حرفهای مرجان دوباره پتک شده بود و به سرم میکوبید!😣
راست میگفت!
آرامش داشته باشم که چی بشه!؟
آخرش که چی؟؟؟!
اشک هام رو از صورتم پاک کردم و رفتم سراغ دفترچه های روی میز!
دوباره باید سوالی رو که سعی داشت مغزم رو منفجر کنه ،مینوشتم.✍
«آرامش!؟»
به دنبال جوابش تو نوشته های قبلیم گشتم،
یه جمله پیدا کردم!
"آرامش نداشته باشی،نمیتونی به هدفت برسی!"
آرامش!؟هدف!؟
"برو ببین برای چی خلق شدی؟!"
"تو رو آفریده برای خودش!"
"چرا به شکل انسان خلقت کرد!؟"
"تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد!!
انسان شدی که بگذری از دل بخواهی های خودت!"
یه صفحه جلوم بود،با دو تا سوال و چهار تا جمله!📝
اینقدر حرف مرجان فکرم رو درگیر کرده بود،که همه اتفاقات چنددقیقه پیش از یادم رفت!!
انگار همه چی به هم گره خورده بود!😣
دوباره دفترچه ی سجاد رو باز کردم.
باید جواب سوالهام رو پیدا میکردم!!
"تو باید به تمام تمایلاتت برسی!
خودت رو محدود به چندتا میل پست نکن!
تو ارزشت خیلی بالاست و
هدفت هم خیلی با ارزشه.
پس از علایق سطحی خودت بگذر تا به علایق باارزش و عمیقت برسی!!"
مغزم مثل یک بمب ساعتی شده بود،که هر لحظه منتظر بودم منفجر شه!💣
نمیفهمیدم چی داره میگه!!
سرم رو تو دستام گرفتم و خودمو انداختم رو تختم!🛌
نمیتونستم درک کنم که منظورش چیه!؟
حالا به اون پازل ،کلمات تمایلات عمیق و تمایلات سطحی هم اضافه شده بود!!
چشمام رو بستم ،هرچقدر سعی کردم به چیزی فکرنکنم،نشد!
دلم میخواست زودتر این معما حل شه.
باید خودم رو از این بلاتکلیفی و گیجی خلاص میکردم!
خودم رو به کیفم رسوندم و بسته ی سیگار رو برداشتم!🚬
روشنش کردم اما ...
انگار یه گوشه از مغزم روشن شد!✅
گرفتمش جلوی صورتم.
"من الان دلم میخواد تو رو بکشم،
یعنی به تو میل دارم.
اما تو ،چیز باارزشی نیستی!
پس یک میل سطحی هستی!!"
و مثل اینکه چیز مهمی کشف کرده باشم،لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نقش بست!😌
خاموشش کردم و انداختم تو سطلی که زیر تخت قایم کرده بودم!
"خب من الان از یک علاقه ی سطحی گذشتم!
و کاری رو که دلم میخواست انجام ندادم!
حالا باید چه اتفاقی بیفته؟
تمایلات عمیق و هدف و اینجور چیزا چی میشه!!؟"
متفکرانه فاصله ی بین تخت تا تراس رو چندبار رفتم و برگشتم،
و رفتم تو تراس.
احساس میکردم مغزم نیاز به هواخوردن داره تا راه بیفته!!
با وجود اینکه شب بود،اما آسمون از حد معمول روشن تر بود!
ماه از همیشه پر نورتر به نظر میرسید.
همیشه برای رسیدن به یه نتیجه ی درست،نیاز داشتم که افکارم رو بنویسم.✍
رفتم تو اتاق و با دفترچه ها و یه صندلی برگشتم.
دفترچه ی خودم رو باز کردم و به دو بخش تقسیمش کردم.
تمایلات عمیق و تمایلات سطحی!
اکثر تمایلاتم رفت تو بخش سطحی
و فقط چند مورد تو قسمت تمایلات عمیق نوشته شد!!مثل :
آرامش ، کمال و نامحدود بودن ...
هنوز معنای این کار رو نمیفهمیدم ،
اما اگر واقعا چیزی که سجاد نوشته بود،درست بود
پس امتحانش ضرر نداشت!!
"اگر تونستی از روی تمایلات سطحی خودت عبور کنی و به طرف تمایلات عمیقت بری،
اونوقت از تمام لحظات زندگیت لذت میبری"!!
🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ... 💗
قسمت چهل و دوم
صبح با صدای آلارم گوشی با نارضایتی چشمام رو باز کردم.
هشدار رو قطع کردم و دوباره روی تخت افتادم!
اما نوشته ی روی دیوار جلوی تخت،نظرم رو جلب کرد!
"برای رسیدن به لذت باید از تمایلات سطحیت بگذری!"
یادم اومد شب قبل ،تمام جملاتی که ذهنم رو درگیر کرده بودن،رو کاغذ نوشته بودم و به در و دیوارهای اتاق چسبونده بودم!!
خمیازه کشیدم و با لب و لوچه ی آویزون،کاغذ رو نگاه کردم!
"حالا حتما باید تو رو اینجا میچسبوندم!؟😒
یادم باشه حتما جات رو عوض کنم!!"😏
کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت بیرون اومدم.
ساعت هفت صبح، برای من که دیگه اون دختر پرتلاش و درس خون قبل نبودم،زیادی زود بود!!😢
رفتم تو تراس، از خنکای دم صبح بدنم لرز کوچیکی گرفت.
دستام رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم!
درخت های توی حیاط ،اگر یکم دیگه تلاش میکردن،قدشون به اتاقم میرسید!
آلوهای زرد و قرمزی که از شاخه ها آویزون شده بودن،بهم چشمک میزدن...😉
نمیدونم چرا ولی احساس میکردم چند ساله که این منظره رو ندیدم!!
با ذوق خودم رو به حیاط رسوندم و مشغول چیدن میوه ها شدم!😍😋
-انگار از گندهایی که زدی خیلی هم ناراحت نیستی!!
از ترس میوه ها رو انداختم و به طرف صدا چرخیدم.
-سلام بابا،صبح بخیر!
سرتا پام رو نگاهی کرد و سرش رو تکون داد.
-فکرنمیکردم حالا حالاها روت بشه از اتاقت بیرون بیای!ولی انگار نه تنها خجالت نکشیدی،بلکه اصلا ناراحت هم نشدی!!😏
تاحالا کسی رو ندیده بودم که به خوبی بابا بتونه زخم زبون بزنه!!
سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم!
-هیچوقت فکرنمیکردم دختر من یه روزی اینهمه درسش ضعیف بشه!
خودکشی کنه،
یه همچین زخمی رو صورتش باشه،
از بیمارستان فرار کنه و دوشب غیبش بزنه
و من علت هیچکدوم از این کاراش رو نفهمم!!
گلوم از شدت بغضی که فشارش میداد،درد گرفته بود.😣
با رفتن بابا یه قطره اشک از لابه لای مژه هام به زمین ریخت...!
سرم رو بلند کردم و لبام رو به هم فشار دادم.
لبه ی استخر نشستم و پاهام رو انداختم توش تا شاید یکم از حرارت درونم کم بشه!
تمام حال خوبم به همین سرعت،خراب شده بود...
پشیمون از سحرخیزیم،
به تماشای مسابقه ی دوی اشکهام نشسته بودم!
و زیرلب با خودم زمزمه میکردم:
"اما من بالاخره همه چیزو درست میکنم!
بالاخره میفهمم چجوری میتونم یه زندگی خوب برای خودم بسازم!
اینجوری نمیمونه بابا!
اینجوری نمیمونه...!"
مامان هم چنددقیقه بعد از خونه خارج شد.
به طرف درخت ها نگاه کردم،
باد ملایمی شاخه هاشون رو تکون میداد و برگ ها رو به رقص درمیاورد.
نگاهم از کنار درخت ها به اتاقم افتاد.
با خودم گفتم
"الان دو راه داری!
یا زانوی غم بغل بگیری و دوباره گریه کنی و دپرس بمونی!
یا قبول کنی که اخلاق بابای تو اینه و بلندشی میوه ها رو از زمین جمع کنی و بری تو،
بقیه دفترچه رو بخونی،میوه های خوشمزه رو بخوری،یه دوش بگیری و شب بری اون جلسه!!"
با لبخند،اشکام رو پاک کردم و بدون مکث دویدم طرف میوه ها!🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
از کوچه که خارج شدم،
طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط!
اما دوباره دستمو عقب کشیدم.
نیاز به فکر داشتم،
نمیخواستم برم تو هپروت!
بحث لذت خیلی برام جالب بود...
"این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه!؟
اصلا به دین نمیاد که تو کار لذت باشه!😒
اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون،حروم شدن؛
چه لذتیه که از اینا بیشتره...!"
سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق.
«یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری،
تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری!»
این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق،دیدمش!📄
خیلی عجیب بود!
انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم!
صدای پیامک گوشیم،رشته ی افکارم رو پاره کرد...
"سلام ترنم جان.خوبی گلم؟
فردا میخوام برم جایی،میای باهم بریم؟"
زهرا بود.
خیلی مایل نبودم،
از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم،خاطره ی خوبی نداشتم!
فکرم رفت پیش سمانه!
هنوزم ازش بدم میومد!
شاید منظور اون،با حرفهایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت،
اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود،اصلا خوشم نیومد.😒
تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم!
و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظتر آرایش میکردم!
با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام، رفتم پایین.
مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید.
دلم براش سوخت.
هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه!
و بابا بدون کوچکترین حرفی ،آشپزخونه رو ترک کرد!
-ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟
تا چندماه پیش که همه چی خوب بود!
چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟
-مامان جان،من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم!
بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم،ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو!
-آخه مگه چشه!؟
میخوای اینجوری به کجا برسی!؟
من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم...
-شما فقط تو محل کارتون بهترینید!
یه نگاه به این خونه بندازید.
از در و دیوارش یخ میباره!
اگر این موفقیته،من اینو نمیخوام!
من عشق میخوام،آرامش میخوام.
من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر!
قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده،آشپزخونه رو ترک کرده بودم....!
میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه.
سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته!
احساس شکست میکردم...
کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم،مغایرت داشت!
کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود!
با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم!
اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد!
-من...امممم...
احساس خفگی بهم دست داده بود.
گفتن کلمه ی ببخشید،از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید.
-من...معذرت میخوام!
یکم تند رفتم....
مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد.
-قبول دارم بد صحبت کردم.
اشتباه کردم.
فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست!
مامان یکم بهم فرصت بدید،
من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم!!
حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد:-شب بخیر!
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم!!
واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن!
هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد!😊
با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم،
ته دلم از کاری که کرده بودم،احساس رضایت داشتم.
یه احساس رضایت عمیق...!
🍁محدثه افشاری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ... 💗
قسمت چهل وسوم
دوساعت بعد کنار زهرا ،محو حرفهای سخنران شده بودم!
"جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف و رسیدن به اون،صحبت کردیم.
اما امشب میخوایم به یه موضوع خیلی مهم بپردازیم که قبلا هم یه گریز هایی بهش زدیم.
و اون مسئله،
لذته.انسان ها اسیر لذت هستن!
اصلا هرکاری که ما میکنیم برای لذت بردنه،و این خیلی هم خوبه!
چه ایرادی داره؟
مدل ما اینه.هممون دنبال لذتیم.
از اون دزد و داغونش بگیر،تا عابد و سالکش!
ولی باید دید هر کدوم دنبال چه لذتی رفتن که به اینجا رسیدن!؟
دزده دنبال کدوم لذت رفته،عابده دنبال کدوم لذت!؟
این که دنبال چه لذتی میری،نشونه ی شخصیت توعه!"
ناخودآگاه فکرم رفت سمت مشروب و سیگار و آهنگ...
مهمونی و رقص و عشوه و پسر و...!
با این فکر سریع سرمو بلند کردم و اطرافم رو نگاه کردم!!
از اینکه کسی نمیتونست فکرم رو بخونه،نفس عمیقی کشیدم و سرم رو انداختم پایین،
و به ارزش و شخصیت خودم فکر کردم...!😞
"ببینید! من نمیخوام بشینم اینجا بگم چی بده چی خوبه!چون کار من این نیست.اینو خودتونم میتونید تشخیص بدید!
مثلا من نمیگم بی حجابی بده،چون یه خانم بدحجاب ،وقتی خودش میبینه که به چشم یک ابزار ارضای شهوت بهش نگاه میکنن،خودش میفهمه بی حجابی چیز بدیه!
یا کسی که رابطه نامشروع داره،خودش میفهمه که دیگه نمیتونه از همسرش لذت ببره،
تازه بعدش اینقدر احساس پشیمونی بهش دست میده که همون لذت هم کوفتش میشه!!
پس من کاری با این حرفا ندارم!
خودتون عقل دارید،بد و خوب رو تشخیص میدید.
من حرفم یچیز دیگست!
من میگم خودت رو محدود به لذت های کم نکن.
خدا دوست داره که تو خیلی لذت ببری!
و این،نقطه ی ارتباطی بحث امشب ما ،با بحث شب های قبله!
هدفی که برای تو درنظر گرفته شده،باید توش پر از لذت باشه!
باید کیف کنی،صورتت گل بندازه!
باید بخاطرش رها بشی از همه چیز!
چیه دوتا عبادت کردی از زمین و زمان طلبکاری؟؟اخمات رفته توهم؟!
تو گیر کارت همینجاست!
لذت نبردی!میدونی چرا؟
چون عشقی دینداری کردی!
هرجای دین که برات قشنگ بوده رفتی دنبالش.
هرجاش سخت بوده،
باید پا روی نفست میذاشتی،قیدشو زدی!
هرجا خوشت میومده پایه بودی،ولی کار که یکم سخت میشده،جاهایی که باید منیتت رو میزدی،در رفتی!
بعد با همین مدل دینداری کردنت کیف کردی،خودت رو محدود به چندتا لذت سطحی کردی،اون لذت عمیقه رو تجربه نکردی!
اینه که الان عقده ای شدی،طرف قیافتو میبینه از دین بدش میاد!!دیگه فایده نداره!
همینجا خودتو بکوب،از نو بساز!!"
به اسپیکر گوشه ی اتاق زل زده بودم و ماتم برده بود!
یعنی الان داشت مذهبیا رو دعوا میکرد!؟
اونم همونایی که ازشون بدم میومد!؟😒
احساس میکردم
"این آخونده خیلی باید قیافش عجیب غریب باشه!
خیلی باید باحال باشه!اصلا شاید آخوند نباشه...
آخه مگه میشه!؟این چه دینیه!؟
اسلام که این مدلی نیست!شاید داره راجع به مسیحیت حرف میزنه!یا یه دین جدید دیگه!
نمیدونم ولی هرچی که هست ،خیلی قشنگه!خیلی...!"
سرم رو تکون دادم و از خیالات اومدم بیرون.پنج دقیقه بیشتر وقت نداشتم،
ترجیح میدادم همین چنددقیقه رو هم گوش به این حرفهای جدید و جالب بدم!
"تو تا وقتی به اون لذت عمیق نرسی،نمیتونی درست بندگی کنی!
اینجوری به دین،به دیگران و به خودت ضربه میزنی!
نکن عزیز من!اینجوری دینداری نکن!
تا الان خیلیامون راه رو اشتباه رفتیم.
بعد از پذیرش واقعیت های دنیا،
تازه باید بریم ببینیم چجوری دینداری کنیم!!
نه فقط دینداری،بلکه چجوری زندگی کنیم!؟
از کجا بریم که نزنیم به جاده خاکی!
برای رسیدن به اون اوج لذت،باید از راه درستش بریم.
اگر از این راه نری،همه تلاشهات،همه عبادتهات،همه چی میره به باد هوا...
نه این دنیا چیزی از زندگی میفهمی،
نه اون دنیا!
این مدل زندگی کردن به درد تو نمیخوره!
تو انسانی..."
با حسرت به ساعت نگاه کردم و کیفم رو برداشتم.😔
میخواستم بلند بشم که زهرا دستمو گرفت
-ترنم جان،فردا چیکاره ای؟میای بریم جایی؟
-من؟؟کجا!!؟؟😳
-شمارت رو اگر عیبی نداره بده بهم،بهت پیام میدم میگم.😊
شمارم رو دادم بهش و با یه نگاه دیگه به اسپیکر،اومدم بیرون.🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
یک ساعت بود که روی یک جمله قفل کرده بودم و هیچجوره منظورش رو نمیفهمیدم!
"هرکس تو این دنیا،از خدا بیشتر لذت ببره و از دنیا سود بیشتری ببره،
خدا بیشتر بهش پاداش میده!"
هرچیزی که تو این دفتر نوشته شده بود،در نهایت به خدا ختم میشد.
اما خدایی که اینجا نوشته بود،
با خدایی که راجع بهش شنیده بودم خیلی فرق داشت!
تا جایی که فکر کردم داره راجع به یه خدای جدید صحبت میکنه!!😕
حالا هم واقعا متوجه این جمله نمیشدم!
خدایی که همه چیز رو حروم کرده و هر جا که حرف از خوشی میشه،آتیش جهنمش رو به رخ آدم میکشه،
اصلا با این جمله،جور در نمیومد!!
بعد از یک ساعت تلاش،با ناامیدی رفتم صفحه ی بعد دفترچه.📖
"واسه همین خدا بدش میاد تو کم لذت ببری!
واسه همین لذت های سطحی رو برات ممنوع کرده و گفته اگر بری طرفشون،
میندازمت تو آتیش!
خب خدا تو رو برای لذت های خیلی بزرگ آفریده.
اما اگر خودت رو محدود به تمایلات سطحی و بی ارزش کردی، یعنی لیاقت نداری لذت های بزرگ و در انتها بهشت رو بچشی!
پس همون بهتر که بندازدت تو جهنم!!"
حرفهاش دلم رو یهجوری میکرد ولی نمیفهمیدم یعنی چی!!
منظورش از لذت عمیق و بزرگ چی بود؟؟
نماز و روزه و اینجور چیزا حتما!!؟😏
غرق تو فکر و نوشتن بودم که با صدای زنگ از جا پریدم!
مرجان بود!
با کلی هله هوله ، اومده بود ببینه حالم خوب شده یا نه!
-دیشب واقعا حالت بد بودا!
داشتی چرت و پرت میگفتی!!😂
-چرا؟!
-همون حرفایی که میزدی دیگه!
آرامش و رنج و...😂
-چرت و پرت نبود مرجان.
ببین من تازگیا دارم یه چیزایی میفهمم،
خودمم نمیدونم دقیق چی به چیه،
اما هرچی که هست حرفای خوبیه!
آرومم میکنه!
-چه خوب!
از کجا اومدن این حرفا؟
از کی شنیدی؟
-خب اونش مهم نیست!
مهم اینه احساس میکنم همون چیزیه که دنبالش بودم!
-اوهوم...
بهرحال باید با یچیز سرگرم بشی دیگه!
راستی آخر این هفته فرهاد یه مهمونی داره،عااااااالی!😍
حیفه از دست بره،بیا باهم بریم.
-فرهاد !!فرهاد کیه؟
-ترنم!😒
دارم ازت ناامید میشما!
اون روز داشتم برای دیوار تعریف میکردم پس؟!
-اهان!ببخشید اینقدر زیادن آدم یادش میره خب!😅
-خب حالا!میای؟؟
-نه بابا!کجا بیام؟
-خوش میگذره دیوونه!یه نگاه به قیافت بنداز!
بیا بریم یکم سرحال بشی
خوش میگذره ها!😌
-قیافم چشه مگه؟
اتفاقا تازگیا خیلی بهترم!
-کلا مشکوک میزنی تو تازگی!😒
آسه میری،آسه میای،
ما رو هم که غریبه میدونی!
بلند شدم و رفتم طرفش.
-عهههه!این چه حرفیه دیوونه؟!
مگه من عزیزتر از توهم دارم!؟
کم کم داشت دیرم میشد،
دستای مرجان رو کشیدم و رفتیم اتاق.
چشماش از تعجب گرد شده بود!
-اینا چیه چسبوندی در و دیوار!!؟؟
-چیزای خوب!
بیخیال!
منم میخوام برم جایی.
صبرکن حاضر شم،تورو هم برسونم.
-کجا میخوای بری!؟
-جای خاصی نمیرم.
حالا شاید یه روز همه چی رو برات تعریف کردم!
با دیدن لباسایی که پوشیدم میخواست شاخ دربیاره!
-اییییینا چیهههه؟
دیوونه مگه لباس نداری تو!؟
-چرا.ولی برای جایی که میخوام برم،همینا خوبه
-وای ترنم داری منو دیوونه میکنی!
میشه کلا بگی قضیه چیه!؟
رفتم سمت میز آرایشم اما با دیدن برگه ی روی آینه
«لذت سطحی»،
نفس عمیق کشیدم و با لبخند مرجان رو نگاه کردم!
-دارم یه زندگی جدید میسازم!
همین!
پاشو بریم!
بازم دست مرجان رو که با چشم و دهن گرد منو نگاه میکرد،کشیدم و رفتیم بیرون!
🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
|💛✨|
#حـࢪف_قـشـنـگ[🖋📓]
میدونۍچراتوبہ کردن باارزشھ؟!🌼
چونوقتیمیاۍ توآغوشخدا♥️🌱
کہ میتونستینیاۍ🌿🌻
اماپاروۍ نفست گذاشتۍ واومدۍ👞
مہماینہکہهرجاهستی 🌱
وفہمیدیدارۍراهرو 💡
اشتباهمیرۍبرگردی..❤️
🌻҉҉҉҉҉҉҉҉҉҉҉҉҉҉҉҉҉҉♥️
#کلیدبهشت 🔑 🌹 🕊
∞| ♡ʝσiŋ🌛↷
@kelidebeheshte
✍ مهمانی نزدیک شد!
و ترسِ آنکه، از جاماندگانِ شعبان باشم؛
مرا احاطه کرده است ...
و تو باز همان خدایی هستی؛
که از پیش، برای تمام حادثههایم، چارهای کردهای.
این روزها زیاد میگویم؛
” اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِی مَا مَضَى مِنْ شَعْبَانَ؛
فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْه ” 💫
تا ؛
تمام ترسم را در آغوش تو جا بگذارم، و ..
به ضیافت باشکوهت وارد شوم.
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
∞♥∞
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
از بایــزید بســطامی پرسیدند:
علامت #محــبتخدا چیست؟
👈بایزید گفت: آنکسی که خدا
او را دوست دارد #سه خصلت
بـــــدو دهد:
ســـخاوتی چون سخاوت دریا
محــبتی چون محـبت آفتــاب
تــــواضعی چون تواضع زمین.
#والپیپر
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19