کتاب
📖دو دقیقه کتاب +۱۴ 📔کتاب سیاحت غرب ✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی 📌قسمت بیستوهفتم پس از آن باغهای سوخ
قسمت بیست و هشتم از کتاب سیاحت غرب👇🏻
📖دو دقیقه کتاب +۱۴
📔کتاب سیاحت غرب
✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی
📌قسمت بیستوهشتم
رفتیم تا به یک میدان، در نزدیکی قصر سلطنتی رسیدیم.
دو طرف خیابان جوانهای خوش صورت به یک سن و سال صف کشیده بودند و شمشیرهای برهنه به روی دوش نهاده ساکت و بیحرکت ایستاده بودند.
هادی از بزرگ آنها اجازه خواست تا از میدان آنها عبور نمودیم. بسیار بر خود خائف بودیم که این تذکره به امضای این پادشاه خواهد رسید یا خیر به در قصر که رسیدیم دیدیم چند سوار مسلح عبوس از قصر بیرون آمدند و صدای با هیبتی به العجل العجل از قصر بلند بود
این سواران به تاخت رفتند و از آن صدا اندام همه میلرزید. از کسی که از قصر بیرون آمد پرسیدیم: چه خبر است؟
گفت: حضرت ابوالفضل(ع) بر یکی از علمای سو که میبایست در سرزمین شهوت محبوس بماند و داخل وادی السلام شده، غضب نموده و سفارش فرستادند که او را برگردانند.
ما ترسان و منتظر و نگران وارد قصر شدیم، دیدیم صورت برافروخته و رگهای گردن از غضب پر شده و چشمها چون کاسه خون گردیده و میگفت: برای چه آنها آزادانه وارد این سرزمین طیب و طاهر شدهاند؟ کسی جلوی آنها را نگرفته است؟ چه فرقی است میان اینها و شریح قاضی کوفه که فتوای قتل برادرم را داد؟
از هیبت آن بزرگوار نفسها در سینهها گره شده و مردم مانند مجسمههای بیروح ایستاده بودند. ما هم در گوشهای خزیدیم و مثل بید میلرزیدیم تا آنکه سواران برگشتند و عرض نمودند که آن عالم را در چاه ویل محبوس کردیم، موکلین را نیز تنبیه نمودیم.
کم کم آن بزرگوار تسکین یافت و من و هادی جلو رفتیم و سلام و تعظیم نمودیم. هادی تذکره را داد آن حضرت امضای علی (ع) را بوسید و آن را برگرداند من از خوشحالی سر از پا نشناختم و خود را به قدمهای مبارکش انداختم و زمین را بوسیدم و اشک شوق و خوشحالی از چشمانم جاری شد.
ادامه در پست زیر👇🏻
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
ادامه قسمت بیستوهشتم👇🏻
حضرت فرمودند به ما دستوری داده نشده که از شما در عوالم برزخ شفاعت کنیم و باید این مسیر را با زاد و توشه خود طی نمایید، اما در آخر کار و سفرِ جهنم مددهای باطن ما با شماست.
و من امثال شما را که بارها تشنه در راه زیارت برادرم بوده و رفتهاید و اقامه عزا کردهاید، دستگیری خواهم کرد.
جوان کم سنی دیدم که در پهلوی حضرت عباس نشسته و مثل خورشید میدرخشد به گونهای که طاقت دیدار نورانیت او را نداشتیم.
و حضرت ابوالفضل با فروتنی و ادب با او سخن میگفت معلوم بود که در نظرش بسیار محترم بود.
از هادی درباره او پرسیدم گفت: او علی اصغر است، حجت کبرای اباعبدالله الحسین. گویا ایشان سوره انسان را تلاوت نمودند.
دیدم زیر گلوی مبارکش با خط سرخی زینت شده است.
من یقین نمودم که او علی بن الحسین(ع) است، نگاه به چهره او بسیار لذت بخش بود و دوست نداشتم چشم از او بردارم
هادی گفت: بیا برویم به منزل خود استراحتی کنیم یا برویم در باغات سیاحتی کنیم. مجوز که گرفتی و محبت دیدی!
با خود گفتم من چنان به این مجلس و اهل آن علاقمند هستم که توانایی جدایی ندارم.
من همانجا مانده بودم و به آن بزرگواران نظاره میکردم که ناگهان برخاستند و بر اسبهای خود سوار شدند و اسبها پرواز نموده و از آن شهر بیرون رفته به مقام شامخ خود رهسپار شدند.
دست هادی را گرفتم و با حسرت تمام رو به منزل آمدیم و هرچه نظر کردیم منزل برایمان زیبایی نداشت و دیگر به آن دل بسته نبودیم چون که همه زیبایی را در خاندان عصمت و طهارت دیدیم.
به هادی با حسرت تمام گفتم خوب است فردا حرکت کنیم.
هادی گفت: تا ۱۰ روز میتوانی اینجا استراحت کنی!
گفتم ۱۰ دقیقه هم مشکل است، من هیچ راحتی ندارم مگر اینکه به حضرت علی اصغر برسم و یا نزدیک شوم.
گفتم: هادی چرا او سوره انسان را قرائت کرد و از خط قرمز زیر گلویش پرسیدم و از حسرت ظهور امام زمان و انتقام گیری آن حضرت صحبت کردم.
هادی که مرا به باغها برده بود تا حال و هوایم عوض شود، دید گردش فایدهای ندارد، برای همین به قصر برگشتیم.
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
1_7041503973.pdf
2.15M
🗂فایل کتابی که نتانیاهو را عصبانی کرد
📕فلسطین از منظر رهبر انقلاب اسلامی
#طوفان_الاقصی
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
📌در محضر ثقلین
⭕️شخصی خدمتِ امام رضا(ع) آمد و از «خشکسالی» شکایت کرد.
♾حضرت فرمودند: استغفار کن.
⭕️شخص دیگری از «فقر و ناداری» شکایت کرد.
♾حضرت فرمودند: استغفار کن.
⭕️شخص دیگری از حضرت خواست تا دعا کند تا خدا به او پسری عطا فرماید.
♾حضرت فرمودند: استغفار کن.
حاضران باتعجّب عرضع داشتند: یک نسخه برای سه نفر با سه خواسته متفاوت!!!
♾حضرت فرمودند: این توصیه، کلامِ خدا است و آن گاه این آیات از سوره نوح را تلاوت فرمودند:
💯 اِستَغفروا ربَّکم اِنَّه کانَ غَفّاراً یُرسِلِ السَّماءَ عَلیکُم مِدراراً ویُمدِدکُم بِاَموال وبَنین وَیجعَل لَکُم جَنّاتٍ ویجعَل لکم اَنهاراً
💢ترجمه: از پروردگار خود آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است؛ تا باران های مفید و پر برکت را از آسمان بر شما پیوسته دارد و شما را با مال بسیار و فرزندان متعدّد یاری رساند و باغ های خرّم و نهرهای جاری به شما عطا فرماید.
📗مجمع البیان، ذیل تفسیر آیه 12 10 سوره نوح
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
🌙داستان شب
قسمت اول
مردی بود شبیه زنها که نامش نصوح بود،
صدایش نازک بود،
صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت.
او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت.
او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.
از قضا گوهر گرانبهای دختر شاه در حمام گم شد.
دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند.
وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد.
وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد.
ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند.
و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت.
هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و ...
ادامه داستان فردا شب...
#داستان_شب
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
سلام
صبح به خیر
امیدوارم هفته خوبی را آغاز و با موفقیت به پایان برسانید.
🌺 امیرالمومنین علی(ع) می فرماید:
عاقلترین مردم کسی است که
به عیبهای خویش بینا، و از عیوب دیگران نابینا باشد.
کانال کتاب را به دوستانتان معرفی کنید.
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
📜حکایتهای پندآموز
روزی فقيری در خانه مرد ثروتمندی رفت تا درخواست صدقه کند.
هنوز در خانه را نزده بود که از پشتِ در شنيد که مرد ثروتمند با خانواده خود سرِ یک چیزِ کم ارزش بحث می کند و می گوید: چرا آن چيز کم ارزش را دور ريختيد و مال من را هدر داديد؟!
مرد فقير که اين را میشنود قصد رفتن میکند و با خود میگويد، صاحبخانه بر سر مالِ اندکی با اعضای خانوادهاش اين طور دعوا میکند، چگونه ممکن است که از مالش به فقیری ببخشد؟!
از قضا در همان زمان در خانه باز میشود و مرد ثروتمند از خانه بيرون میزند و فقير را جلوی خانه ميبيند.
از او میپرسد اینجا چه میکند؟ مرد فقير هم میگويد امید کمک از شما داشتم اما ديگر کمک نمیخواهم و شرح ماجرا میکند.
مرد ثروتمند با شنيدن حرفهای او، لبخندی میزند و دست در جيبش کرده و مقداری پول به او میبخشد و مي گويد: حساب به دينار، بخشش به خروار
نتیجه: محاسبه گر بودن ربطی به سخاوتمند بودن ندارد.
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡