28.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے
آقاحرممےخوام🥀
.
.
.
#ترانۂعشق♡
حاجنریمانپناهے
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#کلام_بزرگان👳♂
آیت الله حق شناس:
سرمايهی اصلى استجابت دعا، اعتقاد است.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
مداحی_آنلاین_ما_که_هم_نوای_خواهر.mp3
6.67M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃ما که هم نوای خواهر حسینیم
🍃از دعای زهرا نوکر حسینیم
🎤 #امیر_عباسی
🎤 #سید_رضا_نریمانی
⏯ #زمینه #جاماندگان #اربعین
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 چه کنیم تا از اصحاب امام زمان عج باشیم؟
🔵 جواب از لسان گهر بار امام صادق علیه السلام :
🔸 عَنْ أبِي عَبْدِاللهِ عليه السّلام قالَ:
مَنْ سَرَّهُ أَنْ يَكونَ مِنْ أَصْحابِ الْقائِمِ فَلْيَنْتَظِرْ وَلْيَعْمَلُ بِالْوَرَعِ وَمَحاسِنِ الْأَخْلاقِ وَهُوَ مَنْتَظِرٌ فَاِنْ ماتَ وَقامَ الْقائِمُ بَعْدَهُ كانَ لَهُ مِنَ الْأَجْرِ مِثْلُ أَجْرِ مَنْ أَدْرَكهُ.
🔹 امام صادق عليه السّلام فرمودند:
كسي كه دوست ميدارد از اصحاب امام قائم بشمار آيد، پس در انتظار بسر ببرد و ورع و پارسايي را پيشه خود سازد و به محاسن اخلاق بپردازد، اين چنين كسي را منتظر گويند و اگر بميرد در حاليكه امام خود را زيارت نكرده باشد، پاداش وي بسان كساني است كه در ركاب امام حضور دارند.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️
خدایا🙏
مراقب دستان ما باش
که جز بسوی تو باز نگردد🙌
مراقب قلب ما باش
که فقط خانه محبت تو باشد❤️
کمکمان کن
تا با هم مهربان باشیم
تا محبت و مهربانیات را
با تمام وجود احساس کنیم🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
✨ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﭘﺮ معجزه است
ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ڪہ
✨ ﺑﺮ ﺳﺮﺁﻓﺮﯾﺪﮔﺎﻧـﺶ
ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺍﺯﺵ میڪشد
✨ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪツ ﺭﺍ ﺑﺮﻟﺒﺸﺎﻥ می نشاﻧﺪ
در پایان این شـب زیبا🌺
✨ شما را به خــ♡ـدا میسپارم✨🙏
#محرم #دلتنگ_کربلا
یا علی علیه السلام
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
هدایت شده از فرمانروای آب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 این ملموس بودن امام زمان (عج) در فیلم خیلی جذاب بود
💢 گوشهای از نظرات اکرانکنندگان مردمی #جشنواره_عمار در شهر تهران پس از تماشای انیمیشن سینمایی #فرمانروای_آب را ببینید.
🚩 برای درخواست و دریافت نوبت #اکران_خصوصی، لطفاً به @Honar57 پیغام دهید.
🎥 فرمانروای آب بهزودی در سینماها اکران میشود.
✅ آخرین اخبار فرمانروای آب را اینجا دنبال کنید🔻
https://eitaa.com/joinchat/2369912943C1c1b7ed34b
دختر شینا خاطرات قدم خیر محمدی کنعان است. در این کتاب خانم محمدی کنعان زندگیش را از دوران کودکی تا زمان شهادت همسرش روایت میکند. او روایتی واقعی از اوضاع شهرها و خانوادههای درگیر جنگ نوشته و از هر گونه پیشداوری و جانبداری مثبت و منفی دوری کرده است. همین موضوع باعث میشود دختر شینا کتابی خواندنی و مهم در حوزه مستندنگاری شود.
این کتاب را بهناز ضرابی زاده بر اساس خاطرات خانم محمودی کنعان نوشته است. ضرابی زاده برای نوشتن این کتاب شش ماه و هر هفته دو یا سه روز با خانم محمدی کنعان مصاحبه کرده است. این کتاب تاکنون به زبانهای ترکی استانبولی، انگلیسی و عربی ترجمه شده است.
#یک_جرعه_کتاب
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
یکی از سختترین اتفاقهایی که بعد از دوران جنگ رخ داد، اسارت بسیاری از شرکتکنندگان در جنگ بود. سید ناصر حسینیپور در شانزده سالگی و در آخرین روزهای جنگ اسیر شد. او که در این دوران تجربههای تلخ و دردناکی را تجربه کرده، در همان دوران تصمیم گرفت خاطراتش را بنویسید. برای همین در ۲۳ صفحه به صورتی رمزی خاطراتش را نوشت و بعد از آزادی از روی کدهایی که یادداشت کرده بود، خاطراتش را روایت کرد.
سید ناصر بخشی از یادداشتهایش در زندان را که به آن «تقلب زندان» میگفت، در فصل پایانی کتاب آورده است. حسینیپور کارمند میز ادبیات مقاومت بخش جنگ نرم در دبیرخانه شورای عالی امنیت ملی است. او، هدفش از نوشتن این خاطرات را ثبت خاطرات دوران اسیریش عنوان کرده است. این کتاب نیز به زبانهای ترکی استانبولی و عربی ترجمه شده است. پایی که جا ماند در سال ۱۳۹۱ به عنوان کتاب سال دفاع مقدس انتخاب شد
#یک_جرعه_کتاب
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
جنگ ایران و عراق سرانجام در سال ۱۳۶۷ با پذیرفتن قطعنامه از جانب ایران پایان گرفت. اما روایت این روزهای آخر هم خواندنی است. محمدرضا بایرامی در کتاب هفت روز آخر درباره حضورش در هفت روز آخر جنگ تحمیلی میگوید. روایتی که بخش اولش ماجرای شجاعت و جسارت جمعی از رزمندگان ایرانی دربرابر تهاجم نیروهای عراقی است. بخش بعدی کتاب درباره جدال او و همرزمانش با تشنگی است.
#یک_جرعه_کتاب
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
انتشارات روایت فتح به کمک جمعی از نویسندگان سعی کرده تا زندگینامه و بخشی از خاطرات و دستنوشتههای شهدا را در مجموعه یادگاران جمع کند. البته این مجموعه فقط درباره شهدای جنگ تحمیلی نیست. اما زندگینامه تعدادی از تاثیرگذارترین شهدای جنگ تحمیلی در این مجموعه وجود دارد. مانند شهید متوسلیان، شهید کاوه، شهید باقری، شهید چمران، شهید همت و شهید صیاد شیرازی. حجم این کتابها کم است و تاکنون ۳۲ جلد از این مجموعه منتشر شده است. از این مجموعه پیشنهاد میکنیم کتاب چمران را بخوانید. شهید چمران کسی بود که درس و دانشگاه را رها کرد و به ایران آمد تا بجنگد. در این کتاب خاطراتی که اطرافیان از او داشتند به همراه بخشی از دستنوشتههای او آمده است.
#یک_جرعه_کتاب
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💗#پلاک_پنهان 💗
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
روبه روی مزار کمیل زانو زد،به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره شد.
به اشک هایش اجازه ی سرازیر شدن را داد،دیگر ترس از دیده شدن را نداشت،در اولین روز هفته و این موقع،که هوا تاریک شده بود،کسی این اطراف دیده نمی شود.
او یک دختر بود،زیر این همه سختی و درد نباید از او انتظاره استقامت داشت،او همسرش ،تکیه گاهش،کسی که دیوانه وار دوست داشت را از دست داد.
با صدایی که از گریه خشدار شده بود نالید:
ــ قول داده بودی بمونی ،تنهام نزاری،یادته دستمو گرفتی گفتی تا هستی از هیچکس نترسم جز خدا،نگفتی هیچوقت نگران نباش چون هر وقت خواستی کنارتم،گفتی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه چون من هستم.
هق هق هایش نمی گذاشتند راحت حرف بزند،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ پس چرا الان تنهام،چرا از نبودت میترسم،چرا کنارم نیستی،چرا همیشه نگرانم،چرا همه دارن اذیتم میکنن و تو،نیستی بایستی جلوشون .چرا،چرا کمیل؟؟
با مشت بر سنگ زد و با نالید:
ــ دارن مجبورم میکنن ازدواج کنم،مرد همسایه همیشه مزاحمم میشه،پس چرا نیستی ،کمیل دارم از تنهایی دق میکنم،دیگه نمیکشم.
شانه هایش از شدت گریه تکان میخوردند و هر لحظه احساس میکرد قلبش بیشتر فشرده می شد.
ــ کمیل چهارسال نبودنت برای من کافیه،همه میگن همسر شهیدمـ باید صبر داشته باشم،اما منم آدمم، نمیتونم،چرا هیچکس درکم نمیکنه،چرا منو عاشق خودت کردی بعد گذاشتی رفتی،چرا پای هیچکدوم از قولات نموندی،توکه بدقول نبودی
با دست اشک هایش رو پس زد و گفت:
ــ چرا صبر نکردی،چرا تنها رفتی،چرا منتظر نموندی نیرو بیاد،کمیل به دادم برس،از خدا بخواه به من صبر بده یا منو هم ببره پیش تو ،دلم برات تنگ شده بی معرفت
صدای گریه هاش درمحوطه مزار میپیچید،نگاهی به مزار انداخت و زمزمه کرد:
ــ چرا بعد از چهارسال نمیتونم رفتنتو باور کنم چرا؟
اشک هایش را با دست پاک کرد، هوا تاریک شده بود،و کسی در مزار نبود،ترسی بر وجودش نشست،تا میخواست از جایش بلند شود،با قرار گرفتن دستمال جلویش و دیدن دستان مردانه ای که جلوی چشمانش بود،از ترس و ،وحشت زانوهایش بر روی زمین خشک شدند
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#پلاک_پنهان 💗
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
از ترس لرزی بر تنش افتاد،جرات نداشت نگاهش را بالا بیاورد و صاحب دست را ببیند.
ــ بفرمایید
با شنیدن صدای مردانه و خشداری که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود،آرام نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخوردکرد.
مردی قدبلند با صورتی که با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است.
او این مرد را دیده،در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند.
با یادآوری سردار احمدی و همراهش،لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد.
ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید
مرد سرفه ای کرد و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد و با نگاه به دنبال سردار گشت اما با صدای آن مرد ،دست از جستجو برگشت.
ــ تنها اومدم
سکوت سمانه که طولانی شد،مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد.
ــ کمیل دوست من هم بود
سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود،با شنیدن سرفه های مرد به خود آمد و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت.
احساس بدی به او دست داد،سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد.
به قدم هایش سرعت بخشید،از مزار دور شد اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد،احساس می کرد مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد،نفس نفس می زد،فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود.
کیفش را باز کرد ،گوشی اش را بیرون آورد و نگاهی به ساعت انداخت،ده تماس بی پاسخ داشت،لیست را نگاهی انداخت بی توجه به همه ی آن ها شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید:
ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم
ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود
ــ برگرد سمانه ،بیا خونه قول میدم ،به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم فقط بیا پیشم مادر
ــ دارم میام
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#پلاک_پنهان 💗
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد:
ــ داری همه چیزو خراب میکنی
سرش را میان دو دستانش گرفت و فشرد و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید.
ــ برا چی رفتی دنبالش،برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟
تو قول دادی فقط یکبار اونو ببینی فقط یکبار،اصلا برا چی جلو رفتی و با اون صحبت کردی؟
ــ من میدونم دارم چیکار میکنم
ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده رو بهم میخوره هم اون دختر به خطر میفته
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سلامتی سمانه است
عصبی از جایش بلند شود و با صدای خشمگین گفت:
ــ سلامتی سمانه از جونم هم مهمتره،فک کنم اینو تو این چند سال ثابت کردم،
من میدونم دارم چیکار میکنم،سردار مطمئن باشید اتفاقی بدی نمیفته و این پرونده همین روزا بسته میشه.
سردار ناراحت به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت و گفت :
ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل
****
سمانه با ترس از خواب پرید،از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت:
ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی
سمانه با صدای گرفته ای گفت:
ــ ساعت چنده؟
ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟
سمانه با یادآوری خوابش چشمان را محکم بر روی هم بست و سری به علامت تائید تکان داد.
ــ بخواب عزیزم
ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم
سمیه خانم روی تخت نشست و به پایش اشاره کرد
ــ بخواب روی پاهام مادر
سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت،سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه،وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم،دلتنگیم رفع میشه،پسرم رفت ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت،امروز وقتی رفتی و جواب تماسمو ندادی داشتم میمردم،از دست دادن کمیل برام کافی بود،نمیخوام تورو هم از دست بدم
بوسه ای بر روی موهای سمانه نشاند،که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد.
سمانه چشمانش را بست که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود،و فریاد می زد"باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد.
سمانه چشمانش را باز کرد و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود احساس ترس نکرد،چرا احساس می کرد چشمانش و نگاه سرخش آشنابود،چرا تا الان به اوفکر میکرد،حس می کند دارد به کمیل خیانت می کند.
قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد:
ــ منو ببخش کمیل
🍁فاطمه امیری زاده🍁