eitaa logo
کتاب فیلم دفاع مقدس و شهدا
1.5هزار دنبال‌کننده
213 عکس
108 ویدیو
314 فایل
کانال کتاب فیلم دفاع مقدس و شهدا (ایتا _ تلگرام ) @ketab_film_defaa_mogaddas مدیر کانال ( تبادل ) @AlfJhoosen @AlfJhoosen2
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار به دست تروریست های داعشی در سوریه و فرار از زندان تروریست ها ) 🔻 قسمت_۴ _ یک بار دم صبح بود ساعت پنج صبح دایے ام هم با من بود ڪه(بعدها به شهادت رسید...) بعد از نیم ساعت خط را به گروهے دیگر تحویل دادیم... چند لحظه بعد یک خمپاره ۱۲۰ خورد وسط بچه ها ڪه یڪجا جمع شده بودند! "حیدر" ، "محمد" ، "سیدناظر" ، "سید رضا" دایے ام ، همه با هم بودند... محمد سرش نبود،حیدر پاهایش پریده بود و هردو هم آنجا تمام ڪرده بودند! اولین بارم بود ڪه شهید می دیدم! یڪے از بچه ها با دیدن حیدر از ترس زبانش بند آمد... او پنج،شش روز نمی توانست صحبت ڪند! اما من چون خون دیده بودم برایم عادے تر بود. خیلے ناراحت بودم... حیـدر هم اتاقے ام بود! با هم اخت شده بودیم! حیدر و محمد هیچ ڪسے را نداشتند... خانواده هایشان همه در افغانستان بودند و خودشان در ایران در یک اتاق مجردے زندگے می‌ڪردند! باهم فامیل هم بودند... همان موقع بود ڪه احساسے به من دست داد ڪه ، خوش به حالشان... آنها رفتند!!! تلخے داستان این بود ڪه آنها به عشق حضرت زینب سلام الله علیها آمدند اما حتے یک بار وقت نشد حرم اش را زیارت کنند... _آن زمان زینبیه خیلے خطرناک بود و عده‌ے ڪمے این توفیق را پیدا می‌ڪردند ڪه حرم را زیارت کنند! بعضے گروه ها خط را نگه نمے داشتند و حتے شب اول ول می‌ڪردند می‌رفتند... اما بچه هایے مثل حیدر و محمد جانانه مےجنگیدند! _آن دو را در ڪیسه هاے مخصوص گذاشتیم ، پلاڪشان را زدیم ، نامشان را نوشتیم و به عقب فرستادیم! بعضے از بچه ها زندگے هاے سختے داشتند و از خانواده‌هاےشان دور بودند... یادم هست محمد مےگفت:"قدر پدر و مادرت را بدان ، ما در شهر غربت بودیم و همه کارهایمان را خودمان باید انجام دهیم یا ڪار می ڪنیم یا در این اتاق زندگی میڪنیم"... هر دوےشان هم سرے اول به شهادت رسیدند! شهادت آنها براے ما گران تمام شده بود... _بعد از شصت روز برگشتیم خانه! ڪل فاطمیون آن زمان صد و شصت نفر بودند و با تعدادے ڪه اڪنون سوریه هستند اصلاً قابل قیاس نیست... من پنج بار اعزام شدم و بار پنجم اسیر شدم! مے توانم بگویم دفعه اول هیجاناتے داشتم ڪه مرا به جنگ مےڪشاند ، اما دفعه هاے بعد دیگر خبرے از آن هیجان ها نبود و آگاه تر قدم در این راه گذاشتم! خیلے ها فکر مے ڪنند مدافعان حرم به دلیل تسهیلاتے به سوریه میروند... من زمانے ڪه در ایران مشغول ڪار بودم ، حقوق متعارفے داشتم و ڪارم اگر چه سختےهاے خودش را داشت اما خوب بود! در ڪنار خانواده بدون هیچ خطرے زندگے مے‌ڪردم... خانواده ما مشڪل اقامت در ایران را هم نداشت! ترس این را هم ڪه ممڪن است دست و پایم قطع شود نداشتم... بنابراین من نه نیاز به این پول داشتم و نه نیازے داشتم بروم مثلا ڪارت اقامت بگیرم ، اما غریبے حضرت زینب سلام الله علیها ما را به جنگ کشاند! _هر چهل و پنج روز ڪه در سوریه مے ماندم حدود یک سوم حقوق را به عنوان حق ماموریت دریافت می‌ڪردم! فرمانده و رزمنده عادے هم فرقے با هم نداشتند... الان برادر خودم هشت بچه دارد ، اما در سوریه است تازه برادر من مجروح هم شده است! تا زمانے ڪه در سوریه باشیم ، این حقوق را دریافت مےڪنیم ، اما وقتے که برگردے ایران حقوقش قطع مے شود!!! این در حالے است ڪه دیگر ڪار قبلے ات را هم از دست داده ای... _وقتے براے اولین بار به سوریه رفتم ، تصوراتم ڪاملا با واقعیت فرق میڪرد... زمین تا آسمان،احساسم،آب و هوا، همه چیز! اما جنگ آدم را شجاع و دلاور مےڪند... من از جنگ ایران و عراق چیزهایے شنیده بودم اما هیچ تصورے نداشتم! سرے چهارم ڪه مرخصے آمدم ، نزدیک اربعین بود ، رفتم ڪربلا... فڪر نمےڪردم بتوانم از مرز عراق رد شوم اما ، به راحتے این ڪار را انجام دادم! اصلا فڪر نمےڪردم بتوانم از مرز رد شوم و بروم حرم امام حسین صلوات الله علیه را ببینم! _نُه روزے آنجا ماندم... قشنگ زیارت هایم را ڪردم! در حرم امام حسین صلوات الله علیه یک چفیه داشتم ڪه آن را از کمرم باز ڪردم و انداختم روے حرم‌ حضرت... دستم راحت به ضریح رسید! براے خیلے ها سخت بود اما ، براے من همه جا به آسانے این اتفاق افتاد! از مرز عراق تا خود ڪربلا پیاده رفتیم... ماشینم بود اما ، ما تصمیم گرفتیم پیاده برویم! _از ڪربلا ڪه برگشتم دو روز خانه بودم و روز سه شنبه اعزام شدم... مادرم صبح مرا بیدار ڪرد! ساعت چهار صبح قرآن گرفت و من راهی شدم... 🔺 ادامه دارد.... کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار به دست تروریست های داعشی در سوریه و فرار از زندان تروریست ها ) 🔻 قسمت_۵ _در مقر بودیم ڪه گفتند:فعلا پرواز نداریم! دو روزے آنجا ماندیم تا اینڪه بعد از دوروز هواپیما حرڪت ڪرد و دو ساعت بعد دمشق بودیم... _سال ۹۳ بود و این بار پنجم بود ڪه اعزام می‌شدم! این سرے ما را به "ڪفرین" بردند... این مقر در خود زینبیه واقع شده بود!بچه‌ها شهر "ملیه" را پاڪسازے ڪرده بودند و ما قرار شد برویم سمت "شیخ مسکین"... دو سه روز در ڪفرین ماندیم ، خودمان را تجهیز ڪردیم! دو روز ما را به یک مقر دیگر بردند و مجدداً برمان گرداندند همینجا... _صبح ها ورزش و تمرین مے‌ڪردیم! چون گفته بودند چند روز دیگر حمله داریم... بعد از سه روز ما را به دانشگاهے در "درعا" بردند! جاے بزرگے بود... یک مقر برای سربازان سورے بود و یک مقر هم براے فاطمیون! فرماندهان اطلاعات عملیات ایران هم آنجا بودند... با آنکه آموزش دیده بودیم اما باز هم تمرین مے‌ڪردیم! _یک روز "سید حڪیم" آمد و گفت: «گردان کوثر ۱ و ۲ آماده باشد می خواهیم برای حمله برویم» تا بچه ها تجهیز شدند ، اتوبوس ها هم آمدند... یڪے از رزمنده‌ها ڪه سن زیادے هم داشت ، یک پلاستیک خاک ڪربلا دستش گرفته بود و هر ڪسے ڪه سوار مي شد مقدارے از آن خاک را روے سرش مے ریخت تا تبرک شود! در اتوبوس یک نفر براے مان مداحے ڪرد و سینه زنی ڪردیم! _روز قبل از رفتن من ، برادرم به خط رفته بود و گفت:هر وقت که آمدی بیا و به من هم سر بزن... برادرم در گردان بچه هاے قناسه بود! یک ساعت و نیم تا منطقه شیخ مسڪین راه بود... منطقه بزرگے ڪه پر از زن و بچه بود و البته جیش السوری هم آنجا حضور داشت! به یڪے از بچه هاے همراه به نام "ابراهیـم "ڪه از قدیمے هاے آنجا بود گفتم:«چرا زن و بچه ها را از اینجا بیرون نمے‌ڪنند!؟» آنجا منطقه خطرناڪے بود و با دشمن ۳۰۰۰ متر بیشتر فاصله نداشت... خمپاره به راحتے میرسید! ابراهیم گفت:«آنها خودشان نمے خواهند بروند ، میےخواهند ڪنار همسرانشان بجنگند و مقاومت ڪنند» با تعجب پرسیدم:«مگر زن هم مے جنگد!؟» خب،تا آن موقع ندیده بودم... گفت:«بله آنها هم اسلحه دست میگیرند» _داخل شیخ مسڪین پادگان بسیار بزرگے بود... وقتے رسیدیم ، سید حڪیم بچه‌ها را پیاده ڪرد و گفت:ڪمے استراحت ڪنید ڪه ساعت یک باید برویم خط را تحویل بگیریم! _قبل از اینڪه در ڪنار بچه ها استراحت ڪنم یک سر به آشپزخانه زدم... سیدحیدر ڪه مرد سن و سال دارے بود در حال پخت غذا بود! او را مے شناختم و ڪمے با هم احوالپرسے ڪردیم... همان جا ناهارم را خوردم! بعد از نیم ساعت آمدم دیدم هیچ ڪس در مقر نیست... همه رفته بودند منطقه و من جا مانده بودم!!! همان وقت سید حڪیم با یک ماشین دیگر آمد از من پرسید: «سیدعلے اینجا چه ڪار میڪنی!؟» گفتم:«جامانده ام» بعد از چند دقیقه متوجه شدیم حدود پانزده نفر در این دقایق رفته بودند به دوستان شان سر بزنند ڪه جا مانده بودند... خود سید حڪیم ما را برد منطقه! 🔺 ادامه دارد..... کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
313253_635 (1).pdf
4.08M
📗کتاب ( خاطرات رزمندگان استان گیلان از جبهه و جنگ) 🔺۹۶ صفحه کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
🔰 گروه درخواست و تبادل کتاب ( کانال کتاب فیلم دفاع مقدس) http://eitaa.com/joinchat/121110548Cb832d288b9
خاطرات بیسیم چی-۱۰.pdf
8.79M
📗خاطرات بسیار شنیدنی « #بی_سیم_چی » ( خاطرات رزمنده عاشورایی حمیدرضا عسگریان از روزهای خون و حماسه ) 🔺قسمت ۱۰ ♦️فایل #ساخته‌شده‌ در کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
28.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستند ⭕️ کلاهی، تروریسم و اروپا روایتی مستند از ابعاد جدید پرونده انفجار حزب جمهوری اسلامی ٧تیر سالروز بمب گذاری و انفجار حزب جمهوری کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار از دست تروریست های داعشی در سوریه) 🔻 قسمت_۶ _در راه بودیم ڪه یڪے از بچه ها بے سیم زد به سید حڪیم ڪه هرچه زودتر نیروهایت را بفرست ڪه دشمن بچه ها را دور زده و آنها الان در محاصره هستند! بچه هاے ما شانسے ڪه آورده بودند همه شان تخس بودند و توانسته بودند خودشان را به هر زحمتے ڪه بود عقب بڪشانند ، هرچند زخمے هم داده بودند!!! قبل از رفتن به خط باید به بهدارے مےرفتیم و مشخصات مان را مےدادیم ڪه اگر اتفاقے افتاد هویت مان مشخص شود... من هم این ڪار را ڪرده بودم اما، پلاڪم در مقر جا مانده بود! _یک ماشین آمد ڪه برای بچه هاے تک تیرانداز بود! عقب ماشین پر از خون بود! یک لحظه دلم شور افتاد... با خودم گفتم نڪند برادرم زخمے شده باشد!!! خودم را به بیخیالے زدم و به خط رفتم! با بچه ها مشغول صحبت شدیم ڪه یڪے از بچه ها گفت: یازده نفر از بچه هاے تک تیرانداز در یک خانه بر اثر اصابت خمپاره زخمے شدند... هیچ ڪدامشان هم سالم نیستند! "سلیمان" فرمانده بچه هاے قناسه آمد! از او پرسیدم:«چه ڪسانے زخمے شده‌اند!؟» اسم ها را گفت و گفت:«نور احمد» برادرم هم ڪمے زخمے شده... خواهش ڪردم به عقب بروم و برادرم را ببینم اما ، سید سلیمان گفت:«باید از سید حڪیم اجازه بگیرے»وقتے سید حڪیم آمد به بچه ها سر بزند،از او خواهش ڪردم اجازه بدهد بروم به برادرم سر بزنم... سید حڪیم گفت:«چیزی نیست ، من او را دیدم چهار تا ترڪش خورده و مشڪل جدے ندارد.» قبول ڪردم و رفتم سمت راست خط اما دلم همچنان شور میزد... چند دقیقه بعد یک آرپی‌جی بالای سر دو تا از بچه‌ها اصابت ڪرد! آنها گیج شده بودند و بردنشان عقب... فاصله ام با آنها حدود صد مترے بود! _خیلی راحت تڪفیرے ها را از پشت خاکریز مے دیدم... حدود ۱۰۰۰ متر فاصله مان بود! تا قبل از آن اصلا تڪفیرےها را از نزدیک ندیده بودم،فقط جنازه دیده بودم... _درگیرے به شدت ادامه داشت!ساعت شش عصر بود،ما چهار نفر بیسیم نداشتیم! یڪے پیڪا میزد... یڪے آرپےجے مےزد... دو نفرمان هم ڪلاش داشتیم!!! من ڪمے جلوتر رفتم! تڪفیرےها را از دور دیدم اما چون لباس هایشان شبیه لباس هاے سربازان سورے بود،فڪر ڪردم از بچه‌هاے خودمان هستند... آنها از زمانے ڪه من به سمت شان راه افتادم با دوربین دید در شب مرا دیده بودند! دو گـودال بود ڪه قبلا دست ما بود... اما من نمے دانستم ڪه تڪفیرے ها آن را از ما پس گرفته اند! تعدادے از آنها در گودال ها مخفے شده بودند،تعدادے دیگر هم با لباس هاے شبیه ما ایستاده بودند! همین ڪه وارد جمع شان شدم یڪے با اسلحه محڪم به سرم ڪوبید در جا افتادم... آنها همه عربے صحبت می‌ڪردند و من فڪر میڪردم از بچه هاے حزب الله هستند! همین ڪه اسلحه را بر سرم ڪوبیدند،تازه فهمیدم اوضاع از چه قرار است... 🔺 ادامه دارد... کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
📗کتاب ۱ 🗓سالروزآزادی‌مهران‌درعملیات‌کربلای۱ 💠رهبرانقلاب: ‼️در پيروزى كربلاى۱ که شهر مهران آزاد شد، در حقيقت رژيم عراق آبرو و حيثيت نظامى خودش را از دست داد، چون او با همه توان و نيرو میخواست مهران را حفظ كند. آنجا ديگر مسأله، مسأله‌ى فاو نبود كه بگويند فلان يگان نظامى غفلت كرده بود، نيروهاى ايرانى آمدند جايگزين شدند، نه، اینبار آنجا چهار چشمى نيروهاى متجاوز به كمك دستگاههاى جاسوسى و اطلاعاتى بزرگ دنيا متوجه بودند كه مهران را در دست خودشان نگه دارند. اگر عراقيها ظرفيت نظامى داشتند، اگر توانايى رزمى داشتند، بايد میتوانستند فاو را نگه دارند، قلاويزان را نگه دارند. وقتى با تمام تلاشى كه در جبهه‌ى نبرد عراقى‌ها كردند نتوانستند جلوى سيل خروشان شماها را بگيرند و شماها مردانه وارد شديد، سلحشورانه عمل كرديد و دشمن را روسياه كرديد و بينيش را به خاك ماليديد، حيثيت نظامى عراق يك باره از بين رفت. معلوم شد اين همه هياهو و هارت و هورت، باطنى ندارد، پوچ پوچ است! ۶۵/۴/۲۹ 👇👇👇
عملیات‌کربلای۱.pdf
1.05M
📘 کتاب ۱ 🔺بمناسبت ایام عملیات کربلای یک و آزادسازی مهران کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات بیسیم چی-۱۱.pdf
8.26M
📗خاطرات بسیار شنیدنی « #بی_سیم_چی » ( خاطرات رزمنده عاشورایی حمیدرضا عسگریان از روزهای خون و حماسه ) 🔺قسمت ۱۱ ♦️فایل #ساخته‌شده‌ در کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار از دست تروریست های داعشی در سوریه) 🔻 قسمت_۷ _یڪے دیگر همان موقع چاقو اے درآورد و فریاد زد:«جیش السورے» «جیش السورے» یک لحظه فڪر ڪردم آنها از بچه های جیش السورے هستند ڪه اشتباهے من را دستگیر ڪردند! با صداے بلند گفتم:«لبیک یا زینب،انأ فاطمیون» یڪےشان پرسید:«فاطمی!؟» آنجا بود ڪه ڪاملاً مطمئن شدند من فاطمیون هستم... یڪے چاقو در آورد ڪه سرم را ببرد؛ فرمانده شان فریاد زد:«نه!نه!این اسیر را من گرفتم؛حق ندارید دست به او بزنید،مال خودم است! به من دستبند زدند! من روے زمین افتاده بودم... پاے یڪے از آنها روے سرم بود! یڪے آمد با پیراهن و شلوار افغانے، هیڪلے و سیاه چهره ڪه صورتش را با دستمال بسته بود در حالے ڪه به شدت مے لرزیدم،توے دلم گفتم:«خدایا! من اسیر شدم!؟» با خودم زمزمه ڪردم ڪه جداً اسیر شدم! نمےدانم چرا آن لحظه اصلاً به مرگ فڪر نمے ڪردم ! با خودم گفتم:«چطور ممڪن است جیش مرا اشتباه گرفته باشد؟!چرا مرا می زنند؟!» همچنان مبهوت بودم و نمے خواستم اسارتم را قبول ڪنم... می گفتم:اینها حضرت زینب«سلام الله علیها»را مے شناسند،براے همین بلند فریاد میزدم:«لبیک یا زینب!» _همینطور ڪه از پیشانے ام خون مے آمد،مرا دست بسته بردند... پیشانے ام تقریبا ترڪیده بود و خون شدید مے آمد! دوباره با لگد و مشت ریختند سرم! آن مرد قوے هیڪل افغانستانے،یک گونے روے سرم ڪشید! دیگر مطمئن شدم آنها مرا مے ڪشند... یا ابوالفضل!یا حضرت زینب!خودتان کمک ڪنید! اینها سر من را میبرند! خیلی ترسیده بودم! از ترس داشتم سڪته میڪردم... وقتے گونے را به سرم ڪشید،من را روی ڪولش انداخت و برد! سیصد مترے فاصله بود!!! دم خاڪریز گونے را از سرم برداشتند... دیدم پنجاه،شصت نفر آدم آنجا هستند! همه با ریش ها و مو هاے بلند مثل جن! سرشان را ڪه تڪان مےدادند میترسیدم... یڪے یڪے مے آمدند با من عڪس مےگرفتند! چند دقیقه‌اے کتک مےزدند و مےرفتند نفر بعد مےآمد... آن جور ڪه حساب ڪردم،حدود نُه خاڪریز من را عقب بردند تا رسیدیم به خاڪریز آخر! ڪنار هر خاڪریز خانه هایے بود و در آن افرادے بودند... آنها تا من را مےدیدند فریاد مےزدند: «جیش!» و با هلهله و شادے مے گفتند:«اسیر ایرانی!» چون هرچه با من صحبت مے ڪردند متوجه نمےشدم مےپرسید«وأین؟» جواب مےدادم:«مِن ایران!» بعد دستشان را به سمت گردنشان تڪان مےدادند و مےگفتند:«سڪین!» یعنی با چاقو مے ڪشیمت!!! _در پاهایم هیچ رمقے نبود... آنها تقریباً من را مےڪشیدند! دو نفر زیر بغل هایم را گرفته بودند! یڪے هم از پشت لگد مےزد تا راه بروم... گاهاً با پشت به سرم مےڪوبیدند! وقتی رسیدیم به مقر پشتیبانے از لاے درختان مرا بردن داخل خانه! انداختنم روے تشڪے،دست و پایم را بستند؛خون همچنان از سرم جارے بود... تعداد بسیار زیادے ریختن دورم" یڪےشان پوتین هایم را دید و گفت: به به! چه ڪفش هایے! البته اینها را به زبان عربے مےگفت... ڪفش هایم را در آورد و برد! دیگرے جوراب هایم را درآورد و یڪے یڪے چیزهایے را ڪه همراهم بود را بردند... ‌من ڪماڪان مبهوت نگاه مےڪردم! داخل جیبم مُسَڪِّن سردرد بود... خیلے پیش مےآمد ڪه در خط بچه ها سردرد مےگرفتند! این قرصها را درآوردند و فریاد زدند:«حرام! حرام! اینها ترامادول است!» بهشان فهماندم این ترامادول نیست ژلوفن است و چرک خشک ڪن! اما آنها گفتند تو ڪافـرے و من را زدند! بازگفتن اینها همه مخدرات است... از زدن ڪمترین مضایقه اے نمے ڪردند! سیگار و فندک مرا هم برداشتند... از من پرسید:«دخان!؟» (ینی سیگار) گفتم:.«بله!» فریاد زد:«حرام !» _مدتے ڪه در بهداری بودم،در حد چند ڪلمه عربے یاد گرفتم و برخے از حرف‌هایشان را مےفهمیدم! «ابوحسن قفس» همان ڪسے ڪه مرا اسیر گرفته بود! همه جا دنبال مےآمد... سوری بود و آنجا من را به دو نفر تحویل داد و گفت:«ببریدش مقر تا من خودم بیایم"» _من را داخل اتاقے بردند،دواگلی آوردند و سرم را سرسرے باندپیچے کردند... دائم به خودم مےگفتم:شاینها الان من را میبَرند و سرم را میبُرند! ترس وجودم را احاطه ڪرده بود... دوباره بردنم بیرون! حدود پانصد نفر بودند! وضع عجیبی بود! «جبهة الشام» ، «جبهة النصره» ، «جیش الحر» ، «العمری» ، «داعش» و گروه‌هاے دیگر هر ڪدام تعدادے از نیروهاے شان بودند... هر ڪدامشان مرا مے ڪشیدند و مےگفتند او را به ما بدهید! من هم میان آنها دستبند دستم فشار عجیبے مے آورد ... 🔺 ادامه دارد.... کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
خاطرات بیسیم چی-۱۲ آخر.pdf
10.24M
📗خاطرات بسیار شنیدنی « #بی_سیم_چی » ( خاطرات رزمنده عاشورایی حمیدرضا عسگریان از روزهای خون و حماسه ) 🔺قسمت ۱۲ ( قسمت آخر ) ♦️فایل #ساخته‌شده‌ در کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_m
📗کتاب ۸۲ 👇👇👇
کتاب کمین جولای 82.pdf
2.94M
📗کتاب ۸۲ 🔺بمناسبت ۱۴ تیر ۱۳۶۱ - سالگرد ربوده شدن حاج احمدمتوسلیان و ۳ تن از همرزمان و همراهان ایشان توسط رژیم اسراییل و فالانژها 🔰۴۷۰صفحه 🔰به کوشش حمید داود آبادی ، نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار از دست تروریست های داعشی در سوریه) 🔻 قسمت_۸ _بین همه گروه هاے تڪفیرے، جبهة النصره از همه خشن تر هستند! هر ڪسے مرا به یک سمتے مےڪشید... ترسیده بودم و با خودم میگفتم: بالأخره یکےشان مرا مے برد و مےکشد! سوار ماشینم مےڪردند،گروهے دیگر مرا پیاده مےڪرد و سوار ماشین خودشان مےڪرد،دوباره گروهے دیگر مرا پیاده مےڪردند و با خود مےبردند! وضع عجیبی بود... ابوحسن آمد و گفت: «این اسیر را من گرفتم و خودم او را میبرم» او فرماندهے بود ڪه تقریباً آنجا همه از او حساب مےبردند... دیگر ڪسے حرفے نزد! مرا عقب تویوتایش انداخت ، خواباند خودشان هم نشستند ، پاهایشان روے سینه‌ے من بود و دو اسلحه روے سرم! _رفتیم جلوتر پلیس راه بود... آنجا را هم رد ڪردیم! حس ڪردم داخل شهر شدیم! جلوے خانه اے نگه داشتند و من را مثل یک گونی از ماشین پرت ڪردند پایین ، بعد دو دستم را گرفتند و ڪشیدند داخل یک زیرزمین! بیمارستان شان بود! حالا علاوه بر سرم از دهان و بینی ام هم خون مےآمد... دوباره یک درمان سرپایی ڪردند و چند دقیقه دیگر بردند! چیزی ڪه بیشتر از ڪشته شدن مرا می‌ترساند ، شماره تلفن‌هایے بود ڪه همراه داشتم!‌ تلفن اقوام و پدر و مادر و بچه ها در آن بود! فڪرم درگیر بود و میترسیدم مثلاً با پدر و مادرم تماس بگیرند و با دروغ آنها را بِڪِشَند آنجا و بلایی سرشان بیاورند... دیگر مرگ را فراموش ڪرده بودم! یڪے از آنها شماره ها را در آورد و به علاوه ی حدود ۲۰۰ دلار ڪه همراهم بود ، پولها را گذاشت داخل جیبش اما ، دفترچه را نگاهے انداخت و ریز ریز ڪرد و انداخت داخل سطل زباله! لاے پول هایم چند تا اسکناس پنج هزار تومانے و ده هزار تومانے ایرانے بود... با دیدن عڪس امام روے این پول‌ها مرا شدید تر زدند! داد مےزدند: «أنت شیعه! مِن ایران!» اوضاع برایم بدتر شد... با دیدن پولها ولم نمےڪردند! یڪےشان زیر چک و لگد مرا کشید و پرتم ڪرد داخل صندوق عقب ماشین اش... ده دقیقه بعد زمانے ڪه از داخل صندوق عقب بیرونم آوردند وارد مڪان دیگرے شده بودیم! ڪنار یک تیر برق نگه ام داشتند و گفتند سرت را بنداز پایین... با چفیه چشم هایم را بستند و بردنم داخل! آنجا اتاق فرماندهان بود! _وارد ڪه شدم حس ڪردم هفت،هشت نفر دورم را گرفتند... آنجا هم بدون هیچ حرفے همه ریختند سرم و من را زدند! جز لباس زیرم دیگر چیزے تن ام نبود! پانزده دقیقه بے وقفه با شیئے مثل لوله آب اما پلاستیڪے به بدنم می‌زدند دیگر جانے در بدنم نمانده بود... _بعد از آن پذیرایے به داخل اتاقے انداختند و چشمانم را باز ڪردند!‌ دیدم پنج،شش نفر ڪنارم عڪس مےگیرند و مسخره بازے در مےآورند... بعد از چند دقیقه سرگروهان ها آمدند! پیڪر بےجان و زخمےام برایشان جذابیت داشت و سعے مےڪردند هیچ ڪدامشان از عڪس گرفتن جا نمانند... فیلم هم مےگرفتند! یک نفر نبود ڪه در این مدت مرا ببیند و کتک نزند... ساعت سه نیمه شب بود ڪه من را با بدن عریان داخل اتاقے ڪه ڪَفَش سیمان بود انداختند! آن هم در زمستان و هواے بسیار سرد و سوزدار... هواے سوریه ، شب هاے بسیار سردے دارد و روزهاے گرم! حالم به گونه‌اے بود ڪه تمام بدنم درد میڪرد... نه مےتوانستم بنشینم نه بایستم! دیگر به فڪر خونریزے سر و صورتم نبودم! داشتم یخ میزدم ، تا حدود ساعت ده صبح آنجا بودم ڪه تازه آن موقع یک دست لباس دادند بپوشم... 🔺 ادامه دارد.... کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
عملیات کربلای1-آزادسازی مهران-9تا19تیر1365.pdf
3.71M
📗کتاب شرح عملیات کربلای یک 🔺 بمناسبت ۹ تا ۱۹ تیرماه ۱۳۶۵ - سالروزعملیات کربلای یک ، آزادسازی مهران کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار از دست تروریست های داعشی در سوریه) 🔻 قسمت_۹ _بردنم پیش یک نفر و شروع کرد به پرسیدن... از ڪجا هستے!؟ ایران! براے چه به اینجا آمدے!؟ اینجایش را متوجه نشدم منظورش چیست! شڪسته بسته گفتم:من عربے متوجه نمےشوم؛با سیلے محڪم به صورتم مےزد و گفت:ڪذاب خودت را به آن راه زده اے"؟! تو سورے هستے و عربے بلدے! وقتے جواب سوالے را متوجه نمیشدم سکوت مٻڪردم او هم میزد... _ساعت ۱۲ ظهـر غذایے برایم آوردند ڪه ظاهراً گوشت بود؛اما تنها چیزے ڪه در آن پیدا نمےشد گوشت بود! نامردها همه گوشت ها را خورده بودند و استخوانش را با چند هویج جلویم انداختند! همانے ڪه غذا را آورد فریاد زد:«بخور!» _شب شد دوباره من را از اتاق بردند... ابوحسن آمد! ابوحسن تنها یڪبار همان موقع ڪه من را در منطقه دید یک سیلے زد و دیگر کتک نزد... به نظرم آن آدم بدی نبود! البته آدم خوب در میانشان نبود اما بین بقیه این آدم بهترے بود... ابوحسن اسم مرا پرسید! گفتم:«عماد»هستم! فڪر ڪردم آنها حتما با حضرت علے صلوات الله علیه دشمن هستند! براے همین اسم اصلے ام را ڪه علے بود نگفتم و خودم را عماد معرفے ڪردم... این اسم ناگهان به زبانم آمد! ابو حسن پرسید: عماد گرسنه هستے!؟گفتم:بله! پولے داد به یڪے از ڪسانے ڪه آنجا بود و گفت:«برو برایش فلافل بخر» فلافل را ڪه خوردم یک سیگار داد بڪشم... یک چاے هم آورد! با خودم گفتم: خدا را شڪر انگار خوب شدند! اما نگو مے خواستند از من اطلاعات بگیرند... لحظاتے بعد یک مترجم آمد و به فارسے گفت: «همه چیز را بگو!» او فارسے را بسیار سلیس و بدون لهجه صحبت میکرد! ابوحسن پرسید: بدنت درد مےڪند!؟ گفتم: بله! مُسَڪِّن آورد تا بخورم... با خودم گفتم: نه به آن روزهاے اول نه به الان! _دفتر و خودڪار آوردند... ابوحسن گفت: حالا دیگر حرف بزن! یک لوله هم ڪنارش گذاشت و یڪے از شیخ هایشان هم آمد آنجا نشست! آن ڪسے ڪه فارسے را خوب بلد بود بسیار من را متعجب ڪرد... با خودم گفتم: بے برو برگرد ایرانے است! او به من گفت: اینها با تو ڪاری ندارند؛«تو فقط حرف بزن» _سوال ها شروع شد!!! سوال هایے از این دست ڪه مقرّتان کجا بود و خانه تان ڪجاست و از این قبیل یک سوال را درست پاسخ ندادم! مثلاً اگر مقرمان کفرین بود میگفتم: درعا! اگر مڪان را درست مےگفتم با یک ڪیلومتر جابجایے اعلام مےڪردم! _او پرسید براے چه به سوریه آمدے!؟ اصلیت ڪجایے است!؟ من افغانستانے هستم ؛ اما مقیم ایرانم و به خاطر حضرت زینب آمده ام! حضرت زینب!؟ حضرت زینب دیگر ڪیست!؟ حضرت زینب همان ڪسے است ڪه در دمشق او را به خاک سپردند... شروع ڪرد به خندیدن و گفت: شما عقل ندارید؛ مثل هندے ها مےچسبید به یک مجسمه و آن را عبادت مےڪنید! او مےپرسید و پشت سرهم مسخره میڪرد... فیلم هم مےگرفتند! دوباره به اتاق بغلے انداختنم! _شب پنجم من را سوار ماشین ڪردند ڪه مثل قبل بود! دو نفر به همراه ابوحسن ڪنارم نشستند... رفتیم داخل یک ساختمان سه طبقه! ڪسے از دل من خبر نداشت... آن مدت روزی صد بار میمردم و زنده میشدم! میگفتم: خدایا حداقل مرا خلاص ڪن... به جز شڪنجه تحقیر هایشان هم آزارم مےداد! بدجورے مقدسات را مسخره مےڪردند... «نوزده ماه اسیر بودم!» ابوحسن من را به زندان برد! پیش از آن در همان ساختمان سه طبقه به یک تخت بستنم؛ پایم را زنجیر کردند؛ دستهایم را بستند و تا فردا شبش همانجا رهایم ڪردند و رفتند... _فردا شب مقدارے غذا آوردند... یک پرچم سیاه داعش را به دیوار زدند! یک میز گذاشتند و پانزده نفر با دوربین آمدن داخل... مترجم گفت: چیزهایے را ڪه به تو میگویم براے آنها تڪرار ڪن! بگو: «من از ایران براے حمله آمده ام! آمده ام سنے ها را بکشم! بخاطر امام حسین(ع) آمدم! از طرف آیت الله شیرازے و رضایے آمده ام!» ابتدا ابوحسن مقدارے صحبت ڪرد و بعد به من گفت: حالا تو صحبت ڪن! همان ها را تڪرار کردم... بعد از فیلم دوباره من را زدند و بعد به تخت بستند! در فیلم ایرانے معرفے ام ڪردند و به افغانستانے بودنم اشاره اے نڪردند! از من پرسیدند: تو سرباز هستے!؟ آن جا با همه سختے هایے ڪه ڪشیده بودم به ذهنم رسید بگویم از «فرماندهانم و درجه دار هستم!» چون سرباز معمولے را به راحتے آب خوردن سر مےبریدند؛ اما درجه دار برایشان ارزشمند بود! براے همین در این مدت مرا نگه داشته بودند... 🔺 ادامه دارد.... کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار از دست تروریست های داعشی در سوریه) 🔻 قسمت_۱۰ _چهل روز گذشت... روزے یک وعده غذا به من مےدادند! یک شب حدود ساعت ۹ آمدند داخل اتاق تعجب کردم ، چون معمولاً شبها نمےآمدند! ابوحسن بود با یک نفر از جبهة الشام و چند نفر دیگر ڪه صورت هایشان را بسته بودند... گفتند: می‌خواهند من را ببرند و بڪشند! آمدند دستبندم را باز ڪردند و بردند پایین... چشم هایم باز بود! جلوے در چهار تویوتا پارک بود! پشت هر ڪدام یک دوشڪا بسته بودند... تعداد زیادے آدم از جیش الحُر آمده بود! در ازاے پاڪت پول به ابو حسن من به آنها فروخته شده بودم... آنها من را به مقرشان بردند! _مقر آنها جاے تاریڪے بود! فریاد زدند بیایید یک بچه شیعه را گرفته ایم... هر ڪسے مےآمد یک شڪم سیـر من را مےزد! آنجا علاوه بر من سه تا از بچه هاے سورے هم ڪه در شیخ مسڪین اسیر شده بودند حضور داشتند... آن سه نفر ڪه خودشان از جیش السوری بودند شروع ڪردند به «بشار اسد» توهین ڪردند! مےگفتند: بشار اسد قاتل مسلمین است! به خاطر همین فحاشے ها و این که سنے بودند تڪفیرےها با آنها ڪاری نداشتند... آن سه نفر با من صحبت مےڪردند تا اطلاعات ام را به جیش الحُر بدهند! فرداے آن روز دستهایم را با سیم بستند و دوباره با ماشین به همان منوال آمدند دنبالم... این بار به گروه العمری فروخته شده بودم! از وسط راه چشمهایم را بستند... یک ساعتے رفتیم تا رسیدیم داخل یک پارڪینگ! آنجا چشمهایم را باز ڪردند و خواباندنم روے زمین... مقدارے آب به من دادند و چاقو را درآوردند و گذاشتند روے گردنم ! با خودم گفتم: «اینها قصد ڪشتن مرا ندارند ، چون پاے پول در میان است ، باز هم من را خواهند فروخت!» درست حدس زده بودم... آنها تنها مےخواستند آزارم بدهند! بردنم داخل یک اتاق... بیست دقیقه بعد یک جرثقیل آمد و من را با آن بردند! بردند جایے ڪه دوباره ابوحسن آمد! او از من پرسید: «عماد اشلونک!؟» یعنی عماد چطوری!؟ اذیتت نکردند؟ گفتم: اذیتم بڪنند یا نه براے شما فرقے مےڪند!؟ همه شان از گروه‌هاے خودتان هستند! و با خنده گفتم: همه شان آدم‌هاے خوبے بودند... عماد تورا تبادل مےڪنیم و پیش پدر و مادرت برمیگردے! آنها در راه چند بار ماشین عوض ڪردند و باز هر گروهے ڪه پول بیشترے مےداد ، براے چند روزے من را به او مےفروختند! جالب اینڪه حضور ابوحسن هنگام فروختن من الزامے بود... _پنجمین بار به دست جبهة النُصره فروخته شدم! گروهے ڪه از همه شقے تر بود و آنچه فڪرش را نمیڪردم برایم اتفاق افتاد... آن شب چهار تا بچه آمدند حدود شانزده ساله! این چهار بچه ڪاری ڪردند ڪه تا صبح دیگر دستم را ڪامل از زندگے شسته بودم... هر ڪارے را ڪه فڪر ڪنید با من ڪردند! گوش هایم را با انبردست مےڪشیدند و آنقدر من را زدند ڪه خسته شده بودند... به آنها گفتم: «یک تیر بزنید و راحتم ڪنید» صبح فرمانده آنها آمد و پرسید: از ایران هستے!؟ بله! براے چه اینجا آمدے و ما سنے ها را میڪشے!؟ _چشم هایم را بستند و بردنم بیرون... یک لحظه از زیر چفیه متوجه شدم ڪه دارند من را سمت پله مےبرند! پایم را ڪه درست گذاشتم فهمیدند چشمانم میبیند... دو نفرے ڪه ڪنارم بودند ڪنار رفتند و پشت سرے با لگد پرتم ڪرد روے پله ها! سرم دوباره شڪست... بلندم ڪردند و سوار ماشین دیگرے شدم! گفتند: «سرت را بگیر پایین ، حق ندارے جایے را ببینے» گویا من را برده بودن جایے شبیه آگاهے! _وقتے رسیدم آنجا زنجیر آوردند و دست و پایم را بستند... شش ماه هم آنجا ماندم! این شش ماه روزهاے سختے بر من گذشت... مثلاً اندازه ے دو لیوان غذا برایم مےآورند ، نگهبان دستهایم را از جلو باز ڪرد و از پشت بست... مےگفت:غذایت را بخور!!! همین که دولا مےشدم غذایم را با دهان بردارم ، آنهم غذاے بسیار داغ ، با لگد به صورتم مےزد و من دوباره برمےگشتم عقب! مےگفت: «والک،دوباره بخور» تا ۳ بار این ڪار را انجام مےداد بعد با لوله کتکم مےزد! آخر با چه بدبختے غذا را میخوردم... 🔺 ادامه دارد... کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار از دست تروریست های داعشی در سوریه) 🔺قسمت ۱۱ _روزے نبود ڪه سه وعده کتک نخورم! دیگر بدنم مقاوم شده بود... هر روز هم یک آدم جدید من را میزد! در مدت این شش ماه بین جبهة النصـره و داعش اختلافاتے است! داعشے ها من را مسخره مےڪردند و به ائمه معصومین صلوات الله علیهم توهین مےڪردند... یک بار با یڪے از آنها جر و بحث ڪردم ، او شروع ڪرد به حضرت علے صلوات الله علیه توهین ڪردن! از این موضوع بسیار به هم ریختم... با قرآن گفتم: «لکم دینکم ولی الدین» بعد گفتم: «شما به دین خود من هم به دین خود» او داد زد ڪه:«تو کافری» «مسلمین را میڪشے» _از جبهة النصره آمدند پایین و گوشم را گرفتند و ڪشیدنم بیرون بردند طبقه خودشان... آنجا یک تخت شڪنجه بود ، دست هایم را از پشت بستند ، چشم هایم را هم بستند ، زنجیر را به میله انداختند و با دست هایم از آن آویزان ڪردند! ڪتف هایم داشت ڪنده میشد... پلاتین پایم شکست! دو ساعت آویزان بودم ، واقعا فڪر ڪردم دارم میمیرم ، نمےتوانستم غذا بخورم... تا یڪے دو ماه بعد ، وقتے به دستشویے مےرفتم تمام ادرارم خون بود! دڪتر مےآمد و یک دواے سرسرے مےداد ڪه فقط زنده بمانم... _بعد از شش ماه به جایے سمت «درعا» منتقلم ڪردند و بعد بردنم سمت مرز فلسطین اشغالی به یک زندان بزرگے ڪه براے خود جبهة النصره بود به نام «زندان کبریٰ» _این یک سال و چند ماه در زندان ڪبرے بودم! حالا دیگر چهارده نفر بودیم ڪه همگے در یک سلول بودیم... وقتے یک نفرمان آزاد مےشد خیلے خوشحال مےشدیم و بقیه مےگفتند: یعنے مےشود ما هم یک روز آزاد شویم!؟ _بعضے از بچه هاے ما در زندان ڪار مےڪردند... مثلاً براے آوردن زندانے شیخ‌شان به نام «ابو ، ڪل»مےگفت: «فلانے را بیاور» بچه ها چشم او را مےبستند و مےبردند ، بعد ڪه از شڪنجه برمےگشت مےگفتند:‌«بیا ببر» _مرا ڪردن داخل سلولے ڪه یک متر هم نبود... باید در همان جا غذا میخوردم! دستشویی مےڪردم و مےخوابیدم _دوماه با دستهاے بسته همانجا ماندم... سپس من را به سلول بزرگے ڪه نزدیک ۵۰ متر بود منتقل ڪردند! آنجا با بچه هاے ارتش سورے یک جا بودم! یک نفر هم روسے بود به نام «خلیل» ۱۱ نفر از ارتشےها علوے بودند و یکےشان سنے بود... ڪم ڪم با آنها رفیق شدم! گاهے زن هاے شان را مےآوردند تا ما را ببینند! تنها من آنجا شیعه بودم و هر ڪسے مےآمد من را ڪـافر خطاب مےڪرد... نمےدانم چرا زن ها مےآمدند! زن هاے خود جبهة النصره بودند... تجهیزات ڪامل داشتند و ڪمربندهاے انتحارے بهشان وصل بود! سه زن هم آنجا اسیر بودند... دو تاے آنها علوے بودند و دیگرے مسیحے! به زن ها بسیار تجاوز مےشد! شب ها ڪه میخوابیدیم صداے ضجه آنها را مےشنیدیم... _با هم سلولے هایم رفیق شده بودم! بین آنها ڪسانے بودند ڪه سه سال و پنج سال اسیر بودند و آنجا ڪار مےڪردند... «سید حڪیم» و «ابوحامد» قبلا به ما گفته بودند به هیچڪس اعتماد نڪنید و حرف نزنید! آنها مےگفتند: شما اجنبے هستید و با ما فرق میڪنید! خلیل خیلے با من رفیق شده بود... او عربے هم بلد بود! خلیل هم مےگفت: اندازه یک سر سوزن به اینها اعتماد نڪن و حرفے به آنها نزن... _با یک علوے ۲۱ ساله ڪه اهل «حمص» بود حسابے رفیق شدم! او به نام «ابو ربیع» معروف بود... همه جوره هوایم را داشت! گاهے برایم غذاے اضافه مےآورد! گاهے لباس مےآورد! حتے ڪنار هم مےخوابیدیم... او مےگفت: عماد ، همه اینها جاسوسند! اگر حرف بزنے سرت را میبرند! حتے به من هم اعتماد نکن!!! _بچه هاے سورے در آنجا ڪار می ڪردند... همه هم بیرون ڪار مےڪردند! لباس مےشستند... ماشین مےشستند... و ڪارهایے از این دست! من و خلیل ڪارهاے داخل اتاق انجام مےدادیم ، مثلا اسلحه مےآوردند ما تمیز مےڪردیم! _سه ماه بعد از اسارت اجازه دادند حمام بروم... پوست بدنم طورے شده بود ڪه با ڪمترین عرق به شدت مےسوخت! انگار روے زخم تازه نمک بزنید... در شبانه روز یک ساعت مےخوابیدم! بدنم پوست پوست شده بود! ماهے یک بار مےتوانستم حمام ڪنم! ڪه رفته رفته شد هفته‌اے یک دفعه... 🔺ادامه دارد... کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار از دست تروریست های داعشی در سوریه) 🔻 قسمت_۱۲ _حدود یک سال قبل از اسارت در سوریه بودم و خاطرات زیادے داشتم... با این حال ڪیفیت محوے از آن روزها در ذهنم مانده و اغلب را فراموش ڪردم ، اما اذیت هاے زندان بسیار در ذهنم مرور مےشود! _یڪے از غذاهایے ڪه مےدادند،گندم با آب جوش بود... چیزے شبیه آبگوشت! دائم از این غذا مےدادند! آن هم به قدرے ڪه بخوریم تا نمیریم،یا عدس را سرخ مےڪردند و یک ڪاسه ڪوچک براے من مے آوردند با یک ڪف دست نان! هر سه ماه یڪبار نفرے یک لیوان چایے مےدادند... یک قابلمه بزرگ مےگذاشتند ، آب ڪه جوش مےآمد چایے را هم داخلش می‌ریختند و دم در هر انفرادی یک لیوان به هر ڪسے مےدادند! خدا مےداند آن یک لیوان چاے را ڪه الان در طول روز ممڪن است هر ڪسے چند لیوان بخورد و خیلے متوجه لذتش نشود ، بعد از این همه مدت با چه شوقے آرام آرام مےخوردیم! شاید باورتان نشود ، چایے را ڪه مےخوردیم تا صبح از خوشحالے اش نمےخوابیدیم! البته روزهاے اول ، هر روز یک لیوان مےدادند ، اما بعد از یک هفته ۱۰ روز دیگر خبرے نبود تا روزهاے آخر قبل از فرار ڪه تقریباً امورات زندان دست خود بچه‌ها بود... «ابوربیر»هر روز براےمان چاے درست مےڪرد! برنج هم شاید دو بار در ماه رمضان از بیرون آوردند به ما دادند! _زندانے هایے ڪه از مردم بودند و بعد از مدتے آزاد می شدند موقع آزادے به عنوان شیرینے پولے مےدادند،یڪے از بچه ها با مامور زندان مےرفت مغازه و شیرینے مےخرید دور هم مےخوردیم! خیلے ڪم مےشد ڪسے از آنجا آزاد شود... زندانے معمولاً یا ڪشته مےشد یا زیر شڪنجه از دنیا مےرفت! در یک مورد شانزده نفر از داعشے هایے ڪه توسط جبهة النصره اسیر شده بودند با هم از آنجا فرار ڪردند! ساختمان زندان جایے مخوف بود ڪه فرار از آن تقریبا محال به نظر مےرسید! دیوار هاے بسیار بلند بتنے داشت... آنقدر محڪم بود ڪه اگر هواپیما هم بمباران مےڪرد ، آسیبے به آن نمےرسید! پنجره‌اے در اتاق این شانزده نفر بود... ڪم پیش مےآمد ڪه زندانبان ها شب ها بیایند داخل سلول سر بزنند! آنها با هم آنقدر پنجره را هل داده بودند ڪه چارچوب شل شده بود... شب آخر هم پنجره را شڪسته و یڪے یڪے فرار ڪرده بودند! منطقه تحت سیطره داعش نزدیک همین زندان بود... همه رفتند اما یک نفر گیر افتاد! این یک نفر مےرود بین بچه‌هاے جیش الحر! این گروه با جبهة النصره متحد بودند! برای همین او را آوردند تحویل دادند! _آن داعشے دو روز در سلول ما بود... از او پرسیدم:چرا تو را گرفتند!؟ توضیح داد ڪه چطور فرار ڪردند! سوال ڪردم ڪه چرا شما شیعه را مےڪشید!؟ چون شیعه ڪافر است! یک تڪه آهن را گذاشتند و برایشان مقدس است... خوب آن را بگذار ڪنار ، هر ڪسے به دین خودش مےرود و روز قیامت جوابگوست! شما شیعه ها سنے ها را مےڪشید! از نظر ما سنے ها مسلمان اند چون پیامبر و قرآن را قبول دارند و ما ڪنار آنها به خوبے زندگے مےڪنیم... این نظر ماست اما در تفڪر داعشے ها ما بے برو برگرد ڪافر هستیم! _زیاد با او بحث نڪردم چون به ائمه اهانت مےڪرد و این موضوع به شدت من را به هم مےریخت! از ایران ڪه حرف میزد میگفت:«ایرانی ڪل ڪافر و مسلمانے وجود ندارد» او «ابو حنا» ڪه مسیحے بود را نشان داد و مےگفت: او هم ڪافر است فقط سنے ها مسلم هستند و اسلام دیگرے وجود ندارد! در زندان علوے و اسماعیلے هم بودند! از اسماعیلے ها ڪه اصلا خوشش نمےآمد و ميگفت:اینها به ڪل ڪافرند! سینه زدن ما را مسخره میڪرد! از بس فشار روحے بهم وارد مےشد گاهے مےرفتم داخل دستشویے و گریه میڪردم... _در زندان هواے چند تا از زندانے هایے ڪه حتے از جیش سورے بودند را خیلے داشتند و برایشان لباس مےآوردند! یک بار هم ڪسے را آوردن داخل سلول ما به نام«ابو محمد حسن»ڪه جاسوس اسرائیل بود... او ڪه حدود یک ماه پیش ما ماند ، دڪتر هم بود و گاهے زندانے ها را مداوا مےڪرد! _جبهة النصره با داعش به شدت اختلاف داشت... اوایل شروع جنگ گروه‌هاے تڪفیرے همه با هم متحد بودند اما مدتے بعد بر سر قدرت به اختلاف خوردند! جبهة النصره و داعش هر ڪدام ادعاے به قدرت رسیدن داشتند ، تا جایے ڪه همه چیزشان از هم جدا شد و درگیرے هاے شان به جایے رسید ڪه گاهے شدت از جنگ با جیش سورے هم بیشتر بود... مناطقے بود ڪه جبهة النصره هم باید با داعش مےجنگید هم با جیش سورے! آنها بسیار با هم ضد بودند... جبهة النصره مےگفت: جیش سوری ڪه مقابل ما مےجنگد تڪلیفش معلوم است! آنها همه ڪافر هستند ، اما چرا ما باید داعش را بڪشیم!؟ چرا مسلم باید مسلم را بڪشد!؟ «حرام است...» 🔺 ادامه دارد... کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار از دست تروریست های داعشی در سوریه) 🔻 قسمت۱۳ _اما همین جبهة النصره وقتے از داعش اسیر میگرفت او را به راحتے آزاد نمیڪرد!‌ اسیر یا مبادله میشد یا ڪشته... آنها پوست اسیر را مےڪندند تا از او اطلاعات بگیرند! ڪاری میکردند داعشے‌اے ڪه صد ڪیلو وزنش بود ، بعد از اسارت و شڪنجه میشد ۴۰ ڪیلو!‌ آنها میگفتند:شیعه و طرفداران بشار ڪافرند ، اما شما مسلم هستید و جرم تان بدتر است! این دو گروه دائم برای هم ڪمین میگذاشتند! یک بار بعد از این ڪه جبهة النصره یڪے از مقامات داعش را ڪشت ، در زندان براے ما شیرینی پخش ڪردند و جشن گرفتند و گفتند ما فلانی را ڪشتیم! _در زندان سعے میڪردند روے افڪار ما تأثیر بگذارند... به شدت میخواستند دو نفر از بچه های جیش سورے را جذب خودشان بکنند! سرانجام یڪے از آنها مبادله شد... آن دیگری بیست و چهار ساعت با آنها بود و موفق شده بود در دلشان جا باز ڪند! خبر رسید ڪه او جذب جبهة النصره شده است... تڪفیرے ها میگفتند:او دیگر از خود ما است! او دو ماه با آنها همه جا رفت! بعد از دوماه سوار موتور شد و فرار ڪرد... پس از فرار به همان فرمانده جبهة النصره ڪه درصدد جذب او بود زنگ میزند و میگوید:من بشار اسد را دوست دارم تو خر ڪے هستے!؟ این جمله را عیناً به عربے گفته بود... این فرارها ڪار را براے ما سخت تر ڪرده بود! _یک روز ابو ربیر آمد و گفت:بچه ها بیایید از اینجا فرار ڪنیم! گفتیم:اگر بفهمند چه!؟ اینجا چهل تا نگهبان دارد! مگر میشود فرار کرد!؟ او گفت:می‌شود! _حدود دویست نفر زندانے آنجا بود! از عراقے پاکستانی دیدم تا اردنی و ترک؛از فرانسه و انگلیس هم بودند! البته این اروپایے ها آنجا براے تڪفیرے ها ڪار میڪردند! بعد از پیشنهاد ابو ربیر شروع ڪردیم به نقشه ڪشیدن... این ڪار ۶ ماه طول ڪشید! _خب،آنها را میبردند بیرون از مقر یک ماهے ازشان در آنجا ڪار میڪشیدند! به نوعے اعتمادشان را جلب ڪرده بودند... دیگر چشمانشان را نمیبستند و وقتی مےآمدند توضیح میدادند ڪه ما را از ڪدام مسیر بردند! مثلاً میگفتند:فلان جا دو ایستگاه پلیس راه دارد یا فلان جا آن کوچه به فلان خیابان منتهے میشود! ما هم از روے همین گراها نقشه را تنظیم میڪردیم... بین ما یڪے نقیب بود و یڪے دیگر ڪه در حد سرهنگے بود و براے نقش ڪشیدن اطلاعات لازم را داشت! _چند بار نزدیک بود سر نقشه لو برویم... چون گاهے میریختند داخل زندان و همه چیز را زیر و رو میڪردند! این جور وقت ها یک پلاستیک برمیداشتیم و نقشه را داخل آن میگذاشتیم و مےانداختیم داخل سطل آب! آن جا را نمیگشتند... نقشه روے غلتک افتاده بود! _دوشنبه شبے بود ڪه میخواستیم همان شب فرار ڪنیم! ابو ربیر تنها با منو خلیل صحبت میڪرد! او به من گفت: عماد من میروم سر و گوشے آب بدهم؛تا ببینم میشود امشب فرار ڪرد یا نه!؟ آمد و گفت:نمی‌شود! گفتم:چرا!؟ گفت:یڪے از تڪفیرے ها رفت دور بزند... اگر دو نفرے ڪه مراقب ما هستند را خلاص ڪنیم ، ممڪن است او برگردد!‌ فردا شب میرویم... _ساعت ۴ صبح؛دو نفر از تڪفیرےها گفته بودند ما را براے نماز صبح بیدار ڪنید... آن شب ابو ربیر رفت آنها را صدا ڪرد و آمد! گفت:بچه ها آماده اید!؟ گفتیم:بله! گفت:وقتے ڪه وضو گرفتند بروند داخل اتاق میرویم سر وقت شان! بچه هاے جیش سوری گفتند:بهتر است با چاقو آنها را بڪشیم! من گفتم:اگر بخواهیم با چاقو بڪشیم شان من نمےآیم! چون آنها هیڪلے هستند و ممڪن است این ڪار طول بڪشد... ڪلید مهمات خانه دست ما بود! ما توانسته بودیم در این مدت اعتماد زندانبان ها را به خوبی جلب ڪنیم... به گونه اے ڪه روزهاے اول ڪه بچه ها میخواستند براے ڪار بروند ، باید ڪلید را تحویل میگرفتند! اما بعدها دیوارے بود ڪه ڪلید ها روے آن آویزان بود و همه میتوانستند آنها را بردارند... مثلاً شیخ فریاد میزد ڪلید ماشین را بیاور! میرفتیم برایش مےآوردیم! اصلا تصور نمیڪردند ممکن است ما فرار ڪنیم... گیج بودند و خیالشان راحتِ راحت! _یڪے از بچه‌ها عصا داشت... او را روے ڪولمان انداختیم و رفتیم داخل حیاط! ابوربیر رفت داخل اتاق مهمات... هر ڪدام رفتیم آنجا یک اسلحه و یک ڪمربند انتحارے برداشتیم! خلیل گفت:صبر ڪنید من سر و گوشے آب بدهم... نگاه ڪرد و خبر داد هر ڪدام از آن ها داخل اتاق یک طرف نشستند و سرشان به موبایل گرم است! یک ڪلت ڪمرے هم دارند... گفت:وقتے سه گفتم نباید امان دهید! اگر یڪے از ما تیر بخورد روحیه مان از بین میرود و همه شڪست میخوریم... 🔺 ادامه دارد.... کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار از دست تروریست های داعشی در سوریه) 🔻 قسمت_۱۴ ❌ قسمت_پایانے _ما چهارده نفر بودیم... «ابوربیر»،«ابوعلے»،«ڪولک»،«ابوخدر»،«ابو‌محمد»(چون در پایش پلاتین بود ابو سیخ صدایش میڪردیم)،«مجید»،«عبدالله»،«خلیل»،«ضیاء»،«ابونبیر»... نام بقیه را فراموش کردم! یڪے با آر‌پے‌جے میخواست بزند،گفتیم:«دیوانه!اگر تو آرپے‌جے بزنے ڪه خودمان میرویم روے هوا»! آنجا یک در خیلے بزرگ داشت... خلیل تا در را هل داد و گفت سه؛امان‌شان ندادیم! از بس به آنها شلیک ڪردیم،آبکش شده بودند... _براے اینڪه اگر هواپیما آمد به ماشین اصابت نڪند،ماشین با یک کیلومتر فاصله از زندان مستقر بود... ماشین را آوردیم و دوباره رفتیم داخل زندان! یک ون سفید آنجا بود... موبایل ها و بی سیم ها و هــر چه پول و مدارک داخل اتاق بود را برداشتیم،گذاشتیم داخل یک کیسه و سوار ماشین شدیم! تماس گرفتیم با ارتش... شماره فرمانده را گرفتند! با آنها هماهنگ ڪردیم ڪه برویم سمت‌شان! به محض اینڪه موافقت ڪردند،رفتیم داخل اتاق و راه افتادیم! _رسیدیم به اولین ایستگاه پلیس... همه صورت هایمان را بسته بودیم! صداے ضبط را زیاد ڪردیم و با بے سیم خاموش صحبت ڪردیم... یڪ تڪفیــرے داشت محوطه را جارو میڪرد!به او سلام دادیم... به لطف خدا آنجا را راحت رد ڪردیم! چهار،پنج ڪیلومتـر ڪه رفتیم،رسیدیم به ایستگاه بعدے... او به ما مشڪوک شد!ماشین را خاموش ڪردیم... ریختند دور و برمان! پرسیدند:«اول صبحے ڪجا میروید!؟» خلیل از قبل به ما گفته بود در پلیس راه هیچ ڪس حق ندارد صحبت ڪند جز خودم! او به آنها گفت:« بچه هاے جبهه النصره در محاصره هستند و بےسیم زده اند از زندان نیرو بفرست،ما نیرو ڪم داریم! داریم میرویم آنها را از محاصره در بیاوریم... این را ڪه گفت سریع راه را باز ڪردند! _دو پلیس راه قبلے از بچه هاے جیش الحر بودند! اما سومے از بچه‌هاے جبهة النصره بودند... اگر این را هم رد میڪردیم،خاڪریز بعدے بچه‌هاے خودمان بودند! وقتے به پست سوم رسیدیم،دیگر توقف نڪردیم! گاز ماشین را گرفتیم و رفتیم... _در پیچ و واپیچ هاے پلیس راه یک لحظه نزدیک بود ماشین چپ کند! اما توانستیم آنجا را رد ڪنیم... تڪفیرےها سریع دست به ڪار شدند و با دوشڪا و قناسه ما را از پشت میزدند! چرخ هاے ماشین پنچر شد... با همان لاستیک هاے پنچر خودمان را رساندیم به پلیس راه خودے! با بچه هاے مخابرات هماهنگ ڪرده بودیم اطلاع دهند ما داریم میاییم... اما آنها نگفته بودند! وقتے پیاده شدیم با ظاهرے ڪه داشتیم ، آنها فڪر ڪردن انتحارے هستیم! ریختند سرمان... ابوربیر پیاده شد ، تا خواست دستش را ببرد بالا و الله اکبر بگوید او را با تیر زدند! همه از ماشین پریدیم پایین و لباس هاےمان را در آوردیم... آنها به اطراف‌مان تیر میزدند! خون زیادے از ابوربیر میرفت... حدود ۲۰ دقیقه به ما شلیک شد تا در نهایت بچه هاے مخابرات اطلاع دادند ڪه ما خودے هستیم! آنها از سنگرها آمدند سمت ما ابوربیر را بردند بیمارستان و ما را هم بردند مقر! _فرماندهان جیش السورے اسممان را پرسیدند! هیچ‌ڪس داستان ما را باور نمیڪرد... خدا را شڪر ابوربیر هم زنده ماند و ما به دیدن‌شان رفتیم! وقتے ڪل ماجرا را ڪه نگاه میڪنم میبینم واقعا همه عنایت خدا بود و بس... هنوز هم بعد از حدود ۶ ماه ڪه به خانه برگشتم ، از لحاظ روحے حالم مساعد نیست! منے ڪه در روز چهار،پنج ساعت خوابیدن ڪفایت میڪرد ، الان قرصهایے میخورم ڪه ڪل بیست چهار ساعت خوابم! ز نظر روحے اعصابم از بین رفته... نمیتوانم یڪجا چند دقیقه بنشینم! پلاتین هاے بدنم شڪسته و اذیتم میڪند... هنوز شبها با ڪابوس از خواب بیدار میشوم! دندان هایم شڪسته... در روند درمان آن با ڪمبودهایے مواجه هستند اما همچنان پیگیرم! زمانے ڪه آزاد شدم احساس میڪردم دنیا را به من دادند... دلم میخواهد دوباره برگردم منطقه و به زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها بروم! انشالله روزےام شود. ـــــــــــــــ پایان ــــــــــــــ کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا