حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐😐 .
و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😨
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
-وای چه قدر ماه شدی گلم😊
ممنون😊
بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐
اره..با کمال میل😊
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺
-ممنونم زهرا جان😊
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
-منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت☺
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید😉
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد😯😊
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
زهرا خانم
-زهرا خانم؟!
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
-سلام☺
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
-علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
اااا...خواهرم شمایید☺
نشناختمتون اصلا...😕
خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺
ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊
-خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 .
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم...
🍁مهدی بنی هاشمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗چند.دقیقه.دلت.را.آرام.کن💗
.قسمت نهم
با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم
با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت ریحانه؟ چی شدی یهو؟!
-ها؟! هیچی هیچی😕
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!😯
-نه.بنده خدا حرفی نزد 😕
-خب پس چی؟!
-هیچی..گیر نده سمی😕
-تو هم که خلی به خدا 😐
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن😐فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم😏
پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن😮
اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود☺ .
نمیدونم شایدم میترسیدن ازم 😂😜
.ولی برای من حس خوبی بود...
خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم.
-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه😐
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه😑
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
-ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم😏
یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم😊
تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود.ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد😑
توی خونه هم که بابا ومامان 😐
همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد😐..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش.😤
.و فقط اقا سید تو ذهنم بود😊شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:
-دخترم...
عروس خانم.
پاشو که بختت وا شد😄
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟😯
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد😊
-خواستگار؟!😲امشب؟؟؟😱
-چه قدرم هوله دخترم😄نه اخر هفته میان☺
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم😒
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره😃
-نه مامان اگه میشه بگین نیان😕
-نمیشه😡باباش از رفیقای باباته😐
-عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست😧
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی😐
خوشت نیومد فوقش رد میکنیش...🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒
مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐
چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی
تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐
به به عروس گلم😊
فدای قدو بالاش بشم😊
این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊
فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒
وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑
دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم
نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲
تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید😟قلبم داشت از جاش کنده میشد😯.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊 . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯
نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊
اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰
دیدم عهههه
احسانه...😡😐
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡
یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین
با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑
هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐😐
-اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!
-نه...شما حرفاتونو بزنین.😑اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐
-حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام ☺
ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده
-خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐
-نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه☺
به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😑
و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐
-راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊
البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی
-از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐
تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم:
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐
🍁مهدی بنی هاشمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗چند.دقیقه.دلت.را.آرام.کن💗
قسمت دهم
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😑
بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم 😊
حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش😐
وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله 😊
بابام پرسید خب دخترم؟!
منم گفتم : نظری ندارم من😐
مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن😊
مادر احسانم گفت : اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😄 عیبی نداره 😁 پس خبرش با شما .
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید 😐
مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟!
-از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟!😡
-بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که😐
-آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐
-شب بخیر..من رفتم بخوابم 😐
اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕
تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد 😐
یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊
اما اگه نشه چی؟!😔
یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم 😐
داشتم دیوونه میشدم😕
از خدا یه راه نجات میخواستم
خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔
فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
-ریحانه جان چیزی شده؟!😯
-نه چیزی نیست😕
-سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄
-زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی😊
تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
لا اله الا الله...انتن نمیده
و سریع به این بهونه بیرون رفت😕
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕
با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐
من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم😕
باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞
ولی نه...من دخترم و غرورم نمیزاره😕
ای کاش پسر بودم😔
اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔
ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞
ای کاش...ای کاش😔
ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞
-امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه
زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره..
-منو کار داره؟!😯
-آره گفته که بعد امتحان بری دفترش
-مطمئنی؟!😯
آره بابا...خودم شنیدم
بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد
-ریحانه خانم
-بازم شما؟! 😯😡
-اخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕
-اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه😐لطفا این رو به خانوادتون هم بگید
-میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😯
-خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐
-این حرف آخرتونه؟!😕
-حرف اول و آخرم بود و هست 😑
وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم😊
. -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه.
منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐
(فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑
-ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😯
-بله بله
(همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )😡
-خوبمثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒
-نه نه..بفرمایید الان میگم
.راستیتش چه جوری بگم؟!😞
لا اله الا الله...
میخواستم بگم که...😟
-چی؟!😯
-اینکه ....
🍁سید مهدی بنی هاشمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
✍ #دعاهای که #امام_زمان (عج) سفارش کردند در ماه #رمضان خوانده شود:👇
👈 1⃣دعای #اللهم_ادخل علی اهل القبور... :
🙏 امام زمان (عج) در جریان تشرفی در ماه مبارک رمضان فرمودند:
دعای اللهم ادخل علی اهل القبور السرور. ... را زیاد بخوانید زیرا در حقیقت این دعا برای #فرج ماست و #استجابت_کامل آن در زمان #ظهور خواهد بود.
📚کتاب ملاقات با امام زمان ص 286
👈2⃣دعای #افتتاح:
امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف خطاب به #شیعیان نوشتند:
🌹 این دعا را در تمام #شب_های ماه رمضان بخوانید، زیرا #فرشته ها به آن گوش می دهند و برای خواننده آن طلب #آمرزش می کنند.:
📚 صحیفهٔ مهدیّه، بخش ۵، دعای ۸
🌹این دعا دارای مضامین و معانی بلندی است؛ و مخصوصا اطلاعات ارزشمندی در ارتباط با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در اختیار ما می گذارد، و نیز تصاویر زیبایی از عالم پس از ظهور ارائه میدهد. چه نیکوست که همراه با خواندن این دعا به ترجمه و معنای آن نیز توجه کنیم.
🙏ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️یوسف من خبرت هست که درچشم فلک..
اولین جمعه ی ماه رمضان بی تو گذشت؟؟؟؟؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدیّ
یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القرآن یا امامَ الاِنسِ والجانِّ
سیِّدی و مولایَ ! الاَمان الاَمان...
🌸#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کلیدبهشت 🔑 🌹 🕊
@kelidebeheshte
کلیدبهشت🇵🇸』
این عکس چی میگه ؟؟؟ برداششتون چیه
همینه 🌺
حالا اینو در عبادات هم تعمیم بدیم.
چه نماز خواندن و چه روزه ای اگر هم زمان بی توجه و نامهربون و بداخلاق باشم با اطرافیانم !؟؟؟؟
این دین زدگی نمیاره؟
اصلا دین زدگی برای شخصی دیگر هیچ !!!
راه هدایت به روی من بازه ؟ که بپذیریم و بیاموزم تازه به بچه م هم یاد بدم ؟؟؟؟
یک کلام !!!
چه کردم که نور هدایت بیاد به دلم و روز بروز بیشتر بشه !؟؟
حالا بیشتر شد ؛ روی دیگری هم اثر داشتم ؟؟؟؟؟؟
⚠️ #تـــݪنگـــر
تاسف آور است:😔
🔻کار انسانے که
🔻برای #سبکـ کردن بدنش
🔻دوساعت بر روی #تردمیل مےدود
🔻اما براے سبک کردن
🔻بار #گناهانش دو دقیقه
🔻در برابر #پروردگار نمےایستد
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
معرفی سریال #ماه_رمضان شبکه یک 🌙
#احضار
⬇️
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
✍راهکارهای زندگی موفق در جزء 4 قرآن کریم.
🔰مناسب #عموم_مخاطبین
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19