🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴
🍃 ادامه ی حوادث بعد از رحلت پیامبر(ص)🍃
🏴🍃.....در اينجا مناسب است حديثى را كه در بحار:
ج 8 ص 315 ح 95 از كتاب اختصاص شيخ مفيد نقل كرده بياوريم :
امير المؤمنين عليه السّلام می فرمايد:
روزى به سمت بيرون كوفه خارج شدم و قنبر پيشاپيش من در حركت بود.
در اين هنگام ابليس رو به ما می آمد. من به او گفتم:
تو پيرمرد بدى هستى ! گفت:
يا امير المؤمنين، چرا چنين می گويى؟
بخدا قسم، برايت حديثى نقل كنم كه خودم از خداى عز و جل بدون واسطه شنيده ام:
آن هنگام كه بخاطر گناهم به آسمان چهارم فرود آمدم چنين ندا كردم:
اى خداى من و اى آقاى من، گمان نمی كنم مخلوقى شقی تر از من خلق كرده باشى.
خداوند به من چنين وحى كرد:
بلى، از تو شقی تر خلق كرده ام، نزد مالك (خزانه دار جهنّم) برو تا به تو نشان دهد.
نزد مالك رفتم و گفتم: خداوند به تو سلام می رساند و می فرمايد:
شقی تر از مرا نشانم ده. مالك مرا به جهنم برد و در طبقه بالا را برداشت.
آتش سياهى بيرون آمد كه گمان كردم مرا و مالك را در خود فرو برد. مالك به آتش گفت: «آرام باش»، و آرام گرفت.
سپس مرا به طبقه دوم برد.
آتشى بيرون آمد كه از اولى سياهتر و گرمتر بود. به آن گفت: «خاموش باش»، و خاموش شد.
تا آنكه مرا به طبقه هفتم برد، و هر آتشى كه از طبقه اى خارج می شد شديدتر از طبقه قبل بود.
در طبقه هفتم آتشى بيرون آمد كه گمان كردم مرا و مالك را و همه آنچه خداوند عز و جل خلق كرده را در خود فرو برد. دست بر چشمانم گذاردم و گفتم: اى مالك دستور ده تا خاموش شود و گر نه من خاموش می شوم.
مالك گفت: تو تا روز معين خاموش نخواهى شد. سپس دستور داد و آن آتش خاموش شد. دو مرد را ديدم كه بر گردنشان زنجيرهاى آتشين بود و آنان را از بالا آويزان كرده بودند و بالاى سر آنان عده اى با تازيانه هاى آتش آنان را می زدند.
پرسيدم: اى مالك، اين دو نفر كيانند؟
گفت: آيا آنچه بر ساق عرش بود نخوانده اى- و من قبلا يعنى دو هزار سال قبل از آنكه خداوند دنيا را خلق كند خوانده بودم،
«لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ، ايّدته و نصرته بعلىّ (يعنى محمد را به على مؤيد نموده و يارى كردم)».
مالك گفت: اين دو نفر دشمن آنان و ظالمين بر ايشان هستند....
ادامه دارد....
🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴
🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴
🕯🏴🕯🏴
🏴🕯
🕯 ادامه ی خطبه تُطُنجیه🕯
🏴🕯.....ألا فابشروا، فأنتم نعم الإخوان،
ألا و إن لكم بعد حين طرفة تعلمون بها بعض البيان، و تنكشف لكم صنائع البرهان،
عند طلوع بهرام و كيوان، على دقائق الاقتران،
فعندها تتواتر الهزات و الزلازل، و تقبل رايات من شاطئ جيحون إلى بيداء بابل.
أنا مبرج الأبراج و عاقد الرياح، و مفتح الأفراج و باسط العجاج،
أنا صاحب الطور، أنا ذلك النور الظاهر،
أنا ذلك البرهان الباهر، و إنما كشف لموسى شقص من شقص الذر من المثقال،
و كل ذلك بعلم من اللّه ذي الجلال.....
🏴🕯.....پس بشارت باد که شما بهترین برادران هستید .
بدانید شما بعد از مدتی مرحله ای خواهید داشت که در آن برخی از توضیحات را خواهید آموخت و برهانها برای شما آشکار می شود .
وقتی که ستاره بهرام و کیوان در نزدیکی دقیقی به یکدیگر طلوع کنند ، در آن هنگام زلزله ها و زمین لرزه ها پشت سر هم رخ می دهد و پرچم هایی از ساحل جیحون به سمت بیابانهای بابل حرکت کنند.
من بنا کننده برجها ، منعقد کننده بادها ، باز کننده شکافها ، منتشر کننده صداهای متراکم ، و صاحب کوه طور هستم .
من آن نور ظاهر شده ، و آن برهان حیرت انگیز می باشم .
آنچه برای موسی مکاشفه گردید ، تکه ای از تکه های ذره از یک مثقال بود .
من همه اینها را با علمی که خدای ذوالجلال عطا کرده ، دارم ....
#خطبه_تطنجیه
#ادامه_خطبه_تطنجیه14
@ketabezendagi
🏴🕯
🕯🏴🕯🏴
🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴
#شعر_ناب
#راز_هجران
بشنو از نی، چون حكایت میكند
راز هجران را شكایت میكند
راز هجران، راز هجر مرتضی(ع)
از فراق و دوری و هم از جفا
از جفای مردمانِ دون و پست
قومِ نسیانکردۀ عهد الست
پشت سر انداختند آن عهد یار
آن جفاکارانِ در حقّ نگار
عهدشان شد چون طناب و ریسمان
همچو حبلی گردن صاحب زمان!
صاحبِ هم عالم امر و نهان
او كه در عهد ولایت شد عیان
ریسمانی از غلاف حقد و كین
روی بازوی نگارَش چون نگین
آن، نشان سوز هجر مرتضی(ع) است
خونِ دل خوردن ز بهر مجتبی(ع) است
سوز نی از هجر زهرا(س)، هم علی(ع)
نالهاش در روز و شبها، منجلی
او بنالد بر علی(ع) مولا به چاه
او ز ناله، نی بوَد، مولا(ع) ز آه!
نالۀ نی، جان عاشقْ سوخته
چشم مولا(ع) هم به در شد دوخته
نالۀ نی، قصۀ دلدار شد
چشم مولا(ع) بر در و مسمار شد
بشنو از نی، چون حكایت میكند
راز هجران را شكایت میكند...
#خانم_فاطمه_میرزایی
@Lotfiiazar
🏴💧🏴💧🏴💧🏴
💧🏴💧🏴
🏴💧
💧ادامه ی حوادث بعد از رحلت پیامبر(ص) 💧
🏴💧....از حضرت صادق عليه السّلام نقل است كه فرمود:
وقتى كه امير المؤمنين را از خانه بيرون كشيدند، در پى او حضرت زهرا بيرون آمد، و تمام زنان بنى هاشم با او همراه شده تا اينكه به نزديكى قبر پدر خود رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله رسيد به جماعت داخل مسجد گفت:
دست از سر پسر عمويم برداريد، كه سوگند به آنكه محمّد؛ پدرم را به درستى به رسالت مبعوث فرمود ، اگر او را رها نكنيد موهايم را پريشان می كنم و پيراهن پدرم را بر روى سر خواهم گذاشت، و خدا را به دادرسى و يارى خود طلب خواهم نمود،
و در پيشگاه حقّ هرگز صالح نبىّ از پدرم و ناقه و بچّه آن از من و فرزندانم گرامی تر و محبوب تر نبودند !!.
سلمان گفت: من نزديك آن حضرت بودم، و بخدا سوگند پس از اين سخنان متوجّه شدم كه ديوارها و ستونهاى مسجد به حركت آمد، با ديدن اين منظره خود را به آن صدّيقه نزديكتر ساخته و گفتم:
اى بانو و سرور من، خداوند متعال پدر تو را به عنوان رحمت براى جهانيان مبعوث فرمود، شايسته نيست كه شما خواستار عذاب و نقمت امّت باشى !
پس از آن اوضاع به حال عادى بازگشت، و آن حضرت نيز به منزل خود مراجعت فرمود....
ادامه دارد....
🏴💧
💧🏴💧🏴
🏴💧🏴💧🏴💧🏴