دختر شینا خاطرات قدم خیر محمدی کنعان است. در این کتاب خانم محمدی کنعان زندگیش را از دوران کودکی تا زمان شهادت همسرش روایت میکند. او روایتی واقعی از اوضاع شهرها و خانوادههای درگیر جنگ نوشته و از هر گونه پیشداوری و جانبداری مثبت و منفی دوری کرده است. همین موضوع باعث میشود دختر شینا کتابی خواندنی و مهم در حوزه مستندنگاری شود.
این کتاب را بهناز ضرابی زاده بر اساس خاطرات خانم محمودی کنعان نوشته است. ضرابی زاده برای نوشتن این کتاب شش ماه و هر هفته دو یا سه روز با خانم محمدی کنعان مصاحبه کرده است. این کتاب تاکنون به زبانهای ترکی استانبولی، انگلیسی و عربی ترجمه شده است.
#یک_جرعه_کتاب
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
یکی از سختترین اتفاقهایی که بعد از دوران جنگ رخ داد، اسارت بسیاری از شرکتکنندگان در جنگ بود. سید ناصر حسینیپور در شانزده سالگی و در آخرین روزهای جنگ اسیر شد. او که در این دوران تجربههای تلخ و دردناکی را تجربه کرده، در همان دوران تصمیم گرفت خاطراتش را بنویسید. برای همین در ۲۳ صفحه به صورتی رمزی خاطراتش را نوشت و بعد از آزادی از روی کدهایی که یادداشت کرده بود، خاطراتش را روایت کرد.
سید ناصر بخشی از یادداشتهایش در زندان را که به آن «تقلب زندان» میگفت، در فصل پایانی کتاب آورده است. حسینیپور کارمند میز ادبیات مقاومت بخش جنگ نرم در دبیرخانه شورای عالی امنیت ملی است. او، هدفش از نوشتن این خاطرات را ثبت خاطرات دوران اسیریش عنوان کرده است. این کتاب نیز به زبانهای ترکی استانبولی و عربی ترجمه شده است. پایی که جا ماند در سال ۱۳۹۱ به عنوان کتاب سال دفاع مقدس انتخاب شد
#یک_جرعه_کتاب
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
جنگ ایران و عراق سرانجام در سال ۱۳۶۷ با پذیرفتن قطعنامه از جانب ایران پایان گرفت. اما روایت این روزهای آخر هم خواندنی است. محمدرضا بایرامی در کتاب هفت روز آخر درباره حضورش در هفت روز آخر جنگ تحمیلی میگوید. روایتی که بخش اولش ماجرای شجاعت و جسارت جمعی از رزمندگان ایرانی دربرابر تهاجم نیروهای عراقی است. بخش بعدی کتاب درباره جدال او و همرزمانش با تشنگی است.
#یک_جرعه_کتاب
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
انتشارات روایت فتح به کمک جمعی از نویسندگان سعی کرده تا زندگینامه و بخشی از خاطرات و دستنوشتههای شهدا را در مجموعه یادگاران جمع کند. البته این مجموعه فقط درباره شهدای جنگ تحمیلی نیست. اما زندگینامه تعدادی از تاثیرگذارترین شهدای جنگ تحمیلی در این مجموعه وجود دارد. مانند شهید متوسلیان، شهید کاوه، شهید باقری، شهید چمران، شهید همت و شهید صیاد شیرازی. حجم این کتابها کم است و تاکنون ۳۲ جلد از این مجموعه منتشر شده است. از این مجموعه پیشنهاد میکنیم کتاب چمران را بخوانید. شهید چمران کسی بود که درس و دانشگاه را رها کرد و به ایران آمد تا بجنگد. در این کتاب خاطراتی که اطرافیان از او داشتند به همراه بخشی از دستنوشتههای او آمده است.
#یک_جرعه_کتاب
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💗#پلاک_پنهان 💗
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
روبه روی مزار کمیل زانو زد،به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره شد.
به اشک هایش اجازه ی سرازیر شدن را داد،دیگر ترس از دیده شدن را نداشت،در اولین روز هفته و این موقع،که هوا تاریک شده بود،کسی این اطراف دیده نمی شود.
او یک دختر بود،زیر این همه سختی و درد نباید از او انتظاره استقامت داشت،او همسرش ،تکیه گاهش،کسی که دیوانه وار دوست داشت را از دست داد.
با صدایی که از گریه خشدار شده بود نالید:
ــ قول داده بودی بمونی ،تنهام نزاری،یادته دستمو گرفتی گفتی تا هستی از هیچکس نترسم جز خدا،نگفتی هیچوقت نگران نباش چون هر وقت خواستی کنارتم،گفتی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه چون من هستم.
هق هق هایش نمی گذاشتند راحت حرف بزند،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ پس چرا الان تنهام،چرا از نبودت میترسم،چرا کنارم نیستی،چرا همیشه نگرانم،چرا همه دارن اذیتم میکنن و تو،نیستی بایستی جلوشون .چرا،چرا کمیل؟؟
با مشت بر سنگ زد و با نالید:
ــ دارن مجبورم میکنن ازدواج کنم،مرد همسایه همیشه مزاحمم میشه،پس چرا نیستی ،کمیل دارم از تنهایی دق میکنم،دیگه نمیکشم.
شانه هایش از شدت گریه تکان میخوردند و هر لحظه احساس میکرد قلبش بیشتر فشرده می شد.
ــ کمیل چهارسال نبودنت برای من کافیه،همه میگن همسر شهیدمـ باید صبر داشته باشم،اما منم آدمم، نمیتونم،چرا هیچکس درکم نمیکنه،چرا منو عاشق خودت کردی بعد گذاشتی رفتی،چرا پای هیچکدوم از قولات نموندی،توکه بدقول نبودی
با دست اشک هایش رو پس زد و گفت:
ــ چرا صبر نکردی،چرا تنها رفتی،چرا منتظر نموندی نیرو بیاد،کمیل به دادم برس،از خدا بخواه به من صبر بده یا منو هم ببره پیش تو ،دلم برات تنگ شده بی معرفت
صدای گریه هاش درمحوطه مزار میپیچید،نگاهی به مزار انداخت و زمزمه کرد:
ــ چرا بعد از چهارسال نمیتونم رفتنتو باور کنم چرا؟
اشک هایش را با دست پاک کرد، هوا تاریک شده بود،و کسی در مزار نبود،ترسی بر وجودش نشست،تا میخواست از جایش بلند شود،با قرار گرفتن دستمال جلویش و دیدن دستان مردانه ای که جلوی چشمانش بود،از ترس و ،وحشت زانوهایش بر روی زمین خشک شدند
🍁فاطمه امیری زاده🍁