#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
….دو تا از نگهبانها تفنگهایشان را به کنار گاری تکیه دادند و برای خالی کردن گاری اول جلو رفتند. سر یکی از جسدها را گرفتند ولی نالهای که از حلقومش بیرون آمد باعث شد نگهبان با ترس خودش را عقب بکشد. وقتی که کتفهای مرد را رها کرد سر مرد با شدت خورد روی زمین و صدای شکستن جمجمهاش بلند شد. نگهبان دیگر که پاهای مرد را گرفته بود با پوزخند گفت: « نترس حالا دیگه راس راسی مُرد. جمش کن بریم.»
صدای شلیک یک گلوله نگاه جیران و میخائیل را کشید بالای سر گودال. صدای پر زدن پرندهها از روی درختهای بالای سرشان بلند شد. مردی که فحش داده بود سرِ ششلولش را که به خاطر شلیک گلوله به سر یکی از اجساد دود میکرد، فوت کرد….
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📓جیران
📝فاطمه سلطانی وشنوه
📚 @ketab_Et
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
«وزنم ۵۰ کیلو است و قدم به ۱۶۵ سانتیمتر میرسد. سر و شکلم ترکیبی است از یک گوزن وحشی خشمگین و یک اسب رام مزرعه، با روحیهای حساس و شکننده. موهای همیشه کوتاهی دارم که لایهلایه میشود و موجهایش توی هم میافتد. دوستش دارم و گاهی وسط حرف زدن چند طره مو جدا میشود و جلو چشمهایم را میگیرد و با این که میدانم بعضیها را که زل زدهاند توی صورتم اذیت میکند، اما به عمد میگذارم همانطور تاب بخورند.
بابا میگوید نردبان دزدها. با انگشت میزند روی سرم و میگوید: «چی اینجا پنهون کردی که ما نمیبینیم اما دزدا رو به هوس میندازی از این نردبون بکشن بالا؟» بعد رو به من و شاهرخ میگوید: «مال من یه گنجه که دزدای دریایی دنبالشن، مال شما رو نمیدونم..... خخخ.» و نخودی میخندد.»
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔 رونی یک پیانو قورت داده
📝تیمور آقا محمدی
📚 @ketab_Et
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
وقتی ماجرا را شنیدم یک «دمت گرم!» تحویل محسن وزوایی دادیم. گرفتن سیصد تا اسیر بعثی، آن هم با شش نفر نیرو، دمش گرم و ای والله هم داشت. توی آن اوضاع بگیر و ببند، روی ارتفاعات 1050متری بازی دراز گل کاشتند.
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔سربندهای یامهدی(عجلاللهتعالیفرجه)
📝کوثر شریف نسب
📚 @ketab_Et
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
“میخواهم سفر کنم به آن سرزمین دور، به سیر کردن در دشت و کوه و چشمه های بزرگ و کوچک، به دیدن آدم ها و خانه های عجیب و غریب. تا وقتی به شهر هزار کاتب، شهر نیشابور برسم. آنجا استادی بیابم و شاگردش شوم. قلمی واقعی به دست بگیرم و در جوهری سیاه فرو کنم. آنوقت قلم را روی صفحه بالا و پایین ببرم و تمام کلمات دنیا را بنویسم…”
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔سفر به قلعه خورشید
📝رقیه بابایی
📚 @ketab_Et
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
تمام شب خواب مجید را دیدم داشت جیغ میزد و کمک میخواست اما من گاهی میخندیدم گاهی گریه می کردم و به دنبالش میدویدم بعد اژدهای سه سر دورم چرخ خورد و من آبی شدم بعد زرد، بعد بنفش و قرمز اژدها خنده ای کرد و شانه هایم را بوسید از جای بوسه هایش دو سر مثل سر خودم بیرون زد دستها و پاهایم پر از فلس شدند.
دو سر خندیدند و از دهانشان آتش بیرون زد و تنم را سوزاند.
مامان نوک انگشتهای پایش را فرو کرد توی پهلویم و تکانشان داد هی پاشو ،فرید داره دیرت میشه من میرم بخوابم صبحانه ت تو سینی روی میزه تنم مورمور شد؛ اما انگار یک بشکه دویست و بیست لیتری روی سینه ام گذاشته بودند سرم درد میکرد و بدنم کوفته بود.
پاشو دیگه کفرم رو در آوردی
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔جادوپرست
📝سیده فاطمه موسوی
📚 @ketab_Et
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
اشکش را با دست پاک کرد .از خودش پرسید《نکند مامان و داداش رحمان را باخودشان بردند؟》آسمان دلش پرازابرهای سیاه شد.چشمش دریاشدطوفان شد. باران شد. صورتش خیس شد. صدای ترق ترق بلندترشد. حمود خودش را روی زمین کشاند.چفیه مامان را دید. گوشه چفیه از کمد بیرون آمده بود …
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔قهرمانان کوچک
📝سیده زهرا طباطبایی
📚 @ketab_Et
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
تیمم کردیم و قامت بستیم به نماز، شلمچه غرق در آتش بود. صدای انفجارها و گرد و قبار به قدری زیاد بود که گاهی بودن علیرضا را در نیم قدمی ام حس نمی کردم. از سجده رکعت اول که بلند شدم ، تند تند رکعت دوم را شروع کردم. دست هایم را به حالت قنوت بالا گرفته بودم. همان لحظه بود که قنوت گرفتن علیرضا را هم متوجه شدم.جالب بود که هردو آیه 250 سوره ی بقره را می خواندیم .موج انفجارهای پی در پی ، زمین را زیر پایمان می لرزاند. انگار یکی با پتک کوبید توی کله ام. برای چند لحظه ای گیج و منگ روی خاک های رطوبتی دست می کشیدیم. خیلی زود داغی خون را از روی گونه ی طرف چپم حس کردم. پهلویم می سوخت. یادم به علیرضا افتاد…
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔قنوت آخر
📝محمد محمودی نور آبادی
📚 @ketab_Et
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
تکتکِ اعضای خانوادهاش را به من سپرد؛ خانوادهی خودش که تمام شد، شروع کرد به سفارش اعضای خانوادهی من. از من خواست حواسم به همه باشد؛ منتظر بودم بین همهی این حرفها، سفارشی هم برای خودم داشته باشد؛ ولی چیزی نگفت. همه را که به من سپرد، از روی صندلی بلند شد؛ با همان چشمهای اشکبار به مرتضی گفتم: تو که خیلی بامعرفت بودی، همه را سپردی، پس من چی؟ لبخند آرامی زد و گفت: نگران نباش، خودم هواتو دارم...»
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔هواتو دارم
📝محمدرسول ملاحسنی
📚 @ketab_Et
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
دخترک از پنجره بیرون را نگاه کرد. آفتاب با گلهای درخشان باغچه حرف می زد و درخت بزرگ با گنجشک هایی که دوست شان داشت. ناگهان صدای نازک نوزاد با فواره ی گنجشک های روی درخت ، پر کشید.
ابن ابیالعوجا گفت: «عجب! اگر تو از یاران جعفر بن محمد هستی، بدان که او هرگز اینگونه با ما حرف نمیزند. او بارها این سخنها را که تو آن را کفرآمیز میخوانی از ما شنیده؛ ولی هرگز از حدّ ادب بیرون نرفته و دشنام نداده است. او مردی بسیار خردمند، آرام و بردبار است. سخنان ما را به خوبی گوش میدهد تا آنچه در دل داریم، بر زبان بیاوریم؛ طوری که گاهی گمان میکنیم بر او پیروز شدهایم. آنگاه او با کمترین سخن، دلیلهای ما را باطل میسازد، چنانکه نمیتوانیم پاسخ بدهیم. اگر تو از پیروان او هستی، چنانکه شایستهی اوست با ما سخن بگو!»
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔فواره گنجشک ها
📝محمود پور وهاب
📚 @ketab_Et
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
بابا به موتور گاز داد. رخش مثل گربهای که بخواهد موش بگیرد از کف خیابان جدا شد و مثل تیر رها شد. هنوز به وسط چهار راه نرسیده بودیم که صدای بوق، نور سفید، همهمه، جیغ و داد در سرم پیچید. تا من و بابا بفهمیم چی شده روی هوا بودیم. پرواز کردیم. موتور را زیر پایم دیدم که بدون ما میرفت. همین چند لحظهای که در آسمان بودم برایم جالب بود.
من و بابا تا بخواهیم از ماندن بین زمین و آسمان تعجب کنیم و یا لذت بیشتری ببریم، افتادیم کف خیابان. برای لحظه ای درد تمام بدنم را گرفت. دردی که تا حالا تجربه نکرده بود. آن قدر زیاد بود که حال فریاد زدن هم نداشتم. اما بعد بی دردی تمام تنم را گرفت. بابا با سر توی جوی افتاد و من با کله روی آسفالت خیابان افتادم.
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔یتیم غوره
📝فاطمه بختیاری
📚 @ketab_Et
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
رودخانه، باتلاق، میدان مین و دید مستقیم دشمن، راه را برای عملیات بازپسگیری خاک وطن پیچیده کرده بود. اما رزمندگان از هیچ راهی دریغ نمیکردند. اینجا بود که پای مقنیهای یزدی به عملیاتی پیچیده و پرافتخار باز شد تا اینبار نه قنات که معبر و معبدی برای رسیدن باز کنند. هرچند کار امن و سادهای نبود. «معبد زیرزمینی» روایت الیاسِ نوجوان است که هرچه میکوشید، نمیرسید؛ اما حضور در جبهه و همراهیاش با شهید غلامحسین رکنآبادی مسیر دیگری پیش پایش گذاشت.
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔معبد زیرزمینی
📝معصومه میر ابوطالبی
📚 @ketab_Et
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
جمعه بود و آفتاب، تازه نور طلاییش رو همه جا پخش کرده بود. سیامک و جواد که با هم توی یه محله و یه مدرسه بودن، همون اول صبح سر و کلّشون پیدا شد و با بچه های دیگه ی محله، شروع کردن به بازی.
بعد مدتی که سیامک و جواد از بازی کردن خسته شده بودن، جدول های کنار کوچه رو برای استراحت انتخاب کرده، باهم می گفتن و می خندیدن که یه دفعه مشتی غلام، پیرمرد بقّال سرمحله، از سر کوچه پیداش شد. تا به بچه ها رسید، جواد زود از سرِ جاش بلند شد و سلام کرد.
مشتی غلام هم بعد از جواب سلام، یه احوالپرسی گرمی با جواد کرد و آخرش هم گفت: إن شاءاللَّه خدا عاقبتت رو ختم به خیر کنه. جواد با خوشحالی از این احوالپرسی گفت: سیامک! این مشتی غلام خیلی با حاله، هر وقت می رَم مغازش، کلی با من میگه و می خنده، خیلی دوسش دارم.سیامک گفت: اتفاقاً من رو که اصلاً تحویل نمی گیره، نمی دونم چه هیزمِ تری بهش فروختم.
جواد: وقتی تو به مشتی غلام که پیر شده و احترامش واجبه، سلام نمی کنی، چطور انتظار داری تحویلت بگیره؟
سیامک: نه بابا! اون اصلاً به این چیزا کار نداره، با من یکی لج افتاده.
جواد: اشتباه می کنی پسر، می گی نه، بیا امتحان کنیم.
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔مهربان تر از مادر
📝حسن محمودی
📚 @ketab_Et