💗#مهر_و_مهتاب 💗
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم
با خوشحالى در فكر فرو رفتم. هر بار من و گلرخ عكس بچه ها را براى مامان مى فرستاديم، يک بسته بزرگ پر از اسباب بازى و شكلات و لباس برايشان مى فرستاد. معلوم بود حسابى دلتنگ ديدن نوه هايش است و به عشق آنها خريد مى رود. گلرخ هم در چند مدرسه كار مى كرد و در يک كلينيک، مشاورۀ تغذيه و رژيم غذايى، انجام مى داد. ليلا و شادى مشتركا يک شركت خدمات اينترنت و طراحى سايت راه انداخته بودند كه به قول شادى هنوز اول كار بود و فقط براى پشه و مگس ها سايت طراحى مى كردند. هر از گاهى از حال سحر هم باخبر مى شدم. يک خانه خريده بود و فعاليت شبانه روزى در يک گروه حمايت از بيماريهاى خاص و سرطان داشت و بيشتر وقتش را صرف كمک كردن به اين افراد مى كرد. من و حسين هم همچنان عاشقانه كنار هم بوديم. چند ماهى بود كه تک سرفه ها و نفس تنگى هاى حسين، بيشتر شده بود و نگرانم مى كرد. با دكتر احدى صحبت كرده بودم، او اعتقاد داشت، حسين بايد تحت نظر دائم باشد. مى گفت قسمت ديگرى از ريه اش دچار فيبرز شده و ديگر از دست كورتن و داروهاى گشاد كننده ريه، كارى برنمى آيد. اما حسين، لجوجانه از بسترى شدن در بيمارستان پرهيز مى كرد. بعدازظهر، با خوشحالى از اينكه به زودى پدر و مادرم را مى ديدم دنبال عليرضا رفتم. وقتى از پله ها پايين مى آمد، نگاهش كردم. شباهت عجيبى به حسين پيدا كرده بود. همان موهاى مشكى و مجعد، همان چشمان درشت و مشكى با نگاه معصوم و همان ابروهاى پيوسته و متمايل به شقيقۀ حسين را داشت. لبها و بينى اش كمى شبيه من بود. قدش نسبت به هم سن و سالهایش بلندتر و در نتیجه از آنها کمی لاغرتر بود. با ديدن من، صورت كوچكش پر از خنده شد: سلام مامانى!
- سلام عزيزم، خوش گذشت؟
با گفتن اين جمله، انگار در كلۀ كوچكش دكمه اى فشرده شد. تا به خانه برسيم يک بند حرف زد.
- مامان، حسام امروز به من گفت گولاسه، فلفل بريز تو دهنش... مامان چرا چراغ سبز شد؟ مامان چرا كلاغها مى گن قار قار؟ امروز خانم مربى به من گفت آفرين پسر خوب، شقايق با اميرحسين دعواش شد، خاله ناهيد هر دوشون رو دعوا كرد. ناهار ماكارونى خورديم، سوپ هم خورديم...
به محض پيدا كردن فرصت، گفتم: عليرضا امروز چى ياد گرفتى؟
پسرم با زبان، لبانش را ليسيد و دوباره شروع كرد:
- فصل پاييزه... هى
برگا مى ريزه... هى
سرده هوا... خيلى دل انگيزه
سرانجام وقتى در را باز كردم و عليرضا چشمش به حسين كه مشغول روزنامه خواندن بود، افتاد، شعر خواندنش تمام شد و جيغ كشيد: بابا حسين! سلام.
رو به حسين كه عليرضا را به خودش چسبانده بود، كردم: حسين، رفتى دكتر؟
- اهووم!
- چى گفت؟
در ميان بوسه هايش، خنديد: هيچى! گفت حالت خوبه! سُر و مُر و گنده...
دوباره مشغول بوسيدن عليرضا كه حالا خودش را حسابى براى پدرش لوس كرده بود، شد. جلو رفتم و عصبى عليرضا را از آغوشش بيرون كشيدم: حسين درست حرف بزن ببينم چى شده؟ دکتر احدی چی گفت؟
طبق معمول هر روز، کشتی سه نفره مان شروع شد. چند دقیقه بعد، حسین نفس نفس زنان دستانش را بالا برد: آقا ما تسلیم!
علیرضای کوچک فاتحانه پشت پدرش ایستاد و گفت: هی! برنده! برنده!
بعد از شام، وقتی علیرضا خوابید، با مهربانی گفتم:
- بالاخره نمی خوای بگی دکتر احدی چی گفت؟
حسین با ملایمت پیشانی ام را بوسید: نگران نباش عروسک! چیز مهمی نبود.
با بغض داد زدم: یعنی چی؟ تو چند وقته دائم سرفه می کنی، دستمالات رو نگاه کردم خون آلود بود... نفست زود می گیره، دائم لب و ناخن هات کبوده، باز می گی هیچی نیست؟ حسین چرا با خودت لج می کنی؟
دستش را روی بینی ام گذاشت: هیس س! علیرضا بیدار می شه...
دستش را از روی صورتم عقب زدم: بس کن! من احمق نیستم، بچه هم نیستم که سرم کلاه بذاری...
خم شد و محکم در آغوشم گرفت: مهتاب، وقتی عصبانی هستی هزار بار خواستنی تر و خوشگل تر می شی... به خودم حسودی ام می شه! می دونم دلم برای همۀ حرکاتت تنگ می شه.
گفتم: دلت تنگ می شه؟ مگه می خوای بری جایی؟
- آره، جایی که همه می رن. دکتر احدی هم امروز گفت باید یک ماه پیش بستری می شدم. گفت دیگه داروهای گشاد کنندۀ ریه و کورتن چنان تأثیری در من نداره و ظرفیت ریه ام کم شده است. گفت ممکنه دچار عفونت ریوی بشم یا ایست تنفسی پیدا کنم... گفت باید بستری بشم... اما مهتاب، من عاشق تو و علیرضا و زندگی مون هستم. دلم نمی خواد حتی ثانیه ای رو هدر بدم. چه فایده داره من دو ماه بیشتر عمر کنم اما ده ماه روی تخت بیمارستان و دور از تو و بچه ام باشم؟ من به همون هشت ماه، اما در کنار شما راضی ام! قطعا تو هم همینطور...
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم
به همسرم که تقریبا شش سال در کنارش زندگی کرده بودم، خیره شدم. نگاه چشمانش هنوز مثل یک بچه پاک و معصوم بود. ریش و سبیل و موهای سرش درست مثل دوران دانشجویی منظم و مرتب و کوتاه بود. فقط موهای کنار شقیقه هایش تک و توکی سفید شده بود. لبان کبودش روی هم فشرده و ابروهایش بیشتر از چشمانش فاصله گرفته بودند. صورتش چاق تر از پیش شده بود، اما هنوز همانی بود که عاشقش شدم. من این مرد را می پرستیدم. زمینی که رویش راه می رفت، می بوسیدم و سجده می کردم. در تمام این مدت شش سال، لحظه ای نبود که از دستش ناراحت و عصبی باشم. همیشه شرمنده کارها و اعمالش بودم. لحظه لحظه این شش سال، سر سجاده نماز از خدا خواسته بودم از عمر من کم کند و به عمر حسین بیفزاید. حالا او چه می گفت؟ من چه می خواستم؟ اینکه او عمر کوتاه تری داشته باشد اما در خانه بگذراند؟ یا عمر درازتری را در بیمارستان طی کند؟ مثل گنگ ها گفتم:
- مامان و بابام دارن میان!
حسین لحظه ای ساکت نگاهم کرد، بعد با صدای بلند خندید:
- دیوونه! تو همیشه یک حرفهایی می زنی که ربطی به موضوع بحث نداره! حالا شوخی کردی یا جدی گفتی؟
همانطور با بغض گفتم: جدی گفتم. انگار مامان دیگه طاقتش تموم شده و به بابا اصرار کرده برگردن.
حسین لبخند زد: خوب خیلی خوشحالم، خدا رو شکر که مادر و پدرت میان و تو هم از تنهایی در می آی.
روی تخت دراز کشیدم و به انبوه داروهای حسین که روی پاتختی صف کشیده بودند، نگاه کردم. این داروها تا چند وقت می توانستند به داد حسین برسند؟ حسین چراغ را خاموش کرد و روی تخت نشست.
- به چی فکر می کنی عروسک؟
- به اینکه چرا سرنوشت هر کس یک جوره! چرا تو باید توی جنگ شیمیایی بشی؟ چرا من باید انقدر ناتوان و عاجز باشم؟ چرا علیرضا پسر من و توست؟
حسین دستانم را گرفت: عزیز من انقدر دلتنگ نباش، تو خودت هم وقتی زن من شدی، می دونستی که یک روزی از هم جدا می شیم...
با حرص گفتم: اما نه به این زودی...
حسین خندید: پس انتظار داشتی بعد از چهل سال زندگی مشترک؟ تو می دونستی من مریضم... حالا هم هنوز هیچی نشده، ولی مهتاب تو این شش سال شاید من و تو به اندازه چهل سال یک زن و شوهر عادی از زندگی لذت برده باشیم و از بودن کنار هم خوشحال بودیم. من و تو با علم به اینکه یک روزی قراره از هم جدا بشیم، قدر همۀ لحظات با هم بودنمون رو دونستیم، وقتی خاطراتم رو مرور می کنم، حتی ثانیه ای نیست که عاشق تو نبوده باشم و با رضایت و شادی زندگی نکرده باشم. لحظه ای نیست که برای گذشتنش تاسف خورده باشم... من همیشه شاکر خدا هستم، با اینکه عمر طولانی به من نداد اما تو رو به من هدیه کرد. مهتاب تو عشق و زندگی منی، هوایی که تو تنفس کرده باشی برای من مقدسه، من خوشبخت بودم... خیلی خوشبخت! هر کسی ممکنه نتونه به این جا برسه، اینهمه آدمایی که دنبال پول و مقام و عنوان می دون! حرص می زنن، دزدی می کنن، به هم دروغ می گن، به همدیگه خیانت می کنن، ممکنه صد ساله هم بشن اما خوشبخت نباشن! ولی من، انقدر خوشبخت و سعادتمند بودم که تو همین عمر کوتاه به همه چیز رسیدم. حالا هم فقط از یک چیز ناراحتم، تنهایی تو و علیرضا! می دونم که دلم خیلی براتون تنگ می شه و می دونم بهتون خیلی سخت می گذره، اما فکر روزهای با هم بودن و اینکه روزی دوباره همه کنار هم خواهیم بود، حتما آراممون می کنه... این حرفها خیلی وقته که تو دلمه و دلم می خواد بهت بگم اما همش می ترسیدم که ناراحت و غصه دار بشی، ولی امروز از این ترسیدم که خیلی دیر بشه و تو این حرفها رو هیچوقت نشنوی، من خیلی دوستت دارم و همیشه از اینکه با همۀ شرایط بد و سخت من کنار آمدی و باهام زندگی کردی و معنی گذشت و عشق رو بهم فهموندی، مدیونت هستم. مهتاب تو انسان خیلی بزرگی هستی، پشت پا زدن به مادیات و رو آوردن به معنویات به خاطر عشق، خیلی کار بزرگیه! کاریه که حتی خود من شاید نتونم انجامش بدم. مطمئن باش هر زمان که بمیرم با آرامش و رضایت می رم، فقط و فقط دلم براتون تنگ می شه.
اشک هایم بی اختیار سرازیر شده بود، با هق هقی خفه گفتم:
- تو هیج جا نمی ری! هنوز مدیون منی، تا مهرمو کامل ندی نمی ذارم هیچ جا بری...
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب 💗
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
صدای گرفته حسین بلند شد: مهتاب، مطمئنم که اگه تو نخواهی، من حتی نمی تونم بمیرم. ولی عزیزم التماس می کنم هر وقت که دیگه دیدی دارم زجر می کشم، ازم بگذر. این تنها خواهش منه، از من راضی باش و دِین منو ببخش. مثل روز برام روشنه که اگه تو اجازه ندی، نمی تونم از زمین کنده بشم...
باورم نمی شد که آن حرفها را می شنوم. با عصبانیتی غیر قابل کنترل گفتم:
- حسین، بس کن. من هیچوقت راضی نمی شم تو ازم جدا بشی...
حسین همانطور که نرم در آغوشم می کشید، زمزمه کرد:
- موقعی می رسه که با رضایت قلبی بهم اجازه رفتن می دی.
سرم را روی سینه اش گذاشتم و آهسته گفتم:
- نمی دونم، ولی خدا می دونه که هیچوقت این رضایت از ته دل نخواهد بود. من عاشق تو هستم حسین، باور کن تصور لحظه ای بی تو برایم ناممکنه، من بی تو چه کنم؟ تو انقدر خوب و مهربون و با گذشتی که من رو لوس کردی، از همه توقع این رفتارو دارم و می دونم حسابی اذیت می شم. چون تا به حال هیچکس نظیر تو رو ندیدم و می دونم که دیگه هم نخواهم دید. تو این شش سال به من هم خوش گذشت و از ته دل احساس می کردم خوشبخت و سعادتمند هستم. از اینکه تو رو انتخاب کردم و روی حرفم ایستادم، خوشحالم و لحظه ای احساس پشیمانی نکردم.
بعد از آن دیگر هیچکدام حرفی نزدیم، حسین پرشور و با هیجان صورتم را بوسید و مرا در آغوش گرمش کشید.
صدای بلندگو که دکتری را صدا می زد، مرا از خاطراتم بیرون آورد. چادرم را دور شانه هایم جمع کردم و با قدم های کوچک و سریع به سالن انتظار بیمارستان رفتم. هنوز سهیل و گلرخ نیامده بودند. نزديک شش ماه از بسترى شدن حسين در اين بيمارستان مى گذشت. پدر و مادرم هم چند ماهى بود كه برگشته بودند و تقريبا هر روز به بيمارستان مى آمدند تا حسين را ببينند. چهار ماه بود كه هر روز عليرضا را به مهد كودک مى بردم و مادرم بعدازظهر او را برمى گرداند. حالا ديگر مادرم را به خوبى مى شناخت و طاقت دورى از او را نداشت. مادر و پدرم هم در اولين برخورد، عاشق عليرضا شده بودند. خدا را شكر مى كردم كه وجود پدر و مادرم و خانه بزرگشان چنان عليرضا را به خود مشغول كرده كه زياد بهانه من و حسين را نمى گيرد و بى تابى نمى كند. قبل از آمدن پدر و مادرم، حسين حالش بد نبود. همه چيز با يک سرما خوردگى ساده شروع شد. چند روزى خودم مرخصى گرفتم تا مراقبش باشم، اما حالش روز به روز بدتر مى شد. سرفه هاى خشک و بى امان، تب شديد و نفس تنگى، از پا انداخته بودش. عاقبت با كمک پدر و سهيل به بيمارستان رسانديمش و دكتر احدى به سرعت بسترى اش كرده بود. از همان روز، آزمايشها و گرفتن عكس هاى مختلف شروع شد. حسين از ماندن در بيمارستان خسته شده بود، اما برخلاف دفعات قبل، هيچ بهبودى در اوضاعش حاصل نشده بود تا با اين بهانه از بيمارستان مرخص شود. هر روز بعدازظهر، عليرضا را به ديدن پدرش مى آوردند. با توجه به وخامت حال حسين، نگهبانى اجازه مى داد عليرضاى كوچک به همراه پدر بزرگ و مادر بزرگش به ديدن پدرش بيايد. سهيل و گلرخ هم تقريبا هر روز به ديدن حسين مى آمدند. سهيل با حسين شوخى مى كرد و مى خنداندش، اما مى شد ترس و نگرانى را در چشمهاى سهيل خواند كه على رغم لب خندانش، بى قرار و نگران بود. شادى و ليلا هم هر هفته به ديدن حسين مى آمدند و برايش گل و شيرينى و كتاب مى آوردند. سحر و پدر و مادر على هم به دیدن حسين آمده بودند. ياد دو شب پيش افتادم كه حسين به هوش بود و مى توانست صحبت كند. به محض بيدارى اش جلو رفتم و دستانش را در دست گرفتم. لوله هاى اكسيژن درون دماغش، حرف زدن را برايش مشكل مى كرد. با ديدنم لبخند زد و گفت:
- مهتاب، هر وقت چشم باز مى كنم تو اينجايى... خسته نشدى؟
سرم را به علامت نفى تكان دادم. آهسته گفت: عليرضا چطوره؟ كجاست؟
- خوبه، نگران نباش. پيش مامان و بابامه.
تک سرفه اى كرد و گفت: خدا رو شكر كه پدر و مادرت آمدن، تو اين اوضاع و احوال خيلى كمكت هستن.
بعدش دستش را دراز كرد و اشک ها را از روى گونه هايم پاک كرد. صدايش در اثر مورفين زياد و گيج بودن خودش، كشدار و بى حال بود:
- عروسک! گريه نكن، قلبم درد مى گيره وقتى چشماى خوشگلت پر از اشک مى شه.
نمى توانستم خودم را كنترل كنم، به گريه افتادم. حسين هم گريه مى كرد. صدايش به زحمت بلند شد:
- دلم مى خواست باز هم كنارت مى موندم! من از تو سير نمى شم مهتاب، ولى انگار وقت رفتنه. دلم مى خواد اين پلاک ها رو از گردنم در بيارى...
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب 💗
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
با زحمت، پلاک هاى على، رضا و خودش را از گردنش بيرون كشيدم. سه پلاک نقره اى، كه مشخصاتشان حک شده بود. حسين دستم را گرفت:
- مهتاب، از قول من اين ها رو بده به عليرضا، وقتى كه بزرگ شد و تونست ارزش اينا رو درک كنه، بهش بگو درسته كه پدرش مرد ثروتمند و بزرگى نبود تا براش چيز ارزشمندى به ارث بذاره، اما پدرش و صاحبان اين پلاک ها براى او و بقيه فرزندان ايران، اين سرزمين مقدس رو به ارثيه گذاشتن، بهش بگو و ازش بخواه كه قدر اين ارث رو بدونه و دوستش داشته باشه و اگه لازم شد براى نگه داشتن و به ارث گذاشتنش براى نسل هاى بعدى، بجنگه و تا پاى جون وايسه، من اطمينان دارم روزى ايران پر از سرو مى شه، سروهايى كه هيچكدوم به خاک نيفتادن و با افتخار و سرافرازى، ايستاده جون دادن...
سرفه امانش نداد و دكتر احدى با عصبانيت از اتاق بيرونم كرد.
تكان دستى از جا پراندم: مهتاب، چى شده؟ چه خبر؟
سرم را بلند کردم و به چهرۀ نگران مادرم زل زدم. پشت سر مادرم، پدر در حالیکه دست کوچک علیرضا را در دست داشت در کنار سهیل و گلرخ ایستاده بودند. بغضم ترکید:
- حسین حالش خیلی بده... بردنش مراقبتهای ویژه...
مادرم آغوشش را باز کرد و به گریه افتاد: الهی بمیرم! کاش من به جاش می مردم...
این مادر بود که این حرفها را می زد؟ سهیل انگار فکر مرا خوانده باشد، گفت:
- الله اکبر به این پسر که حتی نظر مادر ما رو هم نسبت به خودش برگردوند!
زنی سفید پوش صدایم زد: خانم ایزدی...
با وحشت برگشتم: بله؟...
- دکتر احدی صداتون کردن، عجله کنین...
با عجله به سمت پله ها دویدم. مادرم علیرضا را بغل کرد و دنبالم دوید. پشت در اتاق حسین، دکتر احدی با صورتی بی اندازه غمگین انتظار می کشید. به محض دیدنم، گفت:
- دخترم، خیلی متاسفم، اما حسین دیگه نمی تونه نفس بکشه...
گیج پرسیدم: یعنی...
سری تکان داد: نه، هنوز نه! ولی وقت خداحافظی است. برای همین صدات کردم.
بدون آنکه منتظر بقیه حرفهای دکتر شوم به داخل اتاق هجوم بردم. حسین چشمانش را باز کرده بود. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. آهسته گفتم:
- حسین...
لبخند کمرنگی زد. لحظه ای بعد اتاق از حضور خانواده ام پر شد. مادرم جلو رفت و با مهربانی حسین را در آغوش کشید: پسرم، ما رو حلال کن...
صدای خس خس ضعیفی بلند شد: خیلی وقت بود که کسی بهم نگفته بود، پسرم.
مادرم چندین بار صورت حسین را بوسید: عزیزم تو پسر منی، تو عزیز منی، منو ببخش... از خدا می خوام منو به جای تو ببره، اما چه فایده که خدا هم دست چین می کنه و من رو سیاه رو قبول نداره...
بعد پدرم جلو رفت و بی حرف صورتش را بوسید. علیرضای کوچک دست آویزان حسین را گرفت و گفت: بابا حسین چی شده؟ اگه بوست کنم خوب می شی؟
سهیل علیرضا را بلند کرد و حسین آهسته فرزندش را بوسید. گلرخ با هق هقی آشکار، علیرضا را بیرون برد. بعد سهیل دست حسین را گرفت و پشت دستش را بوسید. صدایش از شدت بغض می لرزید: حسین خیلی چاکرتم، خیلی آقایی!
بعد همه رفتند و من ماندم. جلو رفتم و لبهای خشکیده همسرم را با حرارت و عشق بوسیدم. بی آنکه گریه کنم، گفتم: دوستت دارم...
صدایش به زحمت بلند شد: منم دوستت دارم، مهتاب، مواظب خودت باش.
خم شدم، با محبت موهایش را مرتب کردم. نفس های کوتاهش به صورتم می خورد. بیشتر خم شدم. می خواستم حرارت بدنش را حس کنم. حسین، به سختی صورتم را بوسید و به زحمت گفت: مهرت رو حلال کن، مهتاب...
می دانستم که دیگر دارد زجر می کشد. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. انگشتانش از کبودی به سیاهی می زد. تمام توان و نیرویم را جمع کردم. به یاد حرف هایش افتادم که ماهها پیش گفته بود، لحظه ای می رسد که از ته قلب به رفتنم رضایت می دی و دانستم که حالا وقتش رسیده است. دیگه راضی به رنج و دردش نبودم. بی آنکه اشک بریزم و عجز نشان بدهم، از ته دل و با قاطعیت گفتم:
- حسین، مهرم حلال...
همانطور که دستانش در دستم بود، ماندم. حسین آخرین نگاه را به صورتم انداخت و چشمانش را بست. فشار اندکی به دستم که درون دستش گرفته بود، داد. آهسته گفتم:
- خداحافظ عشق من...
و حسین در نهایت آرامش با همان لبخند معصومانه روی لبهایش، رفت.
🔴🔹پایان 🔹🔴
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
◾️ امام موسی کاظم علیه السلام:
(غیبت قائم) یک آزمون الهی است که به وسیله آن بندگانش را میآزماید.
📓 الغیبه شیخ طوسی، جلد اول صفحه ۱۹۰
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
حاج_علی_حیدری(2).mp3
8.22M
روضـهیامـامموسـیکاظـم "ع " 😭
افطـارمـوباتازیـونهواکرده 💔
🏴🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 #سخنرانی
🔻اثر مال حرام در نوه
🔻علامه جوادی آملی حفظه الله
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عظمت #نماز_شب
👤 #استاد_پناهیان
👌همت بلندتونو تو #نمازشب امتحان کنید...
🌟اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌟
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات🌼
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نمازشب_بیست_وششم_ماه_رجب 🔮
💎 از حضرت رسول اکرم { صلی الله علیه و آله و سلم } روایت است که فرمودند : 💎
🌟هركس در شب بيست و ششم ماه رجب، دوازده ركعت نماز می باشد،[یعنی به صورت ۶تا دو رکعت] که در هر ركعت بعد از سورهى «حمد»، سورهى «قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ» چهل بار، يا بنابر روايتى چهار بار-بخواند.🌟
#ثواب_نماز 🎁
⬅️فرشتگان با او دست مىدهند و هركس كه فرشتگان با او دست بدهند، از ايستادن بر [پل]صراط، حسابكشى و ميزان عمل ايمن مىگردد.
و خداوند هفتاد فرشته به سوى او گسيل مىدارد تا براى او استغفار نموده و ثواب او را بنويسند و براى او تهليل بگويند و هرگاه كه از مكان خود تكان مىخورند، مىگويند: «خداوندا، اين بنده را بيامرز» تا اينكه صبح فرداى آن روز فرا برسد💛
#منبع: اقبال الاعمال.صفحه ۱۷۶
#التماس_دعا 🤲🏻🦋
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای ☝️🏻نفر ارسال کنید:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عید_مبعث 🎉
عیدتون مبارک👏👏👏
🌟اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌟
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات🌼
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
♦️اعمال شب و روز #عید_مبعث
التماس دعای فرج
🌟اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌟
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات🌼
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نمازشب_بیست_وهفتم_ماه_رجب🔮
🌸بعثت پیامبر اکرم (ص)🌸
💗عید مبعث مبارک💗
🌺امام جواد علیه السلام فرموند:🌺
🦋چون بجا آوردى نماز عشا را و هر ساعتى که خواستى از شب تا پیش از نیمه آن و بجا مى آورى دوازده رکعت نماز مى خوانى، در هر رکعتى بعداز سوره ی حمد، و سوره اى از سوره هاى کوچک مفصّل ومفصّل ازسوره محمّد است تا آخرقرآن. پس چون سلام دادى درهر دو رکعتى. وفارغ شدى ازنمازها. مى نشینى. بعدازسلام و مى خوانى حمد را هفت مرتبه و مُعَوَّذَتَیْن را هفت مرتبه وقُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ و قُلْ یا اَیُّها الْکافِرُونَ هرکدام را هفت مرتبه و اِنّا اَنْزَلْناهُ و آیة الکرسى هر کدام را هفت مرتبه و بخوان در عقب همه این دعا را :🦋
🌼اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى لَمْ یَتَّخِذْ وَلَداً وَلَمْ یَکُنْ لَهُ شَریکٌ فى الْمُلْکِ وَلَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِىُّ مِنَ
الذُّلِّ وَکَبِّرْهُ تَکْبیراً اَللّهُمَّ اِنّى اَسئَلُکَ بِمَعاقِدِ عِزِّکَ عَلَى اَرْکانِ عَرْشِکَ وَمُنْتَهَى الرَّحْمَةِ مِنْ کِتابِکَ وَبِاسْمِکَ الاْعْظَمِ الاْعْظَمِ الاْعْظَمِ وَذِکْرِکَ الاْعْلىَ الاْعْلىَ الاْعْلى وَبِکَلِماتِکَ التّامّاتِ اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ وَاَنْ تَفْعَلَ بى ما اَنْتَ اَهْلُهُ🌼
پس دعا کن به هرچه بخواهی.🤲🏻🌷
#منبع : اقبال الاعمال.صفحه ۱۷۷📚
#التماس_دعا 🌿
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای ☝️🏻نفر ارسال کنید:)
#نماز_دیگر_شب_بیست_وهفتم_ماه_رجب📌
💚 از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم روایت است که فرمودند:💚
✍🏻نماز شب بیست و هفتم ماه رجب، دوازده رکعت است، که در هر رکعت بعد از سوره حمد، سوره اعلی را ۱۰ مرتبه و سوره قدر را ۱۰ مرتبه میخوانیم و پس از فارغ شدن از نماز، در همان حالت نشسته، صد مرتبه صلوات بر محمد و آلش می فرستید و صد مرتبه استغفرالله میگویید.📿
#ثواب_نماز🎁
💠هر کس این نماز را بخواند، خداوند ثواب عبادت ملائکه را به او بدهد.💠
#منبع:اقبال الاعمال صفحه ۱۷۶📚
#التماس_دعا 🤲🏻🌷
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای ☝️🏻نفر ارسال کنید:)
#نمازشب_بیست_وهشتم_ماه_رجب🔮
💛 از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند:💛
✍🏻 نماز شب بیست و هشتم ماه رجب، دوازده رکعت است،[یعنی به صورت ۶تا دو رکعتی] که در هر رکعت بعد از سوره حمد، ده مرتبه سوره اعلی، ده مرتبه سوره قدر بخواند و بعد از اتمام رکعات، صد مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد و صد مرتبه استغفار می باشد.📿
#ثواب_نماز🎁
⬅️هر کس این نماز را بخواند خداوند از برای او مینویسد. ثواب عبادت ملائکه را💎
#منبع:اقبال الاعمال صفحه ۱۸۸📚
#التماس_دعا 🤲🏻🌿
#کلیدبهشت🏰🗝
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون #ماه_رجب #رجب #فور
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای ☝️🏻نفر ارسال کنید:)
#نمازشب_بیست_ونهم_ماه_رجب🔮
💛 از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند:💛
✍🏻 نماز شب بیست و نهم ماه رجب، دوازده رکعت است،{یعنی به صورت ۶تا دو رکعتی} که در هر رکعت بعد از سوره حمد، ده مرتبه سوره اعلی، ده مرتبه سوره قدر بخواند و بعد از اتمام رکعات، صد مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد و صد مرتبه استغفار می باشد.📿
#ثواب_نماز🎁
⬅️هر کس این نماز را بخواند خداوند از برای او مینویسد. ثواب عبادت ملائکه را💎
#منبع:اقبال الاعمال صفحه ۱۸۸📚
#التماس_دعا 🤲🏻🌿
#کلیدبهشت🗝🏰
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون #ماه_رجب #رجب #فور
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای☝️🏻نفر ارسال کنید:)
#نمازشب_اول_ماه_شعبان_المعظم🔮
🌙حلول ماه شعبان مبارک 🌙
⭐️از رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند:⭐️
☘ نماز شب اول ماه شعبان، دو رکعت است که در هر رکعت بعد از سوره حمد، سوره اخلاص سی مرتبه بخواند. و بعد از سلام نماز بگوید:
🍀اللَّهُمَّ هذا عَهدی عِندَکَ اِلی یَومِ القِیامَه☘
#ثواب_نماز 🎁
⬅️ خداوند متعال او را از شیطان و سپاهیانش حفظ می کند و به او ثواب صدیقین را عطا می کند.💛
#منبع:اقبال_الأعمال.صفحه ۱۹۳📚
#التماس_دعا 🤲🏻🍀
#کلیدبهشت🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای ☝️🏻نفر ارسال کنید:)
#نمازدیگرشب_اول_ماه_شعبان_المعظم 📌
💫از رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند : 💫
🌈هركس در شب اول ماه شعبان دوازده ركعت نماز (یعنی به صورت ۶ تا دو رکعتی)-در هر ركعت بعد از سوره ی حمد، سورهى «قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ» پانزده بار-بخواند.🌈
#ثواب_نماز🎁
💐خداوند متعال ثواب دوازده هزار شهيد را به او عطا نموده و عبادت دوازده هزار سال را براى او مىنويسد و همانند روزى كه از مادر متولد شده، از گناهان بيرون مىآيد و نيز خداوند در برابر هر آيهاى از قرآن كه [در اين نماز]قرائت نموده، يك كاخ در بهشت به او عطا میکند.💖✨
#منبع:اقبال الاعمال.📚
#نمازدیگرشب_اول_ماه_شعبان_المعظم 🔮
🌟از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند:🌟
🌿نماز شب اول ماه شعبان، 100رکعت است(یعنی به صورت ۵۰ تا دو رکعتی) که در هر رکعت بعد از سوره حمد، یک مرتبه سوره اخلاص خوانده شود و پس از فارغ شدن از نماز ۵۰ مرتبه سوره اخلاص خوانده شود.🌿
#ثواب_نماز🎁
⬅️ هرکس این نماز را بخواند،
خداوند متعال شر اهل آسمان و شر اهل زمین، شر شیاطین و حاکم جور و ستم را از او دفع میکند و ۷۰ هزار گناه او آمرزیده می شود.💎
#منبع:اقبال_الاعمال.صفحه ۱۹۳📚
#کلیدبهشت🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای ☝️🏻نفر ارسال کنید:)
#نمازشب_دوم_ماه_شعبان_المعظم🔮
💎از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند:💎
🕌 نماز شب دوم ماه شعبان، پنجاه رکعت میباشد، [یعنی به صورت ۲۵ تا دو رکعتی] که در هر رکعت بعد از سوره حمد، سوره های اخلاص^ فلق^ ناس^ هر کدام یک مرتبه خوانده شود🕌
#ثواب_نماز🎁
🌠هرکس این نماز را بخواند، خداوند امر می کند به کرام الکاتبین که همانا گناهان این بنده را ننویسید تا سال آینده و برای او نصیبی از عبادت اهل آسمان و زمین قرار می دهد💛
#منبع:{اقبال الاعمال،صفحه ۲۰۱}📚
#کلیدبهشت🗝🏰
https://eitaa.com/kelidebeheshte
#ثواب_جاریه💛
📡 حداقل برای ☝️🏻نفر ارسال کنید.
#نمازشب_سوم_ماه_شعبان_المعظم🔮
🌸از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند:🌸
🌿 نماز شب سوم ماه شعبان، دو رکعت است، که در هر رکعت بعد از سوره حمد، ۱۵ مرتبه سوره اخلاص خوانده شود.🌿
#ثواب_نماز🎁
⬅️هر کس این نماز را بخواند، پس خداوند در روز قیامت هشت درب بهشت را بر او باز می کند 🌈و بر او هفت درب جهنم را می بندد. 🔥
#منبع:اقبال الاعمال.صفحه ۲۰۱📚
#التماس_دعا 🤲🏻🦋
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#ثواب_جاریه💛
📡حداقل برای ☝️🏻نفر ارسال کنید.
#نمازشب_چهارم_ماه_شعبان_المعظم🔮
💛 میلاد حضرت ابوالفضل العباس {علیه السلام} مبارک💛
💫از حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) روایت است که فرمودند:💫
🌿 نماز شب چهارم ماه شعبان، چهل رکعت می باشد، {یعنی به صورت ۲۰ تا دو رکعت}که در هر رکعت بعد از سوره حمد، ۱۵ مرتبه سوره اخلاص بخواند.🌿
#ثواب_نماز🎁
⬅️ هرکس این نماز را بخواند، خداوند متعال می نویسد برای او به ازای هر رکعت، هزاران هزار سال ثواب و به هر سوره که بخواند، هزاران هزار شهر در بهشت می سازد و ثواب هزار هزار شهید را به او بدهد.💖✨
#منبع:اقبال_الاعمال.صفحه ۲۰۳ 📚
#التماس_دعا🤲🏻🦋
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#ثواب_جاریه💛
📡حداقل برای ☝️🏻نفر ارسال کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
💐در این عصر
💗زیبای میلاد فرخنده
💐امام حسین علیه السلام
💗از ته قلب براتون دعا میکنم🙏
💐که به حق این روز عزیـز
💗حال دلتون خوب باشه
💐 همیشه سالم و تندرست باشید
💗ان شاءالله بحق آقا اباعبدالله (ع)
💐بهترینهـا قسمت تون بشه🙏
عصر زیباتون بخیر 🍰
عیدتون مبارکــــــــَ 💐
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#حدیث
✍امام حسین (علیه السلام) :هرکس برای رضای خدا به برادر دینی اش خدمت کند، خداوند در هنگام نیازش او را عوض خواهد داد و از گرفتاری های دنیا بیشتر از خدمت وی از او رفع خواهد کرد و هرکس غمی را از دل مؤمنی بزداید، خداوند غصه های دنیا و آخرتش را بر طرف می کند و هرکس نیکی کند، خداوند به او نیکی می کند و خداوند نیکوکاران را دوست می دارد.
📚بحارالأنوار ، ج ۷۵، ص۱۲۱
كشف الغمه،ج۲،ص۲۹
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄