کلیدبهشت🇵🇸』
°°|| #صبحگاه_انتظار26 ||🌈 سلام سلام😊👋 وقت تون بخیر☕️ به بیست و شش امین صبحگاه انتظار خوش اومدین 😃💐
°°|| #صبحگاه_انتظار27 ||🌈
سلام سلام😊👋
صبح تون بخیر☕️
از علائم حتمی و غیر حتمی ظهور میگفتیم...
یکی از علائم غیر حتمی،
🏴#قیام_خراسانی هستش...
💌امام باقر علیه السلام :)
گویی قومی را می بینم که از مشرق در طلب حق قیام کرده اند،
ولی به آنان نمیدهند...
پس چون چنین می بینند،
شمشیر های خویش را بر دوش میگیرند (آماده نبرد می شوند) پس در آن هنگام آنچه را میخواهند به آنان میدهند ولی نمیپذیرند تا آنکه پیروز میشوند و آن را جز به حضرت صاحب الامر تسلیم نمی کنند...
کشتگان آنان شهیدند!
اگر من آنان را درک کنم،
جانم را برای صاحب الامر میگذارم...
بعضی از صاحب نظران،
با توجه به ویژگی هایی که در روایات اومده،
#انقلاب_اسلامی_ایران رو همون دولتی میدونن که زمینه رو برای ظهور فراهم میکنه(ان شاء الله 🌿)
و ان شاء الله تا زمان ظهور حضرت مهدی ادامه پیدا میکنه...
منبع:)
کتاب آیا ظهور نزدیک است /ص90و91
#شرایطوضو
🔹شرط يازدهم: آنکه شستن صورت و دستها و مسح سر و پاها را خود انسان انجام دهد.
و اگر ديگرى او را وضو دهد يا در رسانيدن آب به صورت و دستها و مسح سر و پاها به او کمک نمايد، وضو باطل است.
مساله ٢٨٦- کسى که نمی تواند وضو بگيرد، بايد نايب بگيرد که او را وضو دهد. و چنانچه مزد هم بخواهد در صورتى که بتواند بايد بدهد، ولى بايد خود او نيت وضو کند و با دستخود مسح نمايد، و اگر نمی تواند بايد نايبش دست او را بگيرد و به جاى مسح او بکشد.
و اگر اين هم ممکن نيست، بايد از دست او رطوبت بگيرند و با آن رطوبت سر و پاى او را مسح کنند. و احتياط واجب در صورت امکان ضم تيمم است.
#نمازشب_سیزدهم_ماه_شعبان🔮
💎 از پیامبر اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند:💎
نماز شب سیزدهم ماه شعبان، دو رکعت است که در هر رکعت، بعد از سوره حمد، سوره تین را یک مرتبه بخواند.
#ثواب_نماز🎁
💌پس چنان باشد که هزاربنده از فرزندان اسماعیل را آزاد کرده و از گناهان بیرون میرود مانند کسی که از مادر متولد شده است💌
#منبع:اقبال الاعمال.صفحه ۲۰۶📚
#التماس_دعا🤲🏻🌸
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
-برو اونور عرشیا...
درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش‼️
-تو هیچ جا نمیری😠
-یعنی چی؟😠
برو درو باز کن!!
باید برم،
قرار دارم...
صداشو برد بالا
-با کی قرار داری⁉️😡
از ترس ته دلم خالی شد...😨
احساس کردم رنگ به روم نمونده،
اما نباید خودمو میباختم...
-با مرجان
-تو گفتی و منم باور کردم😡
میگم با کی قرار داری؟؟
-با مرجااااان....
میگم با مرجان...
-گوشیتو بده من😡
-میخوای چیکار؟؟؟
-هر حرفو باید چندبار بزنم؟؟؟😡
گوشی رو گرفت و زیر و رو کرد.
بعدم خاموشش کرد و گذاشت تو جیبش....
-گوشیمو بده😧
-برو بشین سر جات😡
تپش قلب شدید گرفته بودم...
حالم داشت بد میشد.
رفتم نشستم رو مبل
عرشیا رفت سمت کاناپه و دراز کشید!
ده دقیقه ای چشماشو بست و بعد بلند شد و نشست...
همینجوری که با انگشتاش بازی میکرد،
چنددقیقه یکبار سرشو بلند میکرد و با اخم سر تا پامو نگاه میکرد😠
بلند شد و داشت میومد سمتم که دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و بغضم ترکید...😭
اود جلو وگفت ....اخه چرا اذیتم میکنی؟؟
-دستاشو پس زدم و گفتم
-ولم کن....
روانی!!😭
-ترنم من دوستت دارم...😢
-ولی من ندارممممم
ازت متنفرممممم
برو بمییییر😭
-باشه...
میخوای بری؟؟
-اره،پس فکر کردی پیش تو میمونم؟؟
کلید و گوشیمو داد دستم و با بغض گفت
-خداحافظ.....😢
سریع بلند شدم و از خونه عرشیا زدم بیرون...
سوار ماشین شدم اما حال رانندگی نداشتم...
حالم خیلی بد بود...
سرمو گذاشتم رو فرمون و هق هقم بلند شد...😭
خیلی تو اون چنددقیقه بهم فشار اومده بود...
نیم ساعتی تو همون حال بودم،
میخواستم برم که عرشیا از خونه اومد بیرون!!
تلو تلو میخورد‼️
داشت میرفت سمت ماشینش که یهو پخش زمین شد......❗️
🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ... 💗
قسمت دوازدهم
چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد...😳
بعد چنددقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو بلانکارد و بردن...
بدون معطلی افتادم دنبال آمبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم❗️
عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش....
دل تو دلم نبود...
به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون
سریع رفتم پیشش
-ببخشید...
سلام
-سلام،بفرمایید؟؟!!
-این...
این...
این آقایی که الان بالاسرش بودید،
چشه؟
یعنی چیشده؟؟
مشکلش چیه؟؟😥
-شما با ایشون نسبتی دارید؟؟
تو چشمای دکتر زل زدم،
داشتم تو فکرم دنبال یه کلمه میگشتم،
که نگاهی به سرتاپام انداخت و با ته اخم،گفت:
چرا قرص خورده؟؟؟
با تعجب گفتم:
-قرص😳⁉️
چه قرصی؟؟
-نمیدونم ولی ظاهرا قصد خودکشی داشته!!
کمی دیرتر میرسیدید احتمال زنده بودنش به صفر میرسید!!
😨با چشمای وحشتزده و دهن باز به دکتر نگاه میکردم که گفت:
-همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن،
چنددقیقه دیگه برید پیشش...
تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه😒
همونجا کنار راهرو نشستم و کلافه نفسمو بیرون دادم...
هوا داشت تاریک میشد ،
نه میتونستم عرشیا رو تنها بذارم،
نه میتونستم دیر برم خونه😣
همش خودمو سرزنش میکردم...
اخه تو که از سعید و هیچ پسر دیگه ای خیری ندیده بودی،برای چی باز خودتو گرفتار کردی😖
بلند شدم و رفتم بالاسر عرشیا،
تازه به هوش اومده بود.
سرم به دستش بود...
بی رمق رو تخت افتاده بود.
با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد...😢
-چرا این کارو کردی؟
-تو چرا این کارو کردی؟؟😢
_تو پسری!مردی مثلا!! اینهمه ضعیف !!!!
عرشیا گفت
یعنی من از اول بازیچت بودم؟😢
بعدشم مگه من احساس ندارم؟؟
-عرشیا...
من دیرم شده...
میشه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت من برم؟؟
بابا و مامانم شاکی میشن...
روشو برگردوند و اشک از چشماش سرازیر شد😭
-خیلی بی معرفتی...
برو....🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم.
خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود.
خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم😏
دستمو گذاشتم رو شونه ی مرجان و صداش کردم...
-مرجان؟
مری؟
-هوم😴
-مرجان بلند شو،گشنمه،بریم صبحونه بخوریم...
-ترنم جون اون عرشیا ولم کن،خوابم میاد
-اوه اوه جون چه کسی روهم قسم دادی😒
بلندشو لوس نشو...
-وای ترنم...بیخیال،بذار بخوابم
-باشه،خودت خواستی....
لیوانو برداشتم و رفتم از تو حموم پر از آب سردش کردم،
-مرجان؟
-هووووممممم؟😖
-هنوز میخوای بخوابی؟
-اوهوم😢
-باشه بخواب...
و آب لیوانو خالی کردم روش😂
مرجان مثل جن زده ها بلند شد نشست و با چشمای گشاد زل زد بهم😳
خفت میکنم.....😠
زدم زیر خنده و همینجور که سمت در اتاق میدویدم داد زدم
-تقصیر خودت بود😝😂
همونجور دویدم سمت حیاط و مرجانم به قصد کشت دنبالم میدوید
دم استخر رسید بهم و با یه حرکت هلم داد تو استخر😐
آب یخخخخخ بود،
نمیتونستم تکون بخورم،تمام عضلاتم قفل کرده بود😣
فقط جیغ میزدم و فحشش میدادم
اونم میخندید و میگفت
-تقصیر خودت بود😝😂
تا دو ساعت از کنار شومینه تکون نمیخوردم،بدنم سر شده بود از سرما
مرجان هم میخواست از دلم دربیاره،هم قیافمو که میدید خندش میگرفت😁
با اینکه از دستش حرصم گرفته بود،اما منم از خنده هاش خندم میگرفت...
چقدر دلم میخواست مرجان خواهرم بود و همیشه باهم بودیم...😢
🍁محدثه افشاری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte