💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
این دلبرروحانی آرام و خسته!
دوباره نگاهش میکنم...کتاب که قرائت نمیکرد اما سر به زیر با گوشی دردستانش ور میرفت!خوب
منِ آیه داشتم اعتراف میکردم غلط نکنم!
_شرم و حیایش مال اهل آسمان است
او یک فرشته روی خاک این زمین است
روی سرش عمامه ی مشکی است یعنی
مرد است!از نسل امیرالمومنین است
عمامه مشکی عجیب به او می آید!آقاسید ترش میکند....
سعی میکنم خوش خط تر بنویس:
_احساس من از جنس عشقی آسمانی است
جای برادر چهر ه ای معصوم دارد!!!
هرچند میخندد ولی طبق روایات
درقلب خود اوحالتی مغموم دارد!
اعتراف میکنم تا به حال درعمرم اینقدر با خود بی رودروایستی حرف نزده بودم!
_من درخیالم پیش او خوشبخت هستم
یک زندگی ساده و پاک و صمیمی
در یک محله پشت حوزه خانه داریم
یک خانه با معماری خوب و قدیمی
نگاهش میکنم و لبخند زنان لب میگزم!
_دنیای پاک زندگی در حجره ها را
من چند وقتی می شود که دوست دارم لیست خرید خانه را هم
الی کتاب المکاسب میگذارم!!
هرکس برای عشق خود دارد دلیلی
درگیر حوزه قصه ی من گشته این بار.
یعنی خدا را پیش او حس میکنم خوب.
امثال اور ا ای خدا جانم نگه دار!
ای کاش میشد زندگی همراه سید
از اول این ماه در جریان بیوفتد!
یا ال اقل او بیشتر در طول هفته
دنبال کار دکتر و درمان بیوفتد!
نوشته های تمام شده را خندان و متعجب نگاه میکنم!ال اقل معادله ی این احساس مجهول را
خودم برای خودم حل کرده بودم!
زیر سطور ابیات مینویسم:
من آیه سعیدی ...
در شصت و دومین روز پاییز عاشق شدم. عاشق مردی ملبس به لباس پیغمبر.با گوشهای شکسته و
بسیار مرد! من آیه سعیدی یک گرمای خاص زیر رگهایم اکنون و این ساعت حس میکنم. من آیه
سعیدی به راحتی عاشق شدم... عاشق یک فوق العاده!دوستش دارم از یک جنس خاص...
ورق را تا میکنم در اتاق بازمیشود و او از جایش بلند میشود. دیگر نگاهش نمیکنم.حالا جنس نگاه
هایم فرق کرده. حاال شروع شد آیه... مبارزه ای با خودت برای او...
یادم باشد رسیدم خانه استفتاء بگیرم(عاشقی گناه نیست؟)
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 حجتالاسلام دانشمند
💢دنبالِ رمّال نرو! شاه کلید حل مشکلت اینجاست!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حجتالاسلام رفیعی
💢 عوامل فشار قبر؟!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#تلنگر
💎 «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً » 💎
راننده ترمز گرفت! 🚘
🔰دستانداز را که رد کرد، رو به مسافر بغلدستش گفت:
💠این دستاندازها گر نبود، سَرِ تقاطعها
خیلی خطرناک میشد...
خدا خیرشان دهد!
گاهی هم، زندگی میافتد توی دستانداز!
⚠️ لابد خدا میخواهد از خطرِ روزگارِ پُرتقاطع، کم کند!...
سختی ها را دستانداز میکند تا زندگیمان کم خطرتر شود...
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
امام زمان رو دوست داری؟.mp3
9.61M
🎧#صوتی #امام_زمان
🎙استاد پناهیان
🔸امام زمان رو دوست داری؟!
👌بسیار شنیدنی و تأثیرگذار
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نمازشب✨
🍃بازداشتن از گناه🍃
یکی از آثار #نماز_شب بازداشتن انسان از گناه است.بهترین وسیله ای که مانع گناه انسان می شود و قرآن کریم و روایات ائمه معصومین علیهم السلام آن را امضا کرده است نماز است.
#پیامبراکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند: « فإنّ صلاة الیل مِنهاةٌ عنِ الاثم؛ نماز شب انسان را از گناه باز می دارد.»
هرشب به عشق #امام_زمان نمازشب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
شیوا با چشمان بی فروغش زل زده بود به خیابان شلوغ و پر ازدحام دم غروب.از فردای عمل
ابوذر و ملاقاتش دیگر رویش نشده بود تا به ملاقاتش برود. خودش را مسبب این اتفاق میدانست
و ابوذر مثل همیشه بزرگواری خرجش کرده بود و چقدر بدش می آمد از آن مهرانی که اگر روزی او
را میدید حرفها داشت برایش. آهی میکشد و نگاهش را میدهد به کتاب در دستانش.راه فراری
میخواست از این همه احساس تلخ.
مهران اما بیرون مغازه تکیه به دیوار چشم دوخته بود به دختر افسرده و غمگین کتاب خوان داخل
مغازه. احساس عذاب وجدان میکرد نسبت به همه چیز.نسبت به ابوذری که حالا به خاطر زبانِ
افسارگسیخته ی او روی تخت بیمارستان بود و یک سالی از زندگی اش عقب مانده بود تا شیوایی
که هر چه از دهانش در آمده بود نثارش کرده بود بی فکر و خود خواهانه.آنقدری شرمسار بود که
حتی روی آنکه به ملاقات رفیقش هم برود را نداشت. سیگار در دستانش را به احترام یاد ابوذر
خاموش کرد و قدم زنان دور شد از چند قدمی دختر دلشکسته ی این روزهایش.
***
امیرحیدر کتاب اخلاقی اسلامی اش را در دست داشت و بی هیچ تمرکزی سعی در مطالعه اش
داشت.اما بی آنکه بخواهد فکرش به این سو و آنسو میرفت. روزی را که ترخیص شده بود خوب
به یاد داشت. اصرار نابه جای مادرش را خوب تر از قبل میشد درک کرد.میخواست بگذارد به پای
لج و لجبازی و خود رایی اش اما دلش نیامد.او مادر بود و فکر میکرد بهترین کار را داشت در حق
ابوذر میکرد. به حرکات نگار که خوب دقت کرده بود دریافته بود شد آنچه نباید میشد! اینکه دو
خانواده و دو مادر بدون هیچ ملاحظه ای عروسم عروسم را خطاب کرده بودند این ذهنیت را
ایجاد کرده بود که همه چیز تمام شده است و مانده تشریفات کار.
شاید خودش هم بی تقصیر نبوده. باید زودتر از اینها میفهمید این حرفها فقط حرف نیست! کاش
جدی تر میگرفت این حرفها را.
مثل تمام این چند روز بی آنکه خود بخواهد فکرش پر گرفت و روی یاد یک دختر نشست. دختری
که سخت کنجکاو بود بداند چشمهایش چه رنگی دارد اما نشده بود... یعنی میخواست اما
نمیشد.چیزی این میان بود به نام حیای چشم و نگاه حلال و خب...نشده بود.
دختری که خوب رسم و رسوم مهربانی را میدانست و فاخرانه عشق میورزید و عاقلانه کوتاه می
آمد و دخترانه کم می آورد!دختری که از همان کودکی یه طرز خاصی زندگی میکرد.چند مادر داشت و مادر نداشت!خواهر بود
و برادری میکرد در حق برادرش.میان همان دعوا های عالم همسایگی بود که وقتی ابوذر و
امیرحیدر دعوا گرفته بودند و هنوز رفاقتی بینشان نبود آیه وکالت برادر را به عهده گرفته و سرش
داد کشیده بود که حق ندارد به برادرش بالا تر از گل بگوید! و در پاسخ به این سوال امیرحیدر
که شما کی باشی؟
با غرور گفته بودخانمِ آیه!که البته بعد ها امیرحیدر من باب تمسخر کسره ی میم آخر را انداخته
بود اما درست مثل یک اصطلاح جا خوش کرد در قابوسش تا امروز که دیگر معنای تمسخر
نمیدهد!و خوب است که اصلا میم آخر کسره ندارد نشان تمایز قشنگی میشود!
مثل تمام این چند وقت حواسش پرت دکتر خوش تیپ و کروات سورمه ای بیمارستان میشود.
مردی که نه هیزم تر به امیرحیدر فروفته بود و نه میراثی از او به تاراج برده تنها یک جور خاص به
آیه نگاه میکرد و تنها زیادی همراهی میکرد با آیه!
کلافه کتاب را بست و دستی به ریشهایش کشید تکیه داد به پشتیِ تخت داخل حیاط حوزه و خیره
به درخت های بی بر و بار از قاسم که سخت مشغول حفظ کردن عبارتهای کتاب پیش رویش بود
پرسید:قاسم. شده بعضی وقتا یه مسئله پیش روت باشه که در عین سادگی خیلی سخت باشه؟
قاسم فکری گفت:خب زیاد پیش میاد.بهش میگن سهل و ممتنه دیگه!
امیرحیدر متفکر نگاهش میکند و میپرسد:اینکه مدام به یکی فکر کنی؟ به طوری که خودت نخوای
اسمش چی میشه؟ دوست داشتن که میگن همینه؟
برمیگردد سمت قاسم و سوالش را تصیح میکند و پوست کنده میپرسد:اصلا تا حاال عاشق شدی؟
قاسم متعجب نگاهش میکند و بعد تک خنده ای میکند و حالت زاهدانه ای به خود میگرید و
میگوید:اعوذبالله من شرّ هذاالحوادث! نخیر برادر نشده شما هم برو توبه کن به فکر اصلاح خودت
باش!
امیرحیدر عصبی نگاهش میکند و میگوید:من جدیم قاسم.درست درمون جوابمو بده.
قاسم هم جدی میشود. کتاب را میبندد و دستی به سر و کله اش میکشد.و بعد گویی چیزی یادش
آمده باشد میگوید:عنصرالمعالی کیکاووس بن قابوس بن اسکندر بن وشمگیر بن زیار ....
امیرحیدر سرزنش کنان نامش را میخواند که قاسم حق به جانب میگوید:
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
_سید به جون تو حرفم جدیه گوش کن ببین چی میگه...میگه اگه آدم یه درخت باشه تمام صفات
خوبش برگ اون درخت و مال اون درخته جز عشق! عشق همون وهمِ که انسان فکر میکنه از
اون درخته و از خودشه ولی وهمه!حب و دوست داشت واقعیه اما عشق!! عشق نه...
محمد حسین و احمد که شاهد بحث آن دو بودند نزدیک تر میروند و کنارشان مینشینند. محمد
حسین کتاب فقه اش را به سینه میچسباند و رو به قاسم میگوید: ولی شیخ الرئیس میگه علت به
وجود اومدن این دنیا عشق بوده... اینکه خدا ناگهان عشق تو وجودش فوران میکنه و این دنیا و ما
رو به وجود میاره... میل انسان به عشقه.... هدف عشقه و آدمها برای همین عشقه که خوبی ها و
فوق العاده ها رو عاشقند!
قاسم میپرد میان کلامش و میگوید:حرف تو درست کلام شیخ الرئیس هم روی چشم ما جا داره
ولی حرف ما اون عشقی که تو میگی نیست!تفاسیر زیادی میشه از عشق داد!
امیرحیدر کلافه از جایش بلند میشود و میگوید:واااای خدا شما رو نصیب گرگ بیابون نکنه! دیوانه
میکنین آدمو!بابا من یه سوال ساده پرسیدم فلسفه ی بزرگوار پاسخ سوال من خیلی سهل تر از
این حرفها بود که شما روح عنصرالمعالی و شیخ الرئیسو تو قبر میلرزونید!
خنده شان بلند میشود و امیرحیدر مستاصل به آنها نگاه میکند که صدای حاج رضا علی همه شان
را ساکت میکند:
_قال الرسول الله من عشق ثم مات مات شهیدا!
لحظه ای سکوت میشود و بعد قاسم به بهی میکند و میگوید:جانم چه فصل الخطابی
استاد....دوستان با اجازه بنده باید برم یه تک پا بیرون عاشق بشم و برگردم!چنانچه فردا ندید منو
قطعه شهدای گمنام بهشت زهرا پذیرای حضور گرمتان هستم!
امیرحیدر اما بیش از این حرفها فکرش مشغول است. دنبال حاج رضا علی کتاب به دست راه می
افتد و میپرسد:بپرسم حاجی؟
حاج رضاعلی لبخند زنان میگوید:بپرس جاهل....
_حاجی وقتی حق پدر و مادر خصوصا مادر دست و بالتو بسته و اذیتت میکنه باید چیکار کنی؟
_هیچی.امیرحیدر متعجب میپرسد:هیچی؟
_آره سید هیچی!
_حاجی داره اذیت میکنه!
_خب این اذیت نکنه چی اذیتت کنه؟ شهوت؟حب دنیا؟ هزار و یک جور میل ناجور دیگه؟ همین
خوبه دیگه بی سر و صدا باهاش بساز!بالاخره که آدمو باید یه چیزی اذیت کنه!
امیرحیدر واقعا کم آورده بود.میخواست بگوید:پایین بیا استاد!
اما در عوض گفت:حاجی من نمیخوام اذیتشون کنم اما اطاعت از حرفشونم ممکن نیست آخه!
_اطاعت واجب نیست ولی اذیت کردنشون حرومه!
امیرحیدر عصبی گفت:خوب حاجی اینا که همون واجب بودنه! ای خدا....
حاج رضاعلی از حرکت می ایستد نگاهش میکند و میگوید:بزار تهشو بگم سید... میگی
نه...اذیتشون میکنی.یه مادر دلش میشکنه ته تهش میبخشتت اما دلش شکسته و تو بد بختو
میشی!میببخشه اما تو بد بختو میشی!عیبی نداره اونقدری آدم خوبی هستی که هم مادرت
بخشیدتت و هم بهشت میری ولی تو دنیا بد بختو میشی! پس یه راه داری!راضیشون کنی...
امیرحیدر میخواهد چیزی بگوید که حاج رضاعلی با صدای بلندی میگوید:اونایی که امتحان داشتند
امروز زودتر آماده شن....
وبعد میرود...به همین راحتی...
امیرحیدر میماند و یک دنیا استیصال!
***
حورا قهوه جوش را روشن میکند و آیه داشت ظرف کلوچه های دست ساز خود و شهرزاد را میچید
و در همان حال به پرحرفی های شهرزاد که وظیفه ی ناخونک زدن به عصرانه را بر عهده داشت
گوش میکرد.
حورا هم کنارشان نشست و به آن دو خیره شد.چه کسی فکرش را میکرد روزی حورا آیه اش را
پیدا کند و در فاصله ای کم از او بنشیند و حظ ببرد از حضورش و در کمال بی میلی دست مریزاد
بگوید به زنی که او را اینچنین بار آورده بود؟