🌷 دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان
🔹 اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِیهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِینَ وَاجْعَلْنِی فِیهِ مِنْ عِبَادِکَ الصَّالِحِینَ الْقَانِتِینَ وَاجْعَلْنِی فِیهِ مِنْ أَوْلِیائِکَ الْمُقَرَّبِینَ بِرَأْفَتِکَ یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.
🔸 #خدایا در این روز مرا از آمرزش جویان درگاهت قرار ده و در این روز مرا از بندگان شایسته و فرمانبردارت قرار ده و در این روز مرا از دوستان نزدیکت قرار ده، به حق مهربانیات، ای مهربانترین مهربانان.
┄┅═══••✾••═══┅┄
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک حضرت آقا
💐💐🌷🌷🤩🤩🥳🥳
#سردار_دلها
#حضرت_آقا
#میلاد_حضرت_آقا
#مقام_معظم
✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
یَا رَاحِمَ مَنْ لا رَاحِمَ لَهُ:
✅ فقط خدا میدونه که استغفار چقدر در زندگی آدم لازمه...
⭕️ ببینید هوای نفس ما یه عیب همیشگی داره به نام "تکبر"
تکبر مثل "علف هرز" میمونه و هر روز در باغ قلب انسان رشد میکنه.
🍃🎋🍀🌿🌱
🔸 شما وقتی با عبادت باغ دل خودت رو ابیاری میکنی در کنارش علف های هرز هم آبیاری میشن و رشد میکنند
🌿🌱🌾🎋🍃
✅ برای همین هر روز باید سراغ کندن علف های هرز بریم و اون ها رو از دل سایر گیاهان بیرون بکشیم و حذف کنیم.
و #استغفار همون "عملیات کندن علف های هرز" از باغ قلبمون هست...🌷😌
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
یا عزیزالزهرا:
#یااباصالحالمهدی_عج❤️
🌹نماز و روزه و افطار عشق است
🍀سحر خوردن کنار یار عشق است
🌹نه یکبار از کنار خیمه گاهش
🍀گذشتن بل هزاران بار عشق است
🌹شنیدم هاتفی در اسمان گفت
🍀غم دل گر خورد غمخوار عشق است
🌹بیا مهدی که بی تو روزه سخت است
🍀ضیافتخانه با دلدار عشق است
🌹گلستان جهان همراه خار است
🍀گل نرگس بود بی خار عشق است
🌹خدایا جان ما گردان فدایش
🍀شهادت در بر سردار عشق است
🌹نه یک تن بل هزاران تن فدای
🍀فداییّش به روی دار عشق است
🌹دل و مهدی دل و دوری هجران
🍀گل زهرا ییم دیدار عشق است
🌹دلم وصل تو جانا ارزو داشت
🍀ولی شد فاصله بسیار عشق است
🌹بیا در ماه روزه یاریم کن
🍀کنارت مهدیا افطار عشق است
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
رابطه تان را با خدا عالی کنید
#خدا فقط در غم و ناله هایمان نباشد...
#خدا فقط در روزهای فقر و نداری نباشد...
#خدا فقط موقع کنکور و وقت وام گرفتن نباشد...
#خدا را در شادی و سرورمان ببینیم...
#خدا را در لحظه لحظه هایمان شریک کنیم...
#خدا عشق است و نور و آرامش...
پس تنها در همه لحظات به یادش باشید همچون او که همه ی لحظات به یاد شماست
ــــــــ🌱ــــــــ
#عطر_خدا🌈
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
tahdir 05.mp3
4.01M
#تندخوانی_قرآن_کریم 📖
#تحدیر
#جزء_پنجم 🌿
#قاری:#استاد_معتز_آقایی 🎤
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
📡حداقل برای ☝️🏻 نفر ارسال کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤨این عبا رو؟! 😂😂
+تولدتوݩ مبارڬ زیباتریݩ آقاۍدنیا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اصحاب کهف
🔸 و امیدی که نباید از دست برود.
#استادرائفیپور
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
خونه ی سید ؟؟😨
همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی اقا سید
-زهرا اینجا چرا اومدیم؟!😯
صبر کن خودت میفهمی😕
بیا بریم تو.نترس
وارد حیاط شدیم...
زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت:
ریحانه...ریحانہ...😢
و شروع کرد به گریه کردن
-چی شده زهرا؟؟
-محمد مهدی یه هفتس برگشته😢
-چی؟راست میگی؟😨
اصلا باورم نمیشه
خدا رو شکر🙏
خب الان کجاست؟😊
-تو خونه هست😢
-خب بریم پیششون دیگه😊
-صبر کن
باید حرف بزنم باهات
در همین حین مادر سیداومد بیرون
-زهرا جان چراتو نمیاین؟!
-الان میام خاله جون..ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن☺
-سلام دخترم.خوش اومدی☺
-سلام😊
-الان میایم خاله
-ریحانه..سید 2 تا پاش رو توی سوریه جا گذاشته واومده 😢
.این یک هفته ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط اروم اروم اشک میریزه 😢😢
.ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کن😢
ولی...
هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل برو دنبال زندگیت😢
-چی میگی زهرا😢
من تازه زندگیم برگشته...بعد برم دنبال زندگیم؟!😢
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم
اروم زهرا در اطاق رو بازکرد
سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود😕
به باز شدن در واکنشی نشون نداد
خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن😢
-اهم...اهم...سلام فرمانده 😊
با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره.
-زهرا :ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید😟
-جالبه...اخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم😕 مثل اینکه الان جاهامون عوض شده..ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما😄
بازم چیزی نگفت 😔
من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم.توی نامتون چیزی نوشته بودید که... 😶میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید😊
باز چیزی نگفت😔
از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم
-زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت :
-ریحانه خانم؟😢
اروم برگشتم و نگاهش کردم
چیزی نگفتم😞چرا؟😢
🍁سید مهدی بنی هاشمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗چند.دقیقه.دلت.را.آرام.کن💗
قسمت چهاردهم
بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت:چرا؟!😢
-چی چرا؟؟😯
-شما دعا کردید که شهید نشم؟!😢
سرم رو پایین انداختم
-وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم😊...اما در باغ بسته بود...از توی باغ صدای خنده های اشنایی میومد😢...صدای خنده سید ابراهیم😢...صدای خنده سید محمد...صدای خنده محمدرضا😢...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت.
نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری
گفتم چرا؟😯
هنوز وقتش نشده و برگردونینش😢
یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم
.دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن😢
شما متوسل شدید به امام رضا(ع)واز خدا خواستید که شهید نشم؟!😢
اخه من تو مشهد به اقا متوسل شدم واسه شهادتم 😢
اونوقت...
-اشک تو چشمام حلقه بسته بود 😢نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم
- آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی😐
میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟😔
-الانم که برگشتم هم فرقی نداره😐
.خواهر
اون نامه..اون حرفها همه رو فراموش کنین...
من دیگه اون اقا سید نیستم...😔
-چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!😯
-نمی بینید؟؟😐
من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم😔
حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم😢
نمیتونم رانندگی کنم 😔
برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟!
-این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست.نظر شما هم برای خودتون😐
-لازم نیست کسی بهم ترحم کنه😡😑برو
-میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره 😊
عین شین قاف...😍
-لااله الا الله😐
به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید
-اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم☺
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...من هم اروم اروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون.
بعد یه ربع مادر سید وزهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن.
مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان😯
زهراگفت:
این خانم..
این خانم..
همون کسی هستن که...🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود
-اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه😯
-دیگه دیگه 😆
صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم😶دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود😕
مادر سید گفت دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی..پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شد☺معلومه شما با بقیه براش فرق داری
زهرا: خاله جون حتی با من😐😉
-حتی با تو زهرا جان 😄
دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده😢باور کرده بودم که پسرم شهید شده😔ولی خدا رو شکر که برگشت🙏
-خدا رو شکر🙏
یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم
-خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید 😔
من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم
اینکه یا شهید میشم
یا سالم برمیگردم
اصلا این گزینه تو ذهنم نبود...😔
شما هم دخترید و با کلی ارزو
ارزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید
با هم کوه برید
با هم بدویید 😕
ولی من..
بهتره بیشتر از این اینجا نمونید😔
-نه این حرفها نیست😑بگید نظرتون درباره من عوض شده.بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید.😐
-نه اینجور نیست😯
لا اله الا الله
-من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده...
این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید
و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید😔
-خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین😕
-من حرفهام رو زدم
خداحافظ
و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم
یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم.نور افتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد.فکر هزار جا میرفت.که مامان اروم در اتاق رو زد و اومد تو
-ریحانه؟؟ بیداری؟؟😯
-اره مامان😴
-ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟!😯
-چی؟! 😯نه فک نکنم..چطور مگه؟؟
-اخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست
میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه
-چی؟! خواستگاری؟!😐کی بود؟
-فک کنم گفت خانم علوی😐
🍁سید مهدی بنی هاشمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗چند.دقیقه.دلت.را.آرام.کن💗
قسمت پانزدهم
-چی؟!😨 ها؟!اآهان..اره..فک کنم بشناسم☺
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم 😊یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! 😯 ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه.
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند😊 فرستاد
منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده
-سلام زهرایی..خوبی؟!
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری 😊😆
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟😯
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت😃
-ای بابا 😂
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...دل تو دلم نبود😕...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود..یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..
اصلا حوصله عیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟
حالا این پسره چی میخونه؟؟
وضعشون چطوریه؟!
و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد
هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم.
خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.
از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم
اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل..
با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد😢
تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت:
شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆
آقای مهندس چرا نیومدن؟!
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺️🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون اشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! .
که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه...اقای مهندس و ان شا الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت☺
ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : اقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده...
همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! 😡
جمع کنید آقا...
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد
پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم😔
-هر جور راحتید...
ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره...
-مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...
انگار آوار خراب شده بود روی سرم
نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد😢.. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون...
پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در
بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم...😢
بابام سریع برگشت و گفت تو چرا بیرون اومدی😯...برو توی اتاقت
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم..
-زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد...
اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد.😢
سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت بریم...
و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد...
بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم😭
بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد... مسخرش رو در آوردن😡
یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری
و رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟!
-منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست😢جانبازه😔
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست😠
🍁سید مهدی بنی هاشمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🔶توجه🔔توجه🔶
♥️#نمازشب_ششم_ماه_مبارک_رمضان_الکریم♥️
🎈🎁#ثواب_نماز🎁🎈
💌گویا با شب قدر مصادف شده💌
🔮نماز شب ششم ماه مبارک رمضان الکریم، چهار رکعت است، که در هر رکعت، بعداز سورهء حمد، سورهء تبارک خوانده شود.🔮
📚#منبع:{معراج المومن.صفحه98}🍃
🥀#التماس_دعا🥀
#یاعلی✋🏻
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
نشر این پیام #صدقه_جاریه است 💌
📡 حداقل برای ☝️🏻 نفر ارسال کنید.
آثار عصبی بودن در حالت روزه - حجت الاسلام عالی.mp3
3M
♨️عصبی شدن در حال روزه
🎤حجت الاسلام #عالی
🔑🕊🌹کلیدبهشت🔑🕊🌹
@kelidebeheshte
🌙 سحرهای ماه رمضان را از دست ندهید !
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
🔑🕊🌹کلیدبهشت🔑🕊🌹
@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟خـــــدایا 🤲
💫دراین لحظات شب
🌟دلهای دوستانم را
💫سرشاراز نور وشادی کن
🌟وآنچه را که
💫به بهترین بندگانت
🌟عطا میفرمایی
💫به آنها نیز عطا فرما🤲
🌟 #شبتونپرازنگاهخدا
🔑🕊🌹کلیدبهشت🔑🕊🌹
@kelidebeheshte