eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁 –نمیفهمی، یا خودت رو زدی به اون راه؟ –به کدوم راه؟ کامل نشست و تکیه داد به تاج کوتاه و اسپرت تخت و گفت:به من میگه اگه نری لباست روعوض کنی نمی برمت. مثل بچه ها باهام رفتار می کنه، فکر میکنه همه باید مثل تو باشن.اونقدر که تو از این حرفها کردی توی مخش...اصلا آرش اینجوری نبود. وقتی تعجب مرا دید ادامه داد: – اون چیکار به پوشش من داره، خود کیارش اون تونیک سفیده رو برام از ترکیه خریده، خب اگه دلش نمی خواست بپوشم که نمی خرید. نگاهم را پایین انداختم و حرفی نزدم. بینمان کمی به سکوت گذشت. –از وقتی تو امدی زندگی من به هم ریخته، رفتار همه تغییر کرده، هی میری پیش مامان توی آشپز خونه، خود شیرینی می کنی، اون روز عمه نشسته من رو نصیحت می کنه، که مثل راحیل به مادر شوهرت کمک کن، اون که خدمتکارت نیست که هی بزاره برداره واست. زیادی استراحت کنی چاق میشی زایمانت سخت میشه.بعد با حرص بیشتری ادامه داد:تو که اینقدر ادعای مریم مقدسیت میشه، این رو نمی دونی که نباید زیرآب کسی رو بزنی؟الانم که با فاطمه جیک تو جیک شدید، می شینید پشت من حرف می زنیدکه چی بشه؟ فکر می کنید شماها بنده های خالص خدا هستید بقیه کافرن. با هر جمله ایی که می گفت قلبم فشرده میشد، من چه‌کار کرده‌ام که مژگان در موردم این‌طور فکر می کند. بغض داشتم ولی سعی کردم قورتش بدهم. –باور کن ما اصلا در مورد تو حرفی نزدیم. نگاهش را با عصبانیت از من گرفت و گفت: –پس چرا هر کی به تو می رسه رفتارش با من تغییر می کنه؟ همین آرش، قبل از تو، روزی نبود که باهم شوخی و خنده نداشته باشیم. با هم خیلی راحت بودیم. ولی الان تا باهاش شوخی می کنم میگه راحیل حساسه ها ملاحظه کن. اصلا انگار از تو می ترسه، زندگی اینجوری به چه دردی می خوره، عشق و عاشقی که از سرش بپره اون روش رو خواهی دید، الان داغه حرف حرف توئه. همان لحظه فاطمه داخل اتاق شد. وقتی جو را دید آرام گفت: –راحیل جان یه دقیقه بیا. با تردید بلند شدم ورو به مژگان گفتم: –الان برمی گردم. فاطمه به طرف اتاق مادر آرش رفت، من هم به دنبالش رفتم. –چی میگه اونجا؟ قیافت چرا اینقدر داغونه؟ –هیچی بابا، دردو دل می کرد. –راحیل ما دو سه ساعت دیگه میریم. حالا نمیشه بعدا دردو دل کنید. این جاریت که همش ور دلته، تقریبا هر روز هم رو می بینید دیگه. بیا این آخریه پیش ما دیگه، زن دایی هم سراغت رو می گرفت. –باشه چند دقیقه دیگه میام. همین که خواستم پیش مژگان برگردم، دیدم از اتاق بیرون امد و به طرف آشپزخانه رفت. چون میز غذا خوری هشت نفره بود همه جا نمی شدیم، برای همین سفره انداختند. سر سفره نشسته بودیم. کیارش مدام از سفرش تعریف می کرد، از این که چقدر در آن کشور آزادی هست و مردم آنجا مدام در حال شادی و خوش گذرانی هستند و مردم ما چقدر افسرده‌اند. بعد نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و رو به عمو رسول گفت: –دنیا داره به سرعت پیشرفت می کنه و هنوز خیلی ها دنبال خرافات هستند. «چی میگه این، امشب زن و شوهر یه چیزیشون میشه ها، بابا حالا یه ترکیه رفتیا، اصلا چرا به عمه‌ی خودت نگاه نمی کنی؟» به روی خودم نیاوردم. فاطمه که دست راستم نشسته بود زیرگوشم گفت: –چرا اینجوری نگاهت کرد؟ به آرامی گفتم: –آخه نگذاشتم تو ایرانم مثل تر کیه آزادی باشه، الان ازم شاکیه.فاطمه پوزخندی زدو گفت:واقعا که، دیگه آزادی از این بیشتر؟ والا اون اروپاییشم غلط بکنه مثل بعضی از ایرانیها آزاد بیرون بیاد. بعد از سکوت کوتاهی کیارش حرفش را از سر گرفت. اسم یک سیاست مدار را آورد و گفت:با یه مَن ریش اونجا بود و می‌خواست اقامت بگیره. بعد دوباره نگاهی به من کردو ادامه داد:اینجارو جمع می کنه ببره اونجا خرج کنه. کاری هم به تورم و این چیزها نداره. مژگان که تا آن موقع خیلی بادقت به حرف های شوهرش گوش می کرد رو به من گفت: ظاهرشون مذهبیه، خدا میدونه زیر زیرکی چه کارها که نمی کنن اینا...باید از این جور آدمها ترسید.آرش تیز نگاهش کرد و مژگان سعی کرد به روی خودش نیاورد.دوباره فاطمه زیر گوشم گفت:منظورش به ما بود؟نه بابا، داعشی‌ها رو میگه.فاطمه خندید و گفت:حالا اون چرا مثل این بچه سوسولا رفته اقامت ترکیه رو بگیره، یه اروپایی، آمریکایی، جایی می رفت.کی؟همون یارو که ریش داشته دیگه.لابد کم ملت رو چاپیده، پولش تا ترکیه می رسیده ...فاطمه اشاره‌ایی به کیارش و مژگان کردو گفت:اینا فکر کنم تازه فهمیدن با اون رای که دادند، چه فاجعه‌ایی به بار آوردن، با این حرفهاشون دنبال مقصرن. خب اگه تورم داره میشه خودتون کردید دیگه.جمله‌ی آخرش را کمی بلند گفت.سکوتی جمع را فرا گرفت.آرش که طرف چپم نشسته بود زیر گوشم گفت:حالا ما یه غلطی کردیم رای دادیم. شما هی بکوبید ها.زمزمه‌وار پرسیدم:توام؟سرش را به علامت مثبت تکان داد.نفسم را بیرون دادم.باید خوش بین بود. انشالله که همه چی درست میشه 🍁به قلم‌لیلافتحی‌پور🍁
🍁🍁 موقع جمع کردن سفره مژگان هم به آشپزخانه آمدو کمک کرد، واین برای من وفاطمه عجیب بود. کارها که تمام شد، فاطمه گفت؛ –بیابریم توی اتاق. همین که خواستیم برویم باشنیدن صدای عمه مکث کردیم. –فاطمه، مادر حاضرشوکم کم بریم. –چشم. فاطمه زیپ چمدان را بست و روی تخت نشست. چادر تا شده اش را روی پاهایش گذاشت و با کراه نگاهش کرد. –چیه؟ چراعین طلبکارها نگاهش می کنی. مستاصل نگاهم کرد. –نمی دونم چیکار کنم. فهمیدم با چادرش درگیر است. –با نامزدت درموردش صحبت کردی؟ –اهوم، میگه حجاب برام مهمه، ولی حتما نباید چادر باشه. الان مشکل من مامانمه. –یعنی به زور مامانت چادر سر میکنی؟ –نمیشه گفت به زور، ولی اگه سر نکنم ناراحت میشه. یه مدت کوتاهی که حجاب نداشتم خیلی زجرش دادم. نمی خوام از دستم ناراحت بشه، اون زحمت من رو زیاد کشیده، همیشه احترامش رو داشتم. اون فکر می کنه اگه چادر سرم نکنم بهش بی احترامی کردم. –خب باهاش صحبت کن، عمه، زن باتجربه و فهمیده اییه، من مطمئنم اگه باهاش منطقی صحبت کنی قبول می کنه. فکری کردو چادر را روی تخت پرت کرد و گفت: – باید بهش عادت کنم. چاره‌ایی ندارم. –نه فاطمه جان این کار رو نکن. –پس چیکار کنم؟ – به نظر من اگه نمی خوای دوباره اشتباه قبلت تکرار بشه بزارش کنار، اگه تو چادر بخوای باید خودت قبولش کنی باید حس کنی بخشی از وجودته، تا چیزی برات ارزش نشه ازش لذت نمیبری، اگه یه روز فقط به خاطر خدا دوسش داشتی سرت کن. اون وقته که توی گرمای پنجاه درجه ی شهرتونم راحت باهاش کنار میای. اینجوری زورکی سر کردن ممکنه باعث بشه از همه طلبکار بشی. یا شاید از بقیه که حجاب ندارن متنفر بشی. چون با خودت میگی من به خودم اینقدر سختی میدم ولی بقیه خوشن. عین خیالشونم نیست. –ولی اگه الان بدون چادر برم بیرون که مامانم جلوی دیگران احساس حقارت می کنه. –خب الان بپوش که اون بنده خداهم شوکه نشه، بعد که رفتید شهرتون چند روز کم کم باهاش صحبت کن بهش آمادگی بده بعد. خلاصه دل مادرتم به دست بیار دیگه... با صدای آرش بلند شدم و رفتم جلوی در اتاق. –می خوام عمه اینارو ببرم راه آهن، میای باهم بریم؟ –آره، فقط چند دقیقه صبرکن آماده بشم. همه ایستاده بودند. عمه یکی یکی از همه خداحافظی می‌کرد. بعد دم در تا کفش هایش را بپوشد. من هم از همه خداحافظی کلی کردم که بروم. زن دایی به طرفم امد و گفت: –راحیل جان تا شما برگردید ما رفتیم صبر کن ببوسمت و خداحافظی کنیم بعدبرو. زن دایی تیپش شبیهه مادر شوهرم بود. موهای یخی رنگش را از کنار شال مشگی‌اش بیرون گذاشته بود و این تضاد رنگ، و آرایش ملایمش زیبایی خاصی به صورتش داده بود. زن با شخصیت و دوست داشتنی بود. مشتاقانه بغلم کردو همانطور که می بوسیدم گفت: –دعا کن خدا به منم دوتا عروس، خانم مثل خودت بده.از حرفش خجالت کشیدم. آن هم گفتن این حرف بین این جمع، به نظرم سنگین بود.بدون این که سرم را بالابیاورم دوباره خداحافظی کردم و به طرف در رفتم.در سالن راه آهن موقع خداحافظی عمه رو به آرش کردو گفت:عمه جان، به ما سر بزنید، توام مثل اون داداش از دماغ فیل افتادت نباشیا، چند وقت دیگه مادرو نامزدتم بردار بیایید پیش ما. نگاهی به آرش کردم، از حرف عمه لبخند به لبش امد.چشم عمه، مزاحم می شیم.آرش امروز برعکس روزهای قبل موهایش را بالا داده بود و شلوارو تیشرت جذب پوشیده بود. خیلی خوش تیپ شده بود. ولی من همان لباس پوشیدنهای ساده و مردانه اش را بیشتر می پسندیدم. اینطوری خیلی جلب توجه دخترها را می کرد. بالاخره عمه و فاطمه راهی شدند و ما به طرف در خروجی راه افتادیم.احساس تشنگی کردم. چشم چرخاندم که ببینم آب سرد کن می‌توانم پیدا کنم.دنبال چی می گردی؟تشنمه، میخوام ببینم اینجا آب سرد کن هست.آرش هم نگاهی به اطراف انداخت وگفت:ولش کن بریم آب معدنی بگیریم.توی مسیر چشمم به یک آب سرد کنی افتاد.ایناهاش، توام می خوری؟حالا تو بخور.لیوان مسی که همیشه توی کیفم داشتم را درآوردم و همانطور که داشتم از آب پرش می کردم فکر شیطنت باری از ذهنم گذشت. به اصرار زیاد من، اول آرش آب خوردو بعد من خوردم.دوباره لیوان را پر از آب کردم و گفتم بریم.آرش مشکوک به لیوان پر از آب تو دستم نگاه کردو پرسید:چرا نمی خوری؟از سالن بریم بیرون می خورم.زیر چشمی کنترلم می کرد.از سالن که خارج شدیم گفت:بخور دیگه.نگاهی به لیوان انداختم و مکث کردم.راحیل چه فکری تو سرته؟جلو جلو رفتم که جای مناسب پیدا کنم و آب را روی سرش بریزم و فرار کنم.ازپشت صدایم کرد.راحیل ماشین اینوره کجا میری؟ چرا نزدیکم نمی‌آمد، نکند فکرم را خوانده.ترجیح دادم خودم را به نشنیدن بزنم تا مجبور شود نزدیکتر بیاید.صدای قدمهای بلندش می‌آمد، همین که نزدیکم شد برگشتم و لیوان آب را روی صورتش پاشیدم.ولی بادیدن مرد پشت سرم شوکه شدم وخنده ام محوشدو هین بلندی کشیدم. 🍁به قلم‌لیلافتحی‌پور🍁
🍁🍁 باشنیدن صدای جرینگ جرینگ لیوان و گرفتن صورتش با دستش تازه فهمیدم چی شده. ای وای خدای من... لیوانم از دستم سر خورده بودو کوبیده شده بودتوی صورت این آقا. آب از صورتش می چکید و بهت زده خیره شده بود به من. صدای پای آرش را شنیدم که به دو خودش را به ما رساند و کف دستش را روی سینه‌اش گذاشت و تند و با عجله گفت: –داداش ببخشید، فکر کرده منم، متوجه نشده، بعد اشاره کرد به صورت آقا و گفت: –بزارید ببینم طوری نشده باشه. اون آقابا عصبانیت دستش را پس زد و گفت: –توی خیابون جای دعوای خانوادگیه؟ آرش دوباره عذر خواهی کرد. –خانمم مشکل اعصاب داره بعضی وقتها اینجوری میشه، بازم ببخشید.بعد رو به من کردو با خشم مصنوعی گفت: –یه دستمال کاغذی بده زن، ببین چی کار کردی، وقتی حالت اینقدر بده چرا از خونه میای بیرون؟ همانطور که با حال خراب و استرس دنبال دستمال توی کیفم می گشتم، با ترس به اون آقا گفتم: –من شرمنده ام آقا، ببخشید. آنچنان اخم هایش درهم بود که من جرات نگاه کردن به او را نداشتم. قدش از آرش بلندتر بود و هیکل خیلی درشتی داشت. ابروهای پهن و مشگی‌اش صورتش را خشن کرده بود. بالاخره دستمال را پیدا کردم و به آرش دادم. آرش خواست صورت مرد را پاک کند که او دستمال را با خشونت از آرش گرفت. –خودم پاک می کنم. بعد از این که صورتش را پاک کرد، دستمال را پرت کرد روی زمین و با خشم زیادی روبه من گفت: –دفعه ی بعد خواستید شوهرتون رو بزنید اول درست نگاه کنید. آخه خیابون جای این کارهاست؟ بعد هم رفت. از خجالت دلم می خواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. از خجالت نمی‌توانستم به آرش نگاه کنم. آرش به رفتن مرد نگاه می کرد. همین که به اندازه کافی دور شد، انگار کلی خنده توی دلش انبارشده بود، ناگهان منفجر شد. آنقدر خندید که صورتش قرمز شد. حالا خوب بود آنجا گوشه‌ایی از محوطه ی بعد از سالن بود و زیاد رفت و آمد نبود. بالاخره آرش به زور خنده اش را جمع کردولیوان را از روی زمین برداشت. دستم را گرفت و به طرف ماشین راه افتادیم. از خنده هایش حرصم گرفته بود. همین که استارت ماشین را زد سرش را روی فرمان گذاشت. شانه هایش می لرزید معلوم بود می‌‌خندد. نمی دانم چرا من اصلا خنده ام نمی‌آمد. بیشتر حس یک آدم ضایع شده‌ی سنگش به تیر خورده را داشتم. آرش سرش را بلند کرد. وقتی قیافه‌ی در هم مرا دید، دستم را گرفت و لبهایش را به هم چسباند تا دوباره خنده اش نگیرد و گفت: –باور کن قیافه ی مرده یادم میاد نمی تونم جلوی خندم رو بگیرم. فکر کن واسه خودت داری توی خیابون خوش و خرم راه میری یهو یه لیوان بکوبن توی سرت...خنده دارترش هیکل یارو بود، تو پیشش فنچ بودی. فکر کن با اون هیکل گندش لیوان رو زدی توی صورتش و بدبخت مثل بچه ها فقط نگاهت می کرد. زیرلب گفتم: –بیچاره...بعد برگشتم طرفش. اصلا تو چرا نیومدی دنبالم؟ –چون بهت شک کردم و فاصله‌ام رو رعایت کردم. الان ناراحتی من جای یارو نبودم؟ می خواستی یه طرف صورت من کبود بشه؟ من زرنگم عزیزم. چشم هایم را ریز کردم و نگاهش کردم. –وایسا ببینم اونجا پیش اون آقاهه گفتی من مشکل اعصاب دارم؟ –ببخشید، ولی اگه نمی گفتم که یارو ولمون نمی کرد. –باید مجازات بشی، به خاطر این که از زیر تلافی کردن فرار کردی و یکی دیگه تاوان داد. با حرفم دوباره خنده‌اش شروع شد. ماشین را راه انداخت، ولی مدام می خندید. –راحیل من اصلا فکرش رو نمی کردم تو اینقدر با مزه باشی. –مجازات که شدی متوجه میشی چقدر بامزه‌ام. –وای خدا به دادم برسه، یادمه اون روز گفتی میخوای با پارچ روم آب بریزی، جون من پارچ رو محکم دستت بگیر، یه وقت نکوبیش توی سرم. ضربه مغزی میشما... از این حرفش خنده‌ام گرفت و یک مشت حواله ی بازویش کردم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
🍁🍁 لیوانم را طرفم گرفت و به فرورفتگی لبه ی لیوان اشاره کردو گفت: –هر وقت ببینیش امروز برات یاد آوری میشه و می خندی. پشت چشمی برایش نازک کردم و لیوان را داخل کیفم گذاشتم و گفتم: –عوضش می کنم، چون هر دفعه نگاهش کنم خودم رو سرزنش می کنم. بعد نیم نگاهی بهش انداختم. –میشه من رو ببری خونمون؟ با تعجب نگاهم کرد. –چرا؟ تا ما بریم برسیم خونه، همه رفتند، نگران نباش... –خونه خودمون راحت ترم. توام راحت بگیر بخواب. –اگه توی اتاق مامان راحت نیستی، میریم اتاق من، دیگه ام مژگان نیست که... وقتی تردید مرا دید ادامه داد: –من روی زمین می خوابم تو روی تخت بخواب که راحت باشی. یا هر جور که تو بگی، فقط حرف از رفتن نزن. سرم پایین بودو حرفی نمی زدم. نفسش را بیرون دادو گفت: –من به مامانت قول دادم که فعلا دستم امانتی، خیالت راحت باشه عزیزم. از حرفش خجالت کشیدم و از شیشه‌ی ماشین بیرون را نگاه کردم. بعد از چند دقیقه سکوت هیجان زده گفت: –راستی برات سورپرایز دارم بعد دستش را دراز کرد و پخش را روشن کرد، صدای موزیک ملایمی پخش شد که بعد از چند لحظه یک خواننده‌ی سنتی خوان شروع به خواندن کرد. لبخندی زدم و گفتم: – سلیقه ی موسیقیت تغییر کرده؟ چشمکی زد و صدای موسیقی را کمی پایین آورد. –فکر کردی فقط خودت بلدی تحقیق کنی؟ –هیجان زده گفتم: –واقعا؟ –البته نه مثل شما، ولی خب یه چیزایی مطالعه کردم. –خب نتیجه اش؟ سینه‌اش را صاف کرد و گردنش را جلو داد. صدایش را مثل اخبار گوها کرد وگفت: –طی تحقیقات من، موسیقی به خودی خود چیز بدی نیست ، حتی موسیقی خب می تونه آدم رو به سمت بهترینها سوق بده. اگر موسیقی همراه با کلامه باید اون شعری که خواننده می خونه پر محتوا باشه و مادی نباشه، مثلا در مورد عالم هستی، معبود واین چیزها باشه، مثل اکثر شعرهای صائب تبریزی. طبق گفته ی یکی از بزرگان بهتره که از هجران و معشوق و عاشقی و این چیزها نباشه، چون این چیزها هم خودش یه جورایی آدم رو وابسته میکنه... البته من اینایی که میگم خوندم و جالبم بودو قبولشونم تا حدودی دارم ولی نمی تونم انجامش بدم. چون یه عمری موسیقی بد گوش کردم لذتم ازش بردم، الان به این راحتی‌ها نمی تونم این حرفها رو بپذیرم. بعدقیافه اش را مضحک کرد و کمی صدایش را نازک کرد، همراه ناله گفت: –معتادم اعیال معتاد می فهمی... پقی زدم زیر خنده. –نکن که اصلا بهت نمیاد، زشت میشی. از حرفهایش خوشحال شدم. تیکه‌ی آخرحرفش برایم مهم نبود، همین که رفته بود دنبالش و تحقیق کرده بود یعنی حرفهایم برایش مهم بوده، و این خیلی برایم اهمیت داشت. مهم تر از آن این که موسیقی طبق سلیقه‌ی من پیدا کرده بود. صدای موسیقی را زیاد کردم و دستش را گرفتم و چشم هایم را بستم و گوش سپردم به نوای زیبایی که پخش میشد. –من اکثر کارهای این خواننده رو شنیدم. برام جالب بوده. –حدس زدم خوشت بیاد. دستش را فشار دادم وگفتم: –ممنونم. –قابل شما رو نداشت. ولی من نتونستم باهاش ارتباط بگیرم. –واقعا برام جالب بود. هم حرفهات، هم این کشفی که کردی. دستم را بوسید و همانطور که چشم به خیابان داشت گفت: –اصلا فکر نمی کردم در این حد خوشت بیاد. –فقط لبخند زدم و دل به صدای خواننده سپردم. "ای آتش پنهان در من، برخیز ای شسته به خون، پیراهن، برخیز برخیز با داغ نهان، برگیراین بار گران... آتش تنهایی در دل دارم... دست اگر از عشق تو بردارم.... آنقدر غرق بودم که متوجه نشدم کی به خانه رسیدیم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی نکات جالب و کار بردی👌 💐🎙استاد آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) 🔵 موضوع: چکار کنیم که بنده شویم؟ کلید بهشت🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پندقرآنی؛ چطور عاشق خدا شویم؟ . مَّا جَعَلَ ٱللَّهُ لِرَجُلٖ مِّن قَلۡبَيۡنِ فِي جَوۡفِهِۦۚ . . . ۞ . خداوند براى هيچ كس دو دل در درونش نيافريده؛ . . . . آیه 4 کلید بهشت🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
✍ یکی از طلاب می‌گفت : 🌱 زمانی برای خودسازی و تزکیه نفس ، چند ماهی- بدون رضایت مادر- به مشهد مقدس مسافرت نمودم. روزی خدمت حضرت آیت الله العظمی بهجت رسیدم.ایشان بدون این که سوال کنم ، فرمودند : 👌 آقا! خودسازی به این شکل فایده‌ای ندارد ، بروید به اصفهان و مادرتان را خشنود کنید! کلید بهشت🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
✍ امام صادق (علیه السلام) فرموده اند ، مؤمن واقعى لازم است که چهار چیز داشته باشد : 1⃣ خانه وسیع 2⃣ سواری خوب 3⃣ لباس زیبا. 4⃣ چراغ پر نور ☘ یکی از افراد حاضر از ایشان پرسید ما که توانایی فراهم کردن این امکانات را نداریم چه کار کنیم؟ 🌱 حضرت (علیه السلام) فرمودند ، این حدیث علاوه بر معنای ظاهری ، دارای معنای باطنی و پنهان نیز میباشد : 1⃣ منظور از خانه وسیع ، صبر است که بیان گر ‌ روح بزرگ است. 2⃣ منظور از مرکب خوب ، عقل است. 3⃣ منظور از لباس زیبا ، حیا است. 4⃣ و چراغ پر نور ، همان علم و دانش است که ثمره آن بندگی است. کلید بهشت🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💠آیت الله مجتهدی تهرانی«ره» : 🔸روز قیامت که می شود، خداوند تمامی مردم را در یک جا جمع می کند؛ منادی ندا سر می دهد که ای کسانی که در دنیا سحرها بر می خاستید و تهجد می کردید و نماز شب می خواندید، از جای برخیزید و بلند شوید و بدون حساب به بهشت بروید. 🔸در این وقت کسانی که اهل نماز شب بودند، از بین جمعیت بلند می شوند و به سمت بهشت می روند، 🔸 در حالی که خداوند هنوز به حساب خلائق نرسیده و بعد از رفتن آنها به بهشت، «ثم یشغل بحساب الخلائق»؛ خداوند مشغول رسیدگی به حساب و کتاب مردم می شود. کلید بهشت🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلید بهشت🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19