eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
خـآدݥ اڵـزھـࢪا...°•🖤: چپبه ام را مرتب‍ میکنم ، سربند « » را به‍ سر میبندم...🍃 پرچم‍ « # لبیک‌یا‌زینب » را محکم‌ در دست‍ میگیرم...🌾 در قلبم ذکر « » نجوا میکنم...❣ میروم برای نابودی دشمنان‍...🍂 فقط به عشق تو...🌿 ...❤️ 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
. اگر سه روز پاك باشید و گناھ نکنید.. حتمـا آقا﴿عج﴾ را درخواب مےبینۍ!. و اگر ۱۰روز پاك باشے..ツ↯ خودحضرت راخواهےدید.!♥️ . 🌱 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 | خیلی از اوقات می شود که یک ساعت به اذان یک نفر را برای بیدار میکنند اما تنبلی می کند و می خوابد.... 🌺حجت الاسلام جعفر ناصری 🌙 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte 💙 نماز شب را با ما تجربه کنید💙
بسم الله الرحمن الرحیم🌺
*﷽* *داستان حبه انگور‼️* *حاج اقای قرائتی نقل میکند:* *روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد ، برایتان تعریف کنم:* *روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود ، بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگویدلطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچه ها انگوربخوریم.* *همسرش باخنده میگوید:* *من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود...* *🍀مرد با تعجب میگوید:* *تمامش را خوردید...‼️* *زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را...* *مرد ناراحت شده میگوید:* *یک من(سه کیلو)انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید‼️الان هم داری میخندیجالب است‼️خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود...* *ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود...* *🍀همسرش که از رفتارش شرمنده شده بوداو را صدا میزند...ولی هیچ جوابی نمی شنود.* *مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسیکه املاک خوبی در آن شهر داشته...* *به او میگوید:یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند وآنرا نقدا خریداری میکند ، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته ، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند...و میگوید:بی زحمت همراه من بیایید...او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید....* *🍀معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند...تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد میکند...،* *مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد.* *همسرش به او میگوید:* *کجا رفتی مرد...‼️* *چرا بی جواب چرا بی خبر؟؟؟؟* *مرد در جواب همسرش میگوید..:* *هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.* *🍀همسرش میگوید چطور...مگه چه شده؟اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق باشما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم....* *مرد با ناراحتی میگوید:* *شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست...جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم،چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟؟؟وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند....* *🍀امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده،* *۴۰۰سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت...* *ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد،* *محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند...* *⏳از الان بفکر فردایمان باشیم.* 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💢ملاقات با امام زمان(ع) ✅استاد فاطمي نيا: مكان زندگي امام زمان (ع) براي ما مشخص نيست؛ و دعای مشخصی هم برای و زيارت حضرت (ع) در دست نداریم. درحقیقت، ایشان به‌ حسب و به‌طور ناگهانی بر برخی از پیروان خویش ظاهر می‌شوند و عظيم زيارت ايشان نصيبشان ميشود. اما نکتهٔ بسيار مهم این است که انسان به‌گونه‌ای زندگی کند که امام زمان(ع) را كسب كند. 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
💎به وقت رمـ💖ـان💎
💗💗 حاج مهدوی اون جمله ی همیشگی رو تکرار میکرد و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور میکردم تا تمرین بندگی کنم.. اما سخت بود. بین حرف تا عمل خیلی فاصله بود. اون هم برای کسی مثل من که تازه خدا رو پیدا کرده بودم و دنبال آدمیت بودم. گاهی کم میآوردم گریه میکردم...شک میکردم..قضاوت میکردم.. اما حاج کمیل درست در همون لحظات بیشتر کنارم بود.کنار گوشم عاشقانه ها میخوند..تصنیف های آرامش بخش و امیدوارانه بر لب میروند و به همه ی اضطراب‌های من میخندید. آپارتمانم رو برای فروش گذاشته بودم و مدتی بود که خریدار جدیدش قصد سکونت در آنجا رو داشت. من به ناچار در اون بحبوحه ی آزار دهنده مجبور بودم جا به جا بشم و به آپارتمانی که حاج احمدی برایم پیدا کرده بود نقل مکان کنم اما حواشی اون محله و آدمهاش دل سردم کرده بود که ساکن اونجا بشم. حاج کمیل وقتی دلسردی ام رو میدید با مهربانی میگفت:شما علی الحساب اثاثیه رو به منزل جدید ببرید ان شالله بعد از ازدواج ،به منزل بنده نقل مکان میکنیم وجای نگرانی نیست. حاج کمیل بعد از فوت الهام خانه اش رو به یک زوج اجاره داده بود و با خانواده اش زندگی میکرد.او بعد از فوت الهام پیش نماز مسجد شد واز کار تبلیغ فاصله گرفت و تدریس میکرد. اگرچه ایشون اصرار داشت که زمان عقدمون محدود باشه و ما هرچه سریعتر ازدواج کنیم ولی بخاطر دودلیها و ترسهای من بهم فرصت دادند تا یک دل بشم. من حتی دیگر به اون مسجد نمیرفتم و در خانه ی خودم نمازهام رو میخوندم که دیگرشاهد حرفهای زشت دیگرون نباشم ولی همین کارم هم موجب شد که همان عده پشت سرم بگویند حاج مهدوی رو تور کرد دیگه مسجد بیاد چیکار؟!!! یک شب حاج کمیل تماس گرفت و گفت: خانوووم خودم چطوره؟  هنوز هم عادت نکرده بودم که او را مالک خودم بدونم!  از وقتی این مشکلات پدیدار شده بود  فکر میکردم عمر این بهشتی شدن کوتاهه و بالاخره یک روز حاج کمیل تحت تاثیر حرفهای دیگرون قرار میگیره و با من سرد میشه. گفتم:وقتی صدای شما رو میشنوم خوبم. گفت:حالا این که صداست..فکر کن اگر امشب منو ملاقات کنید چه انقلابی ایجاد میشه.. خندیدم.. با خوشحالی گفتم:واقعا قراره شما رو ببینم؟! گفت:بله..تا چند دیقه ی دیگه آماده باشید دارم میام دنبالتون بریم بیخیال دنیا و بی مهریهاش خودمون باشیم و خداا. حدس میزدم که او قراره منو به یک محل زیارتی ببره.برای من مهم نبود کجا.. او هرجا بود من خوش بودم. سریع آماده شدم و تا او زنگ خانه رو زد با شوق بی اندازه از پله ها پایین رفتم. آقای رحمتی در راه پله بهم برخورد کرد و سلام گفت. از وقتی که به عقد حاج کمیل در آمده  بودم دیگر از هیچ کس دلگیر نبودم حتی از او. جواب سلامش رو دادم و با عجله قصد رفتن کردم که گفت:اون حاج آقایی که پایینه با شما کار داره؟ من با اینکه میدونستم او بعد از مراسم عقد قطعا خبر داشته که اون حاج آقا همسر فعلی من بوده ولی باز جواب دادم:بله او با مکث پرسید:ایشون باهاتون نسبتی دارن؟ با افتخار گفتم:بله. همسرم هستن! او ابروها رو بالا انداخت و لبهاش رو پایین آورد وگفت: عجیبه!! ایشالا که خیره... من از غیض دندانهامو روی هم فشار دادم و از پله ها پایین رفتم. وقتی سوار ماشین شدم عصبانیت در صدام موج میزد و با همون خشم به مقابل نگاه میکردم.  سنگینی نگاه حاج کمیل رو حس میکردم. پرسید:چیزی شده رقیه سادات خانوم؟  نفس حبس شده م رو بیرون دادم و با حرص گفتم:نه... او داشت همینطوری نگاهم میکرد که با عصبانیت به سمتش چرخیدم و گفتم:مردک با اینکه میدونه شما همسر من هستی ولی باز ازم میپرسه نسبتم باهاتون چیه؟ وقتی هم که میگم شما همسرمید..تاج سرمید بهم با تمسخر میگه عجیبه!!! خیر باشه ... او بی خبر از ماجرا با ابروانی بالا رفته از تعجب، با لذت به خشم من خندید و گفت: از کی حرف میزنید سادات خانوم؟  گفتم:رحمتی. او همچنان با لذت وسرگرمی نگاهم میکرد. خندید وگفت:خب راست میگه بنده ی خدا  عجیبه..!! اخم کردم. _کجاش عجیبه؟! گفت:اینکه یه خانوم خوش اخلاق و مهربون که قراره همه ی سعیش رو کنه خدایی زندگی کنه اینقدر عصبانی وبداخلاق باشه!  با دلخوری گفتم:حاج کمیل قبول کنید عصبانیت داره..تا قبل از این وصلت یک جور آزارم میدادن بعد از وصلت جور دیگه...بعضیها مثل این آقا شهامتشون زیاده جلو روی خودم میگن بعضیها هم پشت سر..من تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم.. او خیره به چشمان عصبانی من دستم رو گرفت و بوسید.  داشتم لمس لبهاشو به روی پشت دستم مرور میکردم که با لحنی که دلم رو میلرزوند گفت: چقدر زیبایی!چشمهایی به این زیبایی تا حالا ندیدم.خداکنه اگر اولاد دار شدیم چشمهاشون شبیه شما بشه .. 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 ‍ ‌  این تعریف اون قدر غیر منتظره بود که حادثه ی چند دقیقه ی پیش را فراموش کردم و با گونه هایی سرخ از شرم سرم رو پایین انداختم!  او خنده ی ریزی کرد و ماشین رو روشن کرد. نمیدونستم منو کجا میبره؟دلمم نمیخواست بدونم من فقط به جملاتش فکر میکردم و جای بوسه اش رو در زیر چادر سیاهم نوازش میکردم. او بلند بلند برام تصنیف عاشقونه میخوند و مدهوش و مستانه نگاهم میکرد.. من هرگز باور نمیکردم این مرد همان حاج مهدوی سفت وسخت چندماه  پیشه. انصافا شنیدن جملات عاشقانه از لبهای حاج کمیل شیرین تر از شنیدن همان کلمات از زبان باقی مردها بود.نگاه های با حیا و سرد او بعد از محرمیت تبدیل به نگاههای عمیق وعاشقانه شد و من روز به روز از اینکه عاشقش شده بودم خوشحال تر و راضی تر میشدم. او برخلاف تصورم منو به درکه برد!!  من با تعجب میخندیدم و میگفتم: _اینجا چیکارمیکنیم؟؟ اون هم تو این سرما؟!! او درحالیکه کمربندش رو باز میکرد گفت: غر نزنید سادات خانووم..پیاده شید.من که با شما سردم نمیشه شما هم هروقت سردتون شد میتونید رو آتیش دل من حساب کنید.. از تعبیر زیبا وشاعرانه ش غرق غرور و شادی شدم و دست در دست او از کوه بالا رفتیم. من حتی درصدی فکر نمیکردم که حاج کمیل چنین محلی رو برای دعوت من در نظر گرفته باشه.  هرکس که مارو میدید با تعجب نگاهی میکرد و کنار گوش دیگری میخندید!  عده ای هم دستمون می انداختند و میگفتند.حاجی مواظب باش عبات گیر نکنه به پات بیفتی... و فکر میکنید که حاج کمیل چه پاسخی میداد؟؟! _با روی گشاده وخندان میگفت:ممنون از یادآوری تون اخوی.. یکی به تمسخر گفت:حاجی تقبل الله. . او خندید و گفت: با این فشاری که روی زانو بنده هست و سرمای شدید قطعا قبوله از شما هم تقبل الله. . من از صبروحوصله ی او در حیرت بودم و گاهگاهی از جوابهای زیبا و شوخ طبعانش میخندیدم..یاد اون روزی افتادم که با کامران در ماشین نشسته بودم و او ما رو دید.اون روز هم در مقابل گزافه گوییهای کامران همینگونه رفتار میکرد بی آنکه خم به ابرو بیاره و دلخور  شه. گاهی اوقات از اینهمه صبر و بلند نظری او حیرت زده میشدم و از خودم میپرسیدم من چه عمل خوبی انجام داده بودم که خدا او را به من هدیه داده بود!؟ وقتی به پیسنهاد او به یک رستوران سنتی در همون ناحیه رفتیم تاشام وچای بخوریم.ازش پرسیدم:حاج کمیل واقعا این رفتارها و کنایه ها آزارتون نمیده؟  او که هنوز نفس نفس میزد دستهایش رواز شدت سرما زیر بغل گذاشت و بالبخندی گفت: رقیه سادات خانوم این بنده ی خداها دنبال تیکه پرونی نیستن.جوونند..دنبال شوخی وخنده اند.شاید یکی از علتهای کارشون سر به سر گذاشتن ما باشه ولی ته ته دلشون خبری نیست..اونا فقط یک کم بی اعتمادند. چون مدتیه ما رو اونطوری که باید نمیشناسند.فکر میکنند ما شبیه اون چیزی هستیم که رسانه های غربی نشون میدن..البته بعضی هامونم به این حرفها وحدیثها دامن زدیم.. من وقتی این لباس و تنم کردم یعنی در خدمت همه ام..این همه شامل این جوونها هم میشه..میخوام اونا بفهمن که من هم یکی از خودشونم..شاید تو بعضی موارد مثل اونا فکر نکنم ولی درکشون میکنم. میفهممشون.. همون موقع یکی از همون جوونها به سمت تختمون اومد و درحالیکه نیشش تا بناگوشش باز بود گفت:بههههه سلاااام حاج آقا راه گم کردی..چه عجب از این طرفها. نبودی چند وقت.. حاج مهدوی به احترام او نیم خیز شد و دستهای او را گرفت و صورتش رو بوسید. اون جوون با دیدن من سرش رو پایین انداخت و باحجب وحیا سلام کرد وگفت:ببخشید خانوم. .از ذوق دیدن ایشون بی ادبی کردم سلام نگفتم. من چادرم رو محکم تر گرفتم و با متانت جوابش رو دادم و سرم رو پایین انداختم.  جوان که اسمش آرش بود و تیپی کاملا امروزی داشت خطاب به حاج مهدوی نگاه معناداری کرد و پرسید: حاجی بله؟؟ حاج کمیل سرش رو به حالت تایید تکون داد و هردو باهم خندیدند. جوون سرو صورت او رو بوسید و گفت:خیلی خوشحال شدم حاجی..دست راستت رو سر ما بعد رو کرد به من وگفت:خانوم یعنی خوش بسعادتتون..خداوکیلی یه دونست..ماهه..ان شالله مبارکتون باشه.. و با عذرخواهی ازکنار تختمون دور شد. من با کلی سوال به حاج کمیل نگاه کردم. او با لبخندی زیبا سرش رو به اطراف چرخوند وگفت:دوسالی میشه میشناسمش..همینجا باهم آشنا شدیم.جوون خوبیه...از هموناییه که ظاهرش با باطنش کلی فرق داره.. نگاهش کردم.. ودوباره فهمیدم چقدر درمقابل روح او روح ضعیفی دارم. او از بیحیایی نگاهم خنده ی محجوبانه ای کرد. ولی من همچنان نگاهش میکردم.. عاشقانه و بدون هراس!  من عاشق این مردم!! بگذار هرکس هرچی میخواد بگه.. میخوام تا ابدیت کنار او باشم.  میخوام تا همیشه نگاهش کنم.. 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
‍💗💗 ‍ ‌ اون شب قبل از قرار،هوا خیلی سرد بود ولی این بالا با وجود برف و سوز شدید من احساس سرما نمیکردم.دستهای او تمام وجودم رو گرم میکرد و دلم رو از غم و تاریکی بیرون میکشید. بعد از شام،گوشه ای دنج پیدا کردیم و در سرمای دل گرم کننده ی آنجا کنار هم نشستیم بی مقدمه گفت: رقیه سادات خانوم اجازه هست یک چیزی بگم؟ نگاهش کردم:جانم؟  او دستهاش رو روی زانوانش گذاشت و در حالیکه کف دستها رو به هم چسبانده بود خیره به نقطه ای گفت: من میدونم شما خیلی اذیت میشید.خودم بعضی از رفتارها رو دیدم.میفهمم چقدر براتون سخته.اینم میدونم که بخش اعظمی از دلخوریهای شما بخاطر تهمتهایی هست که معطوف بنده ست.ولی از من می‌شنوید میگم این هم نوعی امتحانه.شما شرایطی بدتر از این رو داشتید و باز مسجد رو ترک نکردید.نباید اجازه بدید این حرف حدیثها پای شما رو سست کنه..من نمیگم حتما به اون مسجد بیاین ولی ... با اینکه از دیدن نیم رخ زیبای او سیر نمیشدم و دوست داشتم به بهانه ی شنیدن حرفهاش این تصویر رو ببینم جمله ش رو قطع کردم و گفتم:حق با شماست..من ضعیفم. اینو همین امشب فهمیدم. منو ببخشید! میترسم با این بچه بازیهام شما رو خسته ونا امید کنم. او سرش رو چرخوند سمتم و طبق عادت یک ابروش رو بالا انداخت و با نگاهی که تا عمق جانم رو میسوزاند تماشام کرد. من باز هیپنوتیزم اون چشمها شدم و به معمای آن چشمها خیره بودم. گفت: هرگز نه از شما خسته میشم نه نا امید. مگر در یک صورت.. آب دهانم رو قورت دادم.پس یک مگر هم وجود داشت. منتظر شدم تا جمله اش رو کامل کند ولی سکوت کرد و بجای تکمیل حرفش شانه هام رو بغل گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد: میدونستی من عاشق بچه ام؟! با تعجب نگاهش کردم.  مبادا این مگر او هشدار برای روزی بود که من نتونم برای او بچه ای بیارم؟ سوالم رو در چشمهام دید.ریز خندید و در حالیکه شانه ام رو فشار می داد گفت: پس تا میتونی بچه بازی در بیار!! حاج کمیل مهدوی این قدر با روح و روان من بازی نکن.تو چقدر خوب بلدی حالم رو خوب کنی..تو شیوه ی خودت رو داری.از راه خودت به قلبها نفود میکنی و من حالا که تو رو دارم باز هم دارم به نحوی دیگه میمیرم.تو از همونهایی هستی که از دور دیدنت یک جور عاشق میکشه و از نزدیک دیدنت یک جور.. او میخندید و سرمای مهربان زمستان بخار معطر و گرما بخش او را به من هدیه میداد. . و من باز هم عمیق نفس میکشیدم و عطرو گرمای او رو به جان میخریدم. چشمهام رو بستم و برای اولین بار تمام شهامتم رو جمع کردم و با پر رویی نجوا کردم: دوووستت دااارم.. او خنده اش قطع شد.شرم داشتم چشمهام رو باز کنم.دندونهام رو روی هم فشردم.اینبار نه از خشم بلکه به این خاطر که مبادا موجب لرزش فکم شه. پس چرا ساکت بود؟؟!! چرا چیزی نمیگفت؟؟ چشمهام رو باز کردم.او با چشمانی سرخ از اشک نگاهم میکرد. پس چرا این عکس العمل رو داشت؟! نکنه نباید احساسم رو ابراز میکردم؟ نکنه یاد الهام افتاده بود؟! نکنه ..نکنه...نکنه.. بالاخره لب وا کرد:منم دووووستت دااارم ...دیوانه وار..مجنون وار..تا ابد.. اضطرابم مبدل شد به شوک!! اشکهام بی اختیار از چشمم جاری شد. گفتم: پس چرا فکر کردید؟ او گل لبخندش شکفت! دوباره دیوانه ام کرد..زیر گوشم نجوا کرد: ما مثل بعضی ها متقلب نیستیم چشممونو ببندیم دهنمونو وا کنیم!! تا چشم کسی هم باز نباشه دهنمونو باز نمیکنیم..خواستم چشمهات باز بشه بعد حسم رو بگم.. چرا من و او آدم وحوا نیستیم؟!! چرا بشر در اطراف ماست؟!! من دوست دارم در این لحظه ی ناب فقط من باشم و او و البته خدا! اینجا ظاهرا کسی نیست..ولی هراس این رو دارم که سرو کله ی کسی پیدا بشه وگرنه سرم رو روی سینه اش میگذاشتم و فقط از شوق گریه میکردم!!! قبلا هم گفته بودم..او ذهن خوانی بلد بود!! چشمانش برقی عاشقانه زد و گفت:بریم خونه!!! *** فردای روز بعد دیگه از چیزی نمیترسیدم.اغلب روزهایی که حاج کمیل بهم عشق میداد وحشت و ناامیدی ازم دور میشد.اون شب من هم مثل او مشتاق آغاز زندگی مشترک شدم.بدون اینکه حرفها و حدیثها دلسردم کنه.بقول خودش مهم رضایت پروردگار است وبس. برای مبارزه ی جدید با نفسم آماده شدم و هرشب به مسجد میرفتم.آپارتمان جدیدم تنها یک کوچه با مسجد محله ی قدیمی فاصله داشت و صوت اذان از داخل گلدسته های سبز رنگ مسجد بی تابم میکرد.با خودم گفتم یا من روی شایعات رو کم میکنم یا خدا.. و تا اون روز عهد بستم که برای مبارزه با نفسانیاتم و بقول حاج کمیل تهذیب نفسم اراده ام سست نشه. و هروقت کم میاوردم پناه میبردم به آغوش حاج کمیل که عطر خدا میداد!  🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
# تلنگر‼️ 😇 ☺️ https://eitaa.com/kelidebeheshte/6131 ❤️نماز شب را با ما تجربه کنید.❤️
امشب برایتان دعا میکنم خدای بزرگ نصیبتان کند هرآنچه ازخوبی ها آرزو دارید لحظه هاتون آروم شبتون بخیر خوابتون شیرین آسمون دلتون ستاره بارون 🌟شبتون در پناه خدا🌟   🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝« إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَر»*(عنکبوت۴۵) این آیه رو زیاد شنیدیم. کم رونق شدن در جامعه به رواج بازار شهوت‌ها میان جامعه دامن میزنه. 🔸پس بنظر میرسه یکی از راههای علاقه‌مند کردن فرزندان به ، عفاف و حیا دوستی و ارتباط اون‌ها با خدا و پایبندی به نماز هست (چون شهوت و عفت نقطه‌ی مقابل هم هستند) 🔺نگیم نماز ما ،این تأثیر را نداره، اگر نمازمان از روی عادت نباشه و با توجه و حضور قلب اقامه بشه ، انشاالله مقبول درگاه الهی واقع میشه و چون ذکر خداست ، قطعاً تاثیر اون رو در زندگی خودمون خواهیم دید ولو در آینده... 🔸طبیعتاً هر چه نماز کاملتر باشه، خودداری از فحشاء و منکرات هم بیشتر خواهد بود. امیدوار باشیم💚 📚مهارت‌های دعوت فرزندان به نماز، محمدعلی جابری، ص ۱۹ https://eitaa.com/kelidebeheshte/6137 ⚠️ با ما همراه باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا