•❤️•لیلة الرغائب•❤️•
پنجشنبه 99/11/30
ماه رجب ماه پربرکتیه. اولین شب جمعه ماه رجب شب لیلة الرغائب (شب آرزوها) است! تو هم مثل من این شب را به دوستات یادآوری کن؛ به این امید که از باغ دعاشون، یه گل استجابت هدیه بگیرى!!!
دعای مخصوص شب آرزوها:
سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين
حضرت محمد(ص) فرمودند: هر کسی مردم را از اين دعا باخبر کند در گرفتاريش گشايش پيدا ميکند🌹
خیلی ها گرفتارن و خیلی ها آرزوهای کوچیک و بزرگ دارن. به همه یادآوری کنید.
❤️التماس دعا❤️
ـ ـ ـ ـــــــــــــــ↻ـــــــــــــــ ـ ـ ـ🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_هفتاد_وسوم
در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد
کنارم نشست
امیر : حالت خوبه آیه؟
- خوبم
امیر: همه چی یه دفعه شد ما خودمون هم چند روز پیش فهمیدیم ،این سارای دهن لق هم هیچ حرفی تو دلش نمیمونه
- امیر تنهام بزار
امیر: میخوای بریم بیرون دور بزنیم
( دیگه نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم ): تو رو خدا تنهام بزار
امیر: بابا و مامان و بی بی رو میبرم خونه ،خودم میام پیشت تنها نباشی
زل زدم تو چشماش
- چقدر برات عزیزم
امیر: این حرفا چیه ،معلومه خیلی
- پس تنهام بزار
امیر : باشه
امیر بلند شد و رفت
فکر میکردم فراموش کردم ،همه چیزو ،اما اشتباه میکردم ،من فرار کردم نه فراموش
روی تخت دراز کشیدمو آروم گریه میکردم ،تا صدای شکسته شدن دلمو کسی نشنوه ،تا صدای له شدنمو کسی نشنوه
اینقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد
چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود
بلند شدم برقا رو روشن کردمو رفتم وضو گرفتم و سجادمو پهن کردمو نمازمو خوندم
خدایا ...خسته ام ... خیلی خسته ام
روزای خوبت کی میرسه؟دیگه نمیکشم ،دارم کم میارم ..
ااااااخ ...چشمام دیگه نمیشنوه ...گوشام کر شده ....گریه هام بی صداست هنوز ...یه عقده تو گلومه داره خفم میکنه ...درد بی کسی داره منو میکشه ..چرا دیگه صدامو نمیشنوی؟،،تو که تنها کسم بودی
خدایا شکستم ..خدایا شکستم
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_هفتاد_وچهارم
احساس میکردم تمام تنم داره میلرزه
رفتم زیر پتو تا گرم بشم
ولی بازم میلرزیدم
صدای زنگ درو شنیدم پاهام توان راه رفتن نداشت
تمام تنم یخ زده بود ،صدای دندونامو که به هم میخوردن میشنیدم
در اتاق باز شد
چشمامو به زور باز کردم دیدم امیره
امیر کنارم نشت ،دستشو گذاشت روی صورتم
امیر: آیه ،یا فاطمه زهرا ،داری میسوزی تو تب
امیر لباسامو پوشید،ماشین و داخل حیاط آورد کمکم کرد سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بیمارستان
- امیر سردمه ،دارم میلرزم
امیر: الهی قربونت برم الان میرسیم بیمارستان ،تب و لرز کردی
بعد از اینکه رسیدیم بیمارستان یه سرم بهم زدن که کم کم حالم بهتر شد
تا نصفحه های شب تو بیمارستان بودیم که حالم بهتر شد و برگشتیم خونه بی بی
به کمک امیر رفتم تو اتاقم دراز کشیدم
امیر هم یه مسکن خواب آور بهم داد خوردم نفهمیدم روحم کی از این دنیا جدا شد
با احساس خیسی روی صورتم بیدار شدم
دیدم امیر بالای سرم نشسته دستمال خیس میزاره رو پیشونیم
- ساعت چنده ؟
امیر لبخند زد و گفت: نزدیکای ظهره
- پاشو برو پیش سارا ،حتما تا حالا نگرانت شده
امیر: دیشب بهش گفتم که میمونم پیشت
-میبینی که الان خوبم ،پاشو برو
امیر: یه کلمه دیگه حرف بزنی ،با همین کتاب میزنم تو سرت
- میگم ،گشنمه چیزی نداریم واسه خوردن ؟
امیر: الان میرم برات یه چیزی درست میکنم
- دستت درد نکنه
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_هفتاد_وپنجم
چند روزی گذشت تا تصمیمو گرفتم برگردم خونه تا کی فرار کردن از واقعیت گوشیمو برداشتم و شماره امیر و گرفتم ،بعد از چند تا بوق جواب داد
- الو امیر
امیر: جانم
- میای دنبالم ،میخوام بیام خونه
امیر: آیه جان تا تعطیلات تمام شه بمون خودم میام دنبالت
- نه نمیخوام ،دیگه خسته شدم ،اگه نمیای خودم با آژانس بیام
امیر: باشه ،خواهر یه دنده من ،آماده باش یه ساعت دیگه میام دنبالت
- باشه
کوله و ساکمو از داخل کمد بیرون آوردم
کتاب ها و لباسامو گذاشتم داخلشون
لباسمو پوشیدم و رفتم داخل پذیرایی
وسیله هامو کنار در ورودی گذاشتم
دنبال بی بی گشتم
تو خونه نبود
رفتم داخل حیاط ،دیدم بی بی کنار باغچه نشسته
رفتم نزدیکش
- خسته نباشی بی بی جون
بی بی: سلامت باشی مادر
بی بی برگشت و نگاهم کرد: جایی میری مادر
- میخوام برگردم خونه
بی بی بلند شد وبا لبخند نگاهم کرد:میدونستم این تصمیمو زود میگیری ،کاره خیلی خوبی کردی
صدای زنگ در و شنیدم
رفتم در و باز کردم
امیر پشت در بود
امیر: یعنی یه دنده تر از تو دختر پیدا نمیشه
- ععع راستی میگی ،یعنی از سارا هم یه دنده ترم
امیر: تو دست اونم از پشت بستی
خندیدم و گفتم: حالا بیا برو وسایلمو بیار بزار تو ماشین ..
امیر:باشه
رفتم سمت بی بی بغلش کردمو گونه اشو بوسیدم: بی بی جون ممنونم بابت همه چی
بی بی: آیه جان ،مواظب خودت باش،بازم بیا پیشم
- چشم
امیر هم اومد با بی بی احوالپرسی کرد و با هم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
به کوچه که نزدیک میشدیم تپش قلب میگرفتم
زیر لب هی میگفتم «الا بذکرالله تطمئن القلوب »ولی بازم انگار تاثیری نداشت
به خونه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم
امیر هم ساک و کوله امو از ماشین برداشت
یه دفعه در خونه عمو اینا باز شد...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
↯🙂💖 #تلنگر
✅ بالاتــــــرین تنبیه
✍️وقتی حضرت موسی (ع) خواستــــ..
🏔به ڪوه طور برود کسی به او گفتــــ :
به پروردگار بگو این همه من معصیتــــــ🥀
⁉میکنم،چرا من را تنبیه نمیکنی!؟
🌸خداونــــد به حضرت موسی گفت،
وقتی رفتی به او بگو:
بالاتریــــن تنبیهاتــــــ❌ این است که نماز📿
میخوانی و لذت نماز را نمی چشی…😢
#ماه_رجب
••💌🦋••
حـاجـتِ آخـرِ ايـن قـوم،خـدايا نـرسيد
صـاحب سبزترين خيمهی صحرا نرسيد
بی حـضورش دلِ من مجمع تنهايی شد
همه ی هـستی اين عاشق تنها نــرسید
#یاایہاالعزیز🌱
#کلیدبهشت♥️
eitaa.com/kelidebeheshte/6965
#تلنـگــــــــــر💥
اگر میخواهـــــے ڪـــــار و بارتــــــــــ خوبـــــ شـــــود
پـــــدر و مادرتــــــ را راضـــــے نگـــــهدار
اگـــــر هم دنـــــیا میخواهیـــــد، هـــــم آخرتــــــ
نـــــماز اول وقتـــــ بخـــــوانید🦋
#آیتـــــ اللهمجتهدے🌿
{•اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفࢪَج•}
#کلیدبهشت♥️
eitaa.com/kelidebeheshte/6965
🍃💕🍃
#شهدا
~🕊
#طنز_جبهہ😁
پُست نگهبانۍ رو
زودتر تَرک ڪرد!
فرمانده گفت :
۳۰۰تا صلوات جریمته!
چند لحظه فکر ڪرد.
وگفت: برادرا بلند صلوات!
همه صلوات فرستادن
گفت: بفرما
از۳۰۰ تا هم بیشتر شد ...😂📿
#کلیدبهشت♥️
eitaa.com/kelidebeheshte/6965
5dd065ad6d1f50e542961bc9_9003088831892059200.mp3
5.96M
#تلنگری
#أین_الرجبیون
🌟 مکانیسم تغییرات نَفْس انسان
در رحم زمانی #ماه_رجب
#استاد_شجاعی 🎤
#کلیدبهشت♥️
eitaa.com/kelidebeheshte/6965