@dars_akhlaq.mp3
5.24M
💐🎙 آیت الله #مجتهدی_تهرانی (ره)
🤲 دعا و شرح بمناست ماه مبارک رمضان ( روز #هشتم )
💢 #ماه_مبارك_رمضان
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
🔑🕊🌹کلیدبهشت🔑🕊🌹
@kelidebeheshte
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
✍پیامبر گرامی اسلام (ص):
هر بندهای را که خداوند به #نماز_شب موفق گرداند و او برای رضای خدا از روی اخلاص وضو سازد و با نیتی صحیح و سالم و تنی افتاده و خاضع و چشمانی گریان، نماز شب به جای آورد، خداوند پشت سر او نه صف از #فرشتگان را قرار میدهد که شمار آنها را جز خداوند کسی نمیداند.
آغاز هر صف در مشرق و طرف دیگر آن در مغرب باشد و چون نمازش تمام شود به تعداد آن فرشتگان بر او درجه ثبت گردد.
🔑🕊🌹کلیدبهشت🔑🕊🌹
@kelidebeheshte
💚نمازشب را با این تجربه کنید. 💚
دعای روز نهم ماه رمضان.mp3
788.6K
✨🌸👆🏻👆🏻🌸✨
✅ صوتی دعای روز نهم #ماه_مبارک_رمضان
🎤 سید قاسم موسوی قهار
#دعای_روز_نهم🌷 #ماه_مبارک_رمضان🌙
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 کار خیری که انجام میدیم همه را شریک کنیم..
🧐در یک کار خیر چند نفر را میتوانیم شریک کنیم ⁉️
راز فراگیر شدن کتاب مفاتیح الجنان نیت خاص مرحوم شیخ عباس قمی بود.
#نیّت_خاص
👆پیشنهاد دانلود
🔷🔸💠🔸🔷
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸
🔵توجه🔔توجه🔵 🍃
🌸
🍃
🌸
🍃
♥️#نمازشب_دهم_ماه_مبارک_رمضان_الکریم♥️
#ثواب_نماز🎁
💌خداوند رزقش را فراق کند، و از رستگاران باشد💌
🔮نماز شب دهم ماه مبارک رمضان الکریم، بیست رکعت است، که در هر رکعت، بعد از سورهء حمد، سی مرتبه سورهء اخلاص بخواند.🔮
📓#منبع:(معراج المومن.ص99)📓
🦋#التماس_دعا🤲🏻
#یاعلی✋🏻
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
نشر این پیام #صدقه_جاریه است 💌
📡 حداقل برای ☝️🏻 نفر ارسال کنید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 رمان_فرار_از_جهنم🔥
قسمت چهارم
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن ... ملاقاتی داشتیم ...
ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود ...
اما من؟
من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم ...
در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود ...
تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم، میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود ... شماره میز من و حنیف با هم یکی بود ...
خیلی تعجب کردم 😮
همسرش بود ... با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد ...
حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد ...
اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید ...
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه😃 ...
از حالت من خنده اش گرفت ...😂
دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من ...
واقعا معذرت می خوام ... من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن ...
خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست ... امیدوارم اندازه تون باشه ...
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد ... من خشکم زده بود😮
نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم ... اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد😞 اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم ...😞
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت ... اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد ...
اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت ...
مثل فنر از جا پریدم ...
یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن🤦♂
رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش ... .
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم ... 😢
نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم نگاه میکرد ...🤨🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم ... همه جا ساکت بود ...
حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد...
تا اون موقع قرآن ندیده بودم...
ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟
جا خورد ... این اولین جمله من بهش بود ...
نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد ...
موضوعش چیه؟
قرآنه ...
بلند بخون ...
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه ...
مهم نیست. زیادی ساکته ...
همه جا آروم بود اما نه توی سرم ... می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم ... شروع کرد به خوندن ...
صدای قشنگی داشت ...
حالت و سوز عجیبی توی صداش بود ...
نمی فهمیدم چی می خونه ...
اما حس می کردم از درون خالی می شدم ...
گریه ام گرفته بود ...
بعد از یازده سال گریه می کردم ...
بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم ...
اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم ... تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در ...
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ...
حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد
از خوشحالیش تعجب کردم ...
به خاطر خوابیدن من خوشحال بود...
ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟
نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود و این آغاز دوستی من و حنیف بود ...
اون هر شب برای من قرآن می خوند ... از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم ... اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم ... توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد ...
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم ... خیلی زود قضاوت کرده بودم ...
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت ...
اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده ... حنیف هم با اون درگیر می شه ...
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه ... اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش ...
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده ... اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره ... و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه ...
🍁شهیدطاهاایمانی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
سریع تی شرت رو برداشتم
و خداحافظی کردم ...
قطعا اون دلش می خواست
با همسرش تنها صحبت کنه ...
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم ...☺️
یکی از دور با تمسخر صدام زد ...
هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم ...
آره یه دیوونه خوشحال ... 😁
در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم ...
اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود ... .
تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم ... برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود ... .
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت ...
روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود ... دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم ...
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم ...
بیرون همون جهنم همیشگی بود ...
اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم ... .
پام رو از در گذاشتم بیرون ...
ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود ...
تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم ...
بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود... با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم ...
اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد ...
همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی ...
تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش ...
🍁شهید طاها ایمانی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 رمان_فرار_از_جهنم 🔥
قسمت پنجم
آره... هم زبر و زرنگ تر شدم،هم قد کشیدم ... هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم ...
توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟😤
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم ... از پشت سر صدام زد ... تو کجا رو داری که بری؟
هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون ... 😕
بین ما همیشه واسه تو جا هست ...
اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت ...
رفتم متل ... دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه ... این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ....☺️
گریه ام گرفت ...😭
دستخط حنیف بود ...
به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم ... فردا زدم بیرون دنبال کار ... هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده ...
بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم ... رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود
یه اتاق هم اجاره کردم ... هفته ای 35 دلار ... به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد ... صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم ... با ترس عجیبی بهم زل زده بود ... یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم ...
بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت ...
بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل ... پیدا کردن شون سخت نبود ...
تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت ...
مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما ...
اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات ..
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ...
بساط مواد و شراب و ...
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی،
حالا دیگه مرد شدی 👨
حال کن، امشب شب توئه😉
حس می کردم دارم خیانت می کنم ...
به کی؟ نمی دونستم ... مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی ... دیگه آدم اون فضاها نبودم ...
یکی از اون دخترها دنبالم اومد😦
یه مرد جوون، این موقع شب، تنها😉 ...
اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم 😁 دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم ... خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم😡
کی حرف پول زد؟
امشب مهمون یکی دیگه ای
دوباره اومد سمتم ... برای چند لحظه بدجور دلم لرزید ...
هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون ... و از مهمونی زدم بیرون ...
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم ... هنوز با خودم کنار نیومده بودم ... وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت ... تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی ... ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و ... .
حوصله اش رو نداشتم ... عشق و حال، مال خودت ... من واسه کار اینجام ... پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم ... .
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام ... و دوباره کار من اونجا شروع شد ... .
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت ... زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم ... شراب و سیگار ... کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد ... حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ... هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد ... ترس، وحشت، اضطراب ... زیاد با بقیه قاطی نمی شدم ... توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم ...🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد😂
هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره😜
یه خانم؟ کی هست؟
هیچی مرد ...
و با خنده های خاصی ادامه داد ...
نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه 😂
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ...
اولش باور نمی کردم ..
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ...
کم کم حواس ها داشت جمع می شد ...
با عجله رفتم سمتش ...
هنوز توی شوک بودم ...😮
شما اینجا چه کار می کنید؟
چشم هاش قرمز بود ...
دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... آخرین خواسته حنیفه،خواسته بود اینها رو برسونم به شما،خیلی گشتم تا پیداتون کردم ...
نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... آخرین ... خواسته ... ؟
دو هفته قبل از اینکه ...
بغضش ترکید ... میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ...
مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ..
و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ...
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ... شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو ...
مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... .
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟
فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ...
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... من نمی دونستم اونجا کجاست؟
اما شما واقعا دوست حنیفی؟
شما چرا اونجا زندگی می کنی؟
گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ... .
رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ...
دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...
🍁شهید طاها ایمانی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte