#چشم_حاج_آقا..!
#خاطرات_طنز_حجت_الاسلام_والمسلمین_حسین_جلالی_از_سفرهای_تبلیغی
✍🏻 به کوشش رضا کشمیری
۱۸۰ صفحه| رقعی|چاپ اول|
#قیمت_50000_تومان
✂️ دستم را کشید و به دنبالش راه افتادم. روی تپهای نشستیم. دمدمای غروب خورشید بود. کلید قرمز ضبطش را فشرد و گرفت جلوی دهان من، صاف رفتم سر اصل مطلب: « بسم الله الرحمن الرحیم، توی یکی از عملیّاتها محاصره شدیم، تعداد زیادی از بچهها شهید و مجروح شده بودن. وسط عراقیا گیر کردیم، نمیتونستیم چیزی بگیم یا کاری بکنیم. اگه صدامون در میآمد لو میرفتیم و اسیر میشدیم. رفتیم پشت تپهای کمین کردیم، تشنگی فشار آورده بود، بچهها گرسنه و تشنه بودن. بعد از دو، سه روز گرسنگی و تشنگی ناگهان یه خانم با چادر بلند مشکی اومد، چادرش پشت سرش کشیده میشد روی زمین. آمد و آب و غذا و کمپوت برامون آورد. جان همهی ما رو نجات داد...»
🆔جهت سفارش
به آیدی مراجعه کنید:
👇👇👇👇
@Patogshohada
شماره تماس
+989373925623
💠کانال پاتوق کتاب
کانال ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7
هدایت شده از کتاب سرای فانوس شب
#چشم_حاج_آقا..!
#خاطرات_طنز_حجت_الاسلام_والمسلمین_حسین_جلالی_از_سفرهای_تبلیغی
✍🏻 به کوشش رضا کشمیری
۱۸۰ صفحه| رقعی|چاپ اول|
#قیمت_50000_تومان
✂️ دستم را کشید و به دنبالش راه افتادم. روی تپهای نشستیم. دمدمای غروب خورشید بود. کلید قرمز ضبطش را فشرد و گرفت جلوی دهان من، صاف رفتم سر اصل مطلب: « بسم الله الرحمن الرحیم، توی یکی از عملیّاتها محاصره شدیم، تعداد زیادی از بچهها شهید و مجروح شده بودن. وسط عراقیا گیر کردیم، نمیتونستیم چیزی بگیم یا کاری بکنیم. اگه صدامون در میآمد لو میرفتیم و اسیر میشدیم. رفتیم پشت تپهای کمین کردیم، تشنگی فشار آورده بود، بچهها گرسنه و تشنه بودن. بعد از دو، سه روز گرسنگی و تشنگی ناگهان یه خانم با چادر بلند مشکی اومد، چادرش پشت سرش کشیده میشد روی زمین. آمد و آب و غذا و کمپوت برامون آورد. جان همهی ما رو نجات داد...»
🆔جهت سفارش
به آیدی مراجعه کنید:
👇👇👇👇
@Patogshohada
شماره تماس
+989373925623
💠کانال پاتوق کتاب
کانال ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7
هدایت شده از کتاب سرای فانوس شب
#چشم_حاج_آقا..!
#خاطرات_طنز_حجت_الاسلام_والمسلمین_حسین_جلالی_از_سفرهای_تبلیغی
✍🏻 به کوشش رضا کشمیری
۱۸۰ صفحه| رقعی|چاپ اول|
#قیمت_50000_تومان
✂️ دستم را کشید و به دنبالش راه افتادم. روی تپهای نشستیم. دمدمای غروب خورشید بود. کلید قرمز ضبطش را فشرد و گرفت جلوی دهان من، صاف رفتم سر اصل مطلب: « بسم الله الرحمن الرحیم، توی یکی از عملیّاتها محاصره شدیم، تعداد زیادی از بچهها شهید و مجروح شده بودن. وسط عراقیا گیر کردیم، نمیتونستیم چیزی بگیم یا کاری بکنیم. اگه صدامون در میآمد لو میرفتیم و اسیر میشدیم. رفتیم پشت تپهای کمین کردیم، تشنگی فشار آورده بود، بچهها گرسنه و تشنه بودن. بعد از دو، سه روز گرسنگی و تشنگی ناگهان یه خانم با چادر بلند مشکی اومد، چادرش پشت سرش کشیده میشد روی زمین. آمد و آب و غذا و کمپوت برامون آورد. جان همهی ما رو نجات داد...»
🆔جهت سفارش
به آیدی مراجعه کنید:
👇👇👇👇
@Patogshohada
شماره تماس
+989373925623
💠کانال پاتوق کتاب
کانال ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7