📗 #شکست_دربازی_طولانی
نوشته: فیلیپ گوردون( هماهنگ کننده اسبق کاخ سفید در امور خاورمیانه)
💥💥سلام بر دوستان خاص پسند🌹
لینک #نظر_سنجی رو اینجا خدمتتون گذاشتم، لطفا در نظر سنجی شرکت بفرمایید
خیلی برامون اهمیت داره جوابهای شما عزیزان❤️
💥دو سوال پرسیده شده، بر اساس نظرتون نسبت به مجموعه ما به یکی از سوالها جواب بدید لطفا( حواستون به گزینه جوابها باشه).
💥اگر کسی جوابش داخل گزینه ها نبود به ادمین ارسال کنه
@admin_modiriyat
_____________________❤️
لینک نظر سنجی👇
https://EitaaBot.ir/poll/65rax?eitaafly
May 11
📗 کتاب چی بخونم؟🧐
_________________❤️
ناهار که خوردم،طوری که ننه و بابا نفهمند،بیخ گوشم گفت:
« خیلی کار بدی کردی! اگه حالا توی یک تسبیح،به مال مردم خیانت کنی،وقتی بزرگ شدی می خوای چه کنی؟»
خیلی خجالت کشیدم.گقت:
« آدمیزاد تا چیزی را هوس کرد که نباید بخواد و از هر راهی که شد ،صاحاب بشه!»
🥺از کار بدم پشیمان شدم. شب که برایم قصه گفت گریه کردم وپرسیدم:
یعنی خدا منو می بخشه؟
«گفت: خدا خیلی مهربونه. اگه قول بدی که دیگه از این کارها نکنی،معلومه که می بخشدت.
یادت باشه مال مردم،مالِ مردمه؛ حتی اگه یه سیخ کبریت باشه»
صبح روز بعد ننه آغا کاسه آش ماشی را که کنار گذاشته بود برداشت،با من آمد و با ملّا بی بی صدیقه صحبت کرد.
ملّا کیسه تسبیح ها رو باز کرد و گشت تا آن تسبیحی را که استوانه شیشه ای نداشت را پیدا کرد. استوانه را سر جایش گذاشت.روزی که یک جزء قرآن را تمام کردم و برایم سفره انداختند و نقل و شکلات و آجیل روی سرم ریختند،ننه آغا یکی از آن تسبیح ها را به من هدیه داد.😊😁
📗 #قصه_های_من_و_ننه_آغا
#نوجوان
کانال #کتاب_خاص
https://eitaa.com/ketabe_khas
📗 کتاب چی بخونم؟
_________________❤️
یادم هست وقتی در خانه غذای خیلی خوب و مفصلی درست می کردیم و همه آماده خوردن می شدیم احمد جلو نمی آمد!
می گفت:
توی محل خیلی از مردم اصلا نمی توانند چنین غذایی تهیه کنند.
برای همین اگر هم سر سفره می آمد با اکراه غذا می خورد.برا بچه ای در قد و قواره او این حرفها خیلی زود بود. اصلا بیشتر بچه ها در سن دبستان به این مسائل فکر نمی کنند.
اما احمد واقعا از بینش صحیحی که در مسجد و پای منبرها پیدا کرده بود،این حرفها را می زد.
رفته رفته هر چه بزرگتر میشد،رشد و کمال و معنویت او بالا رفت تا جایی که دیگر ما نتوانستیم به گرد پای او برسیم!
یادم یک بار برای چیدن سیب به روستایمان در دماوند رفتیم.
مادر ما یک چوب از باغ دایی آورد و مشغول چیدن سیب شد.
ساعتی بعد دایی از راه رسید.
احمد جلو رفت و سلام کرد و بعد گفت:دایی راضی باش ما یک چوب از داخل باغ شما برداشتیم.
دایی هم برای اینکه سر به سر احمد بگذارد گفت:
راضی نیستم!
احمد اصرار میکرد تو رو خدا ،دایی ببخشید و...
آن روز اصرارهای احمد و برخورد دایی نشان داد که احمد در این سن کم چقدر به حق الناس اهمیت دارد.
📙 #عارفانه
زندگی نامه عارف شهید احمد علی نیری
کانال #کتاب_خاص
https://eitaa.com/ketabe_khas