ســـلام علیک
صبح زیباتون بخیر و نیکی
دلتـون بـی درد و غـصه
زندگی تون شیرین و عاشقانه
دنیاتون غرق در شـادی و آرامش
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
🥤یک جرعه کتاب
از کتاب معلم، یار مهربان
روی سنگ قبر معلم نوشته شده بود:
این قبر متعلق به معلمی است که جسم او زیر خاک است، ولی روح او زنده است و در قالب هزاران انسان دیگر در حال حیات است.
📘معلم یار مهربان
✍🏼دکتر عدالتی
🖨انتشارات آموزش و توسعه
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙کتاب ترکیبی (سخنرانی)
خیلی آموزنده و در عین حال بسیار طنز
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت لایک کنید ♡
طنز کتاب😄
یه بار یه کتاب خریدم بخونم، اسمش "موفقیت کاری در ۲۱ روز" بود.
روز چهارم، به علّت خواندن کتاب در محل کار و عدم توجه به دستورات مدیر، اخراج شدم😅
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
👑حکایتهای پندآموز
روزی مَلِک الشّعرای صبا در خلوت فتحعلیشاه قاجار به حضور نشسته بود.
فتحعلیشاه که گاه شعر می گفت، یکی از اشعار خود را با آب و تاب در برابر ملک الشعرای صبا خواند!
شاه قاجار پس از پایان خواندن شعر خود، از صبا پرسید: شعر ما چگونه بود؟
و صبا که مردی صریح اللّهجه و بسیار رُک بود در پاسخ گفت: شعرِ بسیار بد و سستی بود!
و در ادامه خطاب به فتحعلیشاه گفت: "حضرت خاقان به که شهریاری کند و شاعری را به چاکران بازگذارد!"
با این سخنِ ملک الشعرا، فتحعلیشاه سخت آشفته و متغیر شد و دستور داد که وی را در طویله محبوس کنند!
مدتی گذشت و شاه قاجار دستور آزادی صبا را صادرکرد.
ملِک الشّعرا، چند روزی پس از آزادی دوباره به حضور شاه قاجار، شرفیاب شد و فتحعلیشاه نیز بار دیگر یکی از اشعار خود را برای ملک الشعرا خواند و از او نظر خواست.
این بار ملک الشعرا بدون اینکه پاسخی به نظر خواهی شاه قاجار دهد سر به زیر افکند و راه خروج از اتاق را در پیش گرفت!
فتحعلیشاه از ملک الشعرای صبا پرسید: کجا می روی ؟ من از تو نظر خواستم!
ملک الشعرا لب گشود و فقط به گفتن این جمله بسنده کرد که👈🏻 قربان به طویله می روم
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
⚜قرآن در کلام اندیشمندان3⃣
ویل دورانت، دانشمند امریکایی شرق شناس، می گوید: در قرآن، قانون و اخلاق یکی است . رفتار دینی در قرآن، شامل رفتار دنیوی هم می شود و همه امور آن از جانب خداوند و به طریق وحی آمده است . قرآن در جان های ساده عقایدی آسان و دور از ابهام پدید می آورد که از رسوم و تشریفات ناروا آزاد است
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
کتاب
📖دو دقیقه کتاب +۱۴ 📔کتاب سیاحت غرب ✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی 📌قسمت پانزدهم در اینجا با چند نفر از ط
قسمت شانزدهم از کتاب سیاحت غرب تا لحظاتی دیگر👇🏻
📖دو دقیقه کتاب +۱۴
📔کتاب سیاحت غرب
✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی
📌قسمت شانزدهم
زنگ حرکت زده شد کوله پشتی را به پشت بستیم و رفتیم تا رسیدیم به مکانی که آن دهکوره نیز به آنجا متصل میشد.
جهالت به همراه دیگر سیاهان چون دودِ سیاه از دور نمایان شدند.
از نگهبان راه پرسیدم: ممکن است این سیاهان همراه ما نباشند؟
گفت: اینها صورتهایِ نفوس حیوانیه شما هستند، دارای دو قوه شهوت و غضب و ممکن نیست که از شما جدا شوند.
برخی از اینها سیاه خالص هستند و نامشان نفس اَمّاره است
برخی دیگر سفید و سیاه هستند و نامشان نفس لَوّامه است
برخی دیگر سفید هستند و نامشان نفسِ مُطمئنّه است
اگر سفید و مُطمئنّه شدند برای شما بسیار مفید هستند!
شما درجات عالیه را ادراک میکنید و گاهی سرور ملائکه میشوید و این نعمتی است که خداوند به شما داده، ولی شما کفران نموده و آن را به صورت نقمت و بلا برای خودتان درآوردهاید.
هر کاری کردهاید، در آن جهان مادی کردهاید. هر تخمی کاشتهاید در آنجا کاشتهاید و روییدنش در اینجا در اختیار شما نیست! چون گندم از گندم بروید جو ز جو...
ادامه دارد...
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
🌙 داستان شب
کشاورز بود.
هر سال گندم میکاشت اما ضرر میکرد.
تا اینکہ یک سال تصمیم گرفت، با خدا شریک شود و زراعتش را شریکی بکارد.
اوّل زمستان موقع بذرپاشی نذر کرد که هنگام برداشتِ محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم کند.
اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد.
هنگام دِرو از همسایههایش کمک گرفت و گندمها را درو کرد و خرمن زد.
اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر کرد و به خانهاش برد و گفت: «خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!»
از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت که مرد کشاورز نذرش را ادا کند.
باز رو کرد به خدا و گفت:
«ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو کشت میکنم!»
سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد کشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند خر و جوال قرض بگیرد تا بتواند محصول را به خانه برساند.
وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز میکرد و می گفت: «خدایا، قول میدهم سه سال آینده همه گندمها را در راه تو بدهم!!»
همینطور که داشت این حرفها را میزد، به رودخانهای رسید.
خرها را راند، تا از رودخانه عبور کنند که ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یکجا بُرد.
مردک دستپاچه شد و به کوه بلندی پناه برد و با ناراحتی داد زد:
«وای وای! ای خدا...
گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را کجا میبری؟»
هرکه را باشد طمع اَلکَن شود
با طمع کِی چشم و دل روشن شود
پیش چشم او خیال جاه و زر،
همچنان باشد که موی اندر بصر!
جز مگر مستی که از حق پر بوَد
گر چه بِدْهی گنجها، او حُر بود
#داستان_شب
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡