💥وابستگی به رأی خود، مانع نجات
🌹تمثیل:چاه و طناب
قرآن را برای این آوردهاند که ما را از رأی خود نجات دهد، و با متکی شدن به رأی قرآن، خود را رها کنیم و از زندان رأی خود بیرون بیاییم. فرض کنید من درون چاهی هستم و برای آنکه مرا از این چاه بیرون بکشند، باید طنابی بیاورند تا بیرون بیایم.
رأی من چاه، و قرآن همان طناب است. من اگر بخواهم از این چاه خارج شوم، باید دستم را به این طناب بگیرم تا خود را از چاه آزاد کنم، و باید هیچ گیری به این چاه نداشته باشم تا بتوانند مرا بیرون بکشند. اگر به رأی خودم وابسته باشم، در چاه رأی، نظریات، افکار و تعصبات قومی خودم میمانم.
📗#تمثیلات_اخلاقی_تربیتی۱
#تمثیلات_تربیتی۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌صحنه فوق العاده زیبا ببینیم🥰😍
🎥جادهی ساحلی بریس مابین دریای مُکران (دریای عمان) و کوههای مریخی( کوههای مینیاتوری هم بهشون گفته میشه و از پدیده های زیبای کوههای جنوب شرق ایران هستن)
#ننه_آغا یک معلم😚
#ایران_زیبا
کانال#کتاب_خاص
https://eitaa.com/ketabe_khas
📖کتاب خاص📚
سلااااااام ظهرتون بخیر😌
با توجه به این توصیه رهبر انقلاب تعدادی کتاب در مورد شهدا و مادران آنها براتون آوردیم با قیمتهای خوب☺️
📖کتاب خاص📚
سلااااااام ظهرتون بخیر😌 با توجه به این توصیه رهبر انقلاب تعدادی کتاب در مورد شهدا و مادران آنها برا
💥💥مادرای عزیز کانال یه سوال!!!!!!
حاضرید برا بهشت رفتن فرزندتون از همسرتون کتک بخورید؟ زیر مشت و لگدش بارها برید ولی بهشت فرزندتون رو براش بخرید؟؟😔
کدومتون حاضرید؟
کی حاضره در یک زندگی مشترک پر از سختی با بی مهری و تندخویی همسرش فرزندش رو نه! فرزندانشو فدا کنه ، و بهشتی بکنه اما بعدش بی کس بشه و بی پناه؟؟😭
طاقتش دارین؟
تحملش دارید؟
اصلا میتونید تصورش کنید؟؟
#ننه_آغا😭😭😭
یکی رو میشناسم
یه مادری هست👇👇👇
اسمش زهراست بهش میگن #ننه_علی
زهرا مادر چند فرزند بود. دوتا از فرزندان پسر زهرا، به نامهای علی و امیر قصد حضور در جبهه را داشتند و برای کسب رضایت پدر دست به دامان مادر شدند.
زهرا برای اجابت خواستهٔ فرزندانش با ترفندهای زنانه و قربان صدقه رفتن پا پیش میگذاشت و با کتک جواب میگرفت؛😭
اما با اصرار زیاد و تحمل سختیهای این مسیر بالاخره موفق شد تا مجوز بهشت را برای فرزندانش بگیرد؛ و حالا او مادر دو شهید.
.
.
.
.
.
💥در دل طوفان زندگی میشود گل بهشتی تربیت کرد.
#ننه_آغا😭
قصه این زن رو باید با اشک خوند و نهیب بزنیم به خودمون زندگی سخت تر از زندگی من هم هست.
در شوک کار این مادرم😭😔
💥این کتاب رو از دست ندید،حتما بخونینش،خانمها حتما بخونینش
📗#قصه_ننه_علی👇
❤️ کتاب #قصه_ننه_علی
نویسنده: مرتضی اسدی
قیمت: ۷۱۱۰۰
«به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پلههای طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج میرفت. حسین از پلهها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. میدانست هروقت من و پدرش دعوا میکنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهٔ امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و میخواهد دلجویی کند. گوشهٔ لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دستوپا میزدم، نفسم بالا نمیآمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بیانصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد.
پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین میانداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: «اینم عاقبت تو زهرا! مردم با این سر و وضع ببیننت چه فکری میکنن؟!» یکی دو ساعتی کنار پیادهرو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمیشد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه میرفتم تا دست و پایم خشک نشود.
ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد. دندهعقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: «خانوم! چرا اینجا نشستی؟! پاشو برو خونهت؛ دیروقته!» سرم را بالا گرفتم و گفتم: «من خونه ندارم، کجا برم؟!»
ادامه.......👇👇
کانال#کتاب_خاص
https://eitaa.com/ketabe_khas
فروش در سایت آنی نو👇👇
https://onino.ir/nane-ali/
📖کتاب خاص📚
❤️ کتاب #قصه_ننه_علی نویسنده: مرتضی اسدی قیمت: ۷۱۱۰۰ «به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
.........از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم میلرزید؛ سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: «یعنی چی خونه ندارم؟! بهت میگم این جا نشین!» دستانم را بردم زیر بغلم تا کمی گرم شوم، گفتم: «تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم. بچههام شهید شدن. شوهرم از خونه بیرونم کرده. از امشب خونهٔ من بهشت زهراست.» جا خورد، انتظار شنیدن همچین جوابی را نداشت. رفت سمت ماشین، کمی ایستاد، دوباره به طرفم برگشت.
- کمکی از دست من برمیاد مادر؟! میخوای با شوهرت حرف بزنم؟!
- فایده نداره پسرم. خون جلوی چشمش رو بگیره، استغفرالله خدا رو هم بنده نیست. به حرف هیچکس گوش نمیده.
سرش را پایین انداخت و گفت: «حاجخانوم! نمیشه که تا صبح تو این سرما بمونی! دوستی، فامیلی، کسی رو داری ببرمت اونجا؟!» با گوشهٔ روسری، بینیام را پاک کردم؛ معلوم بود سرما خوردهام. در جوابش گفتم: «یه داداش دارم که چند ساله با هم رفتوآمد نداریم. خیلی وقته ندیدمش...» با احترام درِ ماشین را برایم باز کرد. نشستم داخل تا گرم شوم. بارانْ نمنم میبارید. پیش خودم گفتم: «ببین زهرا! آسمون هم داره به حال تو گریه میکنه.»
آدرس خانهٔ برادرم را به مأمور پشت فرمان دادم. حرکت کردیم. از گذشتهام پرسیدند، از شهادت بچهها، و رجب. صدای باران شدیدی که به سقف ماشین میخورد، مرا به خاطرات خانهٔ دایی و کودکیام برد. چشمانم را بستم و دیگر صدایی نشنیدم.
📗 #قصه_ننه_علی
https://onino.ir/nane-ali/