هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
اوݪصبحسݪامبدیم✋🏻🌷
السلامعلیڪیااباعبدالله
السلامعلیڪیااباصالحالمهد
السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا
السݪامعلیڪیافاطمةالزهرا
السݪامعلیڪیافاطمةالمعصومه
الہـمعجللولیڪالفـــرج
🍃🌸دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود🌸🍃
📿 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،
💍 فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
📿 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،
💍 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
📿 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم
💍 تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ .
🍃 دعای غریق 🍃
🌸 دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان 🌸
یا اَللَّهُ یا رَحْمن
یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ
ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک
إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6254
ali-fani-8.mp3
21.06M
#قرارهرصبح
❤️ منتظران بقیه الله (ارواحنا فداه) ❤️
ان شاء ا... هر روز صبح
همراه باشید با قرار تجدید بیعت روزانه
با 🌺امام زمان (عج)🌺
❗️چله دعای عهد❗️
روز1⃣
جهت یادآوری فراموش نشه ها☺️😇
#علی_فانی🎤
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6370
1_380779576.mp3
308.6K
🌠☫﷽☫🌠
🚩 روز پنجشنبه متعلق است به امام حسن العسکری علیه السلام
🔰زیارت امام حسن عسکری علیه السلام
#حدیث_عشق
💠قالَ الإمامُ الْحَسَنِ الْعَسْکَری – علیه السلام –: عَلامَهُ الاْیمانِ خَمْسٌ: التَّخَتُّمُ بِالْیَمینِ، وَ صَلاهُ الإحْدی وَ خَمْسینَ، وَالْجَهْرُ بِبِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم، وَ تَعْفیرُ الْجَبین، وَ زِیارَهُ الاْرْبَعینَ.
امام حسن عسکری – علیه السلام – فرمود: علامت و نشانه ایمان پنج چیز است: انگشتر به دست راست داشتن، خواندن پنجاه و یک رکعت نماز (واجب و مستحبّ)، خواندن «بسم الله الرّحمن الرّحیم» را (در نماز ظهر و عصر) با صدای بلند، پیشانی را در حال سجده روی خاک نهادن، زیارت اربعین امام حسین – علیه السلام – انجام دادن.
«وسائل الشيعة، ج 10، ص 373»
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6370
1_65738933.mp3
1.79M
🌠☫﷽☫🌠
#دعای_روز_پنجشنبه
🎤باصدای حاج مهدی سماواتی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6370
🌼پنجشنبه است و ياد درگذشتگان
✍اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🌼پنجشنبه هـمان روزی است که
اهالی سفر کرده از دنیا
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان از دنیا ڪوتاه است
و محتاج یاد ڪردن ما هستند
با ذکر فاتحه و صلوات روحشان را شاد کنیم.
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🌹
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
✍ مردگان به چه کسانی غبطه میخوردند؟
👈 #رسول_خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: هر شبى كه مىگذرد ملك الموت ندا مىدهد: اى مردگان امروز بر چه كسى غبطه مىخوريد، در صورتى كه شما ترس و وحشت عالم پس از مرگ را ديديد؟
⭕️ مىگويند: غبطه ما بر اين است كه مؤمنين در مسجدهايشان #نماز مىخوانند و ما زنده نيستيم كه نماز بخوانيم.
📚 ارشاد القلوب، ج 1، ص 53.
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
⚠️ با ما همراه باشید.
37.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰قسمت دوم کلیپ سازمان اطلاعاتی ۸۵ میلیونی
🎤#استاد_حسن_عباسی
⚠️ چهار گروه در ایران به جاسوسان موساد برای انجام ماموریتشان کمک می کنند ، مردم باید مراقب این چهار گروه باشند!🤫😲
•🌱• ↷ #ʝøɪɴ ↯
「°.•🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_صد_وشصت_ونهم
التماسش کردم:
برو چادرم و بیار برم!!
او حرفی نزد.
گفتم:نسیم تو رو خدا برو لباسامو بیار برم.میفتم میمیرم خونم میفته گردنتها
او باز هم پشت به من زانو بغل نشسته بود.
تسبیحم رو دوباره از مچم وا کردم و ذکر گفتم.
جز گفتن ذکر کاری از دستم ساخته نبود! نگرانیم از یک چیز بود.و اون این بود که او تلفنی با چه کسی هماهنگ میکرد اینجا بیاد؟!
مسعود که در اتاق روی تخت افتاده بود!!
پس دیگه چه کسی قرار بود به دیدنم بیاد؟ شاید سحر..شاید هم کامران! !
با اضطراب پرسیدم:نسیم اونی که قراره بیاد اینجا کیه؟
چرا جوابم رو نمیداد.
داشتم دیوونه میشدم.
روی زانوهام راه رفتم و خودم رو بهش رسوندم.زیر شکمم درد میکرد.خدایا بچه مو به خودت میسپارم.این بچه امانته. منو شرمنده ی حاج کمیل نکن.
شونه ش رو تکون دادم.
_نسیم؟!! نسیم..تو رو خدا تو رو به هرکی میپرستی چادرو روسریمو بده برم.
بالاخره زبون واکرد.مثل کسی که با خودش حرف میزنه یا هزیون بگه!
_الان میرسن!
گفتم کیا؟؟نسیم کیا میخوان بیان اینجا.
گفت:به زودی میفهمی..فقط از یک چیز حسرت میخورم..که نقشه م اونطوری که دلم میخواست پیش نرفت..
با وحشت و اضطراب چشم به صورتی دوخته بودم که مثل یک جنازه به یک نقطه خیره بود.
ادامه داد:گفتم که..تو واقعا خوش شانسی..قرار نبود باهات درگیر شم،قرار نبود حالتت عادی باشه..اگه اون شربتو خورده بودی نقشه م عالی پیش میرفت.تو هم مثل من آواره میشدی و اون آخونده ولت میکرد تو همون آشغالدونی قبلی..
آب دهانم رو قورت دادم!
گفتم:اون هیچ وقت منو ول نمیکنه! میخواستی با اون شربت منو بکشی؟
بلند بلند خندید.
از ترس بدنم تکانی خورد.
گفت:احمق..فکر کردی فیلمه که بکشمت؟؟! نه قرار بود مست شی..
با تعجب تکرار کردم:مست شم؟ مست شم که چی؟ ؟
او انگار دوباره جون گرفت.
دور اتاق چرخید و گفت:تا خودشون به چشم ببینند که عسل خانوم تغییر نکرده! فقط گولشون زده.
با تمسخر خندیدم.
گفتم:واقعا نسیم تو یک احمقی!! فکر کردی حاج کمیل باور میکنه حرفهاتو؟
او با اطوار درکلمات گفت: اشتباه نکن قرار نیست بشنوه قراره ببینه..
وجودم پراز اضطراب شد.نگاهی به درو دیوار خونه کردم.لابد او قصد داشت فیلم بگیره از من و به حاج کمیل نشون بده .ولی اینکار احمقانه بود چون حاج کمیل میفهمید که من هیچ خطایی نکردم!
پرسیدم :چطوری؟؟
او خنده ی کوتاه و حرص در بیاری کرد و گفت:وقتی بیاد اینجا و ببینه در چه حالی اون وقت چهره هر دوتون دیدنیه.البته الان یک کم تاثیرش کمتره چون مست نیستی!! ولی من هرکاری میکنم تا بدبخت شی..آبرو تو میبرم.
دلم قرص بود که حاج کمیل حرفهای او را باور نمیکنه و درس درست وحسابی ای به او میده.
با پوزخندی گفتم:واقعا تو موجود رقت انگیزی هستی نسیم.روز به روز داره اون کله ی پوکت پوکتر میشه! تو فکر کردی با این کارها
موفق میشی منو از چشم حاج کمیلم بندازی؟ فکر کردی دنیا مثل فیلمهای فارسی وانه که همه چیز غیر منطقی وغیر معقولانه پیش بره؟! نه احمق جون!حاج کمیل به من اعتماد داره.اون اولا هیچ وقت رو حساب حرف تو اینجا نمیاد دوما اگر هم بیاد محاله سناریوی مسخره ی تو رو باورکنه.بزار بهت بگم آخر این قصه چی میشه.آخر این قصه تو دستگیر میشی و با حقارت تموم داخل زندون میفتی..
او صورتش برافروخته شد ولی خیلی زود خودش رو کنترل کرد با لبخندی تهدید آمیز نگام کرد.
_مثل اینکه یادت رفته این من بودم که همیشه نقشه میکشیدم و با نقشه های من، تو ده سال با خیال راحت تو تهران چرخ زدی و پول به جیب زدی.پس مطمئن باش نقشه های من همیشه حساب شده ست.و درمورد پیش بینی آخر قصه تم باید بگم نگران نباش.من پی همه چیزو به تنم مالیدم.آره شاید به زندون بیفتم ولی وقتی از پشت میله ها به این فکر میکنم که زندگیت از هم پاشیده میشه خیالم راحت میشه.
دیگه واقعا خوف به دلم افتاد.
اما مراقب بودم او متوجه لرزش صدام نشه.
گفتم:خب مثلا چه نقشه ای کشیدی؟!
او روی یکی از مبلها نشست و خیره به چشمهام گفت:باشه پس بزاربهت بگم تا بفهمی کارم درسته! من درست از بعد از شب عروسیتون یک نامه در خونه ی پدرشوهرت مینداختم. 'که من فلان پسرم .این دختر همه چیز منه.زنمه.بهم برش گردونید.'
تا به اون هفته پنج شیش بار نامه انداختم و بهشون هشدار دادم مراقبت باشن.تو داری گولشون میزنی..تو هنوزم با دوستای گذشته ت ارتباط داری.وبعد خودم وارد ماجرا شدم! کاری کردم منو با اونها رو در رو کنی! ! ههههه قیافه ی پدرشوهرت بعد از دیدن من دیدنی بود.واااای فکر کن الان اینحاببینتت..خدا چی میشه..
ضربان قلبم شدت گرفته بود.دست وپاهام آشکارا میلرزید. یاد حرفهای پدر شوهرم افتادم
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_صد_وهفتاد
یاد دیروز افتادم و جمله ی او به حاج کمیل.حالا تازه داشتم معنی حرفها ونگرانیهاش رو درک میکردم.
با بهت و ناباوری چشمهاش رو که با لذت به حال و روزم میخندید نگاه کردم.
با لحنی پیروزمندانه گفت: هااان؟ ؟ چیشد؟! هنوزم میخوای بگی نمیترسی؟ امروزم یک نامه رسیده دستش.و اینبار با آدرس اینجا!!
زنگ آیفون به صدا در اومد.
با وحشت از جا پریدم.پرسیدم: کیه؟؟ او به سمت آیفون رفت و با پوزخندی گفت:نگران نباش غریبه نیستن آشنان!!
با وحشت به سمتش دویدم!
حاج کمیل وپدرشن؟؟
او خنده ی عصبی ای کرد.
_نه واسه اومدن اونا زوده. همه چیز حساب شده ست. طوری نقشه چیدم که یک تیر ودونشون بشه.با یک حرکت، هم انتقامم رو از تو میگیرم هم از عاملین اصلی فلج شدن مسعود!!
از حرفهاش سر در نمی آوردم! اصلا من چرا از او میپرسیدم؟آیفون که تصویری بود. چشم دوختم به آیفون. چهره ای مشخص نبود. فقط ظاهرا پیدا بود که مردند.
یقه ش رو گرفتم.
_بگو اینا کین؟؟؟ بگو کی هستن نسیم وگرنه خداشاهده برام هیچی مهم نیست.
او خودش هم انگار ترسیده بود.آب دهنش رو قورت داد.
_خیلی دیرشده عسل خیلی..من با تحویل دادن تو به اونها معامله کردم.
با حرص و وحشت گردنش رو گرفتم و تکونش دادم:بهت میگم با کیا؟؟ د حرف بزن بی شرف!
گفت: با چندنفر از دوست پسرای قبلیت! همونایی که مسعود و زدن. .
باورم نمیشد..انگشتهام شل شد و از روی گردنش پایین افتاد.
گفت: نگران نباش قبل از اینکه خطرجدی ای تهدیدت کنه پدرشوهرت میرسه و اونا گرفتار قانون میشن.اینطوری شاید از بار گناه خودتم کم شه.
عقب عقب رفتم به سمت در اتاق..با نا امیدی وبیحالی گفتم:الهی آتیش بگیری نسیم..چادرم.چادرمو بهم بده..
گفت:کلید ندارم.
و با شتاب به طرف در خونه دوید و در رو باز کرد.من با نا امیدی و اضطراب فقط به دو رو برم نگاه میکردم تا شاید پارچه ای لچکی چیزی پیدا کنم و روی سرم بندازم.
اینجا آخر خط بود اینجا آخر اضطرار بود.من مضطر بودم!
دستم از هر امداد وامدادگری کوتاه بود.
باید جیغ میکشیدم تا شاید همسایه ها نجاتم بدند ولی من زبانم به دهانم نمیچرخید.مثل کابوسهایی که در این مدت میدیدم! که هرچه سعی میکردم جیغ بکشم نمیتونستم.
با زبانی لال در درونم کسی فریاد زد:یا اماااام زماااااان مضطر عاااااالم نجاتم بده ...نزار چشم نامحرم به روی ذریه ی مادرت بیفته..نزار دشمن ذریه ت دلشاد شه.
صدای سلام و خوش آمدگویی اونها از پشت در می اومد.به سمت مبل دویدم تا بین صندلیها پنهان شم که چشمم افتاد به کیفم و حاجت روا شدم.کیفم رو باز کردم و چادر تاشده وچانه داری که از طریق اون دختر، جدم بهم رسونده بود بازکردم و روی سرم انداختم.من که توانی نداشتم.
قسم میخورم دست ملائک چادر سرم کردند.
همان لحظه دو مرد مقابلم ایستادند.اما از نسیم خبری نبود.میلاد و حمید با چشمهایی کثیف و شیطنت بار نگاهم میکردند. میلاد گفت:هی ببین کی اینجاست؟!!!! نماز میخوندی حاج خانوم؟ نکنه مزاحم شدیم؟
حمید که از همون ابتدای دوستی هرزتر و وقیح تر بود در جواب میلاد گفت:من که فکر میکنم این یک لباس جدیده برای سورپرایز کردن ما!! بنظرم بهتر از لباس خوابه؟ مخصوصا اگه ...
از وقاحت و بی ادبی او تمام بدنم خیس عرق شد.کاش هرکسی اینجا بود جز حمید..حمید بیمار بود.حیوون بود.بی شرم و خدانترس بود.
نسیم لباس بیرون پوشیده در حالیکه مسعود رو روی ویلچر حمل میکرد رو کرد به پسرها وگفت:خب دیگه من دارم میرم..کلید اون خونه هه رو رد کن بیاد. حمید کلید و کف دستش انداخت وگفت: ایول خوشم اومد.نمیدونی چقدر دلم عسل میخواست. اصلا قندم افتاده ..
او همینطوری وقیح و بیشرم حرف میزد و من مثل یک بره ی بیچاره بین دوتا مبل به دیوار چسبیده بودم و تسبیحم رو فشار میدادم.
نسیم کجا میرفت؟ چطور میتونست منو با اینها تنها بزاره.؟
با التماس رو به نسیم گفتم:نسیم کجا داری میری؟؟ ایناااا از من چی میخوان؟ نسیم از خدا بترس.
نسیم اصلا نگاهم نمیکرد.
رو به آنها با التماس گفت: قول دادید بهش آسیبی نرسونید.فقط فیلم بگیرید و برید..
حمید کف دستش رو به هم مالید: آخخح چه فیلمی بشه این فیلم..
خدایا نه...قرارمون این نبود..من نمیدونستم اعتماد صادقانه ی من به بنده ت اینقدر برام گرون تموم میشه. من نمیدونستم قراره این قدر بیچاره بشم!! من بد بودم .من سزاوار تنبیه بودم حاج کمیل چه گناهی کرده بود؟ گناه این بچه چه بود؟
نسیم ضبط رو روشن کرد و تا آخرین شماره صدا رو زیاد کرد و به سمت در خونه رفت.تازه از خواب بیدار شدم! خون در رگهام غلیان کرد.با صدای بلند جیغ کشیدم کمکککککککککک و به طرف در دویدم قبل از اینکه به در برسم میلاد بازومو گرفت و پرسید: کجا؟؟؟؟
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_صد_وهفتاد_ویکم
به طرف در دویدم قبل از اینکه به در برسم میلاد بازومو گرفت و پرسید: کجا؟؟؟؟
شما یک بدهکاری کوچیک به ما داری..
من بی توجه به او با تمام توان التماس نسیم رو صدا زدم:نسیمممممممم بابات به عزات بشینه نسیمممممم.نسیم منو از دست این گرگها نجاتم بده...نسیممم بچم....نسیمممم زنگ بزن پلیس..تو روخدا زنگ بزن
ولی نسیم رفت و میلاد در رو قفل کرد.
از همون کنار در چیزی بلغور کرد ولی اینقدر صدای ضبط زیاد بود که هیچی نمیشنیدم.حمید خواست نزدیکم شه که میلاد دستش رو گرفت و فکر کنم گفت:فعلا نه!
من دیگه امیدی نداشتم!عقب عقب میرفتم وتمام سلولهام خدا رو صدا میزد.زیر لب با بچم حرف میزدم:نترس مامان نترس.یادت باشه ما تو آغوش خداییم.پس فقط تماشا کن و نترس!
گرچه اینها رو به بچم میگفتم ولی دروغ چرا؟ صدای شومی در درونم میگفت خبری از اون آغوش نیست! دل نبند..تو دیگه تموم شدی.دیگه برام مهم نبود که حاج کمیل منو ببینه درموردم چه فکری میکنه! اگر بلایی سرم میومد دیگه زندگی معنی ای نداشت..در ده سال غفلت و تاریکی عفتم رو حفظ کردم حالا اگر بی عفت میشدم میمردم.چه با حاج کمیل چه بی او!!
خوردم به یک دیوار کوتاه.اوپن آشپزخونه بود! دویدم و از روی جا قاشقی روی ظرفشویی چاقو برداشتم. میلاد کنار اوپن ایستاد!
نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: خیلی دلم میخواست بازم ببینمت! ببینم چه ریختی شدی!اونروزها فک میکردم از من پولدارتری.تریپم بهت نمیخوره! وقتی نسیم گفت هیچی نداشتی تعجب کردم.ایول واقعا بهت.چه خوب ادا بچه مایه دارها رو در میاوردی.اون موقعها زبون داشتی یکی اینقدر!! طنازی و دلربایی میکردی.حالمو خراب میکردی.الان دیدنت با این سرو شکل یک کم واسم عجیبه!!واقعا توبه کردی یا از ترس گذشته ت پناه بردی به ازدواج؟!
حمید مشروب به دست پشت سرش ظاهر شد!
_نه داداش!! من که میگم ازدواجش الکیه.لابد میخواسته شوهرشو بتیغه..
وبعد در حالیکه شیشه رو بالا میکشید گفت:
اصلا شاید ازدواجشم دروغ باشه چون تا جاییکه من میدونم این خوشش نمی اومد شبا با کسی باشه.
حرفهای حمید اونقدر رکیک و زشت بود که برای آخر عمرم بسم بود! این اون گذشته ی من بود!! 'گذشته ای که دنبالم اومده بود و میخواست بهم بفهمونه حتما نباید جسم خودت رو در اختیار کسی قرار بدی تا بهت انگ بخوره همونقدر که فکر هرزه ی مردی رو درگیر خودت کنی انگار که تن فروختی'
دیگه چه فرقی میکرد چه اتفاقی بیفته؟ ؟ چشمهام رو بستم.خدا اینجا توی این خونه نبود.
من از آغوش او سقوط کرده بودم.کی وکجا نمیدونم! ولی اینجا خدا نبود! من بودم و تسبیح الهام و یک بچه ی سه ماهه!!
از همین حالا خودم رو تصور میکردم که زیر چنگال اونها الوده شدم و...
اشکم به پهنای صورتم ریخت.چشمم رو باز کردم.دستی نزدیک صورتم بود.دستهای کثیف حمید بود که قصد داشت صورتم رو نجس کنه.
دوباره در درونم فریاد کسی رو شنیدم که میگفت:خدا اینجاست! مقاومت کن! نزار نا امیدی به اونها فرصت بده.چاقو رو مقابل او گرفتم و با تهدید گفتم:اگر دستت به من بخوره زنده نمیمونی!
آفرین این شد! اگر اونها میفهمیدند که ترسیدم همه چیز تموم میشد اونها دونفر بودند و ما هم دونفر!! حمید و میلاد با هم من و خدا هم باهم..
زور ما خیلی بیشتر از این دونفر بود. حالا حسش میکردم.اینو از صدایی که نمیلرزید و دستی که محکم چاقو رو چسبیده بود حس کردم.
او با دیدن چاقو عقب رفت و با چشم هرزو مستش گفت: اوه اوه چه عصبانی! کاریت ندارم که بابا..میخواستم دلداریت بدم.دلداری که اشکالی نداره خشگل خانوم؟
بعد دستهاشو با حالتی منزجر کننده و چندش اور باز کرد و گفت:بیا در آغوش اسلام..
و غش غش خندید..
عجیب بود که دیگه نمیترسیدم.نمیدونم قرار بود چطوری اینها ناکام بمونند ..شاید مثل سپاه ابرهه خداوند از آسمان بجای سنگ سقف رو نازل میکرد بر سرشون و یا شاید جان اونها رو در همون لحظه میگرفت.
گفتم:برو گمشو از این خونه بیرون .گمشو وگرنه میزنمت..
او با حرکتی سریع یه بشکن زد کنار گوشم:بیا بزن بینم؟! ما چاقو خورده تیم جیگر..ژووووون
عقب تر رفتم و چاقو رو محکم چسبیده بودم حمید به میلاد گفت: داش میلاد فیلم بگیر که میخوام بلوتوث کنم واسه شوهرش!
میلاد گوشیش رو درآورد و مشغول گرفتن فیلم شد.
حمید مثل یک گرگ به کمین نشسته به سمتم اومد .
وحشت به همه ی وجودم رخنه کرد! چقدر احساساتم متغیر بود در این دقایق پایانی! زیر لب زمزمه کردم:خدااا مراقبم باش..بی عفت بشم اون دنیا گله تو پیش خودت میبرم..
از حرفم اشکم در اومد.چاقو رو در هوا چرخوندم!
_بخدا بیای جلو میزنم.
او مست تر از این حرفها بود که چاقو رو درک کنه.
گفت: بزن....
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
1_505353976.mp3
10.11M
قرارعاشقی شب جمعه ها:
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
ساعت عاشقی، دمی است برای همدمی با صاحب کمیل،
علی ابن ابیطالب امیرالمومنین
علیه السلام🌹
دل تنگ های امام زمان (عج) امشب چه می کنند که امام زمان (عج) دست های مبارکشان را به دعا برای آن ها بلند کنند؟
صدقه می دهید ، دعای کمیل می خوانید ، صلوات می فرستید ، نماز امام زمان می خوانید و....چه می کنید که امام امشب برایتان دعا کند
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
التماس دعای فرج وشهادت 🤲
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻 #ثواب کسی که هر روز
به امام حسین(علیه السلام)
یک #سلام بدهد.
✋🏻 صلی الله علیک یا اباعبدالله
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم😔
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💙نمازشب را با ما تجربه کنید💙
#سلام_امام_زمانم💚
ای تجلی آبی ترین آسمان امید
دلـــــها به یاد #تو می تپد
و روشــــنی نگاه #منتظران
به افق #خورشید ظهـور توست
بیا و گـرد #گامهایت را
توتیای چشــمانمان قرار ده
🦋صبحت بخیر آقا 🦋
🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
ali-fani-8.mp3
21.06M
#قرارهرصبح
❤️ منتظران بقیه الله (ارواحنا فداه) ❤️
ان شاء ا... هر روز صبح
همراه باشید با قرار تجدید بیعت روزانه
با 🌺امام زمان (عج)🌺
❗️چله دعای عهد❗️
روز2⃣
جهت یادآوری فراموش نشه ها☺️😇
#علی_فانی🎤
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6370