مامان و به طرف اتاق رفتیم.
سعیده مدام از آرش می پرسید و من هم اتفاقات جدید را که پیش امده بود را در مورد مژگان و کیارش برایش تعریف کردم.
برای او هم کارهای مژگان عجیب بود ولی بعد گفت:
–شاید چون آرش همیشه حمایتش کرده به عنوان یه حامی روش حساب می کنه. برای سعیده هم مثل من سوال بود که چرا مژگان از خانواده خودش کمک نمی گرفت، در حالی که هم پدر داشت و هم برادر.
روی تختم دراز کشیدم وبه فکر رفتم.
–راحیل
–هوم
–یه چیزی بگم.
نیم خیز شدم و نگاهش کردم. او هم که روی تخت اسرا دراز کشیده بود بلند شد نشست و گفت:
–می دونم شاید این حرفی که می خوام بزنم بامدل شخصیت تو جور نباشه، ولی به نظرم گاهی لازمه.
با تعجب من هم بلند شدم نشستم.
–چی؟
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷درس اخلاق
📌قطعه { با امام زمان عج...}
📹 کلیپ #سخنرانی
🎙 #استاد_عالی
(التماس دعا)
🍃الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#حدیث_مهدوی
امـام صـادق(ع):
ایمان خود را قبل از ظہـور تکمیل کنید، چون در لحظات ظہور ایمان ها بہ سختی مورد امتحان و ابتلاء قرار می گیرد
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مهمترین_فعالیت_امام_زمان_عج
🎤 #حجت_الاسلام_عالی
#کلیپ
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#فقرای_با_حیا_را_دریابید❗️
✅ آیتالله بهجت (ره):
بعضی بهحدی باحیا هستند که با همۀ ناداری و بیچارگی حاضر نیستند نیاز خود را اظهار کنند. آیا نباید همسایهها و همکارها به اینگونه افراد رسیدگی کنند و از حال آنها اطلاع داشته باشند
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19