هوالحکیم خرمادونه و آقامهربون - قسمت ۱ سن پیشنهادی : ۵-۸ سال #قصه @ketabkhanehkoodak

یکی بود یکی نبود مهربون تر از خدای مهربون، هیچکس نبود توی یک شهر خیلی دور، یک آقای مهربونی زندگی می کرد. این آقای مهربون، خیلی قوی و شجاع بود، خیلی اهل کار و تلاش بود، خیلی بچه ها رو دوست داشت و خیلی به آدمهای فقیر کمک می کرد. آقامهربون، خیلی آدم مهمی بود. یعنی همه ی مردم شهر اونو می شناختن و دوستش داشتن. خیلی هم آدم با ایمانی بود. آدم های خوب شهر همه به حرفاش گوش میدادن. اما با همه ی اینا، هرروز از صبح تا غروب کار می کرد... با سختی زیاد، زمین رو می کند و می کند تا به آب می رسید، بعد که چاه آب رو درست می کرد اون رو به همه ی مردم شهر می‌بخشید تا هرکس دوست داره، از آبش استفاده کنه. زمین ها رو می خرید و با زحمت زیاد، دونه های خرما رو می‌کاشت، ازشون مراقبت میکرد تا درخت خرما بشن و خرما بدن. اونوقت خرماها رو می چید، باهاشون لقمه های خوشمزه درست می کرد و شب ها می بُرد برای بچه های یتیم و فقیر شهر. بچه های شهر، حتی اونا که یتیم و فقیر نبودن، مزه ی خرماهای آقامهربون رو دوست داشتند. خرماهایی که از همه ی خرماهای دنیا شیرین تر بودن. ... بچه های شهر، هرشب منتظربودن تا ماه زیبا توی آسمون بیاد، شهر آروم و ساکت بشه و کم کم صدای قدم های آقامهربون توی کوچه بپیچه... روزها هم اتفاقهای قشنگی توی شهر می افتاد. گاهی وقتا آقامهربون از تو کوچه ها رد می شد و وقتی به بچه های یتیمی که تو کوچه ها مشغول بازی بودن، می رسید، بهشون لبخند می زد، نازشون می کرد، گاهی همبازیشون می شد و بهشون چندتا از اون خرماهای خوشمزه هدیه می داد. بچه ها آرزوشون بود که آقامهربون از کوچه ی بازی اونها رد بشه... بله بچه های عزیز! آقا مهربون قصه ی ما، خیلی خیلی مهربون بود، اونقدر که حتی خرماهای روی درختای باغش هم دوستش داشتن. می دونین از کجا فهمیدم؟ از قصه ی اون «خرما کوچولوی قهوه ای» که روی یکی از بلندترین نخل های نخلستان آقامهربون زندگی می کرد. ادامه دارد... #قصه #شب_قدر_کودکانه #امام_علی @ketabkhanehkoodak

یاحق تو بُردی... تو پیروز شدی... تو رستگار شدی... به خدای کعبه قسم، رستگار شدی! درست مثل مولایت... درست شبیه اربابت... امشب - در نوزدهمین شبِ جمعه ی دلتنگی - بیشتر از همیشه دعایمان کن قهرمان! #قهرمان #فزت_ورب_الکعبه #مولای_مظلومان #شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم @ketabkhanehkoodak

خرمادونه و آقامهربون - قسمت ۲ سن پیشنهادی : ۵-۸ سال #قصه @ketabkhanehkoodak

خرمادونه و آقامهربون- قسمت ۲ اسم خرما کوچولوی قصه ی ما، خرمادونه بود. باغی که خرمادونه اونجا زندگی می کرد، خیلی بزرگ بود. یه نخلستون بزرگ پر از درخت های نخل که آقامهربون با زحمت و سختی همه ی اونها رو بزرگ کرده بود. خرمادونه از وقتی که چشم باز کرده بود، از همون بالای نخل بلند، آقامهربون رو تماشا می کرد. می دید که چقدر آقامهربون درختا رو دوست داره و ازشون مراقبت میکنه، می دید که تو گرمای آفتاب چقدر برای نخل های خرما زحمت می کشه، می دید که چقدر با بچه ها مهربونه و به مردم کمک می کنه. خرمادونه، از اون بالا، یه چیز دیگه رو هم می دید و خیلی دوست داشت... وقتی آقامهربون زیر سایه ی نخل ها نماز می خوند، خرما کوچولو کیف می کرد و همیشه آرزو داشت یه روزی زیر سایه ی نخل اون، نماز بخونه. خلاصه بچه ها، خرما کوچولوی قصه ی ما همیشه منتظر بود تا زودتر بزرگ و خوشمزه و خوردنی بشه و آقامهربون با دستهای مهربونش اونو از نخل جداکنه و برای بچه ها ببره. خرمادونه و دوستاش هرروز بزرگتر و خوشمزه تر می شدن تا بالاخره روزی که خرمادونه منتظرش بود، رسید. خرمادونه و دوستاش خیلی خوشحال بودن و می‌خندیدن. آقامهربون زیر سایه ی نخل اونا، نمازشو خوند و آماده ی چیدن خرماها شد. خرمادونه چشماشو بست و منتظر موند... یه دفعه گرمای یک دست مهربون رو احساس کرد. چشماشو که باز کرد، آقامهربون رو دید که داره با چشمهای مهربونش نگاهش می‌کنه. قلب خرمادونه تندتر از همیشه می تپید. آقامهربون خرمادونه رو بو کرد و لبخند زد و بعد خداروشکر کرد و اونو گذاشت پیش بقیه ی خرماها... خرمادونه به آرزوش رسیده بود. حالا باید منتظر می موند تا یک شب آقامهربون خرماهای رو لای نون های تازه بذاره و ببره دم خونه ی بچه ها... ادامه دارد... #قصه #شب_قدر_کودکانه #امام_علی @ketabkhanehkoodak

🌺🌺🌺🌺🌺🌺

یک #نکته ی کوچولو؛ ولی مهم: گاهی که قصه ها رو براتون توی چند قسمت، اما پشت سرهم، میذاریم، برای اینه که شما خودتون بنا بر سن بچه ها، یک قسمتی یا چند قسمتی براشون بخونین.😊

خرمادونه و آقامهربون - قسمت آخر سن پیشنهادی: ۵-۸ سال #قصه @ketabkhanehkoodak

خرمادونه و آقامهربون - قسمت آخر خرمادونه با باغ بزرگ و درخت نخل قشنگش خداحافظی کرد و همراه آقامهربون به طرف خونه ش راه افتاد. توی راه از گوشه ی سبد، کوچه ها و بچه ها رو تماشا می کرد و با خودش فکر می کرد قراره کدوم یکی از این بچه ها رو خوشحال کنه؟! توی یکی از کوچه ها، مردی به آقامهربون نزدیک شد. همراه اون مرد، چند تا بچه هم بودن. اما اون بچه ها نمی خندیدند. خرما دونه غمگین شد... مرد، به آقامهربون رسید، سلام کرد و گفت:« آقا...همسایه ی ما، درخت خرما داره، شاخه هاش توی حیاط ما اومده. بچه ها دوست دارن از اون خرماها بخورن، اما همسایه اجازه نمیده.» آقا مهربون، اول خم شد و بچه ها رو ناز کرد. بچه ها لبخند زدند. بعد دستش رو برد داخل سبد و به هرکدوم از بچه ها چندتا خرما داد. بچه ها... یکی از اون خرماها، خرمادونه بود. خرما دونه باورش نمی شد بالاخره به دست یه دختربچه رسیده و خوشحالش کرده. آقامهربون، همراه مرد و بچه ها به سمت خونه ی همسایه رفت. با همسایه صحبت کرد تا اجازه بده بچه ها بعضی وقتها از خرماهای درختش بخورن.... اما بچه ها؛ مرد اجازه نداد. بچه ها دوباره غمگین شدن و خرمادونه هم که از توی دست بچه، صداها رو می شنید، غمگین شد. اما یکدفعه چیزی شنید که باورش نمی شد. آقامهربون به همسایه گفت: «من حاضرم نخلستون بزرگ خودم رو با خونه ی تو عوض کنم.» خرما دونه یاد باغ بزرگ افتاد. اون باغ خیلی خیلی بزرگ بود و کلی درخت خرما داشت. چرا آقامهربون می خواست اون باغ رو با این خونه ی کوچیک و یک درخت خرما عوض کنه؟! همسایه اول تعجب کرد و بعد پذیرفت... آقامهربون، رو به مرد و بچه هاش کرد و گفت: «این خونه، از این به بعد، مال شماست. هرچقدر دوست دارین از خرماها بخورین. قیمت اون نخلستون بزرگ، صدای خنده های شماست بچه ها.» خرما دونه دلش میخواست از خوشحالی گریه کنه، حالا بیشتر از همیشه آقامهربون رو دوست داشت. اما خندید، تا توی دهن اون دختربچه پر از شیرینی و خوشمزگی بشه. . . بله بچه های گل! این قصه ی خرمادونه و آقامهربون بود. . می دونین اون آقای مهربون که اینقدر خوب بود و همه ی بچه ها دوستش داشتن، کیه؟ . درسته....امام اول ما، حضرت علی علیه السلام! پایان . #قصه #امام_علی #شب_قدر_کودکانه @ketabkhanehkoodak

سلام. امروز با دوتا بازی اومدیم. بین بازی های زیادی که تاحالا براتون گفتیم، بازی های کلامی هم داشتیم. بازی با حروف و کلمات که نیازی به هیچ وسیله ای نداره. ⁦✔️⁩ سن پیشنهادی: پنج سال به بالا تعداد نفرات: ۳ نفر به بالا قراره دورهم بشینیم و کلمه بگیم. اصلا مهم نیست موضوع کلمات چی باشه، اما این بازی قانون داره. قانون ها رو خود بازیکنان به صورت قرارداد مشخص می کنن و بهتره که هردور بازی، بیشتر از دو تا قانون نداشته باشه. مثلا چی؟ مثلا اینکه اگر کسی کلمه ای بگه که حرف آخرش، صدای «ز» باشه، نفر بعدی باید سکوت کنه و نوبتش رو بده به نفر بعدی. یا مثلاً اگر کسی کلمه ای بگه که با صدای «ب» شروع میشه، همه باهم باید اون کلمه رو تکرار کنن و بعد بازی رو ادامه بدن. یامثلا اگر کسی کلمه ای بگه که اول و آخرش صدای مشابه داره، نفر بعدی باید با همون صدا کلمه بگه. و.... هرکس قانون رو فراموش کنه،امتیاز منفی میگیره. ادامه⏬⏬ @ketabkhanehkoodak

سن پیشنهادی: چهار سال به بالا تعداد نفرات: ۴ نفر به بالا این بازی، یک داور می خواد. ابتدا به تعداد بازیکنان، لیستی از موضوعات روی کاغذ بنویسین. هر بازیکن با قرعه یک موضوع رو انتخاب می کنه. حالا بازی شروع میشه. داور، به صورت اتفاقی، موضوعات رو اعلام می کنه و بازیکنی که موضوع اعلام شده، مربوط به اونه باید کلمه بگه. مثلا اگر موضوعات پوشاک غذا رنگ و حیوان باشند، بازی اینطوری میشه: داور: رنگ بازیکن دوم: آبی داور: حیوان بازیکن اول: ببر داور: رنگ بازیکن دوم: زرد داور: پوشاک بازیکن سوم: شلوار و... هرکس نوبتش رو فراموش کنه، امتیاز منفی میگیره. خوش بگذره!😊 #بازی_دورهمی #بازی_خانوادگی #کرونا_را_شکست_میدیم #شاد_قوی_پرامید @ketabkhanehkoodak

🌺🌺🌺🌺🌺