فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊شبتون بخیر همراهان بزرگوار🌙
#کلیدبهشت 💗
@Kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جانم_اباعبدالله
رمضان آمد و من از
فيض زيارت جا ماندم
از همين جا
ياحسين بن على(ع)
عرض سلامی دارم
✋ #السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#کلیدبهشت 🗝 🏰
@kelidebeheshte
سلام صبح زیباتون بخیر🌺🌸🌼
نماز و روزه هاتون قبول درگاه حق تعالی 🌈
#کلیدبهشت 🗝 🏰
@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫یازدهمین روز از ماه مبارک رمضان 🌙
متبرک به ذکر پرنور ✨
صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ
و خاندان مطهرش
💫 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 💫
#کلیدبهشت🗝 🏰
@kelidebeheshte
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد... هی گاو ...
همه برگشتن سمت ما ... جا خورده بودم ... رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ ... باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه ...
بله با شما بودم ... چی شده؟ ... بهت برخورد؟
هنوز توی شوک بودم ...
چرا بهت برخورد؟
مگه گاو چه اشکالی داره؟
دیگه داشتم عصبانی می شدم ... خیله خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی ...
اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه ... بدجور توی ذوقم خورده بود ... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... چطور باهاش همراه شده بودی؟
در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم ...
مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟
دیگه کنترلم رو از دست دادم ...
رفتم توی صورتش ... ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم ... سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم ...
من یه عوضیم پس سر به سر من نزار ... تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم ... .
بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست ... از دور چشم شون به من و حاجی بود ...
گاو حیوون مفیدیه ... گوشت و پوستش قابل استفاده است... زمین شخم می زنه ...
دیگه قاطی کردم ...
پریدم یقه اش رو گرفتم ...
زورشم از تو بیشتره ...
زل زدم تو چشم هاش ... فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت ... بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن ...
بچه ها حواسشون به ما بود ... با دیدن این صحنه دویدن جلو ... صورتش رو چرخوند طرف شون ... برید بیرون، قاطی نشید ...
یه کم به هم نگاه کردن ...
مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟
دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون ...
زل زد توی چشم هام ... تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی ... درست یا غلط تصمیم می گیری ... اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی .... ولی اون گاو ؛ نه ... هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه ... بدون عقل ... بدون اختیار ... اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره ...
تو یا گاو؟
هم می فهمیدم چی میگه ... هم نمی فهمیدم ...
من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی... اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم ... ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه ... و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست ... مکث عمیقی کرد ... حالا انتخاب تو چیه؟ ...
یقه اش رو ول کردم ...
خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت ... به سلامت ...
من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل ...
برگشتم خونه ... خیلی به هم ریخته و کلافه بودم ... ولا شدم روی تخت ... تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم ... به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت ... اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم ... اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم ... اگر ... اگر ... تمام روز به انتخاب هام فکر کردم ... و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ ... چه سرنوشتی؟
همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم ... .
تو واقعا زنده ای؟ ... پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ ... چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ ... جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم ... اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده ... اگر با چشم هام ببینمت ... قسم می خورم بهت ایمان میارم ...
پ.ن:سعی کنین در مورد حاج آقا قضاوت نکنین
کارشو بلده😉
🍁شهید_طاها ایمانی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 رمان_فرار_از_جهنم🔥
قسمت نهم
اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه... نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و ...
مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم ...
یک هفته ... 10 روز ... و یک ماه گذشت ... اما از خدا خبری نشد ... هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم ... برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم ...
اون شب برگشتم خونه ... چشمم به Mp3 player افتاد ... تمام مدت این یه ماه روی دراور بود ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ ... حرف های یک خدای مرده ...
با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله ...
نهار نخورده بودم ... برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم ... بعد هم رفتم بار ... اعصابم خورد بود ... حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده ... انگار یکی بهم خیانت کرده بود ... بی حوصله، تنها و عصبی بودم ... تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم ... انگار رفته بودم سر نقطه اول ...
دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم ... چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم ... بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم ... دیگه چیزی رو به خاطر ندارم ... .
اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود ... سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد ... کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد ... سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم... اومدم به خودم تکانی بدم که ... دستم به تخت دستبند زده شده بود ... .
اوه نه استنلی ... این امکان نداره ... دوباره ...
بی رمق افتادم روی تخت ... نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم ...
به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم ... افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد ... .
اومد داخل ... دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم ... آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید ... لطفا اینجا رو امضا کنید ..
لازمه تفهیم اتهام بشید؟
برگه رو نگاه کردم ... صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود ... 600 دلار غرامت مغازه دار و 400 دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و ... .
گریه ام گرفته بود ... لعنت به تو استنلی ... چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی ... 1000 دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود ...
زودتر امضا کنید آقای بوگان ... در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ارجاع داده می شید ...
هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو... یه نگاه به ما کرد و گفت ... هنوز امضا نکردی؟
زود باش همه معطلن ...
شما چطور من رو پیدا کردید؟
من پیدات نکردم ... دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد ... بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختن توی مسجد ...
افسر پلیس که رفت ...
حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد ... .
- پول غرامت رو ...
- من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی ... 1000 دلار بدهکاری ... چطور پسش میدی؟ ... .
- با عصبانیت گفتم ... من ازت خواستم به جای من پول بدی؟
- نه ...
نشست روی مبل و به پشتیش لم داد ... چشم هاش رو بست ... می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش ... اینکه دزد باشی یا نه؛ انتخاب خودته ..🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
نمی دونستم چی بگم ...
بدجور گیرافتاده بودم ...
زندگیم رفته بود روی هوا ... تمام پس انداز و سرمایه یک سالم ...
- من یه کم پول پس انداز کردم ... می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم ... از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم ... .
- چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ ...
- 1256 دلار ..
مثل فنر از روی مبل پرید ...
با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟
تو حداقل 300 هزار دلار پول لازم داری ...
اعصابم خورد شد ... تو چه کار به کار من داری ... اومدم بیرون، پولت رو بگیر ... .
خندید ... من نگفتم کی پول رو پس میدی ... پرسیدم چطور پسش میدی؟ ... .
- منظورت چیه؟ ... .
- می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی ... یا اینکه پول رو پس بدی ... انتخابت چیه؟ ... .
خوشحال شدم ... چه کاری؟ ... .
کار سختی نیست ... دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست ...
اون کتاب رو برام بخون ...
خم شدم به زحمت برش دارم که ... قرآن بود ... دوباره اعصابم بهم ریخت ... .
- من مجبور نیستم این کار رو بکنم ...
تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه ...
- پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟
جا خوردم ... دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه... نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه ... خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم ...
خیلی آدم مزخرفی هستی ...
خندید ...
پسرم هم همین رو بهم میگه ...
تمامش رو خوندم
تعجب کردم ... مگه پسر داری؟
پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟ ...
همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت ... از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست ... ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان ... خنده تلخی زد ... اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم ...
چشم هاش بسته بود اما می تونستم غم رو توی وجودش حس کنم ... همیشه فکر می کردم آدم بی درد و غمیه ...
قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن ... اما تمام مدت حواسم به اون بود ... حس می کردم غم سنگینی رو تحمل می کنه و داشت از درون گریه می کرد ...
من از دستش کلافه بودم ... از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی اومدم ... حرف هاش من رو در دوگانگی شدید قرار می داد و ذهنم رو بهم می ریخت ... طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم رو از دست می دادم ...
من بهش گفتم مزخرف ... اما فقط عصبی بودم ... ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من ... اما پسر اون یه احمق بود ... فقط یه احمق می تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه ... یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی رو نداشت ..
از صفحه 40 به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام روز و شب، قرآن رو زمین نگذاشتم ...18 ساعت طول کشید ... نمی دونستم هر کدوم از اون جملات، معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود ... اما تصمیم گرفته بودم؛ اونو تا آخر بخونم ... .
این انتخاب من بود ... اما تنها انتخابم نبود ...
🍁شهید طاها ایمانی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 رمان_فرار_از_جهنم 🔥
قسمت دهم
.
فردا صبح، مرخص شدم ...
نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم ...
حس عجیبی به حاجی داشتم ...
پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم ... دبیرستانی بود ...
حدسم در موردش کاملا درست بود...
شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد ...
توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود ...
تنها نقطه مثبت این بود ...
خلافکار و گنگ نبودن ...
از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه ان یا یه نوجوونه و اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیح کرد ... تفننی مواد مصرف می کردن ... سیگار می کشیدن ... به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد ... و ...
این رفتارها برای یه نوجوون 16 ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه ... اما برای یه مسلمان؛ نه...
من مسلمان نبودم ...
من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم ...
یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست ... و آینده ای نداره ...
حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود ... حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق ...
چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم ... من یکی به حاجی بدهکار بودم ...
رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم ... ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم ... مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه ... و ... جمعه رفتم سراغ احد ...
دم در دبیرستان منتظرش بودم ...
به موبایل حاجی زنگ زدم...
گوشی رو برداشت ...
زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم... من به
تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی... هیچی نپرس ... قسم می خورم سالم برش می گردونم...
سکوت عمیقی کرد ...
به کی قسم می خوری؟ ... به یه خدای مرده؟
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم... من تو رو باور دارم ...
به تو و خدای تو قسم می خورم ...
به خدای زنده تو ...
منتظر جواب نشدم ...
گوشی رو قطع کردم ...
گریه ام گرفته بود ...
صدای زنگ مدرسه بلند شد ...
خودم رو کنترل کردم ...
نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم ...
بین جمعیت پیداش کردم ... رفتم سمتمش ...
- هی احد ...
برگشت سمت من ...
- من دوست پدرتم ... اومدم دنبالت با هم بریم جایی ... اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی ...
چند لحظه براندازم کرد ... صورتش جدی شد ... من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم ... تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی ... دلیلی هم نمی بینم باهات بیام ...
نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد ... دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من ... احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه ...
آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم ... ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم ... یا با پای خودت با من میای ... یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا ... اون وقت ... بعدش با من میای ... انتخاب با خودته...
- شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو ...
خندیدم ... سرم رو بردم جلوتر ... شاید ... هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه ... فقط شک نکن وسط خط آتشی ... .
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم ...
🍁شهید طاهاایمانی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 رمان_فرار_از_جهنم 🔥
قسمت یازدهم
چشم هاش دو دو می زد ... نگهبان اولی به ما رسید ... اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود ...
اومد جلو ... در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود ... رو به احد کرد و گفت ...
مشکلی پیش اومده؟ ... .
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود ... اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم ... تمام بدنش می لرزید ...
- نه ... مشکلی نیست ...
- مطمئنید؟
این آقا رو می شناسید؟ ...
- بله ... از دوست های قدیمی پدرمه ...
با خنده گفتم ... اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید ... .
باور نکرد ... دوباره یه نگاهی به احد انداخت ... محکم توی چشم هام زل زد ... قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم ...
یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم ... اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط ... آروم زدم روی شونه احد ...
- نیازی نیست آقای هالورسون ... من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست ... قرار بود پدرم بیاد دنبالم ... ایشون که اومد فقط جا خوردم ...
سوار ماشین شدیم. گفت ... با من چی کار داری؟ ... من رو کجا می بری؟ ...
زیر چشمی حواسم بهش بود ... به زحمت صداش در می اومد ... تمام بدنش می لرزید ... اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه ... .
با پوزخند گفتم ... می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد ... چون، ذاتا آدم مزخرفیه ...
چشم هاش از وحشت می پرید ... .
چند بار دلم براش سوخت ...
اما بعد به خودم گفتم ولش کن...
بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه...
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد ... با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن ...
زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو ...
رفتیم جلو ...
- هی، شما جوجه مواد فروش ها ... .
با ژست خاصی اومدن جلو ...
جوجه مواد فروش؟
با ما بودی خوشگله؟
از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟
یه تکانی به خودش داد ... با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت ...
به تو چه؟
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش ... نقش زمین شد ...
دومی چاقو کشید ... منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
- هی مرد ... هی ... آروم باش ... خودت رو کنترل کن ... ما از بچه های وانر هستیم ...
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود ... کشیدمش جلو ... تازه متوجهش شدن ... به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند ... گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه ... به این احمق مواد فروخته باشه ... من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم ...🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
#پرسش_و_پاسخ_معنوی
پرسش هاى حضرت موسى (علیه السلام) از خدا
امام حسن عسکرى (علیه السلام) مى فرماید هنگامى که حضرت موسی (علیه السلام) با خدا سخن مى گفت عرضه داشت
🌹خدایا، پاداش کسى که شهادت دهد من فرستاده و پیامبر توام و تو با من سخن مى گویى چیست؟
💚خدا فرمود فرشتگانم به سوى او مى آیند و وى را به بهشتم بشارت مى دهند.
🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که در پیشگاهت مى ایستد و همواره نماز به جا مى آورد چیست؟
💚خدا فرمود به خاطر رکوع و سجود و قیام و قعودش به فرشتگانم مباهات مى کنم و کسى که پیش فرشتگانم به او مباهات کنم، و او را عذاب نخواهم کرد.
🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که به خاطر خشنودی ات، مسکینى را طعام دهد چیست؟
💚خدا فرمود فرمان مى دهم ندا دهنده اى بر فراز همه خلایق ندا دهد فلان پسرِ فلان، از آزاد شده هاى خدا از آتش دوزخ است.
🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که صله رحم کند چیست؟
خدا فرمود مرگش را به تأخیر مى اندازم و سکرات موت را بر او آسان مى کنم و خزانه داران بهشت او را ندا مى کنند به سوى ما بیا و از هر درى که خواستى وارد بهشت شو.
🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که آزارش را از مردم نگاه دارد و نیکى و خیرش را به مردم برساند چیست؟
💚خدا فرمود روز قیامت، آتش به او ندا مى کند که تو را بر من راهى نیست.
🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که با زبان و دلش تو را یاد کند چیست؟
💚خدا فرمود او را در قیامت در سایه عرشم قرار مى دهم و در حمایت خود مى گیرم.
🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که پنهان و آشکار، آیات حکیمانه ات را تلاوت کند چیست؟
💚خدا فرمود چون برق بر صراط خواهد گذشت.
🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که بر آزار و سرزنش مردم، چون وابسته به تو است صبر کند چیست؟
💚خدا فرمود او را در برابر ترس هاى روز قیامت یارى مى دهم.
🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که چشم هایش از خشیت تو اشک بریزد چیست؟
💚خدا فرمود چهره اش را از حرارت آتش دوزخ حفظ مى کنم و او را از روز فزع اکبر ایمنى مى دهم.
🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که به خاطر حیاى از تو، خیانت را ترک کند چیست؟
💚خدا فرمود روز قیامت براى او ایمنى است.
🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که به اهل طاعتت محبت ورزد چیست؟
خدا فرمود او را بر آتش دوزخ حرام مى کنم.
🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که مؤمنى را عمدا به قتل برساند چیست؟
💚خدا فرمود روز قیامت به او نظر رحمت نمى اندازم و از لغزشش گذشت نمى کنم.
🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که کافرى را به سوى اسلام دعوت کند چیست؟
💚خدا فرمود به او درباره هر کسى که بخواهد، اجازه شفاعت مى دهم.
🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که نمازهایش را به وقت بخواند چیست؟
💚خدا فرمود درخواست هایش را به او عطا مى کنم و بهشتم را بر او مباح مى نمایم.
🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که وضویش را براى خشیت تو کامل و تمام انجام دهد چیست؟
💚خدا فرمود او را روز قیامت بر مى انگیزم، در حالى که میان دو چشمش نورى است که مى درخشد.
🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که روزه رمضان را به خاطر رضا و خشنودى تو بگیرد چیست؟
💚فرمود او را در قیامت در جایگاهى قرار مى دهم که در آن ترسى نیست.
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اختیارات رئیس جمهور درکلام مقام معظم رهبری
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افشاگرى نقشه حاميان دولت براى انتخابات،از كودتا تا تعويق انتخابات
پشت پرده راز مذاكرات تا گشايش اقتصادى در اين دوماه
.
اين كليپ بايد به دست همه
ايرانى ها برسه،حتما ببينيد و منتشر كنيد
.
#تكرار_فريب
#روحانى_دور_شو
#نه_به_تعويق_انتخابات
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
@dars_akhlaq.mp3
12.57M
💐🎙 آیت الله #مجتهدی_تهرانی (ره)
🤲 دعا و شرح بمناست ماه مبارک رمضان ( روز #یازدهم )
💢 #ماه_مبارك_رمضان
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
#کلیدبهشت 🔑
@kelidebeheshte
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•