#نماز_شب
♨️برکت فراوان از دو عمل
💠حاج شیخ محمد تقی بهلول:
🔸من در تمام عمرم یک عمل را ترک کرده ام و اصلاً انجام نداده ام و یک عمل را اصلاً ترک نکرده ام و تحت هر شرایطی بجا آورده ام و از این دو کار، #برکتزیادی دیده ام، و آن را به همه شما سفارش می کنم؛
🔸 آنچه ترک کرده ام، #دروغ است، و آنچه ترک نکرده ام #نمازشب است.
📚عطر ملکوت، حسن قدوسی زاده،دفتر چهارم،صفحه19
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💠فضیلت نماز شب:💠
پیامبرگرامی اسلام (صلیاللهعلیهوآله) :
اگر مردم فضیلت نمازشب را میدانستند، اگر برای خواندن آن بیدار نمیشدند، از #غصه گریههای طولانی میکردند....
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نمازمخصوص_لیله_الرغائب😍
نمازشب آرزوها❤️
✨مابین نمازمغرب وعشاء، نمازی دوازده رکعتی به صورت هر دو رکعت به یک سلام *
و در هر رکعت از آن، یک مرتبه سوره حمد و سه مرتبه «سوره قدر» و دوازده مرتبه «سوره توحید» میخوانی.
و هنگامی که از نماز فارغ شدی هفتاد مرتبه میگویی:
🦋اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ النَّبِیِّ الْأُمِّیِّ وَ عَلَی آلِهِ [وَ آلِ مُحَمَّدٍ].
خدایا! بر محمّد پیامبر درس ناخوانده و خاندانش درود فرست🦋
سپس به سجده میروی و هفتاد مرتبه میگویی:
💛سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ💛
پاک و منزّه است پروردگار فرشتگان و روح
آنگاه سر از سجده بر میداری و هفتاد مرتبه میگویی:
💚رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجَاوَزْ عَمَّا تَعْلَمُ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیُّ الْأَعْظَمُ💚
پروردگارا! مرا بیامرز و بر من مهرورز و از آنچه از من میدانی بگذر، تو خدای برتر و بزرگتری.
دوباره به سجده میروی و هفتاد مرتبه میگویی:
💛سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ💛
پاک و منزّه است پروردگار فرشتگان و روح
سپس حاجت و آرزوی خود را طلب کنید تا به خواست و اراده خدا به آن برسید.🤲🏻🌸
#منبع:(ابن طاووس، الإقبال بالأعمال الحسنة، ۱۳۷۶ ش، ج ۳، ص ۱۸۶)📕
#ماه_رجب
#ليلة_الرغائب
♥️@kelidebeheshte
#نمازشب_دوم_ماه_رجب🔮
💎از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است:💎
🌿نمازشب دوم ماه رجب، 10 رکعت است، که در هر رکعت، بعد از سوره ی حمد، یک مرتبه سوره ی کافرون بخواند.🌿
#ثواب_نماز 🎁
⬅️ هرکس این نماز را بخواند، خداوند تمام گناهان او را بیامرزد. و می نویسد او را از نمازگزاران تا سال آینده و آن کس که این نماز را خواند، خالی از نفاق میشود.🦋
#منبع: وسائل الشيعه. ج5.ص227؛ اقبال الاعمال. ص148📚
#کلیدبهشت🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#فور #رجب #ماه_رجب
#نشر_حداکثری💌 #ثواب_جاریه💛
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_پنجاه_ششم
در چهارمین زنگ، گوشی را برداشتم. لیلا بود. با خوشحالی احوالش را پرسیدم.
- چطوری؟
لیلا با خنده گفت: خوبم. زنگ زدم ببینم فردا می آی ثبت نام، یا نه؟
جواب دادم: خوب معلومه که می آم. امروز چه کار می کنی؟
لیلا بی حوصله گفت: هیچی، برنامه ای ندارم. اتفاقا ً حوصله ام سر رفته، اگه کاری نداری پاشو بیا اینجا، با هم حرف بزنیم.
نگاهی به ساعت کردم و گفتم: خیلی خوب، بذار به مامانم بگم. اگه اجازه نداد بهت زنگ می زنم.
لیلا قبل از اینکه تماس قطع شود، گفت: برای ناهار بیا، چارت درسی رو هم همرات بیار، مال من گم شده.
وقتی دم در خانه لیلا رسیدم، ساعت نزدیک یازده بود. زنگ زدم و بعد از اینکه در آیفون زمزمه کردم چه کسی هستم، در باز شد. در آسانسور، به این فکر می کردم که رازم را به لیلا بگویم یا نه؟ سرانجام تصمیم گرفتم ببینم چه پیش می آید. وقتی وارد خانه شدم، مادر لیلا مشغول حرف زدن با تلفن بود. صورت لیلا را بوسیدم و به مادرش سلام کردم. او هم با سر جوابم را داد. مادر لیلا، زن قد بلند و لاغر اندامی است که صورتش همیشه یک جور است، نه لبخند می زند و نه اخم می کند. یک نوع قیافۀ خونسرد. خانۀ لیلا اینها، یک خانۀ تقریبا ً بزرگ بود. با دو اتاق خواب، قبلا ً آنها هم در یک خانۀ ویلایی زندگی می کردند، بعد که لیدا و لادن، خواهرهای لیلا ازدواج کردند و از آن خانه رفتند، مادر لیلا پاها را توی یک کفش کرد که باید خانه را بفروشند و در آپارتمان زندگی کنند. می گفت بعد از بچه ها، خانه برایش زیادی بزرگ است و وهم برش می دارد. البته مادرم همیشه می گفت: اینها همه حرفه، خانم اقتداری برای جهیزیه دخترها، مجبور شد خانه را بفروشد، والا آدم خانۀ به آن بزرگی و دلبازی را می فروشد، می رود تو قفس؟
شاید هم مادرم راست می گفت. در هر حال آقای اقتداری پدر لیلا، همان سال که لادن دختر دومش شوهر کرد، خانه را فروخت و این آپارتمان را خرید. خانۀ لیلا اینها بر عکس خانۀ ما، خیلی مدرن دکور شده بود. از اجناس عتیقه و فرش های سنگین و وزین تبریز در آنجا خبری نبود، در عوض بیشتر اثاثیه اسپرت و مدرن بود و بجای فرش، جا به جا روی کف پوش پارکت خانه، گبه و گلیم انداخته بود. خانه شان یک فضای صمیمی داشت که آدم احساس راحتی می کرد. مبل های کوتاه و پهن، گبه های پرز بلند، تابلوهای نقاشی سبک کوبیسم با رنگهای تند و شاد، به شخص احساس گرمی و دوستی را القا می کرد. مادر لیلا از پدرش خیلی کوچکتر بود و همین اختلاف سنی زیادشان، باعث انزوای آقای اقتداری شده بود. پدر لیلا، اصولا ً مرد ساکت و گوشه گیری بود که سعی می کرد بیشتر سرش را در دفترش گرم کند وکمتر به خانه بیاید.
هر وقت هم که به خانه می آمد یا تلویزیون نگاه می کرد، یا کتاب می خواند. وارد اتاق لیلا شدم و در را پشت سرم بستم. با دقت به اطراف نگاه کردم، خیلی وقت بود که به خانه شان نیامده بودم. تقریبا ً همه چیز مثل سابق بود، بجز پوسترهای بزرگ از خواننده های خارجی که اثری از آثارشان دیده نمی شد. ضبط صوت کامل و بزرگی روی یک میز پایه کوتاه به چشم می خورد. گوشه ای میز کامپیوتر و کتابخانه قرار داشت. سمت دیگر اتاق، تخت و میز توالت قرار داشت. روی دیوار فقط یک تابلوی خط ساده به چشم می خورد. روی گلیم خوش نقش کف اتاق، نشستم و گفتم: پوسترها کو؟
لیلا با خنده گفت: اون مال بچگی هام بود... حالا دیگه تاریخ مصرفش تموم شده...
ابرویی بالا انداختم: وا؟ چه حرفهایی می شنوم.
همانطور كه مانتو و روسري ام را در مي آوردم گفتم : از آقاي شاهزاده چه خبر ؟
ليلا سري تكان داد قبل از اينكه حرفي بزند مادرش باسيني شربت وارد شد و گفت :
- از شازده نگوكه دلم خونه ... چه عجب مهتاب جون از وقتي دانشجو شدي اين ورا نمي آي!
با خنده گفتم : به خدا وقت نميشه .
مادرش بعد از پرسيدن حال مادر و پدرم از اتاق بيرون رفت و من و ليلا دوباره تنها شديم. به ليلا كه درفكر بود نگاه كردم : خوب بگو چه خبر ؟
سري تكان داد دستش در موهايش چنگ كرد : نميدونم چي بگم مهتاب مهرداد هي مي آد و مي ره. من بدم نمي آد... بالاخره كه بايد برم سر خونه و زندگي ام ! چه بهتر از اول راحت باشم. مهرداد به اندازه ده تاي باباي من پولداره! يك خونه تو تهران ، يك ويلا تو شمال ، يك آپارتمان تو فرانسه ....كارخونه ماشين ....چي بگم؟ خوب چي بهتر از اين. من اصلا حوصله آوارگي و فقر و بدبختي رو ندارم.
پرسيدم : مامان و بابات چي ميگن؟
ليلا اخمهايش را درهم كشيد : چه ميدونم ! هي مي گن فاصله سني ما زياده حالا يكي نيست به خودشون بگه مگه خودتون كم با هم فاصله سني دارين؟
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
تازه بهتر ، من حوصله پسر بچه ها رو ندارم كه هي گوششون به حرفهاي مامانشون باشه و دستشون تو جيب باباشون. مهرداد مرد قابل اطميناني است. مي شه بهش تكيه كرد . بچه نيست كه هي با هم جر و بحث داشته باشيم . تازه به خاطر اينكه من سنم خيلي ازش كمتره هميشه هوامو داره و نازمو مي كشه...
بد مي گم مهتاب ؟ سري تكان دادم و گفتم : من تو كار خودم موندم انتظار داري به تو چي بگم؟
ليلا لحظه اي حرفي نزد بعد با كنجكاوي گفت : نكنه تو هم كار دست خودت دادي؟
عصبي پرسيدم : منظورت چيه ؟
ليلا شانه اي بالا انداخت : منظورم اينه كسي رو دوست داري كه پدر و مادرت موافق نيستن ؟
در سكوت سري به علامت تاييد تكان دادم. ليلا با هيجان پرسيد : كي هست ؟
غمگين گفتم : اگه بهت بگم باورت نميشه .... حدس بزن.
ليلا دستش را در هوا دراز كرد:پرهام ؟
ابروهايم را بالا انداختم در حالي كه جرعه اي از شربتم را مي خوردم گفتم :
- غلطه آي غلطه!
ليلا انگار با خودش باشد گفت :اميد هم ازدواج كرده ... فاميله ؟
دوباره ابرو بالا انداختم . ليلا مرموزانه پرسيد : از دوستان سهيل ؟
با خنده گفتم : سهيل؟ از سهيل هيچ خيري بر نمي آد. نه اشتباهه گفتم كه حدس هم نمي توني بزني.
ليلا فوري گفت : نه نگو ! خودم مي گم.. از بچه هاي دانشگاه است؟
زير لب گفتم : نزديك شدي .
ليلا از هيجان نيم خيز شد : كي .... رضا ؟
- نه
- سعيد احمدي ؟
- نه
- زهر مارو نه ! جونم بلا اومد... نكنه .... نكنه شروين؟
با بيزاري صورتم را در هم كشيدم : خفه شو اسم نحسشو جلوم نيار .
ليلا در حاليكه از هيجان در حال غش بود گفت : د بگو نصفه جون شدم.
چند لحظه اي هردو ساكت بهم خيره شديم . بعد تمام جسارتم را جمع كردم و با صدايي كه بيشتر شبيه زمزمه بود گفتم : حسين.
ليلا با چشماني كه تنگشان كرده بود پرسيد ؟ حسين ؟ .... حسين ديگه كيه ؟ من مي شناسم ؟
سر به زير انداختم : آره مي شناسي . آقاي ايزدي .
چند دقيقه اي سكوت شد. ليلا شوكه شده بود. دهانش مثل ماهي كه از آب بيرون افتاده باشد باز و بسته مي شد. سرانجام به صدا در آمد : چه شوخي لوسي !
نگاهش كردم : شوخي نكردم هيچوقت مثل الان جدي نبوده ام.
ليلا به چشمانم خيره شد مي خواست ببيند راست مي گويم يا نه ؟ بعد كه مطمئن شد گفت :
تو اصلا كي با اين بابا حرف زدي كه عاشقش شدي ؟ تو كه با مي آمدي و با ما مي رفتي . چطور فهميدي كه ازش خوشت آمده ؟
سرم را تكان دادم و گفتم : حالا اين حرفها مهم نيست مهم اينه كه من دوستش دارم و نمي دونم آخر اين جريان چي مي شه. مي دونم اگه پدر و مادرم بفهمن سكته مي كنن.
ليلا روي صندلي گهواره اي جابه جا شد و گفت : حق دارن . من دارم سكته مي كنم چه برسه به اونها ... حالا از كجا مي دوني اون هم همين احساس رو نسبت به تو داره؟
آهسته آهسته جريان را برايش تعريف كردم.
تمام داستان را بي كم و كاست بازگو كردم. ليلا با دهان باز و چشمهايي گشاد شده گوش مي داد وقتي حرفهايم تمام شد دستش را محكم روي پايش زد و گفت : تو واقعا ديوونه شدي مهتاب؟ .... تو كجا و اون كجا خودش هم فهميده كه به درد تو نمي خوره چقدر بچگانه فكر مي كني.
با ناراحتي گفتم : چرا به درد من نمي خوره؟ مگه من كي هستم؟ جز يك دختر عادي چيزي نيستم.
ليلا پوز خندي زد و گفت : اگه اينطوره برو زن تقي لحاف دوز شو. تو كه جز يك دختر عادي كسي نيستي .
قاطع گفتم : اگه عاشق تقي لحاف دوز هم شده بودم حتما زنش مي شدم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب 💗
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
ليلا لحظه اي حرف نزد بعد گفت : حالا نداري و بد بختي اش به كنار ، اون يك پا حزب الهي است.انگار با يك كميته چي ازدواج كني.. تو كه اهل حجاب و نماز واين حرفها نيستي. واسه خودت يك زري مي زني ها!
بي حوصله گفتم : اين حرفها چيه ! حسين يك بچه مسلمون واقعيه اين بده ؟ اين بده يك نفر نماز بخونه و روزه بگيره ؟ بده كه از خدا بترسه و گناه نكنه ؟ ... ما بدكاري مي كنيم كه ول مي گرديم و بي توجه و الكي خوش زندگي ميكنيم زندگي درست رو امثال حسين دارن. ليلا نذار يك عده مسلمون نماي عوضي تو رو از هرچي مسلمون واقعيه بترسونن. اين بلا داره سر همه ما مي آد.
ليلا با دست به سرش زد : تو واقعا ديوانه شدي... خودتو به يك دكتر خوب نشون بده. اين دكتري كه مي ري انگار چيزي بارش نيست. بايد قرصهاتو عوض كنه.
بي حوصله گفتم : لوس نشو حوصله شوخي ندارم . منو ببين با كي حرف مي زنم. اصلا اشتباه كردم برات حرف زدم. بايد تو دلم نگه مي داشتم بالاخره يك چيزي مي شه .
بعد از چند لحظه سكوت ليلا پرسيد : حالا واقعا مي خواي باهاش ازدواج كني ؟
شانه اي بالا انداختم و گفتم : نمي دونم خودم هم نمي دونم چه كار ميخوام بكنم همه اش بستگي به حسين داره. تو هم دهن لقي نكن حتي به شادي هم حرفي نزن به هيچكس. نمي خوام تا وقتي چيزي معلوم نيست با كسي جر وبحث كنم . خوب ؟
ليلا سري تكان داد و گفت : خوب. ولي تو رو خدا درست فكر كن. زندگي فقط شعار و حرف نيست . سر برج پول اجاره و آب و گاز و برق و تلفن و هزار تا كوفت و زهرمار ديگه هم هست. زندگي تو صف مرغ و گوشت و روغن و پنير و برنج ايستادن هم هست. اتوبوس سوار شدن و جر و بحث با همسايه ديوار به ديوار و صاحخانه هم هست. اين زندگي كه تو مي خواي انتخابش كني اينه ! درست فكر كن مهتاب تو عادت به اين زندگي نداري . باور كن خسته مي شي آن وقت يا بايد طلاق بگيري يا به زور زندگي كني و از افسردگي و رنج و بدبختي بميري... تازه پدر و مادرت با اون وضع زندگي و طرز رفتار صد سال سياه هم تو روي دستشون مونده باشي هم حاضر نمي شن جنازه ات رو روي دوش حسين بذارن. بهت بگم راه خيلي سختي در پيش داري حالا خود داني !
زير لب گفتم: خودم همه اينها رو مي دونم از همين هم مي ترسم.
سر ناهار مادر ليلا در لفافه ازم خواست كه ليلا را نصيحت كنم تا از خر شيطان پياده شود. ليلا پوزخند زد و ساكت نگاهم كرد. خودم هم خجالت كشيدم آهسته گفتم :
- هرچي قسمت باشه همون ميشه .
مادر ليلا چشم غره اي به من رفت: ‹ وا ؟ اين حرفها يعني چي ؟ قسمت و قدر مال پيرزن هاي قديمي بود. مال آن وقتها كه مي خواستن دخترها رو به زور شوهر بدن ! يك قسمت هم مي ذاشتن روش تا دختره قانع بشه. تو كه ماشاءالله تحصيل كرده اي خانواده ات هم همينطور آدم تا نخواد كسي قسمتش نمي شه ! ›
جمله آخر مادر ليلا تا خانه در گوشم زنگ مي زد‹ تا كسي را نخواهي قسمت نمي شه › پس يعني اگر كسي رو از ته قلب بخواي قسمتت مي شه ؟ زير لب از خدا خواستم كه اينطور شود و با هزار شك و ترديد در دل راهي خانه شدم.
قرار بود فردا برای انتخاب واحد ترم تابستاني به دانشگاه برويم اما صحبت درباره حسين باعث شد كه هيچكدام به فكر واحدهاي فردا نباشيم. آن شب سر شام پدرم را جع به واحدهاي درسي من سوال كرد و از وضع دانشگاه پرسيد. هميشه دلش مي خواست من هم مثل سهيل دانشگاه سراسري قبول شوم ولي خوب من بازيگوش بودم و در ضمن هر سال به تعداد كنكوردهندگان اضافه مي شد و شانس قبولي من اصلا با مال سهيل قابل مقايسه نبود. در هر حال پدرم خودش را به اين راضي كرده بود كه دانشگاه آزاد آنقدر ها هم بد نيست و بالاخره بهتر از هيچي است. اين بود كه گاهي از وضع و حال من مي پرسيد. دلم مي خواست آنقدر جرات داشتم كه در جوابش بگويم ‹ من عاشق يك پسر مسلمون يك لا قبا شده ام به نظرتون چه كار بايد بكنم؟ › اما نه من چنان جراتي داشتم و نه پدرم چنين ظرفيتي داشت. آن شب هم با هول و هراس خوابيدم و هزار بار جلوي خودم را گرفتم كه به حسين زنگ نزنم. فردا بايد به دانشگاه مي رفتم و احتمالا حسين را هم مي ديدم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_پنجاه_و_نهم
به انبوه دختر و پسراني كه در حياط جلوي پنجره هاي بسته ازدحام كرده بودند خيره شدم. هميشه براي ثبت نام در يك ترم جديد عزا مي گرفتيم . البته ترمهاي قبل چون روز انتخاب واحد پسران و دختران جدا بود باز بهتر بود ولي ترم تابستاني همه با هم ايستاده بودند و داد مي زدند البته باز فقط وروديهاي خودمان بودند. اما باز محوطه گنجايش نداشت و همه همديگر را هل مي دادند تا برگه هاي انتخاب واحد را بگيرند. چند لحظه خيره به جمعيت نگاه كردم و لحظه اي بعد خودم هم ميان جمعيت جيغ ميزدم. دستهايي از اطرافم مرا هل مي دادند مقنعه ام تقريبا از سرم افتاده بود . مسئول ثبت نام كه دختري شل و وارفته بود خونسرد به دستهاي دراز شده نگاه مي كرد و گاهي اگر هوس مي كرد برگه اي را به دستي مي داد و از دستي برگه اي مي گرفت. پنجره مربوط به پسران ديگر بدتر از ما بود و همه در حال دادزدن و هل دادن هم بودند. پس از كلي ايستادن و داد و هوار زدن سرانجام برگه اي به دستم رسيد. فورابه گوشه اي رفتم تا ليلا و شادي هم بيايند. ديشب آخر وقت با هم تماس گرفتيم. ليلا مي خواست دنبال ما بيايد كه من قبول نكردمو گفتم هر كدام جدا به دانشگاه بياييم و هركي زودتر رسيد براي دو نفر ديگر هم برگه انتخاب واحد بگيرد.
ليلا و شادي هم پيشنهادم را قبول كردند . بنده هاي خدا نمي دانستند كه مقصود اصلي من چيست. من مي خواستم خودم ماشين همراه بياورم تا اگر حسين را ديدم سوارش كنم و براي اين منظور تنها به دانشگاه آمدم. چند دقيقه بعد سر و كله ليلا و شادي هم پيدا شد و هر سه جلوي ليست واحدهاي ارائه شده ايستاديم. پس از چند دقيقه مشورت سر انجام هفت واحد را در جاي خالي نوشتيم. وقتي برگه هاي پر شده را به مسئول مربوطه داديم نگاهي سرسري انداخت و گفت : اين كدها پر شده ...
شادي ناراحت گفت : پس چه كار كنيم؟
ليلا عصبي جابه جا شد : خوب اگه اين كدها پر شده چرا تو ليست نوشتيد ؟ خوب جلوش تذكر مي داديد پر شده ...
دوباره بيرون آمديم و هفت واحد ديگر برداشتيم . بعد از كلي انتظار باز نوبتمان شد اما مثل دفعه قبل جواب شنيديم اين كدها پر شده ...
از عصبانيت در حال انفجار بوديم . وقتي براي بار سوم برگه هارا پر كرديم برگه هايمان تقريبا مثل دفتر نقاشي كودكان خط خطي شده بود. خانم مسئول ثبت نام نگاهي انداخت و گفت : چي برداشتيد ؟
با حرص گفتم : هرچي شما صلاح بدونيد.
زن كه بعدا فهميدم فاميلش رضايي است پشت چشمي نازك كرد و گفت :
- دانشجوي سال اول و اينقدر پر رو ؟
شادي با طعنه گفت : نه دانشجوي سال اول و آنقدر گوسفند. هر چي بهمون ميگيد گوش مي ديم نه اعتراضي نه حرفي كلي پول مي ديم اينهم از وضع دانشگاهمون روز ثبت نام آدم رو ياد قيامت ميندازه هر چي انتخاب مي كني پر شده انگار پيش بيني اين چند تا چيز پيش پا افتاده خيلي براي مسئولين دانشگاه سخته .
ليلا دنباله حرف را گرفت : در عوض انتظامات دانشگاه هميشه مرتب و منظم به كارش مي رسه . كافيه تار مويي از زير مقنعه پيدا باشه تا روزگارت رو سياه كنند حساب كتابشون حرف نداره.
خانم رضايي بي اعتنا گفت : اينها به من ربطي نداره .
كارمان تمام شد فقط مانده بود پرداخت پول و اهداي فيش پرداخت شهريه به دانشگاه . ساعت نزديك دو بعد از ظهر بود كه كارمان تمام شد . وقتي بچه ها آماده رفتن مي شدند خداحافظي كردم و بعد از چند لحظه كه مطمئن شدم هر دو رفتند به طرف ساختمان رويرويي راه افتادم.
وقتي به دفتر فرهنگي رسيدم حسين در حال قفل كردن در بود. با ديدن من لبخند زيبايي زد و سلام كرد جواب سلامش را دادم . همانطور كه كليد را در جيب شلوارش مي گذاشت گفت :
- ثبت نام تموم شد ؟
با سر جواب مثبت دادم و گفتم : من در ماشين منتظرم.
و قبل از اينكه فرصت كند حرفي بزند به راه افتادم . چند دقيقه اي درون ماشين نشستم تا آمد . به محض سوار شدنش حركت كردم. عينك آفتابي ام را زده و كولر ماشين را هم روشن كرده بودم. هواي داخل خنك و تازه بود. حسين به محض نشستن اسپري كوچكي در آورد و داخل دهانش فشار گذاشت و چندبار فشار داد. بعد نفس كوتاهي كشيد و اسپري را درون كيفش پرت كرد. پرسيدم : حالت خوب نيست ؟
تك سرفه اي كرد : نه انگار نفسم تنگ شده خوب نمي تونم نفس بكشم.
با نگراني نگاهش كردم . با لبخند جوابم را داد آهسته گفت : نترس هيچي نيست.
جلوي يك پارك كوچك ايستادم . حسين آهسته نگاهي به محوطه سبز و كوچك انداخت : مي خواهي به پارك برويم؟
- نمي خواهي ؟
با خنده گفت : هر چي تو بخواي منهم مي خوام.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_شصتم
پياده شديم و روي اولين نيمكتي كه درسايه بود نشستيم. از گرسنگي در حال غش بودم اما دلم نمي خواست حسين را مجبور كنم پول غذايم را بدهد.در كيفم را باز كردم و دفتر حسين را بيرون آوردم و به طرفش گرفتم . دفتر راگرفت و كنارش گذاشت. چند لحظه اي در سكوت نشستيم . سر انجام حسين به حرف آمد :
- نمي دونم عاقبت من چي مي شه ....
آهسته جواب دادم: من هم نمي دونم ولي مطمئن باش همه چيز درست مي شه.
حسين با هيجان گفت : مهتاب تو نظرت راجع به من چيه ؟
كمي مكث كردم بعد گفتم : همون نظري كه تو نسبت به من داري من هم نسبت به تو دارم... ولي هنوز هيچي از زندگي ات نمي دونم تو هم همينطور ما بايد بيشتر با هم آشنا بشيم بعد ببينيم چه كار كنيم بهتره .
حسين نگاهي به من انداخت : من هيچوقت فكر نمي كردم تو هم منو دوست داشته باشي ...
با بد جنسي گفتم : مگه من همچين حرفي زدم ؟
صورتش رنگ باخت : شوخي كردي ؟
با خنده گفتم : مگه من با تو شوخي دارم ؟ هر چي گفتم حقيقت بود.
حسين نفس عميقي كشيد و گفت : مهتاب من اصلا دوست ندارم اينطوري با هم حرف بزنيم و بيرون بريم... دلم مي خواد من و تو اگر بشه يك رابطه رسمي و شرعي داشته باشيم. اگر هم نمي شه كل اين جريان رو فراموش كنيم.
دستم را در دست ديگرم قفل كردم چشمانم نقطه اي نا معلوم را مي كاويد احساس مي كردم سراسر بدنم خيس عرق شده است آهسته گفتم :
- حسين من تورو دوست دارم ولي پدر و مادرم به اين سادگي ها حاضر نمي شن .. خوب خانواده ما طرز تفكر و نوع زندگي اش يك كمي با تو فرق داره ... ميدوني ....
حسين با بغض گفت : مي دونم ولي مهتاب من اصلا دلم نمي خواد تو رو وادار به كاري بكنم يا خداي ناكرده باعث بشم مقابل خانواده ات وايسي. اين فقط يك احساسه با اينكه خيلي دوستت دارم اما مي تونم فكر تو رو از سرم بيرون كنم من عادت كردم ....
ناراحت گفتم : ا؟ پس معلومه خيلي دوستم داري ؟
حسين نگاهم كرد . چشمان معصومش پر از اشك بود: آره به خاطر همين دلم نمي خواد توي دردسر بيفتي!
لجوجانه گفتم : مي خوام تو دردسر بيفتم.
حسين روي نيمكت جا به جا شد : مطمئني ؟
- آره
حسين مظلومانه گفت : مهتاب تو شانس هاي خيلي بهتري خواهي داشت ... مي دوني كه من هيچي ندارم . نه پدر نه مادر نه پول و ثروت و نه حتي يك تن سالم ! هيچي ندارم كه بخوام پشتوانه ات كنم.
- چرا تو يك قلب پاكداري با همين مي توني يك زندگي خوب بسازي ....
وقتي حرفي نزد گفتم : مي شه يك بار برام تعريف كني پدر و مادرت كجان تو چرا تنهايي و چرا مريض ؟
حسين سري تكان داد و گفت : يك روز برات مي گم.
ساعتم را نگاه كردم . نزديك چهار بود با سرعت بلند شدم : واي خيلي ديرم شده مامانم نمي دونه من كجام اگر به ليلا زنگ بزنه و ببينه اون خونه است خيلي بد مي شه . حسين همانطور كه نشسته بود نگاهم كرد . يك پيراهن آبي كمرنگ و شلوار پارچه اي طوسي رنگ به تن داشت. از سادگي اش لذت مي بردم . با خنده گفتم : پس چرا به من زل زدي پاشو .
حسين سري تكان داد : نه من نمي آم . مي خوام همين جا باشم خودم ميرم.
همانطور كه به طرف ماشين مي رفتم گفتم : پس خدا حافظ.
هنوز در ماشين را باز نكرده بودم كه صدايم زد : مهتاب...
برگشتم . دستش را بال آورد : اينو همراهت ببر .
جلو رفتم . يك قرآن كوچك و كهنه در دستش بود با تعجب نگاهش كردم.
- براي چي ؟
حسين پا به پا شد : اين قر آن برام خيلي عزيزه ... مي خوام همراه توباشه. اينجوري خيالم راحت مي شه.
قرآن را گرفتم : حسين با خجالت گفت : شب بهم زنگ مي زني ؟
تعجب كردم : چرا ؟
دوباره روي نيمكت نشست : خوب نگرانت هستم.
سرم را تكان دادم و دوباره به طرف ماشين رفتم . در طول راه به قرآن كوچك كه روي داشبورد گذاشته بودم . خيره ماندم. نمي دانم چرا دلم ارام گرفته و خيالم راحت شده بود. حدسم درست بود و مادرم از نگراني در حال انفجاربود.تا در را باز كردم ديدمش كه روي صندلي زير سايبان كنار استخر نشسته است.
ابروهاي نازكش با ديدنم درهم رفت با صدايي خفه گفت : كجا بودي ؟
قرآن را در دستم فشار دادم . وسوسه عجيبي در دلم چنگ مي زد تا حقيقت را بگويم...
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁