eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 السلام علیک حین تصبح... میگذرید و میگذرم... شما مهربانانه از گناهانم و من از نگاهتان و چقدر درد دارد تکرار این .... 🌸اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸 🔑🕊🌹کلیدبهشت🔑🕊🌹 @kelidebeheshte
😄🧨 ..یڪ شخصۍ گفت: الله اڪبر. ..وبعدش دوباره گفت: لااله الله محمدرسول الله. ..وبازهم گفت: سبحان الله وبحمد سبحان الله العظیم. ..ودوباره گفت: لااله الا انت سبحانڪ انی ڪنت من الظالین. این شخص ۷۰۰۰۰ هزار نیڪی بدست آورده است. این شخص شما هستین. به همین راحتۍ👌🏻💕 🔑🕊🌹کلیدبهشت🔑🕊🌹 @kelidebeheshte
چــــادرت را در آغــوش بگیــر ،♥️🍂 و بگو ـبرایـــت از ـخاطراتش بگوید••• همه را از نزدیک ـدیده است✨🙂 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
z.. daghagheyan: خوب بودن زیاد سخت نیست ! کافی است مهربانی کنی زبانت که نیش نداشته باشد و کسی را نرنجاند همین خوبی است. وقتی برای همه خیر بخواهی همین خوبی است. وقتی محبتت بی منت باشد وقتی عشق بورزی وقتی زیبایی اشخاص را ببینی وقتی خوبی هایشان را ببینی همین خوبی است. مهم نیست که آدم ها چگونه اند، مهم نیست جواب سلامت را می دهند یا نه! تو سلام کن ، همین خوبی است مهم این است که تو خوب باشی! آن ها روزی دلشان برای خوبی هایت تنگ مي شود😊 💓مهربانی کن💓 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
☘🦋 آقا بیا! 🌺🍃شاید آنانی که عزم رفتن کردند دوباره برگردند.. ❤️☘ 🌼🍃 مگر می‌شود باشی و کسی هوای رفتن به سرش بزند!؟ 🍃❣ https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶توجه 🔔 توجه🔶 🌟ماه با برکت رمضان مبارک باد🌙 ♥️♥️ 🎁 💌کسی که این نماز را بخواند، خداوند متعال، به او ثواب راستگویان🍃 و شهداء🍃 را عطا میکند. و تمام گناهان او را می آمرزد🌷 و در روز قیامت از رستگاران باشد🌈💌 💎از امام علی (علیه السلام) روایت است که فرمودند:💎 🔮نماز شب اول ماه رمضان، چهار رکعت است، که در هر رکعت، بعد از سورهء حمد، پانزده مرتبه سورهء توحید را بخواند.🔮 📓:{وسایل الشیعه.ص186}📚 ⏱زمان به سرعت میگذرد⌛️ 😱و مرگ دیر یا زود به سراغ ما می آید😱🎖کسی برنده است🥇 که قدر زمان حال را بداند🏵 🌈و توشه ای برای آخرتش جمع کند🌈 😔معلوم نیست، انسان سال دیگه زنده باشد😔 و این ایام با فضلیت را درک کند❤️ بیایید قدر لحظات باقی مانده عمرمان را بدانیم💚 🤲🏻🦋 ✋🏻 🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 نشر این پیام است 💌 🌀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞مستند «لشکر زینبی» گوشه‌ای از دیدارهای متعدد رهبر انقلاب با خانواده‌ی معزز شهدای مدافع حرم❤️ 🕰زمان پخش:') ساعت ۲۰:۱۰ از شبکه اول سیما 🔺️ بازپخش:') شبکه پنج: جمعه ۲۷فروردین ساعت ۲۱:۱۰ شبکه مستند: شنبه ۲۸ فروردین ساعت ۲۱ @kelidebeheshte
از عارفي پرسيدند : چرا اينقدر ذکر صلوات در منابع دينى ما تأکيد شده! و براى آمرزش گناهان، وسعت روزى ، صحت و سلامتى، گشايش در کارها و... صلوات تجويز کرده اند، سِرّ و راز اين ذکر چيست؟ فرمود: اگر به قرآن نگاه کنيد فقط يکجا در قرآن هست که خداوند انسان را هم شأن و هم درجه ى خودش ميکند يعنى از انسان ميخواهد که بيايد کنار او و با هم در يک کارى مشارکت کنند و آن آيه اینست : "انّ الله و ملائکته يصلّون علي النبي يا ايها الذين آمنوا صلّوا عليه و سلموا تسليما" خداوند و ملائکه اش براى پيامبر(ص) صلوات ميفرستند شما هم بياييد و همراهى کنيد علّت عظمت و بزرگى ذکر صلوات همين است که انسان را يکباره تا کنار خداوند بالا ميبرد. کپی کردنش عشق میخاد❤ 🌹 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مغالطہ ★بہ‌جاے★ استاد‌ࢪیاضے‌گفٺ‌: بچہ‌ها‌بہ‌جاے، دلےࢪابہ‌دست‌آورید،‌ 🙃. گفتم‌استاد:‌اگࢪ‌ما‌بہ‌جاے‌معادلہ‌ࢪیاضے‌در ‌برگہ‌امتحانےبراے‌تو‌ ما‌نمره‌اے‌قبولے‌مےدهے؟؟!! ♥مسلمان‌یعنے‌… خداوند‌دانا،‌دستوࢪ‌هر‌دو‌را‌بہ‌ما‌داده🙃 هم‌روزه‌هم‌انفاق،هم‌اطما؏، هم‌نماز، هم‌زکات‌، اگࢪمے‌خواست‌نمیتوانست‌بگوید ‌. بہ‌جاے‌روزه‌مثلا‌؟!‌ (هر چیزی به جای خود) و‌این‌جایگاه‌را‌خدا‌‌مےداند‌و‌کسیکه‌فهم‌ خودش‌‌را‌بالاتر‌از‌فهم‌خدا‌بداند ‌ ‌و‌ است.♥ @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎به وقت رمـ💖ـان💎
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
❤ به قلم آقای مهدی بنی هاشمی به نگارش در آمد است که از امشب در کانال گذاشته میشود... نکته ی قابل ذکر این رمان این هست لطفا نام نویسنده در ارسال به جاهای مختلف حفظ شود...🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💛 زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود☺ اما خوب چند بار از تلویزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش. داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود: اردوی زیارتی مشهد مقدس چشم چهارتا شد😲 یکم جلوتر که رفتم دیدم زده از طرف بسیج دانشجویی😕 اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم😒 گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد. خودم بعدا میرم معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن.😑 ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد.😕 ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد. بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج. یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش -سلام اقا.. -سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد..😶 -ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم. -باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم.. -خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟!😯 -خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم.. -قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما.😏 -خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه. -شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...😡 چرا در و دیوارو نگاه میکنید... اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه..😑😤 -بفرمایید بنده گوش میدم. -نه اصلا با شما حرفی ندارم... بگید رییستون بیاد..😏 -با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم.. -بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😂 -لا اله الا الله😐 یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد.. رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم😏: -خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتون کردید خبرم کنید😑 -چشم خواهرم...ان شا الله اقا شمارو بطلبه -خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین...😅 رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید...باشه...ما منتظریم😑 -خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید... یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست.. -الو...بفرمایین😯 دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه:سلام خانم تهرانی شما هستین ؟! بله خودم هستم. میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده..☺ فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین.. ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد... اصلا باورم نمیشد...هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم...💪 تا فردا دل تو دلم نبود... فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن.. مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین... دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون اینجا فهمیدم که جناب فرمانده سید هم هستند.😐🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
خلاصه روز اعزام شد... بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم عهههه...یه عده ریشو توی ماشین نشستن😂 تازه فهمیدم اشتباهی اومدم... داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید...و اومد جلو:لا اله الا الله... -خواهر شما اینجا چی میکنید؟؟ . -هیچی اشتباهی اومدم...😕 -اخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس... -خیلی خوب... حالا چیزی نشده که...😡 -بفرمایین...بفرمایین تا دیر نشده... ساکم رو گذاشتم رو صندلیم که گوشیم زنگ خورد:دوستم مینا بود میگفت بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه😦 اخه من تو اتوبوسم مینا😕 بدو بیا ریحانه...حذف شدی با خودته ها...از ما گفتن😯 الان میام الان میام.. تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه ولی از اتوبوس خبری نبود😔 خیلی دلم شکست. گریه ام گرفته بود.😢 الان چجوری برگردم خونه؟! چی بگم بهشون؟!😔 آخه ساکمم تواتوبوس بود😕 بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام😞😔 تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد. بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم: سلام. ببخشید..هنو حرفم تموم نشده بود که گفت:اااا.خواهر شما چرانرفتید؟! -ازاتوبوس جا موندم😕 -لا اله الا الله...اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید😐اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان. -حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود -متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیده بود شما رو. -وایسا ببینم.یع چیزی یاد گرفتی هیچ میگی نطلبیده... نطلبیده.من باید برم😑 -آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن. -اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام.😟 -نمیشه خواهرم من باماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید. -قول میدم تابه اتوبوسهابرسیم حرفی نزنم.😕 -نمیشه خواهرم.اصرار نکنید.😐 -اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش.😔 -میگم نمیشه یعنی نمیشه..یا علی 😐 اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم 😢 هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: . لا اله الا الله...مثل اینکه کاری نمیشه کرد...بفرمایین فقط سریع تر سوار شین.. سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟!😯😯 هیچی سوار شید... هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد.😑 فهمیدم اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم ... راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن😒😩... (کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/ حوصلم سر رفت... هنذفریم که تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگام و یه آهنگو شاد پلی کردم...🎼🎤 یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد.😨 یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم 😂بلند داشت پخش میشد... آروم عذر خواهی کردمو و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند😑 🍁مهدی بنی هاشمی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗چند.دقیقه.دلت.را.آرام.کن💗 قسمت دوم توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام 😊 ولی همچنان حوصلم سر میرفت.😕 اخه میدونید من یه آدمی هستم... که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن صدا ازشون در نمی اومد.🤦‍♀ -آقای فرمانده پایگاه😒 -بله؟! . -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! 😟 -ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم. . -اوهوووم.باشه😕 باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم همین گوشیمو بکوبم تو سرش 😑😑 . تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد -چی شدرسیدیم؟! . -نه برای نمازنگه داشتیم -خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین -خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست. شما هم بفرمایین... -کجا بیام؟! -مگه شما نماز نمیخونین؟! . -روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره😊 -لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست -ممنون☺ -پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود. مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود. مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد. . ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.😢 اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم. گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود.😔 راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی. تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد😰. سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت: بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟😯 من؟! نه...نه... فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز😶😶 چشم... چشم... الان میام.ببخشید معطل شدید. سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین. نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. به من چه ربطی داره ... فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه..🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن. آقا سید بهم گفت پشت سرش برم ... رسیدیم دم غذا خوری خانم ها. آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زدزهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟! . یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:براتون مسافر جدید آوردم. بله بله... همون خانمی که جامونده بود... بفرمایین خانمم☺ نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول اززهرا بدم اومده بود.شاید به خاطر این بود که اقا سید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد😑 محیط خیلی برام غریبه بود😟 همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه😐 دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا 😊😂 بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبه ی ریزه میزست .اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پی ام هام. حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم.😐 دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت. با تعجب به صورتش نگاه کردم😯 که دیدم داره بهم لبخند میزنه☺ از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد. -خانمی اسمت چیه؟! -کوچیک شما سمانه😊 -به به چه اسم قشنگی هم داری. -اسم شما چیه گلم؟! -بزرگ شما ریحانه😃 -خیلی خوشحالم ازاینکه باهات همسفرم☺ -اما من ناراحتم😆😑 -ااااا..خدا نکنه .چرا عزیزم.😕 -اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.😑 مسجد نشستی مگه؟ 😐 . -خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم.منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها😊 😂 . -یا خدا.عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما 😆😆 -حالا چه ذکری میگفتی؟!😕 -داشتم الحمدلله میگفتم. -همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟! -اره -خوب چرا چند بار میگی؟ !یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟😯😯 -چرا عزیزم.نگفته هم خدا میشنوه.اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.😊 -آهااان.. نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود 😆😄 -و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخوردوخوب بود. نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون. چتونه دخترها؟!😮 خانم های دیگه خوابن... یه ذره آروم تر...😑 🍁مهدی بنی هاشمی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗چند دقیقه دلت را آرام کن💗 قسمت سوم چتونه دخترها؟! 😯 خانم های دیگه خوابن.. .یه ذره آروم تر..😑 من یه چشم غره بهش زدم😒 سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود😕😟 بعد از اینکه رفت پرسیدم: -این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟😑 -ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه☺ -اااا...خوب به سلامتی😂 و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه 😑 و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم. بالاخره رسیدیم مشهد اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم اقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون: خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخوادمیتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین.. برگشتم سمت سمانه و گفتم : -سمانه؟!😑 -جانم؟!-همین؟!😐 -چی همین؟!😕 -اینجا باید بمونیم ما؟!😒 -اره دیگه حسینیه هست دیگه 😕 -خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل 😑 -دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی بازی دیگه😆 -باشهه😐 زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد: -این چیه سمی؟!😯 -وااا.. خو چادره دیگه! -خوب چیکارش کنم من؟!😯 -بخورش😂😂خوب باید بزاری سرت -برای چی؟! مگه مانتوم چشه؟! -خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که😐 -اها...خوب همونجا میزارم دیگه😞 -حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!😊 چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم: . -خودمونیما...خشگل شدم😊 -آره عزیزم...خیلی خانم شدی.😊 -مگه قبلش اقا بودم 😂 ولی سمی...میگم با همین بریم😕 برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش.😆 -امان از دست تو😄 بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته😅 -ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما😄 -نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم -شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر..😆 -منم شوخی کردم😂 والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که 😄 حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم... ولی دریغ که اصلا نگاهی نمیکرد 😑🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
انرژی هاتون🤩🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا